۴/۰۹/۱۳۸۵

الف 278

شعرهای کوتاه صادق رحمانی
خیامی (2)
لاستیک دو چرخه روی یک خوشه‌ی تاک
پیراهن کوچه
بوی خیام گرفت
شعر (1)
یک سرو بلند از درون این بیت
آمد بیرون
اکنون آنجاست.... آنجا لبِ رود


روزی روزگاری خط
شعری از فرزانه نادرپور
صداي سوت قطار
ابرهاي پف پفي
باد باران نديده
ساكي كه بايد حمل مي شد روزي
يك گل سرخ هم ضميمه اش
اينجا
ته خط
زن فانوس به دستي مردها را جار مي‌زند هي
خال مي فروشد
خال لب
سيب هاي سرخ هر از چند گاهي
گاز مي زنند با كرم
روزي مي گفت:
خطها را دوست ندارم
موازي فقر
متوالي فقر
نقطه
فقر
اينجا
ته خط
مردي فانوسش را گم كرده
شايد هم عاشق شده
نبش دو راهيِ برگشت
دخترك كبريت فروش فال مي فروشد
راست‌اش را بگو
آن زنِ خال فروشِ ته خط
تو را ياد كدامين گناهت مي اندازد؟

چشم
شعری از محمد خواجه‌پور
نگاه کنی
هیچ نیست
دست تو خالی‌ست
گذشته لذت نوشیدن
تشنگی باقی‌ست
نگاه کنی
هیچ کس نیست
تویی و تو
تمام شهر را قدم بزنی
آشنایی نیست
نگاه کنی
باد را که می‌گذرد
شب را
دود را نفس بکشی
شهر را که سیگار بزرگی ست.
نگاه کنی
خیابان‌ها نورباران است
برای دلخوشی تو
شمعی، چشمکی، ستاره‌ای هم نیست
نگاه کنی
دست بکشی
روی بودن اشیا
و درک کنی
ببینی بودن‌ات به جز خیالی نیست
بگویی :
«خیالی نیست»
29/3/85

افسانه اسفندیار
محمد امین نوبهار
اسفندیار پس از گذشتن از هفت خوان و شکست دادن تورانیان اکنون پیروز و شاد، نزد پدرش «گشتاسب» می‌رفت. گشتاسب به خاطر این پیروزی جشنی بزرگ برپا کرد و همه به شادی و خوشحالی پرداختند. اسفندیار امیدوار بود که بتواند پس از این پیروزی که باعث محبوبیت او در میان مردم شده بود بتواند با «ادورا» دختر پادشاه یکی از سرزمین‌های دور که سال‌ها در خواب انتظار معشوق‌ خود را می‌کشید ازدواج کند. او از ترس این که کس دیگری پیش از او ادورا را نجات دهد، پس از جشن سلطنتی گشتاسب، سوار بر سمند زیبایش که از پدر هدیه گرفته بود شد و با سرعت هر چه تمام‌تر به طرف سرزمین خیالی‌اش تاخت و پس از گذشتن از بادهای سوزان و سرمای سخت و کشنده‌ی مغولستان و دامنه‌های رشته کوه‌های هیمالیا به دیوار بزرگ چین رسید، هنوز به دروازه‌ی بزرگ دیوار نرسیده بود که تایر سمت راست جلوی سمند هشتاد و دواش به وسیله یک سرنیزه فلزی میان آن رشته کوه پنجر شد.
به طرف صندوق عقب ماشین رفت تا لاستیک نو رو برداره اما همین که صندوق عقب ماشین را باز کرد چشماش حسرت زده ماند. پس تصمیم گرفت با سفارت کشورش توی چین تماس بگیره. دستش را توی جیب جلو لباس زره مانندش کرد. موبایل هفتاد و شش دهش را بیرون آورد. با انگشت شست‌اش کلید رمز و وارد کرد، موبایل فعال شد. اما موبایلی که که توی بدترین لحظات زندگی‌ات آنتن نده این همه دنگ و فنگ و تعریف نمی‌خواد. تصمیم گرفت که با پای پیاده میون این همه کوه و دره توی این گرمای سخت و طاقت‌فرسای تابستان به سوی دروازه‌ی بزرگ و زیبای چین، دروازه‌ای که هزاران سرباز دلاور از آن دفاع می‌کنند، حرکت کند. حدود یک کیلومتر «چهارصد، پانصد متر» کمتر حرکت کرده بود که دید یک تاکسی بین‌‌شهری دورنگ غارغارکنان از پشت سرش می‌آد. دستش رو تکون داد و آن چنان فریاد زد «دربست» که چهار تایر ماشین بیرون آمد. حالا دیگه اسفندیار قصه‌ی ما یه همسفر داشت، یه همسفر که سوختش سیگار بود، هر پنج دقیقه به سیگار آتیش می‌زد.
حدود یک کیلومتر دیگه از نوع اون یک کیلومتر قبلی رو طی کرده بودند که به یه دکون تنها وسط برّبیابون رسید. با خرده پولی که داشت یه آب معدنی کوچک خرید. «همه دم دماوند بنوش»
بالاخره به هر جون کندنی بود خودشو به دروازه بزرگ رویاهاش رسوند. اما اون دروازه‌ای که توی رویاها هزاران هزار سرباز از اون دفاع می‌کردن شده بود دروازه‌ای که از یه میلیارد و سیصد و هشتاد میلیون آدم پشت‌اش، یه دلاور، یه خمار، یه بدبخت، یه معتاد رنگ پریده دفاع می‌کرد.
ادامه دارد ...

بی‌خیال
شعری از مرضیه قربانی
آرام
از انتهای خیابان
روبروی این همه تصویر ناشناس
زیر شرشر باران
سر به زیر
می‌گذرم
دستی دراز
در طلب عشق‌های پوچ
یادم می‌آید که او
بی تفاوت بود
لحظه‌ای نگاهش را
از من می‌ربود
عمری دویده‌ام
در پیاپی جاده‌های بی‌کران
دنبال آشنایی ناشناس
تصویرم را می‌نگرم
یک چهره‌ی لاغر
در میان قاب آیینه
یک رنج جان خراش
یک درد بی‌درمان
از پس مردنم
جسد عشقم
برای تو

روز نود و دو سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
گريه كردند، مثل توي فيلم‌ها و بعد دست تكان دادند يعني خداحافظ. و ديگر خيلي چيزهاي ديگر كه مي‌شود از آن تصويرهايي رويايي ساخت. وقتي كه سربازها در آغوش هم بر پيوندهاي تازه كه بريده مي‌شد، گريه می‌كردند. وقتي سرگروهبان‌ها در آخرين ثانيه‌ها حلاليت مي‌طلبيدند. وقتي كه توي ثانيه‌هاي آخر دفترهاي خاطره پر مي‌شد.
هر كسي افتاده يك جايي تقسيم خيلي مسخره بود. تصادف و شانس محض و هر كسي سعي مي‌كرد با حدس و دروغي جاي بهتري براي خود پيدا كند.نصف لاري‌هاي گروهان افتادند نورآباد حميد و عابدين هم بودند. بچه‌هاي خوب گروهان ، هر جا كه باشند موفقند. كار خودشان را مي‌كنند اما علي ايماني گريه می‌كرد براي او بايد سخت باشد. نمی‌دانم شايد من هم بايد گريه می‌كردم.
و بين بچه هاي انديمشك با آن همه همبستگي جدا شدن كار سختي بود. چندتايي گريه می‌كردند. اتوبوس‌شان كه بيايد خيلي گريه می‌كنند. اما ماشين ما اولين اتوبوس بود سوار شديم و بعد از اشك و خداحافظي و دست تكان دادن راهي شيراز شديم.
حالا شيراز هستيم يكي از دعاهايم باز مستجاب شد. اولين سئوال: چه كسي كامپيوتر بلد است؟ .«من» بيش از حد بلند و پر از شوق گفتم. انگار تمام آرزوهاي دو سال را توي اين جواب ريخته باشم. اما خوب قطعي نيست. جاده‌ها هيچ وقت تمام نمي‌شود. به انتهاي يكي كه برسي تازه اول يك راه تازه است. آموزشي با تمام دغدغه‌ها، تنبيه‌ها، دعواها، و غصه‌ها و دلتنگي‌ها و دوستي‌ها و خاطره ها و آدم‌ها و ها و ها و ها گذشت. حالا بايد دوباره سوار ماشين آينده شد. تا حالا كه خيلي خوش شانس بوده‌ام انگار خدا بغلم كرده باشد. 7:47 شب شيراز


با بهترین آروزها و آرزوی بهترین زندگی
سرکار خانم بهرمند
تبریک بی دریغ ما را برای آغاز فصل تازه زندگی خود پذیرا باشید.

الف 277

دو تا کفتر دو تا قمری/دو لانه/ گزیده شعرهای عاشقانه
کتاب تازه صادق رحمانی که از این هفته، شعرهایی را از این کتاب، در الف خواهیم خواند.
خانه (1)
چون کهنه رُباطی است
جهان گذران
وین خانه‌ی کاهگی از آنِ دگران

خانه (2)
در حسرت پیراهن بی‌رنگ توام
ای خانه‌ی بی سکینه
دلتنگ توام

حرمت عشق
ترانه‌ای از حبیبه بخشی
شب پر از ستاره بود گفتی به من پیشم بمون
گفته بودم می‌مونم اما بشو یه همزبون
گفتی من می‌شم برات تو زندگی یه همنفس
من بگو که گفتمت هستم تا آخرین نفس
یادته خندیدی و با خنده گفتی من خرم
من بگو که گفته بودم عشقتو من می‌خرم
اما نَه خر من بودم که زود باور کردمت
اما کاش امروز بودی با حرفام می‌آزردمت
اینا رو می‌گم که تو هر جای دنیا هم باشی
دیگه رو امثال من نمک رو زخم‌اش نپاشی
دیگه اونجاها نگی به آدما « دوسم داری؟»
بعدش‌ام بری رو قلب پاک‌شون پا بذاری
اون روزا فکر و خیال من همش پیش تو بود
اما تو یه ذره عشق اصلاً تو باطن‌ات نبود
تو نخواستی بد بشم اما شدم به خاطرت
یه روزی عاشق‌تو کردی بیرون از تو دلت
تو دیگه کاری کردی با من که حرفت نزنم
حرمت عشقی که داشتم من بهش پشت بزنم
این قدر من دیگه به خدا ازت بدم می‌آد
حتی دیگه نمی‌خوام قیافتو یادم بیاد
حتی دیگه نمی‌خوام کسی بگه دوست دارم
یا بگه می‌خوام برات هدیه تولد بیارم
می‌دونم آدما اولش همش عین هَمَن
همشون می‌گن با حرف اما بعدش جا می‌زنن
این روزا هیچ کس دیگه با حرف حالیش نمی‌شه
حتی اگه بگی که هستم من کنارت همیشه
تو باید حرفاتو باز یه جوری ثابت بکنی
تا دیگه پشت سرت نگن که تو یه حیوونی
23/3/85

افسانه
شعری از سهیلا جمالی
چشم هايم را مي گذارم روي هم
تصور مي كنم دنيايي
كه در آن نباشد
غم و غصه و هر چه هم معناي آن است
دنيايي كه در آن
گل يخ نباشد
دل سردو
چشم گرياني نباشد
در آن اميد و آرزو
پنهان نباشد
در آنجا عاشقي
گناه نباشد
همان جايي كه گلها
پرپرنباشد
همان جايي كه روزهايش شب نباشد
آنجا كه ديگر كسي
خوني نريزد
پس در اين دنياي افسانه
چه چيزي است و بايد باشد
دنيايي سر شار از شادي و شادماني
دنيايي كه همه فصلش
بهار است وبس
همه آدم هايش
هستند صاف و ساده و هم نفس
در آنجا نيست حتي يك قفس
گويند آسمانش هميشه آبي ست
در يايش زيبا و پر ماهي ست
صداي قلبها مثل ترانه
همه جا پيچيده
سخن آدم ها
مانند غزل در همه دلها مانده
چمن هايش همه سبز و با طراوت
هيچ وقت هم نخشكيده
در آنجا
در دلها
روييده همه گل اُركيده
در آنجا شاپرك عمر كوتاه ندارد
توپ و تفنگ هم معنا ندارد
آنجا تولد نيافته
گل زرد و جدايي
در آنجا نيست حتي آه بي صدايي

تا تو باشی
متنی از فاطمه ابراهیمی
تا تو باشی دیگه قلبم از تپش نمی‌افتد تا تو باشی کینه و دلتنگی در دلم جا خوش نخواهد کرد و تا تو باشی هستی‌ها را باور می‌کنم و مستی‌ها را می‌نوشم. آری حتی تا آن هنگام که تو باشی و درکم کنی زنده خواهم ماند و دیگر آرزوی مرگ نخواهم کرد. نمی‌دانم دیگر آن وقت چشمانم گریان نخواهد بود و خاطرات با هم بودن را با حس تلخ در یادم تداعی نخواهم کرد و حتی دیگر دستانم را دور دستان کسی حلقه نخواهم کرد و بهترین‌ها را نثار کسی نخواهم کرد وقتی تو باشی و درکم کنی و باورم داشته باشی دیگر سفره‌ی دلم را پیش هیچ عابر رهگذری نخواهم گشود و هیچ واژه‌ای را برای کسی نخواهم نوشت و هیچ شعری را برای کسی نخواهم سرود. تا تو باشی دیگر برای کوچ پرستوها اشک نخواهم ریخت و برای لاله‌های مجنون رسم عاشقی ترسیم نخواهم کرد. آری تا تو باشی حتی زمستان را هم بهار خواهم کرد و خاطراتمان را در دل و ذهنم آذین خواهم داد پس تا تو باشی من هم هستم.


سیخونک
شعری از فرزانه نادرپور
پاتك زده اي
قلبت
چيزي كه در ساعت 1 و چند دقيقه نيمه شب دستش رو شد
زل زده ام مات
سربازم كيش شده
يك ليوان چاي داغ
سرد مي چسبد
من
خاكستريِ رنگها
سفيد مكث سه نقطه
....
كلاغ پرَ گنجشك پَر
دلم پرَ.نگام پَر
....
تو
كُنت مونت مردِ من
صداي آواز شبانه اي از آن طرف خط
كه گاهي مي گويد:"سلام
اينجا هوا خوب است.
روزها را لخت مي كنيم
و شب ها كه بيدار باش مي زنند تو ديگر نيستي تا بگويي به چُرت چرت
راستي
نامه ات رسيد..."
بند به بند مي بافمت
يك ليوان چاي داغ
با فحش مي چسبد
هيس
سرباز
محكم باش
خانه همين اطراف است

روز نود و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
سه ماه گذشت. كاملاً سه ماه. امروز كه تمام شود سه ماه كامل مي‌شود. و حالا حتماً جور ديگري بايد شده باشم. رفتن روزها و حضور در يك جمع اجباري كه در آن يك بيگانه‌ای و قضيه‌ی درخواستم از تو مرا به هر سويي مي‌برد. و حالا هنوز هم احساس تمام شدن را ندارم هر سه اين‌ها در ميانه خود در حساس ترين جاي ممكن قرار دارد و من می‌خواهم يك جبر ناخوداگاه به پيش مي‌بردم.
طاهري گفت: می‌خواهي همين جا بماني؟ گفتم آمده‌ام خدمت تجربه كنم. محمد گفت: توقع‌ات آن بالاست. گفتم: هيچ وقت از شكست‌ها داغان نشده‌ام. طاهري گفت: شهر خودتان چي؟ گفتم: نه . محمد گفت: شرايط خانوادگي را بايد سنجيد. گفتم: با توجه به آن در حال حاضر اقدام كرده‌ام. طاهري گفت: خيلي ممنون. به محمد گفتم: خيلي ممنون و خيلي واژه هاي الكي كه بتوانم احساسم را منعكس كنم.
توي مرخصي روز آخر كارم شده بود كامپيوتر، طرح‌هايي براي طاهري، ستوده و شجيرات زدم. ستوده را مخفيانه ديدم و طرح را دادم نمي‌دانم عكس‌العملش چه بود. كوچولو حتماً بايد خوشحال شده باشد. اما شجيرات خوشحالي‌اش را مخفي نكرد و از آن تعجب‌هاي آباداني روي چهره‌اش نشست. حتي نشاني دادم كه باز هم عكس بفرستد و كار كنم. آخر سر هم طاهري تشكر كرد. لبخند زد و گفت خواهشي ندارم آن حرف‌هاي بالا را زدم. گفتم فقط اگر بشود بروم شيراز و همين.
حالا انگار به همه گفته‌ام خداحافظ اينجا به بچه هايي كه خوشم مي‌آيد كتابم را هديه مي‌دهم و می‌گويم توي اين دفتر چيزي بنويسيد . می‌خواهم انتخاب كنم. نام ها را آخر سر مي‌بيني ولي حالا در حال دل كندن هستم. بريدن از اينجا و يك شرايط تازه.
دور شده‌ام از كبوترهاي صبحگاه از كلاغ‌هايي كه در آسمان به مدرسه مي‌روند. و ديگر رد هواپيماها توجه‌ام را جلب نمي‌كند. و ماه اول صبح كه مثل يك تكمه در آسمان است و دلت مي‌خواهد آن را فشار بدهي و جيغ خورشيد را بلند كني. از بيداري‌ها و خواب گردي. و حالا كه همه فكر می‌كنند كار خيلي راحت شده به خصوص براي تو كه شاعري و معاف از رزم می‌خواهي دوباره بروي توي يك زمين باير ديگر خاطره بكاري. 3:45

همیشه همین بوده تبریکی و بعد می‌روی که راه رفتن یاد بگیری
سعید توکلی
برای تو و دیگران‌ات آرزوهای خوب بدرقه‌ي ماست.

الف 276

گاهی که آسمان ابری است
شعری از محمد خواجه‌پور
در تلویزیون نمی‌گویند
بینندگان عزیز!
امروز آقای محمد هوای کسی را کرده است
و یک سیستم پر فشار روی سینه‌اش
و هی قلب‌اش دارد می‌زند
و هی بخواب می‌رود که بیدار نباشد
در اخبار ساعت نه نمی‌گویند
آقای خواجه‌پور شعری گفته است
که نمی‌تواند برای کسی بخواند
برای خودش
برای آن یکی خودش
در روزنامه نامی از من نیست
که به شکلی از مردن گرفتارم

مرد ابرها را نشان می‌دهد
هوا خوب است
من همچنان دارم از دور نفس‌ات می‌کشم
من همچنان شاعرم
و مردن دردی است که دوست دارم اش
در سریال‌ها کسی، کسی را نمی‌بوسد
کسی نمی‌گوید مرده‌ است
فوتبال همیشه هیچ هیچ است
و من توپ نیستم اکنون
که گل بشوم
بیایم برایت

همیشه همین‌طور بوده
هیچی مثل هیچی نیست
و کلمه
و تصویر
و صدا
هیچ وقت نتوانسته است
12/3/85

حکمت
داستانی از فاطمه رهنورد
به یه طرفی کشیدش و ایستاد و خیره به چیزی گفت :
- واه نمی‌دونی چقدر قشنگه
- مگه داری چی می‌بینی؟
- طرح و رنگ‌هاش عجیب زیباست. فکر نکنم هر چی برات توضیح بدم بتونی درکش کنی. کاش می‌تونستی ببینی.
- زود باش دیگه بگو اون چیه دلم رو بردی.
- آها یک پروانه خیلی ظریف. تمام حواسم به او بود ببخش متوجه تو نبودم. ولی حیف!
- چرا؟
- آخه نمی‌تونه پرواز کنه چون زنده نیست در واقع جزو حشرات خشک شده‌ی کلکسیونه.
- خوبه نمی‌تونم این صحنه رو ببینم.

دیروز، امروز
شعری از مرضیه قربانی
دیروز را از یادت ببر
با همه‌ی دلتنگی‌ها
و عطش‌های دیدنم
با سکوت و خاموشی چشم‌هایم
و با کویر خشک زندگیم
و اما
امروز را به خاطر بسپار
با همه قصه‌های با تو بودن
با ستاره‌های شب
در پهنه‌ی دشت آسمان
سفر کردن
و با تو از کوچه‌ی تنهایی گذشتن

تاب
ترانه‌ای از حبیبه بخشی
آسمون ستاره‌ شو به رخ مهتاب می‌کشه
اون یکی هی داره خمیازه توی خواب می‌کشه
من نشستم توی این شهر غریب کنار حوض
اما مهتاب رخ زیباشو توی آب می‌کشه
من می‌رم پیش ستاره و می‌گم دوست دارم
اما اون عکسمونو با رنگ توی قاب می‌کشه
ستاره نزدیک صبح چشمک زنون می‌آد پیشم
اما صبح سر می‌رسه روی چشاش قاب می‌کشه
شب دوباره می‌آد و باز هم مث شبای قبل
ستاره رو دل من سرسره و تاب می‌کشه

طنز ایرانی/طنز آمریکایی
نقد از محمد خواجه‌پور بر کتاب عطر سنبل، عطر کاج
عطر سنبل، عطر کاج/ فیروزه جزایری دوما/ مترجم: محمد سلیمانی‌نیا/ نشر قصه/ چاپ سوم/بهار 1385/ 2000 تومان
بعضی کتاب‌ها به خاطر این موفق هستند که در زمان مناسبی نوشته شده‌اند. اما این تنها یکی از دلایل موفقیت فیروزه جزایری در کتاب «عطر سنبل، عطر کاج» است.
توجه خاص آمریکایی‌ها و حتی اروپایی‌ها به درک خاورمیانه و مسائل آن فضایی را به وجود آورده است که گاه و بیگاه نویسنده‌ای از این مناطق نیز جایی در دنیای ادبیات پیدا کند. مهمترین نمونه «بادباک‌باز» است که اگر حمله آمریکا به افغانستان صورت نگرفته بود احتمال موفقیت آن بسیار ناچیز بود.
«عطر سنبل، عطر کاج» یک روایت خودنگار گزینش شده است. در کتاب، فیروزه دختر یک مهندس شرکت نفت است که در آبادان به دنیا آمده و کودکی خود را در آن گذارنده است. اما از هفت سالگی به آمریکا آمده است و سعی کرده است در محیط آن هضم شود. گزینش بخش‌های زندگی به شکلی است که حتی می‌توان مروری بر روابط آمریکاییان با ایرانیان مهاجر داشت. فیروزه که حالا یک زن خانه‌دار با همسری فرانسوی است سعی می‌کند زندگی کردن بر لبه هویت را نشان دهد نه این که یک هویت را بستاید و دیگری را بکوبد بلکه در روایت خود از زندگی‌اش سعی دارد لذت‌ها و تلخکامی‌های ایرانی و یا آمریکایی بودن را نشان دهد. نویسنده کمتر سعی می‌کند که این دو را با هم ادغام کند و در تحلیل رفتار خود این فاصله را حفظ می‌کند.
عطر سنبل در وهله نخست یک کتاب طنز است. یک طنز مهربان، ردپایی از هجو را در آن نمی‌توان یافت هر چند تصویر پدر گاه کاریکاتوری می‌شود و رفتارهای او اغراق می‌شود ولی این اغراق‌ها نه برای غول‌نمایی بلکه همان آیینه بزرگ‌نمای طنز است. برای ایجاد طنز نویسنده از بازی‌های زبانی شروع می‌کند ولی بیشتر طنزها، در موقعیت شکل می‌گیرد. موقعیت‌های کوچکی که نویسنده سعی می‌کند با زبان صمیمی خود به آن‌ها شکل بدهد.
به نظر من ریشه‌های طنز «عطر سنبل، عطر کاج» ریشه‌های آمریکایی است. دو جنبه اساسی در ادبیات طنز معاصر فارسی در این کتاب وجود ندارد. طنز فارسی همیشه جنبه‌ای انتقادی داشته است. گویی طنز غیر هدفمند و غیر اجتماعی ناچار از افتادن به مغاک هزل است. این که متنی صرفاً برای خندیدن باشد در طنز فارسی از ارزش آن می‌کاهد و در تعریف طنز، انتقاد جز تفکیک نشدنی آن است. طنز این کتاب اما انتقادی نیست، شخصی است مثل این که کسی کنار شما نشسته باشد و اتفاقات خنده‌دار زندگی را برای شما تعریف کند. نتیجه‌گیری‌ها در پایان سعی نمی‌کند اتفاقات را به جامعه تسری دهد. البته این انتقادی نبودن به معنی شخصی بودن طنزها نیست. در اینجا نیز روایت در اجتماع اتفاق می‌افتد ولی اولویت نویسنده در روایت در اصطلاح خودمانی «باحال بودن» قضیه است تا حکیمانه بودن آن.
سیاست نیز همراه با حکمت، حاکم بعدی طنز فارسی است که در این کتاب حاشیه نشین می‌شود. ظرفیت‌های بالای سیاسی داستان‌ها نادیده گرفته شده است. وقایع سیاسی و تاریخی در روند داستان‌ها موثر هستند اما اهمیت بر داستان‌ها احاطه دارند. یک عامل است در کنار عوامل دیگر به خصوص این که سنت چپگرای طنز فارسی در این کتاب حضور ندارد. یعنی طنز به جای نشان دادن طبقات اجتماعی فرودست و ایجاد طنزهایی با تکیه بر این پارادوکس‌ها، طنز طبقه متوسط است. فضای «گل و بلبلی» در کل اثر چه در ایران چه در آمریکا حضور دارد. حتی نام کتاب نیز در همین فضا قرار گرفته یک فضای شاد.
آیا قرار نگرفتن در جریان ادبی ایران ضعفی برای این کتاب است؟ فکر نمی‌کنم Funny in Farsi توجه‌ای به این مساله داشته باشد. کتاب در مرحله اول برای خواننده آمریکایی نوشته شده است و ما به عنوان یک خواننده ایرانی نباید چندان از این مساله دلخور باشیم. حداقل کاری که کتاب می‌کند این است تصویر آمریکایی از ایران ارائه می‌کند آبادان در کتاب که شباهت‌هایی با آبادادن «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم.» دارد یک شهر دوردست است. ولی اگر قرار باشد آمریکایی‌ها تصوری از ایران داشته باشند این تصویر بهتر از «تهران» امروز است.

روز نود و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!هوا مه آلود است. يك مه كه همه چيز را در بر گرفته است. تمام اشيا و آرزوها را و اين هوا چقدر با حال و هواي من همراه است. مثل تو كه رفته‌اي توي مه، محو شده‌اي و دست نيافتني و به شكل‌هايي قشنگ، قشنگ گنگ يعني يك تصوير نامشخص داري و بقيه‌اش را خودت هر جور كه حال و حوصله داشته باشي مي‌سازي.
و آينده حالا مه‌آلود است. نمی‌داني چند متر بعد چه كسي كنار جاده ايستاده كسي كه رفتن را از تو می‌گيرد يا شايد يك خورشيد ايستاده باشد كه بتواند تمام مه را محو كند. حالا انگار زندگي همين طوري پريده وسط ذهنم و تمام آن را اشغال كرده است. ديگر حال اين كه ريزترين رفتارها را تحليل كنم ندارم مثل وقتي كه با يك سنگ خيلي بزرگ برخورد كني و نتواني آب باشي و ذره ذره محوش كني. بخواهي بمب باشي و همه چيز را زير و رو كني. براي يكي نوشته بودم وقتي فهميدي تصويري كه از خودت ساخته اي، جايي كه بايد به درد نمي‌خورد. احساس می‌كني بايد آن را عوض كني يا اين كه از خير آن بايد بگذري من فكر می‌كنم تا حالا تصميم گرفته‌ام راه دوم را انتخاب كنم. با يك خودخواهي مشمئز كننده با يك حس ويران كننده . 7:59 صبح

۳/۲۱/۱۳۸۵

الف 275

آن یکی که نبود
داستانی از محمد خواجه‌پور
«یکی بود و یکی نبود» آن یکی که نبود یک روز خواست به خیابان برود. لباس‌اش بود اما خودش نبود به خاطر همین لباس‌اش که نمی‌توانست به خیابان برود و تازه گواهی‌نامه رانندگی هم نداشت و توی کمد بود. ولی کمد در نداشت و قفل داشت و قفل آویزان بود از حلقه کمد و کلید نداشت کلید شاید قبلاً توی دم سوییچی بوده ولی دم سوییچی افتاده بود توی جیب لباس مردی که نبود و می‌خواست به خیابان برود.
این چند سطر که گذشت آن یکی که بود به خیابان رفت و شده بود آن یکی که نبود لباس مال آن یکی که نبود اولی بود و آن یکی که حالا نبود توی جیب‌اش کلیدی نباید باشد چون توی این داستان فقط همین یک لباس بود که گواهی‌نامه نداشت تا جایی برود تازه اگر به این هم توجه نمی‌کرد صاحبش کسی بود یا بهتر است بگویم کسی نبود که آن یکی بود که نبود. آن یکی که حالا نبود وقتی که بود به آن یکی که نبود فکر می‌کرد که اگر بود چه کار می‌کرد برای او؛ نیمرو درست می‌کرد که در آن تخم‌مرغی نبود چون برای آن یکی که نبود تنها چیزهایی که نبود، بود. دو تایی می‌نشستند و آن یکی که حالا نبود رویی که بود را می‌خورد و آن یکی که از اول نبود رویی که نبود. یا چون خودش لباس نداشت لباس‌های آن یکی که نبود را می‌شست. لباس چون بود باید کثیف می‌شد ولی چون مال آن یکی که نبود، بود نباید کثیف می‌شد به خاطر همین آن یکی که آن اول بود لباس‌های آن یکی که نبود را با آبی که نبود می‌شست آبی که نبود از لوله‌هایی که بود می‌آمد و لوله‌هایی که در آن آب نبود چیز دیگری هم نبود. به خاطر همین توی خانه کنتور نبود ولی اول هر ماه قبض آب بود و حالا آن یکی که حالا نبود رفته بود پول آبی را که نبود بدهد.
نویسنده‌ای که فکر می‌کرد باید باشد دلتنگ آن که بود و نبود شده بود و نشسته بود که به نه ویسد.

قلم عسلی
داستانی از عبدالحسین درویشی
قلم را ناي نبود، پاهام رو صفحه تلوتلو مي‌اومد.خون زيادي ازش رفته و حالشم خيلي بد بود. منم از اين مي‌سوختم كه خودم زخميش كرده بودم. آخه ديروز سر جلسه با تيك تيك ساعت جواب‌ها يادم مي‌رفت و حرف‌‌هاي جملات هم صف مي‌كشيدند و تك‌تك به‌هم نيش‌نيش مي‌خنديدند.اونم تو اين ميون بهم مي‌گفت: نترس، نترس، منو حركت بدي يادت مياد. بالاخره تسليم شدم و از جلسه زدم بيرون، بهم گفت:چرا؟!، چرا؟!. از كوره در رفتم و زدمش زمين، زمين هم در اين حركت، مرا آخ گفت. اونم كه مي دونست هنوز غم از دست دادن عسلم مرا نيش مي زند و چون طاقت ديدن ناراحتي مرا نداشت، خودش را ضربه فني كرده بود. اي كاش نزده بودم، اي كاش. خيلي دوستش داشتم، چون آخرين و بهترين هديه عسلم قبل رفتنش بود. خيلي زيبا بود، دلش به رنگ آبي به رنگ چشماي عسلم، لباسش به رنگ عسلي، اخلاقش هم عسلي و شيرين بود. برام خيلي ارزشمند بود چون عشقم بهم گفته بود: هميشه همراه خودت داشته باش و با اون هم چون من رفتار كن و باهاش مهربون باش،كمكت مي‌كنه. اينو كه يادم مي آمد، درونم را بيشتر غم مي‌گرفت.با وضعي كه داشت و زجري كه مي كشيد مي فهميدم كه كار از كار گذشته و تلاش‌هايم هم جوابي به همراه ندارد. ثانيه‌هاي معكوس براي جدايي شروع به شمردن كرده بود، تو این صحنه، لحظه شوم از دستت دادن عسل زندگيم جلو چشمام رژه مي رفتند. با آخرين نفس‌هاش بهم مي‌گفت آخرين و بهترين جملات را باهام بنويس. سخت شکسته شدم و نوشتم: منو ببخش اي مهربون، خودت بهتر مي دوني كه خيلي از سوالها بي جواب مونده که بايد بدم. نرو... . ناگهان از حال رفت و چشمش هم مسدود شد، به خودم لرزيدم. تنفس و شك نيز اثر نداشت، اميدم را در بازگشتش از دست داده بودم كه سرفه كرد و كمي جلو دهنش باز شد و برگشت. دوباره نوشتم: تو هم مثل عسل مي‌خواي اين جوري تركم كني مگه بهت نگفت باهام بمون و هيچ جا نرو، نميشه نري، نرو ... . مي‌خواستم بهش بگم كه اگه رفتي بيش عسل بهش بگو كه هميشه دوستت دارم،تا دوستت را نوشتم ديگه ننوشت و حرف نمي‌زد دوباره از حال رفت وچشماش هم بسته شد،ديگر نه شُك، نه تنفس، هيچ كدام جواب نداد و سر دوستت...، مرا ترك گفت .

با من بمان
ترانه‌ای از حبیبه بخشی
هنوزم عاشق دریام توی این دریای حیرونی
هنوز هم می‌ره باز احساس با اون حس پریشونی
نگاهم آبی آبی ست به رنگ آبی دریا
نگاهم رو اگه بردم دلیلش رو تو می‌دونی
گناهم چیست بگو آیا فقط دوس داشتن کافی‌س
و یا بودن کنارِ هم بگو با من تو می‌مونی
هنوزم عاشق دریام با اون ماهی قرمز رنگ
هنوزم بسته‌ام با تو سَرِ عشق عهد و پیمونی
هنوزم مونده تا تو یه روزی باز برگردی
چرا که خستم از این همه احساس پنهونی
بیا امشب، بیا مهمون شعرهای نابم شو
هنوزم شعر می‌گم من با اون حس غزلخونی

دیوونه‌ی تو
شعری از مریم صادق‌فرد
کاشکی من اون اشکی بودم، که می‌شینه روی گونه‌ت
یا اون کبوتری که، پر می‌زنه از روی شونه‌ت
کاشکی ساحلی بودم من، پر از موجای غمگین
تا همیشه یادت بمونه، یکی هست عاشق و دیوونه‌ت

دلتنگی‌هایم اما با تو...
شعری از مرضیه قربانی
دیوانه‌ام،
از خاموشی‌ات
که دوباره
آن را مهمان چشم‌هایم کرده‌ای
چشم‌هایم امشب
به پیشواز طلوعی دیگر می‌روند
خورشید را نمی‌گویم
طلوع زیبای خوشبختی را می‌گویم
ستاره با همان خموشی‌اش
چشمکی برای امید می‌زند
اما
اما، تو ....
حرفی بزن
تا آفتاب لبخند گرم‌اش را دوباره
با همان صداقت
به تو هدیه کند
و بوسه‌ی مهربانی‌اش را
به گونه‌هایت
از فردا بگو...
ساعتی درنگ کن
باشد!
از فردایی نزدیک
از روزی که
پرستوی امید با نفس‌های مهرآمیز
می‌نشیند به تماشای سحر
از روزی که
نگاه من و تو
می‌نشیند به تماشای بهاری دیگر
و آب‌های زلال و روانش
که
" آب آیینه عشق گذران است"
قلب‌های را باید
از بذر امید پر کرد
تا بروید گل خوشبختی باز
از فراسوی افق‌های سپید

روز هشتاد و شش سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
حالا كه به پايان دوره نزديك می‌شويم. موقعيتم توي پادگان دارد تثبيت مي‌شود. جوري فردا قول مرخصي از ستوده گرفته‌ام. با همه سربازهاي پادگان آشنا شدم. زندگي ام را دوباره ريختم دوباره شروع كردم همان چيزها و باز شاخ در آوردند پس چرا آمدي خدمت؟ گفت بيا و آمدم. آن ها هم حضور مرا حذف كردند و خودشان شدند مثل همه ما با همه علايق و شوخي‌هايي كه همه دارند. انگار ديگر رفتارهايشان لخت شده بود و من احساس می‌كردم انگار مرا پاك كرده بودند و اين جوري بهتر بود با اين خاطره‌هايم و شعرهايم بهت زده‌شان كردم و بعد نشستم و فقط نگاه كردم.
حتي حالا دارد خنده ام می‌گيرد. قرار شده گراش بروم خواستگاري حتي زير آب يكي را هم زده‌ام كه حتي توي اين سطرها رويم نمي‌شود اسمش را بگويم. آن كه می‌خواستم بگويم « خيابان‌هاي اين شهر چقدر بي پدر و مادر هستند». به مسعود بگويم از خنده روده بر مي‌شود مثل حالاي من كه هيچ كس نيست با او بخندم وگرنه از خنده من آسايشگاه، آسايش نداشت.
دفتر را كه ديدند همه سرگروهبان ها مي‌خواستند بدانند چه عكسي از آن‌ها در اين واژه‌ها شكل گرفته. جوري انگار از سحر كلمات می‌ترسيدند.اما حالا انگار بايد نامش باشد تا يادداشت هايم كامل شود. انگار براي زنده بودن اين نوشته ها لازم است بگويم كه همه چقدر جلو گروهان مصنوعي هستند. هماني كه از اول می‌دانستم. « حالا بگوييد منصوري آدم بدي‌ست» كسي كه حتي پشت بلندگوي صبح گاه هم در حال متلك پراني به همه است. آدمی‌كه انگار آن قدر با سربازهاي وظيفه بوده كه خود را جزيي از آن ها مي‌داند. نماد قانون سوم نيوتن.
كريدي، زودتر از همه خودماني شد. با آن رژه و آزاد باش هندي و گروهان كنترل از راه دورش كه وقت من گفتن حيواني تمام عيار است. خاطره اش توي ذهن گروهان خواهد ماند. بچه اهواز مثل شجيرات كه ثابتتر از بقيه بوده ، جدي و متين و يك نظامی‌خوب.
جوكار و جهان گيري از فرمانده‌هان گروه هستند . از ابتدا دور از دست و حالا نزديك و آخرين راه حل ولي نه به خوبي و ثبات طاهري. ديگر سرگروهبان‌ها را خوب نديده‌ام تنها از دور نظاره كرده‌ام كه گاهي زير ماسك خود هستند و دارند سر و صدا می‌كنند. و حالا ديگر دوست دارند تصوير خود را اصلاح كنند روي آخرين عكس خود كه در ذهن سربازها می‌ماند عكس يك دوست دوست داشتني بكوبند.
و آخري ستوده كه می‌ماند براي يك فرصت ديگر حالا خيلي دير است و جوري هم می‌خواهم بخوابم. هر چند خوابم نمي‌آيد ولي خنده‌ام می‌گيرد، خواستگاري در گراش!
10:44 شب

۳/۱۲/۱۳۸۵

الف 274

با چشم‌های باز
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
به شماطه آويزان
تو
آب و رنگ و تبلوري از بلورين انار
اين آرزو جفت نمي‌شود با تو
آب و آسمان و سبزي درخت چنار
بزن و بكوبي چند روزه كه غمگينم مي‌كند
لحظه را بگذار داخل جيب شلوارت
پياده‌ رو را از نگاه دختر بگير
بگذار همان تو
لاي موهاي بافته قهوه‌اي
چادري سياه كه تپه‌اش از ويترين زده بيرون
گم شدن گاهي بي‌معناست
وقتي از اولش گم بوده‌اي
اين مي‌شود كه مي‌چرخد زمين
من در شرق
شبيه يك تيتر قرمز وقتي چشم‌ها خسته افتاده‌اند روي ورق
آرشيو را رو نكن
دنياي قشنگي‌ست
مرگ مرا واكس بزن
برق بيافتد
راستي!
وزن كم كرده‌ام
و غصه رد نشدن از در را ندارم
اين نامه هر چقدر عاشقانه نباشد باز هم از دوري تو ملالي هست
نيمكتي نيست خستگي‌هايم را بريزم
آهي بكشم بعد پيري بگويد آه جواني كجايي يادت بخير
تكراري ترين چيزي كه مي‌شود گفت تا خستگي‌ها باز برگردند
بچسبند به تمام چيزهاي چسبيدني ديگر
غلتيدم روي آسفالت
تمام حوصله شستن را از دو چشم مي‌دزدم نگران نباش
نشسته‌ام و كلاغ‌ها، مي‌شمارم فرد و من زوجش مي‌كنم
اين حلقه نيست باور كن
گردي كوچكي‌ست كه چرخيدن را بلد نيست
زيبا بود
زيبا كه چشم‌هايم از اين بازتر نمي‌شود


دو شعر از سکینه غلامی
اشک
روزی مرغی پر بسته
روزی ابری دل خسته
روزی پرنده بودم
روزی راهی ناتمام
روزی خسته‌ی خسته
روزی توی دریاها
روزی توی آسمون
سیر می‌کردم تو ابرا
اشکی دل خسته بودم
آرام، آرام چکیدم
بر گونه‌ي گل یاس
بر چشمان پر احساس
بر دشت بی‌بهاران
روزی آرام چکیدم
روزی آرام و ابری
از دست غم رهیدم

عکس
تو تن خسته‌ی طوفان
توی چشمان هراسان
توی خستگی دریا
روی قانون علف‌ها
روی تک ستاره‌ی عشق
روی روییدن غم‌ها
عکس تو، روی نگاه‌هاست
عکس تو، تو حوض دل‌هاست
عکس تو، رو موج حرفاست
عکس تو عین خیالاست

پر پرواز
متنی از زهره رهنورد
وقتی که بال و پری داشته باشم
می‌تونم مثل پرنده‌ها به اوج آسمون پرواز کنم
مثل یک دسته پرنده ازاد توی آسمون آبی به این طرف اون طرف برم.
می‌خوام پرواز کنم.
مثل یک پرنده‌ی مهربون بال و پر بزنم
و می‌خوام از توی یک قفس تنگ و تاریک رها بشم.

فاخته‌ای از این دیار
شعری از سهیلا جمالی
فاخته اي بر بام شب
لانه كرده و
مي نوازد آواز غم
شب در ابهام اين موسيقي
همچنان خيره به او
مي ماند
او چرا مي خواند؟
مگر از كسي گلايه دارد؟
با صداي اين موسيقي
همه از خواب گران
مي خيزند
همه هشيار و خبردار
مي ايستند
مگر اين خبر چه بوده؟

خبر غارت يك لانه ي
عشق
خبر حمله ي جغدان عبوث
خبر شليك شكارچان چموش
خبر ورود جلادي
يا خبر ويراني يك آبادي

خیال
شعری از ابراهیم اسدی
از پشت پنجره خیالم تلنگری می‌شنوم
به سویش می روم
قایقی میبینم با سرنشینی به رنگ یاس
قایق با امواج خروشان,ذهنم در حرکت است
شاید سفری دارد به اعماق وجود دل من!
شاید سفری دارد به چشمه ی زلال دو چشم مهتابی
سفری به قعر دل سوخته ی شقایقها
....سفری به خزانها به جدا شدنها

کتاب خری سعید توکلی در نمایشگاه کتاب تهران
داستان کوتاه
کلاغ آخر از همه می رسد / ايتالو کالوينو / رضا قيصريه، اعظم رسولی، مژگان مهرگان / کتاب خورشيد
مرغ عشق / عدنان غريفی / آهنگ ديگر
رمان
کتاب اعتياد / شهريار وقفی پور / نشر قصه
دگرگونی / ميشل بوتور / مهستی بحرينی / نيلوفر
قهرمانان و گورها / ارنستو ساباتو / مصطفی مفيدی / نيلوفر
مجموعه شعر
در حلقه ی رندان (مجموعه شعر طنز) / منوچهر احترامی، حسن حسينی، محمد خرمشاهی و... / سوره مهر
املت دسته دار (مجموعه شعر طنز) / ناصر فيض / سوره‌مهر
سمرقند (فصلنامه ادبی) / ويژه نامه دن کيشوت و ميگل سروانتس
موسيقی
ليلی کجاست «تاملاتی کوتاه و پراکنده در موسيقی و فرهنگ» / محمدرضا درويشی / ماه ريز
هارمونی گيتار / لانس بسمن / فرزاد دانشمند / دنيای نو
کتاب جاز «پيدايش و سبک شناسی» / نيوشا بقرايی / شيرازه
آموزش آهنگسازی / جان هوارد / هوشنگ کامکار / افکار
يک قرن موسيقی مدرن / پل گريفيث / کيوان ميرهادی / افکار

چند نکته از محمد خواجه‌پور
درباره یک شعر بازیگر اثر داوری‌فرد در الف 272
1. واژه سکانس در شعری به این کوتاهی سه بار تکرار شده است. به گونه‌ای که انگار شاعر مسخ این کلمه شده است و بیش از حد از آن خوشش آمده
2. در سطر پیش از پایان، بهتر است فواصل این‌طوری نوشته شود « نفس‌ها ایستاد و تمام شد» که حرکت پیاپی ایستادن و تمام شدن القا شود.
3. به جز بازیگر و سکانس لغات دیگری از این داره واژگانی هستند که می‌توانستند بار این شعر را بر دوش بکشند اما شاعر از خیز آن‌ها گذشته است.
4. موضوع زندگی خیلی بیش از حد کلی است شاعر امروز بیشتر شاعر جزییات است.

روز هشتاد و شش سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
نيروي نوشتن در دست‌هايم است. حال خنديدن و حرف زدن. حوصله كاري براي كردن اما نه هيچ چيزي براي گفتن دارم و نه غصه‌اي كه به واژه در بيايد. می‌شود از شكل مستعمل آب و هوا گفت. هواي ابري و گرفته كه گاهي نمی‌ باران می‌زد و آدم دلش می‌خواهد نگاهش كند و ديگر هيچ.
هنوز معلوم نيست كي چه خواهد شد. كجا می‌افتيم و از اين جور حرف‌ها. اما حالا راحت‌ترم. امروز معاف از رزم بودنم را رو كردم و ديگر از شر گشت و پاسداري و اين جور چيزها راحت شدم. فقط از دست، آشپزخانه ذهنم مغشوش است. خوب آن را هم كاري می‌كنيم. فقط پنجشنبه است كه بايد كاري كرد. واين فكرهاي الكي تنها چيزي‌ست كه آزارم مي‌دهد. نمي‌خواهم اينها توي فكرم باشد اما نمي‌شود.
ديگر ستوده بچه ها را جمع كرد و از ذهن خودش شكل طرح تقسيم را گفت. اميدوار كننده بود ولي خوب هيچ چيز معلوم نيست. و طاهري امروز جور ديگري گفت. انگار روي موج نشسته باشي و بخواهي روزهاي آينده را نقاشي كني. سخت است و زجرآور و يا حتي مي‌شود گفت بيهوده. يك كار ديگر هم كردم از طاهري تشكر كردم شايد بعضي ها اسمش را بگذارند پاچه‌مالي يا اين جور چيزها ولي دلم می‌خواست تشكر كنم و كردم.
2:10 ظهر

تبریک به دو تن از اعضای انجمن که مسافر راه آینده که شده‌اند
سرکار خانم ابراهیمی
سرکار خانم غلامی
آرزوهای خوب را
چون آب و روشنی بر شما می‌پاشیم.
زندگی مشترک سرشار از شادی را برای شما و همراهان‌تان آرزو داریم.