دو تا کفتر دو تا قمری/دو لانه/ گزیده شعرهای عاشقانه
کتاب تازه صادق رحمانی که از این هفته، شعرهایی را از این کتاب، در الف خواهیم خواند.
خانه (1)
چون کهنه رُباطی است
جهان گذران
وین خانهی کاهگی از آنِ دگران
خانه (2)
در حسرت پیراهن بیرنگ توام
ای خانهی بی سکینه
دلتنگ توام
خانه (1)
چون کهنه رُباطی است
جهان گذران
وین خانهی کاهگی از آنِ دگران
خانه (2)
در حسرت پیراهن بیرنگ توام
ای خانهی بی سکینه
دلتنگ توام
حرمت عشق
ترانهای از حبیبه بخشی
شب پر از ستاره بود گفتی به من پیشم بمون
گفته بودم میمونم اما بشو یه همزبون
گفتی من میشم برات تو زندگی یه همنفس
من بگو که گفتمت هستم تا آخرین نفس
یادته خندیدی و با خنده گفتی من خرم
من بگو که گفته بودم عشقتو من میخرم
اما نَه خر من بودم که زود باور کردمت
اما کاش امروز بودی با حرفام میآزردمت
اینا رو میگم که تو هر جای دنیا هم باشی
دیگه رو امثال من نمک رو زخماش نپاشی
دیگه اونجاها نگی به آدما « دوسم داری؟»
بعدشام بری رو قلب پاکشون پا بذاری
اون روزا فکر و خیال من همش پیش تو بود
اما تو یه ذره عشق اصلاً تو باطنات نبود
تو نخواستی بد بشم اما شدم به خاطرت
یه روزی عاشقتو کردی بیرون از تو دلت
تو دیگه کاری کردی با من که حرفت نزنم
حرمت عشقی که داشتم من بهش پشت بزنم
این قدر من دیگه به خدا ازت بدم میآد
حتی دیگه نمیخوام قیافتو یادم بیاد
حتی دیگه نمیخوام کسی بگه دوست دارم
یا بگه میخوام برات هدیه تولد بیارم
میدونم آدما اولش همش عین هَمَن
همشون میگن با حرف اما بعدش جا میزنن
این روزا هیچ کس دیگه با حرف حالیش نمیشه
حتی اگه بگی که هستم من کنارت همیشه
تو باید حرفاتو باز یه جوری ثابت بکنی
تا دیگه پشت سرت نگن که تو یه حیوونی
23/3/85
گفته بودم میمونم اما بشو یه همزبون
گفتی من میشم برات تو زندگی یه همنفس
من بگو که گفتمت هستم تا آخرین نفس
یادته خندیدی و با خنده گفتی من خرم
من بگو که گفته بودم عشقتو من میخرم
اما نَه خر من بودم که زود باور کردمت
اما کاش امروز بودی با حرفام میآزردمت
اینا رو میگم که تو هر جای دنیا هم باشی
دیگه رو امثال من نمک رو زخماش نپاشی
دیگه اونجاها نگی به آدما « دوسم داری؟»
بعدشام بری رو قلب پاکشون پا بذاری
اون روزا فکر و خیال من همش پیش تو بود
اما تو یه ذره عشق اصلاً تو باطنات نبود
تو نخواستی بد بشم اما شدم به خاطرت
یه روزی عاشقتو کردی بیرون از تو دلت
تو دیگه کاری کردی با من که حرفت نزنم
حرمت عشقی که داشتم من بهش پشت بزنم
این قدر من دیگه به خدا ازت بدم میآد
حتی دیگه نمیخوام قیافتو یادم بیاد
حتی دیگه نمیخوام کسی بگه دوست دارم
یا بگه میخوام برات هدیه تولد بیارم
میدونم آدما اولش همش عین هَمَن
همشون میگن با حرف اما بعدش جا میزنن
این روزا هیچ کس دیگه با حرف حالیش نمیشه
حتی اگه بگی که هستم من کنارت همیشه
تو باید حرفاتو باز یه جوری ثابت بکنی
تا دیگه پشت سرت نگن که تو یه حیوونی
23/3/85
افسانه
شعری از سهیلا جمالی
چشم هايم را مي گذارم روي هم
تصور مي كنم دنيايي
كه در آن نباشد
غم و غصه و هر چه هم معناي آن است
دنيايي كه در آن
گل يخ نباشد
دل سردو
چشم گرياني نباشد
در آن اميد و آرزو
پنهان نباشد
در آنجا عاشقي
گناه نباشد
همان جايي كه گلها
پرپرنباشد
همان جايي كه روزهايش شب نباشد
آنجا كه ديگر كسي
خوني نريزد
پس در اين دنياي افسانه
چه چيزي است و بايد باشد
دنيايي سر شار از شادي و شادماني
دنيايي كه همه فصلش
بهار است وبس
همه آدم هايش
هستند صاف و ساده و هم نفس
در آنجا نيست حتي يك قفس
گويند آسمانش هميشه آبي ست
در يايش زيبا و پر ماهي ست
صداي قلبها مثل ترانه
همه جا پيچيده
سخن آدم ها
مانند غزل در همه دلها مانده
چمن هايش همه سبز و با طراوت
هيچ وقت هم نخشكيده
در آنجا
در دلها
روييده همه گل اُركيده
در آنجا شاپرك عمر كوتاه ندارد
توپ و تفنگ هم معنا ندارد
آنجا تولد نيافته
گل زرد و جدايي
در آنجا نيست حتي آه بي صدايي
تصور مي كنم دنيايي
كه در آن نباشد
غم و غصه و هر چه هم معناي آن است
دنيايي كه در آن
گل يخ نباشد
دل سردو
چشم گرياني نباشد
در آن اميد و آرزو
پنهان نباشد
در آنجا عاشقي
گناه نباشد
همان جايي كه گلها
پرپرنباشد
همان جايي كه روزهايش شب نباشد
آنجا كه ديگر كسي
خوني نريزد
پس در اين دنياي افسانه
چه چيزي است و بايد باشد
دنيايي سر شار از شادي و شادماني
دنيايي كه همه فصلش
بهار است وبس
همه آدم هايش
هستند صاف و ساده و هم نفس
در آنجا نيست حتي يك قفس
گويند آسمانش هميشه آبي ست
در يايش زيبا و پر ماهي ست
صداي قلبها مثل ترانه
همه جا پيچيده
سخن آدم ها
مانند غزل در همه دلها مانده
چمن هايش همه سبز و با طراوت
هيچ وقت هم نخشكيده
در آنجا
در دلها
روييده همه گل اُركيده
در آنجا شاپرك عمر كوتاه ندارد
توپ و تفنگ هم معنا ندارد
آنجا تولد نيافته
گل زرد و جدايي
در آنجا نيست حتي آه بي صدايي
تا تو باشی
متنی از فاطمه ابراهیمی
تا تو باشی دیگه قلبم از تپش نمیافتد تا تو باشی کینه و دلتنگی در دلم جا خوش نخواهد کرد و تا تو باشی هستیها را باور میکنم و مستیها را مینوشم. آری حتی تا آن هنگام که تو باشی و درکم کنی زنده خواهم ماند و دیگر آرزوی مرگ نخواهم کرد. نمیدانم دیگر آن وقت چشمانم گریان نخواهد بود و خاطرات با هم بودن را با حس تلخ در یادم تداعی نخواهم کرد و حتی دیگر دستانم را دور دستان کسی حلقه نخواهم کرد و بهترینها را نثار کسی نخواهم کرد وقتی تو باشی و درکم کنی و باورم داشته باشی دیگر سفرهی دلم را پیش هیچ عابر رهگذری نخواهم گشود و هیچ واژهای را برای کسی نخواهم نوشت و هیچ شعری را برای کسی نخواهم سرود. تا تو باشی دیگر برای کوچ پرستوها اشک نخواهم ریخت و برای لالههای مجنون رسم عاشقی ترسیم نخواهم کرد. آری تا تو باشی حتی زمستان را هم بهار خواهم کرد و خاطراتمان را در دل و ذهنم آذین خواهم داد پس تا تو باشی من هم هستم.
سیخونک
شعری از فرزانه نادرپور
پاتك زده اي
قلبت
چيزي كه در ساعت 1 و چند دقيقه نيمه شب دستش رو شد
زل زده ام مات
سربازم كيش شده
يك ليوان چاي داغ
سرد مي چسبد
من
خاكستريِ رنگها
سفيد مكث سه نقطه
....
كلاغ پرَ گنجشك پَر
دلم پرَ.نگام پَر
....
تو
كُنت مونت مردِ من
صداي آواز شبانه اي از آن طرف خط
كه گاهي مي گويد:"سلام
اينجا هوا خوب است.
روزها را لخت مي كنيم
و شب ها كه بيدار باش مي زنند تو ديگر نيستي تا بگويي به چُرت چرت
راستي
نامه ات رسيد..."
بند به بند مي بافمت
يك ليوان چاي داغ
با فحش مي چسبد
هيس
سرباز
محكم باش
خانه همين اطراف است
قلبت
چيزي كه در ساعت 1 و چند دقيقه نيمه شب دستش رو شد
زل زده ام مات
سربازم كيش شده
يك ليوان چاي داغ
سرد مي چسبد
من
خاكستريِ رنگها
سفيد مكث سه نقطه
....
كلاغ پرَ گنجشك پَر
دلم پرَ.نگام پَر
....
تو
كُنت مونت مردِ من
صداي آواز شبانه اي از آن طرف خط
كه گاهي مي گويد:"سلام
اينجا هوا خوب است.
روزها را لخت مي كنيم
و شب ها كه بيدار باش مي زنند تو ديگر نيستي تا بگويي به چُرت چرت
راستي
نامه ات رسيد..."
بند به بند مي بافمت
يك ليوان چاي داغ
با فحش مي چسبد
هيس
سرباز
محكم باش
خانه همين اطراف است
روز نود و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
سه ماه گذشت. كاملاً سه ماه. امروز كه تمام شود سه ماه كامل ميشود. و حالا حتماً جور ديگري بايد شده باشم. رفتن روزها و حضور در يك جمع اجباري كه در آن يك بيگانهای و قضيهی درخواستم از تو مرا به هر سويي ميبرد. و حالا هنوز هم احساس تمام شدن را ندارم هر سه اينها در ميانه خود در حساس ترين جاي ممكن قرار دارد و من میخواهم يك جبر ناخوداگاه به پيش ميبردم.
طاهري گفت: میخواهي همين جا بماني؟ گفتم آمدهام خدمت تجربه كنم. محمد گفت: توقعات آن بالاست. گفتم: هيچ وقت از شكستها داغان نشدهام. طاهري گفت: شهر خودتان چي؟ گفتم: نه . محمد گفت: شرايط خانوادگي را بايد سنجيد. گفتم: با توجه به آن در حال حاضر اقدام كردهام. طاهري گفت: خيلي ممنون. به محمد گفتم: خيلي ممنون و خيلي واژه هاي الكي كه بتوانم احساسم را منعكس كنم.
توي مرخصي روز آخر كارم شده بود كامپيوتر، طرحهايي براي طاهري، ستوده و شجيرات زدم. ستوده را مخفيانه ديدم و طرح را دادم نميدانم عكسالعملش چه بود. كوچولو حتماً بايد خوشحال شده باشد. اما شجيرات خوشحالياش را مخفي نكرد و از آن تعجبهاي آباداني روي چهرهاش نشست. حتي نشاني دادم كه باز هم عكس بفرستد و كار كنم. آخر سر هم طاهري تشكر كرد. لبخند زد و گفت خواهشي ندارم آن حرفهاي بالا را زدم. گفتم فقط اگر بشود بروم شيراز و همين.
حالا انگار به همه گفتهام خداحافظ اينجا به بچه هايي كه خوشم ميآيد كتابم را هديه ميدهم و میگويم توي اين دفتر چيزي بنويسيد . میخواهم انتخاب كنم. نام ها را آخر سر ميبيني ولي حالا در حال دل كندن هستم. بريدن از اينجا و يك شرايط تازه.
دور شدهام از كبوترهاي صبحگاه از كلاغهايي كه در آسمان به مدرسه ميروند. و ديگر رد هواپيماها توجهام را جلب نميكند. و ماه اول صبح كه مثل يك تكمه در آسمان است و دلت ميخواهد آن را فشار بدهي و جيغ خورشيد را بلند كني. از بيداريها و خواب گردي. و حالا كه همه فكر میكنند كار خيلي راحت شده به خصوص براي تو كه شاعري و معاف از رزم میخواهي دوباره بروي توي يك زمين باير ديگر خاطره بكاري. 3:45
سه ماه گذشت. كاملاً سه ماه. امروز كه تمام شود سه ماه كامل ميشود. و حالا حتماً جور ديگري بايد شده باشم. رفتن روزها و حضور در يك جمع اجباري كه در آن يك بيگانهای و قضيهی درخواستم از تو مرا به هر سويي ميبرد. و حالا هنوز هم احساس تمام شدن را ندارم هر سه اينها در ميانه خود در حساس ترين جاي ممكن قرار دارد و من میخواهم يك جبر ناخوداگاه به پيش ميبردم.
طاهري گفت: میخواهي همين جا بماني؟ گفتم آمدهام خدمت تجربه كنم. محمد گفت: توقعات آن بالاست. گفتم: هيچ وقت از شكستها داغان نشدهام. طاهري گفت: شهر خودتان چي؟ گفتم: نه . محمد گفت: شرايط خانوادگي را بايد سنجيد. گفتم: با توجه به آن در حال حاضر اقدام كردهام. طاهري گفت: خيلي ممنون. به محمد گفتم: خيلي ممنون و خيلي واژه هاي الكي كه بتوانم احساسم را منعكس كنم.
توي مرخصي روز آخر كارم شده بود كامپيوتر، طرحهايي براي طاهري، ستوده و شجيرات زدم. ستوده را مخفيانه ديدم و طرح را دادم نميدانم عكسالعملش چه بود. كوچولو حتماً بايد خوشحال شده باشد. اما شجيرات خوشحالياش را مخفي نكرد و از آن تعجبهاي آباداني روي چهرهاش نشست. حتي نشاني دادم كه باز هم عكس بفرستد و كار كنم. آخر سر هم طاهري تشكر كرد. لبخند زد و گفت خواهشي ندارم آن حرفهاي بالا را زدم. گفتم فقط اگر بشود بروم شيراز و همين.
حالا انگار به همه گفتهام خداحافظ اينجا به بچه هايي كه خوشم ميآيد كتابم را هديه ميدهم و میگويم توي اين دفتر چيزي بنويسيد . میخواهم انتخاب كنم. نام ها را آخر سر ميبيني ولي حالا در حال دل كندن هستم. بريدن از اينجا و يك شرايط تازه.
دور شدهام از كبوترهاي صبحگاه از كلاغهايي كه در آسمان به مدرسه ميروند. و ديگر رد هواپيماها توجهام را جلب نميكند. و ماه اول صبح كه مثل يك تكمه در آسمان است و دلت ميخواهد آن را فشار بدهي و جيغ خورشيد را بلند كني. از بيداريها و خواب گردي. و حالا كه همه فكر میكنند كار خيلي راحت شده به خصوص براي تو كه شاعري و معاف از رزم میخواهي دوباره بروي توي يك زمين باير ديگر خاطره بكاري. 3:45
همیشه همین بوده تبریکی و بعد میروی که راه رفتن یاد بگیری
سعید توکلی
برای تو و دیگرانات آرزوهای خوب بدرقهي ماست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر