۷/۰۷/۱۳۸۴

الف 239

گاهی وقت‌های که نگاه می‌کنم
شعری از سعید توکلی
و اين که سرفه‌ای مي‌کند
می نشيند کنار پلة يک سطر
که‌«فلانی‌جان!» بزرگ شده‌ای‌و موهايت امروزها چقدر می‌ريزند؟
همين که جنس يک چشم را ندانی و بلرزی
دلت داد بزند
داد بزند
استخوان‌های سينه را چنگ بياندازد و
غبار سرفه‌ای، خشم تنی خسته
بر گلو بکشد حرفهای تلخ‌اش را.
و می‌بينم به چهرة ديگری در می‌آيد و ديگری و
اينهاست که نمي‌دانم
اگر که در آينه نگاه می‌کنم
چند بار خودم را می بينم مگر.
کاش چيز عاشقانه ای يادم بيايد.
سعيد توکلی
غزلی از مصطفی کارگر
اين روزها شبيه هم‌اند آه عاشقان بزرگ
اما شما بهانه ی سنگين ترين زمان بزرگ
پوسيده ايم توی خود انگار چون مسافر شب
يکجا رسوب کرده زمين رو به آسمان بزرگ
با اين تفاوت از دل خود حرف می زنم که کمی
باور کنم پرنده شدن در همين مکان بزرگ
مجموعه خاطرات قشنگم به دست باد پريد
محض رضای حضرت حق لحظه ای بيان بزرگ -
- بر روح من روانه کنيد از مسير کوچه که هی
دارد زبانه می کشد از چله ناگهان بزرگ
دستی بلند مرتبه پرتاب کرد ساعت سرخ
شايد به يک مکان مقدس به يک جهان بزرگ
3/6/84
کلوزآپ
داستانی از رضا شیروان
«مث اين بود كه پياز پوس كنده باشي. از اون پيازاي تندي كه بعدِ يه ساعت هنوز اشك از چشات مياد. ولي حالا نه پيازي بود نه چاقويي! فقط يه جعبه بود. در اصطلاح عامه بهش ميگن جعبه جادو! نه از اون جعبه‌هايي كه يه غول يا يه پري ازش بيرون مياد، نه؛ از اون جور جعبه‌ها نبود. همين تي ويِ خودمونو مي‌گم.»
از دور خنده بر لب داشت. عينك زده بود. لباس يك دست سفيد پوشيده بود يا شايد فضاي آنجا ايجاب مي‌كرد كه آن لباس را بپوشد. چهل، چهل‌و پن‌شش سال داشت، اينجوري به نظر مي‌رسيد. يك پايش همراهيش نمي‌كرد. سرفه مي‌كرد. كم حرف مي‌زد.
- از اول تا آخرش بودم، چمران رفيقم بود. بيشتر جاها با هم بوديم. زود رفت. حالا نوزده ساله كه اينجام.
تكه تكه حرف مي‌زد. راوي خودش بود. كسي نمي‌پرسيد. از هر چه مي‌خواست مي‌گفت. گاهي اوقات سرفه‌ها شديدتر مي‌شد. آنقدر كه فكر مي‌كردي الان است كه روده‌هايش از دهان بيرون بريزند.
- يك دختر دارم، گاهي اوقات بهم سر مي‌زنه نمي‌گذارم زياد بياد. هروقت اينجاس گريه مي‌كنه. بهمين خاطرِ كه نمي‌گذارم بياد. مادرم هم است. خيلي دوسش دارم. به نظرم زيباترين واژه است. همسرم...
اينجاست كه به لكنت مي‌افتد. بدنش تحت اختيارش نيست. گريه‌اش مي گيرد. گردنش بي اختيار به اين طرف و آن طرف خم و راست مي‌شود. احساس مي‌كنم درد دارد. دردي پنهان كه نمي خواهد كسي بفهمد.
- مهندسيم رو از دانشگاههاي آمريكا گرفتم. چمران... با هم بوديم.
از دور كه حرف مي‌زد مثل اين بود كه خنده مي‌كند. چشمهايش شاد بود. پشت پنجره ايستاده، زاويهء دوربين آرام آرام به صورتش نزديك و نزديكتر مي‌شود. كم كم چين و چروك صورتش نمايان مي‌شود. حالا به راحتي مي‌توان ديد. اين خطوط صورتش است كه او را خندان نشان ميدهد. چشمهايش آب گرفته است گويي كاسه‌ايي پر از آب است كه تو مي تواني عكست را در آن ببيني.
رضا شيروان 6/7/84
روز چهل و هفتم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
ديروز را پيش مسعود بودم. اول حرف زديم صبح آمده بود ولي نشد حرف بزنيم و ماند براي عصر نامه‌هايم را خوانده بود. خوب است با او هيچ نقطه خصوصي ندارم. چند سري يادداشت هم داشت كه خواندم{9:30} خيلي وقت بود چيزي ننوشته و گير كرده شايد اين يادداشت ها مثل راه‌گشا برايش كار كند. احتمالا آن‌ها را بعد خواهي خواند و لزومی‌ندارد بگويم درباره يك كلوچه(ها! فكر مي‌كنم رمز كوكي را كشف كردم) كه در اتوبوس ديده، درباره چاي پختن، انجمن و زندگي دانشجويي و اين جور چيزها. چيزي كه آدم به آن‌ها فكر مي‌كند. مثل اين يادداشت‌ها، يك داستان هم بود زياد نچسبيد.
فوتبال را دانشجويي ديديم در يك اتاق با شش هفت نفر و البته فوتبال ديدن همه جا شبيه هم است. اظهارات كارشناسي، ياد آوري فوتبال‌هاي گذشته و البته هوارها و فحش‌هاي ناخودآگاه بعد از صحنه‌هاي حساس و فوتبال ديدن چيزي جز همين نيست. محو شدن در توپ تا وقتي كه نعره بغل دستي بگويد كه داد بزن و يك زبان مشترك كه هر كسي مي‌داند كي بايد چه كار كند.
برگشتن يك سفر دانشجويي- سربازي داشتم. با كاميون تا پادگان آمدم. راننده خود من از آن داشي‌ها بود ولي كلي بد اعتياد جوانان را گفت. من هم گفتم بگذار گوش باشيم. 3:50عصر
سلام دايانا!
حمام كردم وحالا تنم بهتر نفس مي‌‌كشد. زير آب سرد آدم دلش مي‌خواهد بندري برود. اما كم كم عادت مي‌كني. مثل هميشه زندگي كه سختي‌ها صيقل مي‌‌خورد. آب سرد مي‌چسبد. صابوني بر تني كه تشنه آب بود و شامپو. حمام در خلاصه‌ترين شكل ممكن. حس مي‌كردم كه تنم كوير است و اگر زياد آب بگيرد شورهايش مي‌زند بيرون و آمدم بيرون. جمعه روز آزاد باش است و نظافت. صبح ديرتر بلند مي‌شويم. نظافت عمومی‌پادگان است ولي خوب نظافت پادگان{4:18} كار هر روز ماست و من متخصص آن با جاروي مسواكي خودم كه كلي گرد و خاك مي‌كند. بعضي شروع مي‌كنند به تلاش براي مرخصي مثل آن هفته من ولي اين هفته از اول صبح دنبال حمام بودم كه حالا ديگر رفع حمام شدم. البته خوب لباس شستن هم است كه دو صحنه قشنگ دارد يكي رقص لباس‌هاي خيارشوري روي سيم‌هاي خاردار و ديگري رنگارنگ شدن پادگان حالا كه ديگر بچه‌ها به هر بهانه‌اي لباس شخصي مي‌پوشند.
و اين جمعه‌هاي ماست كه من در آن از قبل كلي برنامه مي‌ريزم و هيچ كاري كه به درد بخورد انجام نمي‌دهم گشادي زمان كلافه‌ام مي‌كند. و هي ساعت‌ها را به اميد بعدي طي مي‌كنم. به خصوص امروز كه ديشب پاس بخش بودم مي‌خواستم يك ساعت پيوسته بخوابم اما آخرسر نشد. هنوز گيج و منگم. اما حمام كمی‌حال و حوصله‌ام را پروار كرد. 4:32عصر

گزارش دهمین مجمع عمومی انجمن شاعران و نویسندگان گراش
جمعه اول مهرماه 1384 دهمین جلسه مجمع عمومی انجمن شاعران و نویسندگان گراش در خانه فرهنگ گراش برگزار شد.
جلسه با ربع ساعت تاخیر در ساعت ده و پانزده دقیقه آغاز گردید. ابتدا مسعود غفوری دبیر انجمن درباره برگزاری جلسات هفتگی و چگونگی مدیریت جلسات صحبت نمود. و از عدم مشارکت خانم‌ها در بحث گلایه کرد. خانم‌ها انجمن نیز معتقد بودند برخی بحث‌ها طولانی، تخصصی و خسته کننده است.
آقای شیروان به عنوان دبیر روابط عمومی برنامه‌های انجام شده در این دوره را شرح داد.
الف. برگزاری بزرگداشت روز سعدی در مدارس با حضور در کلاس‌های درس و معرفی انجمن
ب. سفر به اوز و برنامه استقبال از بهار در آخرین روزهای سال 1383
پ. سفر به اوز و اولین‌ شب‌شعر دانشگاه پیام‌نور با مجری‌گری آقای کارگر
ت. نشست تخصصی شعر آفتاب و برگزیده شدن هر سه شعر فرستاده شده از گراش
دبیران بانوان انجمن، خانم بخشی اعلام کردند در این دوره پنج جلسه گروه دبیران برگزار شده است. همچنین برخی از اعضای جدید را معرفی نمودند.
خانم خندان اولین دبیر مالی انجمن مشکلات شخصی را دلیل عدم امکان ادامه کار در دوره گذشته دانستند و از خانم بخشی که وظایف دبیر مالی را در غیاب وی بر عهده داشت تشکر کردند.
آقای کارگر نیز ضمن اعلام مبلغ دقیق، موجودی انجمن را در حدود پنجاه هزار تومان دانست. وی خواستار پیگری پیش نهادهای داده شده در جلسات پیشین شده و بخش لذت ادبیات را مفید خواند.
برای مفیدتر شدن جلسات هفتگی پیش‌نهاد شد که مطالعه اعضا بیشتر شود و در این زمینه از خانه فرهنگ برای تامین اعتبار سی‌هزار تومانی بابت خرید در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تشکر شد. قرار شد کتاب‌های خریداری شده به تدریح معرفی گردد.
خواجه‌پور دبیر انتشارات، انتشار منظم الف را به شکل چاپی و نشر وبلاگی مهمترین وظیفه و عملکرد دبیر انتشارات دانست و قول گسترش فعالیت‌های اینترنتی انجمن را داد. ارسال و چاپ آثار در نشریات استان هرمزگان و همچنین ارسال آثار به برخی مسابقات ادبی از جمله نشست تخصصی شعر آفتاب از دیگر فعالیت‌های دبیر انتشارات بود.
خواجه‌پور تقاضا کرد با توجه به پیشینه و فعالیت گسترده‌تر انجمن شاعران و نویسندگان بودجه این انجمن متناسب با دیگر انجمن‌ها باشد. که آقای صلاحی مسئول خانه فرهنگ قول دادند سالانه هزینه دو شب شعر را تقبل کنند همچنین برگه‌هایی برای ارسال اثر طراحی شود تا امکان بایگانی آثار بهتر فراهم گردد.
در انتها برای انتخاب اعضای جدید گروه دبیران رای‌گیری به عمل آمد که از میان 20 نفر حاضر در جلسه محمد خواجه‌پور با 19 رای، مصطفی کارگر با 17 رای، حبیبه بخشی با 16 رای، سعید توکلی با 14 رای به عنوان اعضا گروه دبیران انجمن برگزیده شده‌اند که در اولین جلسه گروه دبیران مسئولیت هر کدام مشخص خواهد گردید.
رضا شیروان با 7 رای، محمدعلی شامحمدی و سهیلا جمالی با 6 رای دبیران جایگزین انجمن خواهند بود.
از شرکت‌کنندگان در جلسه مجمع عمومی با آب‌میوه پذیرایی گردید.

۷/۰۱/۱۳۸۴

الف 238

بر صندلی سفر
شعری از محمد خواجه‌پور
دلم زلزله می‌خواهد و آخر دنیا
شبیه خاموشی خورشید
خیره‌ام به این فندک
و روح مثل گردباد در تنم وول می‌خورد
از اتاق که کوچ کرده باشم هم
روی سرخوردگی کیبورد، گرد و خاک است
و سرگردانی پنکه‌ها بی‌انتها
در جاده‌های جا به‌جا بشوم
اینجا بم، بشود
همچنان کودکی‌ام دلتنگ
که دارش را خودش ساخته
در این بازی تمام شده
و راننده می‌گوید آخر دنیاست
من روی صندلی‌ام هستم
و صندلی روح من
و تلفن زنگ می‌زند
می‌گوید زلزله آمده است و کاش مرده باشم
شهریور 1384

شهر بی ریخت
داستانی از یوسف سرخوش
شهر کوچکی در ظهر تابستانی یک منطقه ی کویری. آنجا باران نباریده است، شاید سال هاست که باران نباریده. سرزمین گرم و کویرشان را دوست ندارند. آنجا در خانه های بی ریختشان زنانی خوابیده اند، وآنجا در قهوه خانه ای که از دود قلیان تاریک شده مردانی نشسته اند با لباس های سفید و بلند. چند زن رقصیده اند. آنها کف زده اند هورا کشیده اند و به سمت در چشم دو خته اند. همدیگر را نگاه کرده اند؟ همگی گیچ و مبهوت بوده اند. انگار غریبه ی کثیف از در وارد شده.

در فاصله‌های خطوط
شعری از فاطمه خواجه‌‌زاده
مي‌رسد به گوش پيرمرد
دوك مي‌چرخد
و آن بالا ابرهاي كومولونيم
بوس
و لاي لبخند ها
صداها راحت گم مي‌شوند
نبود تو
زير اين برگ هاي خشك
كسي
داد از زندگي
داد از مردگي
گم مي‌شوند
سفيدي آسمان مي خورد به چشم
خورشيد آمده
تکه ابر رفته
آدم‌ها عبور کرده‌اند و مي‌كنند
دوك مي‌چرخد
مي چرخد
مي‌چرخد
من اين خط‌هاي فاصله را پر كرده‌ام از شعر
به اندازه خطوط پيشاني اين پيرمرد
اين فاصله‌ها را بشكن
نبود تو ديگر
شبيه سراب
حباب
هي نزديك مي شوم
هي و هي
تو ناپديد مي‌شوي
دوك بايد بچرخد
لبخندها بايد بمانند
روي خط‌هاي فاصله جاي پاي من
پيرمرد
شعر
خواب
كسي بايد مرا بسرايد

قایق
شعری از مهسا حاتمی‌کیا
پنجره ها بسته
نگاه من شكسته
آسمون دلش گرفته
خورشيد نمي تابه ديگه
بارون مي خواد بباره
... خدا يه چيزي بگو
دلم برات تنگ شده
يا يه كمي سنگ شده
بارون ببار دوباره
رو قلب پاره پاره
شايد كه سنگ آب بشه
رودخونه جاري بشه
تو رود نگاهم
... قايقت آفتابي شه

روز چهل و ششم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
خوبي؟ من كه حالا سرحالم، مسعود ديروز نيامده بود و امروز صبح آمد. چون مثلاً سر كلاس نمي‌شد حرف زد ربع ساعت اجازه دادند و قول مرخصي براي عصر كه بيشتر شارژ آن هستم. الف اين هفته را قبل از انتشار آورده بود. معلوم بود اسمال اين هفته بيشتر كار كرده ولی يك نوشته بود كه بوي خداحافظي می‌داد. زده به سرش كه برود خدمت نمی‌دانم چه بگويم. من حالا افتاده ام توي اين تجربه و هنوز هم توي آن هستم و دلم نمي‌خواهد توي اين حالت هيچ گونه راهنمايي و اظهار نظري بكنم خودش می‌داند و روزهايش.
يك نامه قديمی‌از اسمال و سعيد بود مال قضيه خرزهره خوب اين جور نامه‌ها را خواندن هميشه مزه مي‌دهد. اسمال يك جا فكر كرده بود من يكي از خاطره‌هاي مشترك را فراموش كرده‌ام اما اين طور نيست اين جور چيزها هنوز خيلي جا مانده كه پاك شود. و كلي داستان از سعيد. به ترتيب كه بخوانمشان و نقدي يا يادداشتي براي آن بزنم می‌بيني اما يكي اولي را خواندم خيلي باحال بود. سعيد هم هنوز از نفس نيافتاده و خوب دارد مي‌نويسد بايد منتظر بود كم كم انعكاس آثارش بيايد توي آثارش. دارد اين طور می‌شود. آخر كه اين همه الكي كه نقد ننوشته‌ام. فرصت نشد با مسعود خاطره‌‌ها را گر بزنيم عصر، عصر مي‌شود و باز هم آن كار سخت مرخصي گرفتن. چقدر سخت است يك توطئه هم براي مرخصي هفته بعد دارم.2:19ظهر
سلام دايانا!
كمی‌ژئوپلتيك گروهان تغيير كرده. طاهري و مهربانی‌‌‌هايش مي‌رود روي كل پادگان و ما مي‌مانيم و تنها يك شجيرات كه تا حالا از همه سرگروهان‌ها سرتر بوده و همه آرزويش را داشته‌اند. حال و حوصله اذيت كردن ندارد و بيشتر در خودش است از آن خوزستاني‌ها كه زود مي‌جوشد. شايعات دو ماه شدن هم اوج گرفته و شنبه بازديد است. همه دلشان مي‌خواهد معجزه‌اي بشود و زودتر تكليف 20ماه ديگرشان مشخص شود. براي من فرقي نمي‌كندو همه جا فرصت كوتاهي براي نوشتن پيدا خواهد شد. و آخر اين كه شده‌ام يكي از اعضاي اعزامی‌به آشپزخانه. اين را هم بايد تجربه كرد، احتمالا جايي كه كمی‌مشكل‌تر باشد. اما من ذهنيت خوبي دارم. از آشپزي هيچ وقت متنفر نبوده‌ام تازه اگر بشود ناخنك هم زد. تازه اين طوري يك روز از تكرار پادگان دور مي‌شويم و با دمپايي مثل خر كار خواهيم كرد. بايد ديد. اين هم از افشاي اسرار نظامی‌امروز. به مادر هم كه زنگ می‌زنم مثل ديروز اين‌ها هيچ اهميتي ندارد تنها فرصت يك سلام و عليك است و اگر كاري داشته باشم بگويم. اما پيش تو آن قدر ور مي‌زنم ور مي‌زنم كه حوصله خودم هم سر مي‌رود. اما امروز حرف‌هايم ته كشيد و تمام شدو مي‌گويند باران مي‌آيد تا حالا از اين طراوت‌هاي كثافت نداشته‌ام. منتظرم.2:34ظهر

۶/۲۵/۱۳۸۴

الف 237

چترها
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
لكه سفيد گرفته اين خاطره
نيستي
چاي مي چسبد
كنار فكر تازه اي براي فرار
دل خوش كرده‌ام به پنجره
انعكاس امواج نرسيده از تو
خدا نيست
از
نيست گاهي انگار
نيستي
آفتاب بايد ببارد
كاسه چترهاي ريخته
پر از حوصله
ديدن چين‌هاي دامن دخترك
عبور نسيمي گرم
بخشكد روي اين شيشه
نگاه من
اين دامن چترها را مي چرخاند
و صدا و صدا
كشيدن انگشت‌هاي تنهايي‌ام
جاي دست هاي تو بايد روي شيشه باشد
كاش باشي
باشد
قلب‌های سنگی
شعری از صمیمه صمیمی
درپستوی کلامم
در عمق نگاهم
می‌نویسم رفتم
ولی اینجاست که می‌بینم من
بید بر خود لرزید
قلمی رنگش باخت
قلب عاشقی له شد
زیر بازیچه‌ي فوّار زمان
زیر بازیچه‌ي فوّار زمان
قلب‌ها سنگ شده است
ولی انگار کسی می‌گوید
خانه‌ي چوبی من
زیر طوفان بلا گم شده است.
روزگاری است
که قلب‌ها همه سنگ
سنگ‌ها همه ریگ
ریگ‌ها پنهان‌اند
زیر آبی که از آن می‌نوشند
صاحبان قلب‌های سنگی

باور
شعری از خانم حاجی‌زاده
می‌خوام فراموشت کنم که باورم نمی‌شه
از جون و دل ترکت کنم که باورم نمی‌شه
روزی هزار دفعه می‌گم که من دوست ندارم
اینو می‌گم بازم می‌گم که باورم نمی‌شه
شاید نمی‌خوام بدونم که تو داری پر می‌گیری
پروازتو خوب می‌بینم که باورم نمی‌شه
می‌خوام به در اسم تو یه خط قرمز بکشم
ولی دارم فکر می‌کنم که باورم نمی‌شه
از اولش برای ما روشن بودش سرنوشت
مثل خورشید رویاهام که باورم نمی‌شه
دوباره مثل اون روزا می‌خوام کنار تو باشم
یواش پلکامو می‌ذارم که باورم نمی‌شه
اگه دوباره جون بدی واسه من و خاطره‌ها
بازم به قاصدک می‌گم که باورم نمی‌شه
مثل نسیم آرووم برو اگه می‌خوای ترکم کنی
رفتنتو نگاه کنم که باورم نمی‌شه

نظاره
شعری از مهسا حاتمی‌کیا
رفتنت را به نظاره نشستم
آنگاه كه تو رفتي
قاصدكها رخت سفر بستند
و من تهي از تو
در سياهي شب تو را جستجو كردم
تا شايد سپيدي ابهام آميز سپيدار تو
در سياهي چشمانم نقش بندد ...
مهسا حاتمی کیا

درباره‌ی در
نقدی از یوسف سرخوش
بر شعر "در" اثر محمد خواجه پور/ الف 236
شعر "در" از محمد خواجه پورشعری با ساختار قوی زبانی که برای مخاطبان خاص خودش نوشته شده. شاعر بیشتر تلاشش در شعر بر روی زبان شعر بوده تا مفهوم. شاعر آنقدر بر روی ساختار زبانی شعر کارکرده که اگر خواننده در پی معنا باشد هر چه که در حال شدن است را از دست میدهد. حال اینکه ساده نویسی یکی از پایه های زیبایی شعر می باشد. اوایل شعر مرا به یاد شعر"دکان تنباکو فروشی" اثر فرناندو پسوآ می اندازد که می گوید:
من هیچم.
من هیچگاه چیزی نخواهم بود.
من حتی نمی توانم خواهان بودن چیزی باشم.
از این که بگذریم تمامی رویاهای جهان در من است.
در شعر "در" شاعر در ذهن سیالش دچار نوعی افسردگی، اضطراب، دلتنگی نسبت به جامعه و یا زندگی خویش است. که به وسیله زبان توانسته آن تحولات و حادثه ها را به تصویر کشیده و در آخر با جهان بینی پیامبر گونه ی پایان بخشد. دراوایل شعر فکر میکردم ذهن پر تشویش و پر از دغدغه، شاعر را در آخر شعر به خودکشی وادارد و یا سر از دارالمجانین در آورد.
اگر بخواهیم شعر را از منظر نقد روانشناسی نگاه کنیم می توان بیشتر به نوع اندیشه های شاعر ودیدگاه او نسبت به جامعه و زندگی و سرنوشت بشر پی برد. زیاد نگران سرنوشت بشر در آینده نیست شاید است ولی اینگونه می بیند و یا دوست دارد که ببیند. نوعی یاس فلسفی و پوچگرایانه که ناشی از مشکلاتی است که در پیرامون زندگی شاعر حادث می شود. که با واژه ها و همچنین رنگ های که در شعر به کار برده شده شاعر به خوبی توانسته احساساتش را بیان کند.
در اواخر شعر"در"
"لکنت لحظه ها تا
نابودی
آن سان که آغازی نبوده و آوازی"
مرا به یاد شعر راینر ماریا ریلکه می اندازد که می نویسد :
"ما همگی فرو می ریزیم
این دست نیز فرو می ریزد
فرو ریختن مرض همگی مان که کسی را تابش نیست،"
در شعر تنها یک زمان وجود دارد و آن زمان حال مخاطب است. زمان شاعر یعنی زمان سرودن شعر، که تاثیری در زمان مخاطب ندارد لذا شعر هنگامی می تواند همواره در زمان حال مخاطب باشد که بتواند زمان عقربه ی ساعت را در آن از میان بردارد و به زمان خطی معتقد نباشد و اگر باشد شعرش را به تاریخ بدل کرده است. یعنی شعر او هر چند هم قوی باشد به مانند گزارشی از یک احساس خواهد بود و گزارش بعد از اندکی کهنه می شود که بیشتر به نوعی ژورنالیسم شعری بدل می شود، اساسا شعر خوب آن است که هر چند بار آن رابخوانیم نامنتظر بودنش را برای ما از دست ندهد.
شهریور84

روز چهل و چهار سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا! امروز را براي فردا آماده مي‌شدم. چند چيز را توي اين هفته نوشته بودم. امروز هم دستم را پرتر كردم. جوري كه تعجب كنند چه‌طوري اينجا اين طور مي‌نويسم و دلشان بسوزد بخواهند بيايند و نتوانند كه روزي ده صفحه بنويسند.
يك نقد براي شعر سعيد نوشتم. اولش خوب شروع شده بود ولي بعد زده بود به فاز جريان سيال و اين خرت و پرت‌ها ولي باز هم مثل ديگر نوشته ‌هايش به دل مي‌نشيند اين پسر هنوز خيلي جا دارد. من چقدر بگويم كره خر باز هم بنويس.
يك نقد هم براي داستان اسمال زدم. خوشحال مي‌شود مثل من است مي‌داند هر اثري همين كه نقد شود حتما ارزشي داشته كه توجه منتقد را جلب كرده. حالا اين ارزش گاهي خارج متن بوده جايي توي پرانتزهاي فراموش شده. داستان بيشتر روي زبان كار كرده است و حتما به خاطر آن از خيلي كه هنوز يك جوري‌اند فحش خورده گفته‌اند كه‌اين آدم‌بشر نيست‌و اين يك تعريف‌است براي او.
و آخر سر وظيفه‌ام بود كه به مادرم نامه بنويسم. مثل همه مادرها او هم منتظر است از قضيه يخچال هيچي نگفتم. گذاشته‌ام بماند خدا كند توي ذهنم فاسد نشود كه هيچ يخچالي نمي‌تواند ساعت‌ها را از گنداندن خاطره‌ها باز دارد. سراغ پدر را هم گرفتم. پدر هميشه كسي بوده كه نمي‌داستم بايد چه طوري با او طرف شوم. هنوز آن زبان مشترك را پيدا نكرده‌ام چون پدرم اصلا حرف نمي‌زند.8:41شب
روز چهل و پنجم
سلام دايانا!
تقارن جالبي‌ست. حالا در نيمه آموزشي،45روز، هستيم و حالا ديگر بقيه لباس‌ها را دادند. شايد اين عددها براي تو چندان مهم نباشد. اما بچه‌ها اينجا با آن زندگي مي‌كنند و هر روز را كه مي‌گذرد جشن مي‌گيرند. و حالا به شهادت عددها در سرازيري افتاده‌ايم. دو تا پتوي ديگر هم دادند و از امشب روي نرمی‌ پتو مي‌خوابيم و كم‌كم سختي چوب‌هاي تخت فراموش مي‌شود. و البته صبح‌ها برخاستن مشكل‌تر خواهد شد. تن كندن از گرماي مطبوع و رفتن زير سوز زمستان كه دارد مي‌آيد. بيشترين اشتياق بچه‌ها به خاطر اوركت‌هاي گرم بود كه بر باد رفت. و سرما از فردا شديدتر مي‌شود وقتي گروهان‌هاي ديگر با آن اوركت‌ها ويراژ مي‌دهند.
شورت خنده‌دار، يك زير پيراهني چسپان، صابون‌هاي بدقيافه، جوراب و كلاه از چيزهاي ديگر بود كه هر كدام با اوركت بود اشتياقي دو چندان مي‌داد. اما پوتين‌ها بازار را داغ كرده بود كه هر كس به دنبال شماره مورد نظر خود مي‌گردد من 41هستم خوشوقتم. هرچه به پيش بروم حس سرباز بودن و زندگي به سبك آن كه تلفيقي از طمع به حداكثر ممكن و عقده‌اي شدن تا وقتي كه بتواني تلافي كني مي‌آيد رو. بايد بروم گشت شهر، ملاقات برباد رفت خداحافظ
2:26 ظهر

۶/۱۸/۱۳۸۴

الف 236

در
شعری از محمد خواجه‌پور
بیرون نیست
همه‌چیز در من است
و در نیست
اتوبوس در رگ‌هایم
و گلوله در موها
در سر چیزی خاکستری و آتشی در زیر
صدای چک‌چک شیر
انفجار خون در زیر ناخن شست
اضطراب
اپیزودی از زیستن بی‌تن
امتداد در هر سو از مبدا
بودن تکه‌ای از تاریخ/ حالا
در نبض ساعت شب‌رنگ دستم هستم
و انتهای انگشت‌ها
در جای خالی سیگار و خودکار و هیچ
دوران
ماهی سیاه در تنگ قرمز چشم
بی آسمان وستاره‌ای حتی لامپی
آینه‌ها در من و انکسار پیاپی هر چیز و همیشه
لکنت لحظه‌ها تا
نابودی
آن سان که آغازی نبوده و آوازی
بی‌شکلی رویاها روی تخت فنریِ در خواب
بی‌خوابی
دشت صاعقه
غزلی از جواد راهپیما
تو کفش خسته‌ی بارانی ای دریا
و لنگ فصل بهارانی ای دریا
به رنگ وسعت آیینه می‌جوشی
به دل نشسته‌ی دورانی ای دریا
صدای آبی اندیشه در موجی
به دشت صاعقه می‌مانی ای دریا
تو قبله‌گاه منی سجده خواهم کرد
که خاک آبی ایمانی ای دریا
و شعر امشب شاعر برای تو است
تویی که واژه‌ی انسانی ای دریا

ا  2005/8/7

به یاد پدر
شعری از نازیلا کارگر
اي بزرگ مرد زندگيم
اي سخاوت آسمانيم
چه باشي و نباشي
برايم جاودانه اي پدر
از بركت دستانت باران به يادم آمد
از رحمت تو مهر معبودم
از نگاهت عشق آسمانيم
جاودانه است آلبوم خاطره هايت در قلبم
راز
شعری از علی داوری‌فرد
تو رفتی
تو رفتی و به پشت سرت نگاه نکردی
وقتی راز را دانستی
و حالا مقابل آیینه نشسته‌ام
آیینه مثل خودم است
هرچه می‌گویم، می‌گوید
هر چه می‌خوانم، می‌خواند
گریه که می‌کنم، گریه می‌کند
رفیق بازی است خوب
اما هنوز به او نگفته‌ام که
پس فردا می‌خواهند مرا
روی صندلی الکتریکی بنشانند.
روز چهل و چهار سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
درباره دزدها گفته بودم. مثل اين كه پررو شده‌اند و كارشان گرفته است. از جنبه‌اي طبق مسئوليت اجتماعي بايد خودم را مقصر بدانم ولي هيچ وقت اين يكي من قوي نيست.
دارند ساك‌ها را مي‌گردند اما اين كارها هيچ وقت مفيد نبوده شايد اسمش را بشود ضعف تكنولوژيك گذاشت. هيچ وقت دزدهاي اين قدر احمق را دوست نداشته‌ام. دزد بايد با طرح و برنامه كار كند. دزدهاي ما كه تا حالا اين جوري بودند.
حال اجتماعي‌ام دارد بهم مي‌خورد. از با اين آدمها بودن كه كم فكر مي‌كنند. انتقام مي‌گيرند ، فحش مي‌دهند ، مشت می‌زنند. من مثل رابينسون هستم در يك جزيره‌ تنهاي تنها. جاي تو خالي ست. حتي يك جمعه هم اين جا نيست.
اينجا بايد ياد بگيري زود با آدم‌ها چفت بشوي و من از اين خوشم نمي‌آيد. مي‌خواهم آدم‌ها را ذره ذره كشف كنم. سرمايه‌هاي ذهنم را بگذارم به حساب آن‌ها و شريك شوم در شادي‌ها و غصه‌هايي كه با هيچ كس همراه نيستند با من باشند. و اينجا هيچ بانكي براي دوستي كردن نيست. جايي كه خاطره‌هايت به حساب بگذاري و خاطره بگيري.
جاي بچه‌ها خالي. بيش از آن چيزي كه بايد، مي‌خواهم فردا بشود. چهارشنبه آن‌ها بيايند، بخنديم الكي، بشنويم الكي، و تنها بودن برايمان مهم. دزدها هيچ وقت خاطره‌ها را نمي‌توانند بدزدند. جز اين ساعت‌ها كه...
8:30شب

۶/۱۲/۱۳۸۴

الف 235

شادباش‌ها
جناب آقای محمدعلی شامحمدی و ...
آخه آدم چی بگه، باید مبارک باشه دیگه، سرنوشت خوبی را برای شما آرزومندیم.

مسعود غفوری
موفقیت تو در آزمون کارشناسی ارشد مایه سربلندی ما نیز است.


بازمانده
داستانی از مسعود غفوری
«سلام. من دنبال كار مي‌گردم. ديپلم فني دارم و 6 سال هم سابقه كار. اينجا كاري واسه من پيدا مي‌شه؟»
سرم را از روي كتاب بلند مي‌كنم. مرد چهارشانه و قدبلندي است كه صاف ايستاده و وزن‌ بدن‌اش را روي هر دو پاي‌اش انداخته. لباس‌اش ساده و مرتب است، و وقت اصلاح كردن صورت‌اش را با تيغ بريده. دست‌هايش نيمه‌بسته و بي‌حركت‌اند. چيزي توي دست‌اش نيست؛ نه مدركي، و نه سابقه كاري.
«متأسف‌ام. اينجا يه كارگاه تازه تأسيسه. الآن ما دو تا استادكار هم داريم. فكر نمي‌كنم براي شما حداقل تا چند ماه آينده كاري داشته باشيم.»
دست‌اش را بغل مي‌كند و جاي زخم صورت‌اش را مي‌خاراند. نگاه‌اش را يك دور توي كارگاه مي‌چرخاند. يك لحظه دهان‌اش را باز مي‌كند، ولي مكث مي‌كند، و سرآخر مي‌گويد: «اون يه كارگر ساده است؟ كارشو خوب انجام نمي‌ده، مگه نه؟ من مي‌تونم جاي اون كار كنم.»
«ولي من هم يه كارمند ساده‌ام.»
به من و بعد به جلد كتاب خيره مي‌شود و چهره‌اش در هم مي‌رود. سنگيني بدن‌اش را روي يك پا مي‌اندازد، و يك دست‌اش را توي جيب مي‌كند.
«يعني بايد چند ماهي صبر كنم.»
«بله.»
چند لحظه‌اي مكث مي‌كند. بعد خودش را صاف مي‌كند و يك كارت از جيب‌اش در مي‌آورد و مي‌گذارد روي ميز.
«خوب، پس... اين كارت ويزيت منه. اگه زودتر بهم احتياج داشتين بهم زنگ بزنين.»
كارت ساده‌اي است و روي‌اش اسم خودش و اسم محل كارش نوشته شده. دو تا شماره روي كارت بوده، كه روي «شماره تلفن كارخانه» خط كشيده شده. يك دور ديگر توي كارگاه را نگاه مي‌كند؛ به زمين زير پاي‌اش خيره مي‌شود؛ و دستي به زخم‌اش مي‌برد. سرآخر «خداحافظ»ي مي‌گويد و به طرف در مي‌رود.
«صبر كنيد آقا. اينو هم با خودتون ببرين.»
سريع برمي‌گردد و با قدم‌هاي بلند به سمت ميز مي‌آيد.
«اين فرم رو پر كنين و با مداركتون بيارين. من فردا از اينجا مي‌‌رم.»
خيره نگاهم مي‌كند. مي‌گويد: «يعني من جاي شما مي‌شينم؟»
«بله.»
دهان‌اش را باز مي‌كند، ولي حرفي نمي‌زند. دست مي‌كند روي ميز و فرم را برمي‌دارد. با لبه‌اش بازي مي‌كند؛ آن را تا مي‌كند؛ و توي جيب شلوارش مي‌گذارد. نگاه ديگري به من مي‌اندازد، و از در بيرون مي‌رود.
مسعود غفوري  5/6/84


دو نوشته از مهسا حاتمی‌کیا
زندگی
زندگي حقيقتي است گويا
آيا نمي شنوي؟
نمي بيني؟
لمس نمي كني؟
نمي بويي؟
آنگاه كه شنيدم ترانه پرنده اي را
آنگاه كه ديدم درخشش ستاره ها را
آنگاه كه حس كردم ترنم باران را
آنگاه كه بوييدم عطر گلها را

تنهایی
باز در خود شكستم
تنهايي بار ديگر با آغوش باز مرا به خود خواند
بيگانه با خود
آيا تنهايي جز اين است؟
داد عشق
غزلی از طاهره ابراهیمی
تقدیم به منتظران زیباترین منتظر
دیـدم به روی آیینه فریـــاد می‌زد
از عشق‌‌و از مستی ‌خود او داد می‌زد
صد آسمان فریاد او را یک‌خزان بُرد
بر صبر خود او تیشه‌ي فرهاد می‌زد
در وادی یکرنگی و عشـق و صفا، او
دیـدم که شور نیمـه‌ي خرداد می زد
چون ابرهای بهمنی از اشـک تَر بود
چون حرف از پستی و از بیداد می زد
او آخـرین گل را ز بــاغ آل‌طـاهــا
با صــد فغان و گریه امـا داد می‌زد
عشق‌اش‌گرو بنهاده شیـدا در ره دل
او نام مهـدی را ز دل فریــاد می‌زد
دوبیتی‌های حاج درویش پورشمسی
. 1 .
ندانم کی‌ می‌آیی ای نگارم
بیایی که ببینی حال زارم
بیا هجران تو بس سخت و مشکل
به راهت نازنین چشم انتظارم

2 .
چمن از دوری‌ات رنگ‌اش پریده
دل و دشت و دمن هوشش رمیده
خودت بهتر ز من دانی که هجرت
دلم خون می‌فشاند ‌از دو دیده

3 .
بیا که هر چه کِشتم بی‌ثمر شد
و گر کردی ثمر هم درد و سر شد
نمی‌دانم چه بختی داره درویش
ثِمار زندگی خون جگر شد
4 .
فراق ول برایم سخت و دشوار
خدا تا کی روم با دل کلنجار
گهی لالایی‌اش گویم، و گویم
شود روزی ببینی قامت یار
5 .
شب مهتاب و قرص ماه دلبر
خجل مه شد ز رخسار پریور
ندارد مثل و مانندی به عالم
نه‌ هم زر می‌شود با او برابر
6 .
دلم چون صخره‌های تنگ آبه
ولی بر دیدن‌ات در پیچ و تابه
بیا نرمش نما این قلب سنگم
محبت کن، بیا جــان، که ثوابه

غزلی از جواد راهپیما
کاش بودی و به سر سودای دل پر می‌کشید
روی پــای خستگی‌ها زخــم دیگر می‌کشيد
کاش آن شــب در کنارم مثل گل وا می‌شدی
باغبان از فرط شــادی ناله از سر می‌کشید
بادبان فکرم از اندیشـــه‌های مــن گسست
ناخدای دل‌شکســـتن خط بر آخر می‌کشید
در قفس ماندم ولی دریا فراموشم نشد
موج چون شمشیر وحشی رسم پیکر می‌کشید
مُهر بر لب می‌زنم اما سکوت از من مخواه
آخر امشب آسمان هم ابر پرپر می‌کشید
خواستم دیوانه‌ی زنجیر گیسویت شوم
دیـــدم آن نامهربـان از پشت خنجــر می‌کشید
جواد راهپیما  2001/5/2
روز چهل و سه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا
مي‌خواهم بنويسم خيلي. اما نمي‌خواهم تكراري باشد. از باخت ديشب كه زياد مهم نبود از اينكه امروز صبح هم گشت بودم و زياد مهم نبود. از اين كه كلاس‌هاي عقيدتي شروع شده و از آن بايد برايت بگويم. از اين كه فوتبال گل‌فنی درون پادگان شروع شده و زياد حال نمي‌دهد. شايد به خاطر شعارهايش بروم. از اين كه ترانه گراشي دوباره آمده توي ذهنم از اين كه باز دارد چهارشنبه مي‌آيد از اين كه با جارو و مهرم توي پادگان تابلو شده‌ام از اين كه دارم فلسفه‌ام را تبليغ مي‌كنم از اين كه نمي‌دانم وقت كم دارم يا حوصله‌ام سر می‌رود. از اين كه ديروز شلوارم را دوختم از اين كه ستوده رفته مرخصي از اين كه طاهري آخر حوصله‌اش سر رفت و باز تهديد كرده بازداشت يا اضافه خدمت. از اين كه گفته‌ام سرباز خوبي باشم و هستم از اين كه به تو فكر مي‌كنم ونمي‌كنم. توي جارو كردن بهترين وقت است كاري كه شايد به ظاهر زنانه باشد. از اين كه هيچ چيز مهم نيست.
مي‌خواهم اين يك صفحه هم تمام شود و امروز هم با تو حرف زده باشم. حوصله داشتم همين طور چرت و پرت رديف مي‌كردم سه صفحه، چهار صفحه و حالايي كه تو داري اين‌ها را مي‌‌خواني حوصله‌ات سر مي‌رود و دلت مي‌خواهد پاره‌اشان كني. گرافيكش عالي مي‌شود. سر كلاس برگشته ام به فضاي دانشگاه آن خط‌خطي كردن‌ها. اسم تو را مي‌نويسم و حسي را جستجو مي‌كنم كه دنبالش هستم. چيست را نمي‌دانم. 5:16