بر صندلی سفر
شعری از محمد خواجهپور
شعری از محمد خواجهپور
دلم زلزله میخواهد و آخر دنیا
شبیه خاموشی خورشید
خیرهام به این فندک
و روح مثل گردباد در تنم وول میخورد
از اتاق که کوچ کرده باشم هم
روی سرخوردگی کیبورد، گرد و خاک است
و سرگردانی پنکهها بیانتها
در جادههای جا بهجا بشوم
اینجا بم، بشود
همچنان کودکیام دلتنگ
که دارش را خودش ساخته
در این بازی تمام شده
و راننده میگوید آخر دنیاست
من روی صندلیام هستم
و صندلی روح من
و تلفن زنگ میزند
میگوید زلزله آمده است و کاش مرده باشم
شهریور 1384
شبیه خاموشی خورشید
خیرهام به این فندک
و روح مثل گردباد در تنم وول میخورد
از اتاق که کوچ کرده باشم هم
روی سرخوردگی کیبورد، گرد و خاک است
و سرگردانی پنکهها بیانتها
در جادههای جا بهجا بشوم
اینجا بم، بشود
همچنان کودکیام دلتنگ
که دارش را خودش ساخته
در این بازی تمام شده
و راننده میگوید آخر دنیاست
من روی صندلیام هستم
و صندلی روح من
و تلفن زنگ میزند
میگوید زلزله آمده است و کاش مرده باشم
شهریور 1384
شهر بی ریخت
داستانی از یوسف سرخوش
شهر کوچکی در ظهر تابستانی یک منطقه ی کویری. آنجا باران نباریده است، شاید سال هاست که باران نباریده. سرزمین گرم و کویرشان را دوست ندارند. آنجا در خانه های بی ریختشان زنانی خوابیده اند، وآنجا در قهوه خانه ای که از دود قلیان تاریک شده مردانی نشسته اند با لباس های سفید و بلند. چند زن رقصیده اند. آنها کف زده اند هورا کشیده اند و به سمت در چشم دو خته اند. همدیگر را نگاه کرده اند؟ همگی گیچ و مبهوت بوده اند. انگار غریبه ی کثیف از در وارد شده.
در فاصلههای خطوط
شعری از فاطمه خواجهزاده
شعری از فاطمه خواجهزاده
ميرسد به گوش پيرمرد
دوك ميچرخد
و آن بالا ابرهاي كومولونيم
بوس
و لاي لبخند ها
صداها راحت گم ميشوند
نبود تو
زير اين برگ هاي خشك
كسي
داد از زندگي
داد از مردگي
گم ميشوند
سفيدي آسمان مي خورد به چشم
خورشيد آمده
تکه ابر رفته
آدمها عبور کردهاند و ميكنند
دوك ميچرخد
مي چرخد
ميچرخد
من اين خطهاي فاصله را پر كردهام از شعر
به اندازه خطوط پيشاني اين پيرمرد
اين فاصلهها را بشكن
نبود تو ديگر
شبيه سراب
حباب
هي نزديك مي شوم
هي و هي
تو ناپديد ميشوي
دوك بايد بچرخد
لبخندها بايد بمانند
روي خطهاي فاصله جاي پاي من
پيرمرد
شعر
خواب
كسي بايد مرا بسرايد
دوك ميچرخد
و آن بالا ابرهاي كومولونيم
بوس
و لاي لبخند ها
صداها راحت گم ميشوند
نبود تو
زير اين برگ هاي خشك
كسي
داد از زندگي
داد از مردگي
گم ميشوند
سفيدي آسمان مي خورد به چشم
خورشيد آمده
تکه ابر رفته
آدمها عبور کردهاند و ميكنند
دوك ميچرخد
مي چرخد
ميچرخد
من اين خطهاي فاصله را پر كردهام از شعر
به اندازه خطوط پيشاني اين پيرمرد
اين فاصلهها را بشكن
نبود تو ديگر
شبيه سراب
حباب
هي نزديك مي شوم
هي و هي
تو ناپديد ميشوي
دوك بايد بچرخد
لبخندها بايد بمانند
روي خطهاي فاصله جاي پاي من
پيرمرد
شعر
خواب
كسي بايد مرا بسرايد
قایق
شعری از مهسا حاتمیکیا
شعری از مهسا حاتمیکیا
پنجره ها بسته
نگاه من شكسته
آسمون دلش گرفته
خورشيد نمي تابه ديگه
بارون مي خواد بباره
... خدا يه چيزي بگو
دلم برات تنگ شده
يا يه كمي سنگ شده
بارون ببار دوباره
رو قلب پاره پاره
شايد كه سنگ آب بشه
رودخونه جاري بشه
تو رود نگاهم
... قايقت آفتابي شه
نگاه من شكسته
آسمون دلش گرفته
خورشيد نمي تابه ديگه
بارون مي خواد بباره
... خدا يه چيزي بگو
دلم برات تنگ شده
يا يه كمي سنگ شده
بارون ببار دوباره
رو قلب پاره پاره
شايد كه سنگ آب بشه
رودخونه جاري بشه
تو رود نگاهم
... قايقت آفتابي شه
روز چهل و ششم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
خوبي؟ من كه حالا سرحالم، مسعود ديروز نيامده بود و امروز صبح آمد. چون مثلاً سر كلاس نميشد حرف زد ربع ساعت اجازه دادند و قول مرخصي براي عصر كه بيشتر شارژ آن هستم. الف اين هفته را قبل از انتشار آورده بود. معلوم بود اسمال اين هفته بيشتر كار كرده ولی يك نوشته بود كه بوي خداحافظي میداد. زده به سرش كه برود خدمت نمیدانم چه بگويم. من حالا افتاده ام توي اين تجربه و هنوز هم توي آن هستم و دلم نميخواهد توي اين حالت هيچ گونه راهنمايي و اظهار نظري بكنم خودش میداند و روزهايش.
يك نامه قديمیاز اسمال و سعيد بود مال قضيه خرزهره خوب اين جور نامهها را خواندن هميشه مزه ميدهد. اسمال يك جا فكر كرده بود من يكي از خاطرههاي مشترك را فراموش كردهام اما اين طور نيست اين جور چيزها هنوز خيلي جا مانده كه پاك شود. و كلي داستان از سعيد. به ترتيب كه بخوانمشان و نقدي يا يادداشتي براي آن بزنم میبيني اما يكي اولي را خواندم خيلي باحال بود. سعيد هم هنوز از نفس نيافتاده و خوب دارد مينويسد بايد منتظر بود كم كم انعكاس آثارش بيايد توي آثارش. دارد اين طور میشود. آخر كه اين همه الكي كه نقد ننوشتهام. فرصت نشد با مسعود خاطرهها را گر بزنيم عصر، عصر ميشود و باز هم آن كار سخت مرخصي گرفتن. چقدر سخت است يك توطئه هم براي مرخصي هفته بعد دارم.2:19ظهر
سلام دايانا!
كمیژئوپلتيك گروهان تغيير كرده. طاهري و مهربانیهايش ميرود روي كل پادگان و ما ميمانيم و تنها يك شجيرات كه تا حالا از همه سرگروهانها سرتر بوده و همه آرزويش را داشتهاند. حال و حوصله اذيت كردن ندارد و بيشتر در خودش است از آن خوزستانيها كه زود ميجوشد. شايعات دو ماه شدن هم اوج گرفته و شنبه بازديد است. همه دلشان ميخواهد معجزهاي بشود و زودتر تكليف 20ماه ديگرشان مشخص شود. براي من فرقي نميكندو همه جا فرصت كوتاهي براي نوشتن پيدا خواهد شد. و آخر اين كه شدهام يكي از اعضاي اعزامیبه آشپزخانه. اين را هم بايد تجربه كرد، احتمالا جايي كه كمیمشكلتر باشد. اما من ذهنيت خوبي دارم. از آشپزي هيچ وقت متنفر نبودهام تازه اگر بشود ناخنك هم زد. تازه اين طوري يك روز از تكرار پادگان دور ميشويم و با دمپايي مثل خر كار خواهيم كرد. بايد ديد. اين هم از افشاي اسرار نظامیامروز. به مادر هم كه زنگ میزنم مثل ديروز اينها هيچ اهميتي ندارد تنها فرصت يك سلام و عليك است و اگر كاري داشته باشم بگويم. اما پيش تو آن قدر ور ميزنم ور ميزنم كه حوصله خودم هم سر ميرود. اما امروز حرفهايم ته كشيد و تمام شدو ميگويند باران ميآيد تا حالا از اين طراوتهاي كثافت نداشتهام. منتظرم.2:34ظهر
خوبي؟ من كه حالا سرحالم، مسعود ديروز نيامده بود و امروز صبح آمد. چون مثلاً سر كلاس نميشد حرف زد ربع ساعت اجازه دادند و قول مرخصي براي عصر كه بيشتر شارژ آن هستم. الف اين هفته را قبل از انتشار آورده بود. معلوم بود اسمال اين هفته بيشتر كار كرده ولی يك نوشته بود كه بوي خداحافظي میداد. زده به سرش كه برود خدمت نمیدانم چه بگويم. من حالا افتاده ام توي اين تجربه و هنوز هم توي آن هستم و دلم نميخواهد توي اين حالت هيچ گونه راهنمايي و اظهار نظري بكنم خودش میداند و روزهايش.
يك نامه قديمیاز اسمال و سعيد بود مال قضيه خرزهره خوب اين جور نامهها را خواندن هميشه مزه ميدهد. اسمال يك جا فكر كرده بود من يكي از خاطرههاي مشترك را فراموش كردهام اما اين طور نيست اين جور چيزها هنوز خيلي جا مانده كه پاك شود. و كلي داستان از سعيد. به ترتيب كه بخوانمشان و نقدي يا يادداشتي براي آن بزنم میبيني اما يكي اولي را خواندم خيلي باحال بود. سعيد هم هنوز از نفس نيافتاده و خوب دارد مينويسد بايد منتظر بود كم كم انعكاس آثارش بيايد توي آثارش. دارد اين طور میشود. آخر كه اين همه الكي كه نقد ننوشتهام. فرصت نشد با مسعود خاطرهها را گر بزنيم عصر، عصر ميشود و باز هم آن كار سخت مرخصي گرفتن. چقدر سخت است يك توطئه هم براي مرخصي هفته بعد دارم.2:19ظهر
سلام دايانا!
كمیژئوپلتيك گروهان تغيير كرده. طاهري و مهربانیهايش ميرود روي كل پادگان و ما ميمانيم و تنها يك شجيرات كه تا حالا از همه سرگروهانها سرتر بوده و همه آرزويش را داشتهاند. حال و حوصله اذيت كردن ندارد و بيشتر در خودش است از آن خوزستانيها كه زود ميجوشد. شايعات دو ماه شدن هم اوج گرفته و شنبه بازديد است. همه دلشان ميخواهد معجزهاي بشود و زودتر تكليف 20ماه ديگرشان مشخص شود. براي من فرقي نميكندو همه جا فرصت كوتاهي براي نوشتن پيدا خواهد شد. و آخر اين كه شدهام يكي از اعضاي اعزامیبه آشپزخانه. اين را هم بايد تجربه كرد، احتمالا جايي كه كمیمشكلتر باشد. اما من ذهنيت خوبي دارم. از آشپزي هيچ وقت متنفر نبودهام تازه اگر بشود ناخنك هم زد. تازه اين طوري يك روز از تكرار پادگان دور ميشويم و با دمپايي مثل خر كار خواهيم كرد. بايد ديد. اين هم از افشاي اسرار نظامیامروز. به مادر هم كه زنگ میزنم مثل ديروز اينها هيچ اهميتي ندارد تنها فرصت يك سلام و عليك است و اگر كاري داشته باشم بگويم. اما پيش تو آن قدر ور ميزنم ور ميزنم كه حوصله خودم هم سر ميرود. اما امروز حرفهايم ته كشيد و تمام شدو ميگويند باران ميآيد تا حالا از اين طراوتهاي كثافت نداشتهام. منتظرم.2:34ظهر
۱ نظر:
سلام دوستان عزیز.مدتهاست کارهایتان رادنبال میکنم ولی متاسفانه هیچ پیامی ازطرف شماندارم.منتظرم.آسمانی باشید.
ارسال یک نظر