در
شعری از محمد خواجهپور
شعری از محمد خواجهپور
بیرون نیست
همهچیز در من است
و در نیست
اتوبوس در رگهایم
و گلوله در موها
در سر چیزی خاکستری و آتشی در زیر
صدای چکچک شیر
انفجار خون در زیر ناخن شست
اضطراب
اپیزودی از زیستن بیتن
امتداد در هر سو از مبدا
بودن تکهای از تاریخ/ حالا
در نبض ساعت شبرنگ دستم هستم
و انتهای انگشتها
در جای خالی سیگار و خودکار و هیچ
دوران
ماهی سیاه در تنگ قرمز چشم
بی آسمان وستارهای حتی لامپی
آینهها در من و انکسار پیاپی هر چیز و همیشه
لکنت لحظهها تا
نابودی
آن سان که آغازی نبوده و آوازی
بیشکلی رویاها روی تخت فنریِ در خواب
بیخوابی
همهچیز در من است
و در نیست
اتوبوس در رگهایم
و گلوله در موها
در سر چیزی خاکستری و آتشی در زیر
صدای چکچک شیر
انفجار خون در زیر ناخن شست
اضطراب
اپیزودی از زیستن بیتن
امتداد در هر سو از مبدا
بودن تکهای از تاریخ/ حالا
در نبض ساعت شبرنگ دستم هستم
و انتهای انگشتها
در جای خالی سیگار و خودکار و هیچ
دوران
ماهی سیاه در تنگ قرمز چشم
بی آسمان وستارهای حتی لامپی
آینهها در من و انکسار پیاپی هر چیز و همیشه
لکنت لحظهها تا
نابودی
آن سان که آغازی نبوده و آوازی
بیشکلی رویاها روی تخت فنریِ در خواب
بیخوابی
دشت صاعقه
غزلی از جواد راهپیما
غزلی از جواد راهپیما
تو کفش خستهی بارانی ای دریا
و لنگ فصل بهارانی ای دریا
به رنگ وسعت آیینه میجوشی
به دل نشستهی دورانی ای دریا
صدای آبی اندیشه در موجی
به دشت صاعقه میمانی ای دریا
تو قبلهگاه منی سجده خواهم کرد
که خاک آبی ایمانی ای دریا
و شعر امشب شاعر برای تو است
تویی که واژهی انسانی ای دریا
ا 2005/8/7
و لنگ فصل بهارانی ای دریا
به رنگ وسعت آیینه میجوشی
به دل نشستهی دورانی ای دریا
صدای آبی اندیشه در موجی
به دشت صاعقه میمانی ای دریا
تو قبلهگاه منی سجده خواهم کرد
که خاک آبی ایمانی ای دریا
و شعر امشب شاعر برای تو است
تویی که واژهی انسانی ای دریا
ا 2005/8/7
به یاد پدر
شعری از نازیلا کارگر
شعری از نازیلا کارگر
اي بزرگ مرد زندگيم
اي سخاوت آسمانيم
چه باشي و نباشي
برايم جاودانه اي پدر
از بركت دستانت باران به يادم آمد
از رحمت تو مهر معبودم
از نگاهت عشق آسمانيم
جاودانه است آلبوم خاطره هايت در قلبم
اي سخاوت آسمانيم
چه باشي و نباشي
برايم جاودانه اي پدر
از بركت دستانت باران به يادم آمد
از رحمت تو مهر معبودم
از نگاهت عشق آسمانيم
جاودانه است آلبوم خاطره هايت در قلبم
راز
شعری از علی داوریفرد
شعری از علی داوریفرد
تو رفتی
تو رفتی و به پشت سرت نگاه نکردی
وقتی راز را دانستی
و حالا مقابل آیینه نشستهام
آیینه مثل خودم است
هرچه میگویم، میگوید
هر چه میخوانم، میخواند
گریه که میکنم، گریه میکند
رفیق بازی است خوب
اما هنوز به او نگفتهام که
پس فردا میخواهند مرا
روی صندلی الکتریکی بنشانند.
تو رفتی و به پشت سرت نگاه نکردی
وقتی راز را دانستی
و حالا مقابل آیینه نشستهام
آیینه مثل خودم است
هرچه میگویم، میگوید
هر چه میخوانم، میخواند
گریه که میکنم، گریه میکند
رفیق بازی است خوب
اما هنوز به او نگفتهام که
پس فردا میخواهند مرا
روی صندلی الکتریکی بنشانند.
روز چهل و چهار سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
درباره دزدها گفته بودم. مثل اين كه پررو شدهاند و كارشان گرفته است. از جنبهاي طبق مسئوليت اجتماعي بايد خودم را مقصر بدانم ولي هيچ وقت اين يكي من قوي نيست.
دارند ساكها را ميگردند اما اين كارها هيچ وقت مفيد نبوده شايد اسمش را بشود ضعف تكنولوژيك گذاشت. هيچ وقت دزدهاي اين قدر احمق را دوست نداشتهام. دزد بايد با طرح و برنامه كار كند. دزدهاي ما كه تا حالا اين جوري بودند.
حال اجتماعيام دارد بهم ميخورد. از با اين آدمها بودن كه كم فكر ميكنند. انتقام ميگيرند ، فحش ميدهند ، مشت میزنند. من مثل رابينسون هستم در يك جزيره تنهاي تنها. جاي تو خالي ست. حتي يك جمعه هم اين جا نيست.
اينجا بايد ياد بگيري زود با آدمها چفت بشوي و من از اين خوشم نميآيد. ميخواهم آدمها را ذره ذره كشف كنم. سرمايههاي ذهنم را بگذارم به حساب آنها و شريك شوم در شاديها و غصههايي كه با هيچ كس همراه نيستند با من باشند. و اينجا هيچ بانكي براي دوستي كردن نيست. جايي كه خاطرههايت به حساب بگذاري و خاطره بگيري.
جاي بچهها خالي. بيش از آن چيزي كه بايد، ميخواهم فردا بشود. چهارشنبه آنها بيايند، بخنديم الكي، بشنويم الكي، و تنها بودن برايمان مهم. دزدها هيچ وقت خاطرهها را نميتوانند بدزدند. جز اين ساعتها كه...
8:30شب
درباره دزدها گفته بودم. مثل اين كه پررو شدهاند و كارشان گرفته است. از جنبهاي طبق مسئوليت اجتماعي بايد خودم را مقصر بدانم ولي هيچ وقت اين يكي من قوي نيست.
دارند ساكها را ميگردند اما اين كارها هيچ وقت مفيد نبوده شايد اسمش را بشود ضعف تكنولوژيك گذاشت. هيچ وقت دزدهاي اين قدر احمق را دوست نداشتهام. دزد بايد با طرح و برنامه كار كند. دزدهاي ما كه تا حالا اين جوري بودند.
حال اجتماعيام دارد بهم ميخورد. از با اين آدمها بودن كه كم فكر ميكنند. انتقام ميگيرند ، فحش ميدهند ، مشت میزنند. من مثل رابينسون هستم در يك جزيره تنهاي تنها. جاي تو خالي ست. حتي يك جمعه هم اين جا نيست.
اينجا بايد ياد بگيري زود با آدمها چفت بشوي و من از اين خوشم نميآيد. ميخواهم آدمها را ذره ذره كشف كنم. سرمايههاي ذهنم را بگذارم به حساب آنها و شريك شوم در شاديها و غصههايي كه با هيچ كس همراه نيستند با من باشند. و اينجا هيچ بانكي براي دوستي كردن نيست. جايي كه خاطرههايت به حساب بگذاري و خاطره بگيري.
جاي بچهها خالي. بيش از آن چيزي كه بايد، ميخواهم فردا بشود. چهارشنبه آنها بيايند، بخنديم الكي، بشنويم الكي، و تنها بودن برايمان مهم. دزدها هيچ وقت خاطرهها را نميتوانند بدزدند. جز اين ساعتها كه...
8:30شب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر