۸/۰۵/۱۳۸۴

الف 243

شرم زمین
شعری از سارا رحمانیان
آن شب زمين را در آغوش كشيدم
و آرام در گوشش " واذا" خواندم.
با او گفتم:
گهواره‌ات به گريه كدامين كودك بي‌پناه چنين هولناك جنبانده شد؟
آن‌صداي‌كدام دل‌شكستني بود كه پژواكش تو را آشفت؟
با من بگو:
چه ديدي كه چنين از شرم به خود لرزيدي؟
زمين‌غريد و آسمان در پاسخ، بر گونه‌هاي زمين‌جاري‌شد.

خفقان
شعری از مهسا حاتمی‌کیا
سقف‌ها به زمين نزديك
خفقان اكسيژن
تاريكي بيرون درون را مي بلعد
سكوت و سياهي شب
انجماد تاريخ در لابه لاي كتب
نگاهها خاموش
چرخش بي هدف قلم بر كاغذ
مهر سكوت بر لب
آشفتگي انديشه ها در قفس ذهن
حقيقت چيست؟
روشنايي درون
يا
تاريكي بيرون

نمور
شعری از محمد خواجه‌پور
تو در روبه‌رو بی‌کاش
من آیینه‌ای باشم و هستم
و تو در من نباشی، هیچ
لذتی ندارد حوله‌های نیمه‌خیس و مسواک و شانه
بی‌موها و دندان‌های‌سفید پشت‌لبخند و صورت‌ات در من
لذتی ندارد باز تابیدن و تاباندن
بی خورشید
يا رنگی در تاریکی سپید
که ماه‌‌هاست
روح در حمام تنهایی
یادها و همه‌ی چیزهای بخار شده
مه‌ای بر من است از دلتنگی
انگشت‌های تو باید
که چیزی بنویسد

در توجیه نقد ادبی
یادداشتی از مسعود غفوری
لذت و آموزش دو ركن اساسي نقد ادبي كلاسيك هستند. افلاطون را اولين منتقد جدي ادبيات مي‌دانند؛ و او شاعران را به اين بهانه كه صرفاً لذت‌جويند و چيزي نمي‌آموزانند و بلكه حتي از حقيقت مثالين دور مي‌كنند، از جمهوري‌اش بيرون مي‌كند. از آن طرف ارسطو اولين كسي است كه با نقد ادبي به عنوان يك علم رفتار مي‌كند؛ و او بر خلاف استادش معتقد است كه شاعران حقيقت را تقليد مي‌كنند و حقايقي نو مي‌آفرينند و از اين راه مي‌آموزانند و روح را تعالي مي‌بخشند، و به همين جهت شايسته احترام و در مقام آموزگاراني بزرگ‌اند. اين دوگانگي تا ادوار اخير هم ادامه داشته است: مكاتبي بوده‌اند مثل مكتب «هنر براي هنر»، كه تنها دليل و بهانه وجودي هنرها و از جمله ادبيات را صرف زيبا بودن آنها مي‌دانند؛ و از آن سو منتقدان بزرگي بوده‌اند چون آي. اي. ريچاردز، يا همين اواخر روشنفكري چون سوزان سونتاگ، كه معتقد به مسووليت اجتماعي ادبيات بودند و نقش اصلاح‌گري براي آن قايل بودند. اين دو ركن را بهتر است به عنوان دو قطب يا دو سر يك محور واحد در نظر بگيريم، به گونه‌اي كه ادبيات آن محور فرضي باشد و در يك سر، لذت، و در سر ديگر، آموزش قرار گرفته باشد. انواع نقد ادبي در اعصار مختلف همواره در نقطه‌اي بين اين دو قطب در حركت بوده‌اند، و كمتر نقدي را مي‌توان يافت كه كاملاً بر يكي از اين دو قطب قرار بگيرد. من شخصاً جايي در ميانه اين محور، متمايل به سمت لذت را مي‌پسندم؛ و فكر مي‌كنم اين تقريباً رويه‌اي بوده كه در انجمن پيش گرفته‌ايم.
اما در اين ميان نقش نقد چيست؟ نقد ادبي را عبارت از همه فعاليت‌هايي مي‌دانند كه براي تحليل، توجيه، تفهيم، و درك يك اثر ادبي انجام مي‌شوند. اگر بر اساس آنچه تاكنون گفته‌ايم بخواهيم تعريف ديگري از نقد به دست دهيم، مي‌شود ساده گفت: نقد به ما مي‌آموزد كه كجا و چگونه از ادبيات درس بگيريم، و نشان مي‌دهد كجا و چگونه از آن لذت ببريم. خلاصه‌تر اينكه نقد، ستايش ما از ادبيات را رفعت مي‌بخشد. كار نقد در يك كلام همين است: برانگيختن و رفعت دادن به ستايش ما در مورد ادبيات. اين شايد به نظر يك اظهارنظر شخصي از جانب نويسنده برسد، ولي نقدي كه اين ستايش را نسبت به ادبيات در ما برنيانگيزد، يعني نقدي كه نه لذتي را از درون يك اثر ادبي كشف كند و نه چيزي آموختني، از كمال و مطلوبيت نقد خيلي دور است؛ و بهتر است بگوييم اصلاً نقد نيست.
از نگاه دیگر هنگامی که موضع خاصی درباره یک متن نداریم يا می‌خواهیم تقابل موضع خود را با وضعیت دیگران درباره همان متن بسنجیم به نقد رجوع می‌کنیم. نقد بی‌طرفانه شکلی آرمانی‌ست و در واقع ما به صرف نقد کردن گذشته از این که از چه جنبه‌ای نقد کنیم در حالت موضع‌گیری هستیم. بر روی خط که ترسیم کردیم هر چه فاصله قرار گیری ما و متن از هم کمتر باشد نقد ما از جنبه فردی همدلانه‌تر است. با دور شدن این دو نقطه ( ما و متن) در هر جهتی از هم به شکل طبیعی مجبور به موضع‌گیری در برابر آن هستیم. هر چند که گاه محافظه‌کارانه این موضع را بیان نمی‌کنیم. يا آن را در لفافه الفاظ می‌پوشانیم.
5/8/84
روز پنجاه و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
يك نفر پيدا شده، گفتم اينجا آدم‌ها براي من غريبه‌اند و 180 نفر نقاطي هستند كه هيچ احساس همپوشاني با هيچ كدام ندارم. حالا يك كسي شبيه من آشكار شده، محمد عسگرزاده منشي گروهان سوم آموزشي، صبحي پرسيد چرا آمده‌ام خدمت، گفتم دارم از زندگي فرار مي‌كنم تعجب كرد و خيلي باكلاس براي يك بحث دعوتم كرد. ظهر نشد و شب رفتم. حالا از آنجا آمده‌ام از دفتر گروهان كه ديگر بحث مرخصي و غيبت و اضافه نبود. فكر مي‌كردم توي كافي شاپم يا در گلزار و آن پاتوق تفكر برانگيز بعد از نيمه شب‌ها با حسن حاجيان، پيرايش يا محمدعلي يا سعيد حرف می‌زنم. ولي اينجا بودم و مكان زياد مهم نبود. از خودمان گفتيم مرور روزهايي كه فكر كرده بوديم خوشبختيم و ديگران فكر می‌كنند هدر داده ايم. از من‌‌هاي گم شده. از دين و چيزي به نام آن، از مسئله حل شده و نشده خدا و از همه چيزها كه حرف می‌زدم و فكرهاي من بودند. اصول زندگي‌ام كه هنوز بين بشين و پاشو و جارو كردن به درد می‌خورد.« هر چه براي خود می‌پسندي براي ديگران هم بپسند» « رفتن بهتر از ماندن است» زندگي كن! خاموشي زدند. شب خوش9:21
روز پنجاه و سوم
سلام دايانا!
داريم مي‌آييم. حالا از اوز خارج شديم. يك مرخصي بي توقع، براي من و همه و حتي خانه كه برسم همه می‌گويند. هه باز آمدي و اين خيلي مي‌چسبد. توي اين جور وقت‌ها زمان تند مي‌گذرد و اصلا فرصت نوشتن نمی‌شود. يا داري از اينجا به آنجا می‌روي يا به اين فكر مي‌كني كه چطور خودت را به خانه و براي من به ساعت انجمن برساني.
ديروز صبح جشن ميلاد امام زمان بود با كلي مهمان. به نظر خيلي شادتر از جشن‌هاي ديگر مي‌آمد. شايد چون نيروي انتظامی‌ديگر نمي‌ترسد كسي گيرش بدهد. ارگ و تار و طبل و خلاصه كامل، خوب البته صلوات هم بود. ولي اين بار سه كاري« دختر بندري» رخ نداد ولي باز سربازها با ريختن سركيك‌ها و آب ميوه‌ها قدرت تخريب خود را نشان دادند.
اما من هيچ كدام را نديدم. سعيد و مسعود آمدند ملاقات و 4ساعت فقط حرف زديم. يك شعر سعيد را هم به اصطلاح تصحيح كرديم. وقتي به بچه‌ها گفتم فقط حرف زديم تعجب می‌كردند.
و ديگر از ظهر هيجان مرخصي، شب شورش‌هاي فوتبال، امروز صبح جمع كردن خاطره با عكس و حالا هم به سوي تو مي‌آيم و نوك كلات پيدا شد.
4:13

۷/۳۰/۱۳۸۴

الف 242

پرنده
شعری از سعید توکلی
حباب‌هايی کوچک
افکار پوچ يک مرداب
نگو اين همان جنگلی است
که شاخه هايش
مرا به پود های عنکبوت نمی رساند.
من پرنده نبوده ام
که يادم می آيد هر بار
خاک چه طعمی داشت
بارانِ زده بر آسفالت
شاخه‌های تيز مهربانی
که بی صدا مي‌برند از کتف
بال‌های کوچکت را

امروز يا دیروز
شعری از محمدامین نوبهار
آن روزها
وقتی کوه می‌رفتی
صداهای قشنگی می‌آمد
صدای نی چوپانی که درد دلش را می‌گفت
صدای پای آبی که قایقی کاغذی بر پشت حمل می‌کرد
صدای نعره‌ی خری که با عشق عرعر می‌کرد
و با عشق بار می‌برد
صدای بلبلی که برای کلاغ چه‌چه می‌زد
و صدای خروسی که با چشم‌بسته برای روباه می‌خواند
چه زیبا بود آن روزها
اما امروز چه
صدای بوق اتومبیل‌ها
که از بارکشی خسته‌اند
صدای X X ضبط اتومبیل‌های چند جوان
صدای گلوی گرفته‌ي دختر بچه‌ای
که از دود اتومبیل‌ها اعتراض می‌کند
صدای شاعری که دوست دارد
هوا را با تمام رنگ‌هایش تنفس کند
آواز بلبلی که دیگر نمی‌خواند
و صدای روزگاری که به ما می‌خندد
و آهنگ، صدا، نغمه و آواز روزگار ما
در این چند کلمه خلاصه نمی‌شود:
ایدز، اکستازی، دود و دانس و آسمانی بی‌رنگ و ...
21/7/84

سفر به خیر
شعری از شيوا حاتمي كيا
جواني رفت در پي سكوت
جواني خرد شد در كنار غرور
و من در اين ديار غربت
منتظرم منتظر يك صعود
ثانيه ها رفتند در كنار رود
لحظه ها گذشتند به همراه نور
سبد تجربه ام انبوه است
با هل هله هاي صبر و زهر سكوت
صدايم به در مي رسد ولي
كسي آشنا كو به قلب و روح
زمان رفت و من ماندم تنها
سفر بخير اي آشنا به دشت قبور


هفته بعد......... بحث ادبی
5/8/1384 ساعت چهار خانه فرهنگ گراش
حشو و ایجاز
(مروری به یک مقاله از عباس پژمان)


شوفاژ
داستانی از علي داوري‌فرد
بابا جوني من يه شوفاژ مي خوام برا تو اتاقم
پدرحسن‌ که‌از عرق آب مي‌شد با يک تندي خاصي گفت: شوفاژو ميخواي چيکار؟
_قدرت خدا رو ببين الان که همه سانترال و کازي زده اند پسر ما شوفاژ مي‌خواد واقعاً اين خورشيد خانم کار خودشو کرده از بس هوا گرم است پسر يکي يه‌دونه‌ي ما هم ديوانه شده است خانم بيا بچه تو بگير چقدر بهت گفتم نزار تا نره تو گرما گرما‌زده ميشه
ليلا خانم که حسابي از هواي گرم و حرف زد ن‌هاي شوهرش عصباني شده بود گفت: حالا تو چرا اينقدر نق مي‌زني بچه هم يه گهي خورد حالا تو انو نشنيده بگير يا بهش بگو برات مي‌خرم عزيزم و مثل هميشه نخر
حسن که شاهد حرف‌هاي پدر و مادرش بود گفت:من نمي‌دونم من يه شوفاژ مي‌خوام خونه‌ي اکبر اينا تو اتاق اکبر شوفاژ کار گذاشته اند
- غلط کرده ان اونا که کار گذاشته‌ان و تو هم که انو ميخواي
- چيکار به کار مردم داري نا سلا متي موسلموني ها
- اهه هه تو هم ما رو کشتي با اين مو سلموني آخه تو بگو تو اين گرماي خرما پزون کسي مي آد شوفاژ کار بزاره؟ آها
حسن که مي‌ديد پدر و مادرش مثل دوتا کفتار به جون هم افتاده اند وهي متلک حواله مي کنند وسط حرفشان پريد و با گريه گفت: شما ها منو دوس ندارين آخه خودتون گفتين اگه برا کلاس سوم قبول شدي هر چه گفتي برات مي خريم شما ها منو دوس ندارين
  
شب شده بود حسن خوابيده بود که پدرش آمد بالاي سرش چند بار دست به موهايش برد واورا نوازش کرد و بالاخره او را بوسيد بعد رو به همسرش کرد و گفت:تابستون که بياد ميرم چن تا شوفاژ براي اتاق ها مي‌خرم تا همه جا مثل اينجا گرم شود تا از سرما يخ نزنيم.
2/5/84
روز پنجاهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
امروز مي‌‌توانست روز خوبي باشد. من خودم باشم و با زبان حرف بزنم. حالا غمگينم می‌توانم اگر فرصت باشد آن قدر بنويسم كه دست‌هاي به درد نخورم بيافتد و سرم سوت بكشد. نه مثل حالا كه سرم دارد در اوج خستگي سوت می‌زند و آواز يك پرنده غمگين بي‌بال را مي‌خواند . چقدر دوست داشتم توي چشم هايم نگاه كند و مغلوبش شوم. چقدر دوست داشتم از من بپرسد چرا؟ گفته بودند اينجا چرا ندارد و من فكر مي‌كردم می‌شود گاهي استثناً قائل شد. با چشم‌ها خواست كه بپرسد چرا و بپرسد.
اگر كمی‌خودم نبودم و مي‌شدم مثل اين‌ها كه براي بدست آوردن هر چيز كوچكي خودشان را دور مي‌اندازند. حالا شيراز بودم. مسعود يك دعوت نامه آورده بود براي امروز دو بار به طاهري گفتم و فقط گفت نمي‌شود. يعني تمام و ديگر حرفي نيست و برو. می‌شد خود را زمين زد می‌شد برگشت و همين طور كه بغض داري گريه كرد مي‌شد و من گفتم بگذر و گذشتم. مي‌خواستم با چشم‌هايم حرف بزنم اما نگاه نكرد و حالا دل‌تنگم. صبح حس آن پنج‌شنبه مرخصي را داشتم. مي‌گفتم هر جوري هست مي‌رسم اما حالا دارم زباله اميدهايم را پيش تو خالي مي‌كنم. تكه‌هاي خردشده شاعر بودنم را كه خوشحالم هنوز پيش پاي خودم ريخته و دست ديگران نيست. كمی‌دروغ می‌گويم شايد . حاضر بودم بگويم اين كتاب من است و اين منم شاعري تنها به پيش ستاره‌هاي دوش تو، و اين منم تمناي خودم بودم و او از من حرفي نخواست.و من هم نتوانستم بگويم. گذشته‌ام زبانم را بسته بود. اينجا مرا خرد نكرده بود و مثل ميله اي زير فشار داشتم خم مي‌شدم. حالا كه با تو حرف می‌زنم مثل اينكه دوباره دارم راست می‌شوم. دليل‌هايي براي نرفتنم شكل مي‌گيرد. و اين كه شجيرات پرسيد: چه شد؟ و من گفتم طاهري گفت كلاس داري؟ راحتم مي‌كند. او پرسيد و اين دل خوشي كوچكي نيست براي بعدها. دوشنبه هاي ديگر مي‌آيد من ياد مي‌گيرم وقتي كه دارم خم مي‌شوم، خم شدنم را ببينند و فكر كنند به خاطر آن‌هاست و ندانند كه دوباره توي اين يادداشت سبز می‌شوم و مي‌دانم اينجاست زندگي من، لاي اين سطرها، اين كلمات كه خود واقعيت است ديگر و زندگي خواهد كرد فراتر از اين روزها شايد.
راحت شدم. باور مي‌كني؟ ديگر مهم نيست كه طاهري مرخصي ندهد. مهم نيست كه هر 9روز يكبار بايد بروم آشپزخانه. مهم نيست كه جاي تو خالي‌ست. يك شعر مي‌گويم مثل اين كه رفته باشم دستشويي راحت می‌شوم.و فكر مي‌كنم فردا شايد بچه‌ها بيايند بپرسند چرا نيامده‌ام و من با طاهري حرف بزنم( نه عاشقانه) آن طور كه مي‌گويد منطقي. فكر می‌كنم كه اين آموزشي هم تمام می‌شود و روز آخر يك قاب زيبا و كتابم مي‌دهم‌شان و خيال خواهند كرد اين پسر چقدر خر است. و من فكر مي‌كنم چقدر درست فكر مي‌كنند. متشكرم دايانا! قلبم آرام می‌زند و مي‌توانم براي امتحان فردا بخوانم. فقط نگران شعر ديروزي هستم كه نمی‌شود براي مسعود كه همين لحظه در60كيلومتر دورتر منتظر است بخوانم. متشكرم و معذرت مي‌خواهم دوست مهربانم، مسعود! 12:52
روز پنجاه و یک
سلام دايانا!
8/8/80 موسيقي قشنگي دارد مرا به ياد سال2000 و بازي ‌هاي با ارقام آن می‌اندازد. اين اعداد هميشه جوري بازيگوشي دارند كه آدم ها را گيچ می‌كند و آن‌ها را علاقه مند هر وقت گرفتار اين عددها می‌شوم اولش خوب است ولي بعد اعصابم خرد می‌شود. برايم بي معني می‌شوند. آخر8/8/80 بودن27/5/80 هيچ معني ندارد. اعداد يك سلسله هستند كه اينها چندان اهميتي ندارند. يك و دو مساوي هستند اين طوري فقط نقش‌هاي متفاوتي را ايفا می‌كنند. مثل آدم‌هاي خودمان آن كه يك هست بدون2781 خيلي بي معني هست. هر دو يك جايي از اين دنيا هستند.
8/8/80 هم روزي ست كه بايد بگذرد و من در آن هيچ خاطره سازي نكردم كه بگويم بعد، آخ چه روزي بود و دوباره طنين كه چه؟ توي سرم صدا می‌كند. يك پوچي خوشايند. امروز هم يك روز بود. كه جهت روزهاي مرا تغيير نداد. و اين هم خوب است هم بد.
فقط ديشب«چو» بود. گيج نشو، اين از آن رمزهاي خودم است كه هفتاد تا پيچ می‌خورد. بگذار اين يكي براي خودم بماند يا لااقل روزي با زبان برايت بگويم كه يعني چه و اين «چو» چقدر مهم است و چقدر است و دردسر داشتم و چقدر به تو ارتباط ندارد. راستي خيلي وقت است باران نيامده. بيايد شايد هواي دلم هم عوض شود. 4:41عصر
روز پنجاه و یک
سلام دايانا!
« تلاوت چند از آيت ا... مجيد» و همه با يك صداي زير خنديدند. صبح گاه شروع رسمی‌كار است. ساعت7، ما دو ساعت و نيم قبل بيدار شده‌ايم و اين ديگر نيمه راه ماست قبلش نظافت و نماز و آمار و دويدن گذشته است. چند دقيقه‌اي يعني حدود 20دقيقه منتظريم و بعد پادگان به ايست همه می‌ايستند. از جلو نظام و بعد خبردار. صبح‌گاه با تلاوت قرآن شروع می‌شود و اختلال هايي مثل امروز خيلي كم است. خنديدن در صبح گاه توهين بزرگ است و حتي تكان خوردن. اما با سرهاي ثابت گاهي كلماتي رد و بدل مي‌شود و دست‌ها حركت ريزي دارد.
فرمان صبح گاه تكراري ست. بعد از « دستور» و بخش جذاب آن برنامه غذايي كه اعلام می‌شود. «گروه مسلح به پرچم پيش/ فنگ» و گروه موزيك سرود ملي را می‌نوازد اين بخش تكه جذاب است. به خصوص اگر كبوتران صبح‌گاه بيايند و كنار پرچم بنشينند و خورشيد در ابتداي بالا آمدن آسمان را قرمز كرده باشد. تكبير و بعد هم سرود نيروي انتظامی‌و آخر سر نيايش و صبح‌گاه رسماً تمام است. وضع مرتب از الزامات صبح‌گاه است.گتر (کش پاچه شلوار) ،تكمه‌ها بسته، بند پوتين داخل كفش و برگ سينه بسته. آماده «فرمان رژه، نظر به راست، يگان به يگان ، هر يگان، به فاصله يك نفر، يگان يكم» در جا « قدم / رو» دام دام دام دومپ
6:53شب

۷/۲۲/۱۳۸۴

الف 241

در خاکستری شهر بودن
شهری از محمد خواجه‌پور
در گاه و بی‌گاه و همیشه
صدای خیابان از حنجره‌ی اگزوزها
درایستگاه اتوبوس‌دست کسی را دیدن که گرفته است کسی
وخیره به دست‌های خود و بلیتی به هر جا
اشراق بر سادگی آسفالت خط خورده با خطوط بریده
تا خانه‌ی دور از خود
خوب‌است دیواری‌باشدو پنجره‌ای باشد و پشت پنجره چیزی
یا هیچ
گل‌های پلاستیکی باشند و تا همیشه باشند
کامپیوتر باشد و گاه دعا کنم برق برود گور پدر ادیسون
خوب است تلفنی باشد که نیمه‌شب زنگ بخورد
بی‌گاه
روی تخت افتاده باشد/ باشم
حالا صبح است و شاید هر وقت دیگری
ساعت زنگ بخورد
دیربشود
«صبح به خیر عزیزم» رو به آینه
تن نفس بکشد در مه حمام
کت و شلوار با لکه‌های زرد شتاب به خیابان برود
در تاکسی ته سیگارش را کسی بیرون بیاندازد من باشم
هوا را با تمام رنگ‌هایش نفس بکشم
و کم کم شکل‌ کوه‌ها را دردور از یاد ببرم
دلم برای هیچ درختی تنگ نخواهد شد
دلخوشی کوچکی است زندگی که فردا تعطیل است
و چیزی بیش از این نیست که بخواهم
شعر صبح
شعری از بدریه دستار
می‌پرد باز مرغ
می‌نویسد شعر صبح
کاش کاشی
می‌دود روی اتاقک‌های روز
می‌خواهد با اشک زیر پتویی در شب
نم‌نم بارانی
می‌چکاند بر دوش
گوییا حنجره‌اش خوابیده‌است
یا که بالش در لحظه‌ها آب دیده است
من کجا ایستاده است
سایه‌اش روی کدام دیوار افتاده است
باز در آغوش چیزی
یا که نه دیرینه خوابی
با مداد پاکن‌اش
می‌زداید جاده را
از صفحه‌ی تلخ دقایق
ساده می‌بندد تمام‌اش را به داری
یا که شاید اوج گیرد با هوایی
فاصله‌گذاری و انواع نقد
یادداشتی از مسعود غفوری
فاصله‌ای که ما از متن می‌گیریم نوع نقد ما را تعیین می‌کند. شاید هیچ اثری نباشد که فقط توانایی پاسخ به یک نوع نقد را داشته باشد، و کمتر اثری هم هست که بتوان همه انواع نقد را بر آن اعمال کرد. ولی اینکه از بین همه این انواع کدام‌یک را بر اثر خاصی اعمال کنیم به این بستگی دارد که در چه فاصله‌ای از متن قرار بگیریم: آنقدر نزدیک که به مثال فرمالیست‌ها فقط و فقط متن نوشته شده را ببینیم؛ یا آنقدر دور که مثل پیروان نقد تاریخی-زندگی‌نامه‌ای، اثر را تنها بهانه‌ای برای پرداختن به خود پدیدآورنده‌اش در نظر بگیریم.
برای روشن شدن بحث این نوشته، سه بازه مکانی را از متن مرکزی در نظر می‌گیریم: بازه دور، بازه نزدیک، بازه خیلی نزدیک؛ و سعی می کنیم با قرار دادن انواع نقد در این بازه‌ها به تعریف و شناخت بهتری از آنها برسیم.
الف) در بازه دور انواعی مثل نقد تاریخی-زندگی‌نامه‌ای، و انواع نقدهای اجتماعی مثل نقد پسااستعمارگرایانه، نقد فمینیستی و ... قرار می‌گیرند. این نوع نقدها بیشتر به محیط پیرامون اثر توجه دارند تا به خود اثر، و آنچه برای آنها مهم است زمینه‌های به‌وجودآمدن و نوع و سطح تاثیرگذاری اثر بر این محیط است. برای مثال نقد اجتماعی می‌کوشد تبیین کند که بین نمایشنامه هملت و دغدغه عمومی مردم انگلستان درباره پایان حکومت باشکوه ملکه الیزابت و جانشینی او چه ارتباطی وجود دارد.
ب) در بازه نزدیک انواعی قرار می‌گیرند که می‌کوشند معنای متن را با استفاده از محیط پیرامون آن دریابند. انواعی که در این بازه قرار می گیرند، مثل نقد روانشناسانه و نقد اسطوره‌گرا،می‌کوشند به هر طریق ممکن و با رفت‌وآمدی که بین خود اثر و محیط پیرامون‌اش انجام می‌دهند متن را تفسیر کنند. دستمایه کار این نوع نقد گستره وسیعی را در بر مي‌گيرد، از توجه به تک‌تک کلمات متن گرفته تا تحلیل شرایط و فضای به وجود آمدن اثر. برای مثال در نقد فرويدی نمایشنامه هملت، به همان اندازه از شخصیت مالیخولیایی هملت سخن می رود که از سلطه اعتقادات باستانی و مذهبی بر ذهن او.
ج) در بازه خیلی نزدیک، به غیر متن استفاده از هیچ منبع دیگری، مثل محیط پیرامون آن، برای تفسیر متن مجاز نیست. انواعی مثل نقد فرمالیستی و نقد نو به درون متن نوشته می‌روند و مي‌كوشند با ریزبینی و کنکاش در نوع و شکل کلمات و جملات و چگونگی قرار گرفتن آنها، به معنای نهایی متن دست پیدا کنند. مثلا در نقد فرمالیستی «خشم و هیاهو» برای پی بردن به شخصیت عقب‌افتاده راوی، تحلیل زبانشناسانه پاراگراف اول و نوع افعالی که او به کار می برد کافی است.
در یک جمع‌بندی کلی، این سه بازه جهت تفسیر متون مختلف تاکید خود را بر این موارد قرار می‌دهند: بازه دور بر استفاده صرف از محیط پیرامون؛ بازه نزدیک بر استفاده از خود متن و محیط پیرامون به تناسب؛ و بازه خیلی نزدیک به استفاده صرف از خود متن.
مسعود غفوري 17/7/84

روز چهل و نهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام
ديروز روز آخر گشت روز بود و ديگر تمام شد. صبح كه رفتم گفتم توي پايان دوره به جاي اسلحه شناسي از ما امتحان « شناسايي دبيرستان‌هاي دخترانه مرودشت» مي‌گيرند ولي همه اين‌ها تمام شد. سه سري گشت داديم. صبح‌ها همان گشت مدارس هميشگي و اين بار پيش دانشگاهي پتروشيمی‌به ياد هتل صمد افتادم و ترياك در بخاري انداختن نمی‌دانم چرا.
در پادگان شنبه بازديد بوده و ما همه نگران بوديم كه چه مي‌شود كه مي‌آيد و فلان و فلان يعني در مهم‌ترين روز پادگان غايب. اين هم از آن چيزهاست هر وقت هر جا كه نمي‌خواهي هستي. اما توي شهر گشتن هم بد نيست‌ها!؟
وجه‌ام پيش انديمشكي‌ها رفته بالا وقتي نوارم شروع مي‌‌كند بقيه مجبورند كه گوش كنند و خودم بعد مي‌فهمم كه چقدر منبر بوده‌ام. تكه‌هايي از خودم را برايشان باز كردم هنوز همان سئوال هميشگي كه « دانشگاه چه شد» « اخراج شدم» و باز پي‌آيند كه هيچ چيز اهميت ندارد. صميمي‌تر شديم حتي شام هم مهمان يكي از آن‌ها بودم يك ساندويچ حسابي البته نه چندان كلاس بالا.
روزه را هم گرفتم اين هم از آن چيزها بود كه شاخ بچه‌ها را در آورده بود. اصلاً درك نمي‌كردند من چه طوري دارم فكر مي‌كنم و چرا تخمه آفتاب گردان را نمي‌كشم و دخترهاي خيابان را رج می‌زنم كه در يك روز 8تا روزنامه مي‌خرم. راستي سيد ابراهيم رفته جام جم.
7:16
رندانه با حافظ برگزار شد
چهارشنبه شب به مناسبت گرامی‌داشت روز حافظ شب‌شعری برگزار شد. مهمان این برنامه راشد انصاری طنزنویس دوست‌داشتنی هرمزگان بود.عکس‌های شب شعر را در اینجا ببینید

۷/۱۵/۱۳۸۴

الف 240

دور
شعری از سعید توکلی
سرخ و سفيد
چشمهايت آبی
تنت چگونه خواهد بود
فليسيا!
همان قدر دور که فرانسه
همان قدر نافهميدنی که موهايی بور
تاب خورده در بادهای موسمی
در نفس های کوتاه اين شهر.
و اين چقدرهاست که شعر می شود
چقدر از خوابهای يک شهر را دزديدن
ندانستن اينکه اين هذيان
از سنگ فرشهای کدام کوچه به تو می رسد
از کدام رود يا موج
يا کجای تو بودن بهتر است؟
اين دليلی است برای نيستن
وقتی هيچ از مردان يک شهر ندانند
در تن کوچه
چه خوش است صدای قدم هات.

شکست
شعری از مهسا حاتمی کیا
شكستي
شكستي ميناي دلم را
باورت داشتم
باور نكردي مرا
مي پنداشتم زندگي خواستني است
نخواستي
نخواستي حتي نگاهم را
عیدی
داستانی از علی داوری‌فرد
پسرک روزنامه‌فروش روزنامه هاي روز دوم بعد از عيد نوروز را براي مشترک‌ها مي‌برد.
ديروز که آقاي رضاييان به مغازه آمده بود تا اشتراک روزنامه اش را براي شش ماه آينده تمديد کند پسرک را ديده بود و به او وعده داده بود "فردا که روزنامه اش را مي‌آورد " دويست تومان به او عيدي مي دهد.
پسرک که حالا با دوچرخه‌اش وبا يک دنيا شوق به دم در منزل آقاي رضاييان رسيده بود زنگ آيفون تصويري را زد.
آيفون را برداشتند و گفتند کيه؟ پسرک جواب داد به آقا بگوييد روزنامه تان را آورده‌ام.
آقاي رضاييان آمد" روزنامه را گرفت "نگاهي به تيترش انداخت"بعد دست در جيب پيراهنش کرد و يک عدد دويست توماني نو را بيرون آورد.
هنوز دويست توماني را به پسرک نداده بود که ديد يک گدايي آمد دم در وگفت: به من بيچاره کمک کنيد که خدا کمک تان کند
آقاي رضاييان دستش را که دويست توماني در آن بود يک دم عقب کشيد نگاهي به پسرک انداخت و به او گفت فردا بيايد عيدي خود را بگيرد واسکناس را صاف کف دست پيرمرد گذاشت. حالا پير مرد ذکر گويان مي‌رفت و پسرک بود و درب بزرگي که بسته شده بود و لبخندي که برلبانش ماسيده بود.
رویا
شعری از نازیلا کارگر
در كوچه هاي خالي عشق
در سايه ي درختان نارون
با نم نم باران اشكهايم
به يادت قدم زنان در زير برگهاي زرد خشكيده
خاطرات تو را جستجو كردم
نشانه هايت همان سايه ي نارون
... همان باران اشكهايم
همه رويا بود تو را نيافتم

طنز با/در بینامتنیت
معرفی کتابی از محمد خواجه‌پور
کتاب ه مثل تفاهم/ رویا صدر/نشر ثالث/
چاپ اول 83 /1200 تومان
آیا ما چیزی به نام طنز زنانه داریم؟ نمی‌توان انکار کرد که هر نویسنده‌ای بخشی از دید و هویت خود را در متن تزریق می‌کند. اما هنگامی یک جریان يا نحله ادبی شکل می‌گیرد که دارای چندین اثر يا صاحب اثر تاثیر‌گذار باشد.
طنز فارسی نیز همانند دیگر بخش‌های ادبیات‌فارسی هویتی مردانه دارد. گاه حتی زنانی که در این فضا به خلق اثر پرداخته‌اند. برای اثبات خود مردانه‌تر از مردان نوشته‌اند. اما تاکید بر هویت زنانه که معروف‌ترین نمونه آن «فروغ فرخزاد» است، کم‌کم این دغدغه را در زنان ایجاد کرد که اهمیت بیشتری فردیت و ذهنیت خود بدهند.
در «هـ مثل تفاهم» زنانگی حضور دارد اما تاکیدی بر زنانگی وجود ندارد. بلکه آنچه برای نویسنده مهم بوده تجربه فرم‌های مختلف زبانی برای رسیدن به اشکال تازه‌ای از طنز است. در این شکل‌های مختلف نوشتار به قاعده زن بودن نویسنده باعث شده است توجه بیشتری به برخی فرم‌ها اعمال شود.
هنگامی که می‌گوییم «نویسنده تاکیدی بر زنانگی ندارد.» یعنی او سعی نمی‌کند به عنوان زنِ نوعی اثر خود را پدید بیاورد. بلکه نویسنده، فرد يا انسانی‌ست که زن نیز است. این زن بودن در برخی داستان‌ها که فرم تک‌نگاری دارند مشخص‌تر است.
دغدغه «رویا صدر» بیش از آن که «موقعیت اجتماعی زن» باشد، دغدغه زبان است و چگونگی به کارگیری آن حتی در داستان‌هایی که به نظر بیشتر زنانه می‌آیند مانند «هـ مثل تفاهم» يا «طبیعت بی‌جان» ما در واقع با نمونه‌های موفق‌تری از دغدغه زبان روبه‌رو هستیم. «هـ مثل تفاهم» توجه و نقطه تمرکز را بر «زیر گفتگو» قرار داده‌است. این که چیزی را بگوییم و چیز دیگری را بخواهیم. من آنقدر مسلط نیستم که بخواهم از جنبه زبان‌شناسی این مساله را واکاوم. ولی مساله منظور و معنای متن مهمترین دغدغه ما و زبان‌شناسان در درک متن است. «طبیعت بی‌جان» یک کار فرمی زیباست. معمولاً دیگر حضور نویسنده در داستان به عنوان برش‌دهنده موقعیت «زمان-مکان» کارکردی دستمالی شده پیدا کرده و وسیله شده برای سر وته داستان را هم آوردن اما ما در اینجا می‌بینیم که نویسنده بر خلاف تصور اولیه ما نه به عنوان برش‌دهنده بلکه به عنوان یک خط اتصال وارد داستان می‌شود. خطی که زندگی واقعی را به زندگی روی کاغذ وصل می‌کند.
شیوه طنزآفرینی «رویا صدر» نیز قابل توجه است. به نظر من صدر می‌داند نه می‌تواند کنش‌های داستانی طنز (طنز موقعیت) ایجاد کند و نه یک فکاهه‌نویس خوب است. او روی توانایی خود در «نقیضه‌سازی» تاکید می‌کند. به خاطر همین طنز او گاه خاص می‌شود. یعنی کسی که آشنایی با متون اصلی نداشته باشد، توانایی ارتباط با طنز خوانده شده را هم ندارد. از جنبه مثبت در این‌گونه طنزها ما با لودگی و طنزآفرینی با زور و ضرب روبه‌رو نیستم. شاید گزافه باشد وی در واقع ما با یک طنز پست‌مدرن روبه‌رو هستیم که حاصل تداخل متن در حال خواندن با متن‌های خوانده شده پشین است. این تباین و تشابه در همنشینی‌ها و جانشینی‌هاست که طنز متن‌های «رویا صدر» را می‌آفریند. در اینجا مثل بیشتر مواقع طنز حاصل قرار گرفتن چیزی در جایی غیر آنجا باشد است. در طنز موقعیت این فرد است که در موقعیت مکانی متناقض قرار گرفته است. در فکاهه مفهوم نابه‌جا است. و در نقیضه‌ این کلمات هستند که به بازی گرفته می‌شوند.

روز چهل و نهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
آشپزخانه هستم و دل‌‌تنگ تو، دو روز است چيزي برايت ننوشته‌ام و حالا دارم روي مقواي پاكت سويا مي‌نويسم. پوست انگشت بزرگم از جاي تيغ كه با آن سيب زميني و پياز پوست گرفتيم خط خطي‌ست. مثل تن ياغي‌هاي حرفه‌اي و مهره آخر ستون فقراتم دارد تير مي‌كشد. تيپا خوردم و نشستن جوري سخت است. زياد دل‌نگران نباش حالا كه همه اين‌ها را دارم مي‌نويسم همه اين‌ها فراموش می‌شود. و تازه از اين به بعد هر 9روز يكبار حداقل سري به آشپزخانه مي‌زنيم. حال گيري ست اما كاري نمی‌شود كرد.
آشپزخانه يكي از تبعيدگاه‌هاست. اما از شاهكارهاي طاهري‌ست كه سربازهاي متدين را فرستاده. فكر مي‌كند اينجا دعاي كميل مي‌خوانند با اين كه هر ظرف را بايد سه بار آب كشيد اينجا اصل بر سرعت است. بشور با حداكثر سرعت و ايستادن جزو گناهان كبيره محسوب می‌شود. حتي نمار را هم روي زمين آسفالت خوانديم. ولي خوب هميشه نمي‌شود از خدمت انتظار راحتي داشت و اين هم تكه‌اي از آن است.
بزرگترين عيب اينجا اين است كه نمي‌تواني فكر كني حتي وقت زرشك پاك كردن جوري حواست پرت است و ذهن‌ات جمع نمي‌شود حتي وقت برنج پاك كردن هم، چه برسد در مواقع شستن ديگ‌هاي بزرگ و آن آلودگي صوتي كه آدم خودش را هم گم مي‌كند.
كار در اينجا سوسياليستي و جهادي‌ست. تقسيم كار در ابتدايي‌ترين شكل خود اعصاب مرا تحريك می‌كند. يك لحظه پياز پوست مي‌گيري و ثانيه‌اي بعد زمين می‌شوري و بعد هم غذا مي‌خوري و چند لحظه بعد هم مثل حالا خوابت مي‌آيد و مي‌خواهي رويا ببيني روياي شعر نيمه تمام ديشبت را.
2:10