۸/۰۵/۱۳۸۴

الف 243

شرم زمین
شعری از سارا رحمانیان
آن شب زمين را در آغوش كشيدم
و آرام در گوشش " واذا" خواندم.
با او گفتم:
گهواره‌ات به گريه كدامين كودك بي‌پناه چنين هولناك جنبانده شد؟
آن‌صداي‌كدام دل‌شكستني بود كه پژواكش تو را آشفت؟
با من بگو:
چه ديدي كه چنين از شرم به خود لرزيدي؟
زمين‌غريد و آسمان در پاسخ، بر گونه‌هاي زمين‌جاري‌شد.

خفقان
شعری از مهسا حاتمی‌کیا
سقف‌ها به زمين نزديك
خفقان اكسيژن
تاريكي بيرون درون را مي بلعد
سكوت و سياهي شب
انجماد تاريخ در لابه لاي كتب
نگاهها خاموش
چرخش بي هدف قلم بر كاغذ
مهر سكوت بر لب
آشفتگي انديشه ها در قفس ذهن
حقيقت چيست؟
روشنايي درون
يا
تاريكي بيرون

نمور
شعری از محمد خواجه‌پور
تو در روبه‌رو بی‌کاش
من آیینه‌ای باشم و هستم
و تو در من نباشی، هیچ
لذتی ندارد حوله‌های نیمه‌خیس و مسواک و شانه
بی‌موها و دندان‌های‌سفید پشت‌لبخند و صورت‌ات در من
لذتی ندارد باز تابیدن و تاباندن
بی خورشید
يا رنگی در تاریکی سپید
که ماه‌‌هاست
روح در حمام تنهایی
یادها و همه‌ی چیزهای بخار شده
مه‌ای بر من است از دلتنگی
انگشت‌های تو باید
که چیزی بنویسد

در توجیه نقد ادبی
یادداشتی از مسعود غفوری
لذت و آموزش دو ركن اساسي نقد ادبي كلاسيك هستند. افلاطون را اولين منتقد جدي ادبيات مي‌دانند؛ و او شاعران را به اين بهانه كه صرفاً لذت‌جويند و چيزي نمي‌آموزانند و بلكه حتي از حقيقت مثالين دور مي‌كنند، از جمهوري‌اش بيرون مي‌كند. از آن طرف ارسطو اولين كسي است كه با نقد ادبي به عنوان يك علم رفتار مي‌كند؛ و او بر خلاف استادش معتقد است كه شاعران حقيقت را تقليد مي‌كنند و حقايقي نو مي‌آفرينند و از اين راه مي‌آموزانند و روح را تعالي مي‌بخشند، و به همين جهت شايسته احترام و در مقام آموزگاراني بزرگ‌اند. اين دوگانگي تا ادوار اخير هم ادامه داشته است: مكاتبي بوده‌اند مثل مكتب «هنر براي هنر»، كه تنها دليل و بهانه وجودي هنرها و از جمله ادبيات را صرف زيبا بودن آنها مي‌دانند؛ و از آن سو منتقدان بزرگي بوده‌اند چون آي. اي. ريچاردز، يا همين اواخر روشنفكري چون سوزان سونتاگ، كه معتقد به مسووليت اجتماعي ادبيات بودند و نقش اصلاح‌گري براي آن قايل بودند. اين دو ركن را بهتر است به عنوان دو قطب يا دو سر يك محور واحد در نظر بگيريم، به گونه‌اي كه ادبيات آن محور فرضي باشد و در يك سر، لذت، و در سر ديگر، آموزش قرار گرفته باشد. انواع نقد ادبي در اعصار مختلف همواره در نقطه‌اي بين اين دو قطب در حركت بوده‌اند، و كمتر نقدي را مي‌توان يافت كه كاملاً بر يكي از اين دو قطب قرار بگيرد. من شخصاً جايي در ميانه اين محور، متمايل به سمت لذت را مي‌پسندم؛ و فكر مي‌كنم اين تقريباً رويه‌اي بوده كه در انجمن پيش گرفته‌ايم.
اما در اين ميان نقش نقد چيست؟ نقد ادبي را عبارت از همه فعاليت‌هايي مي‌دانند كه براي تحليل، توجيه، تفهيم، و درك يك اثر ادبي انجام مي‌شوند. اگر بر اساس آنچه تاكنون گفته‌ايم بخواهيم تعريف ديگري از نقد به دست دهيم، مي‌شود ساده گفت: نقد به ما مي‌آموزد كه كجا و چگونه از ادبيات درس بگيريم، و نشان مي‌دهد كجا و چگونه از آن لذت ببريم. خلاصه‌تر اينكه نقد، ستايش ما از ادبيات را رفعت مي‌بخشد. كار نقد در يك كلام همين است: برانگيختن و رفعت دادن به ستايش ما در مورد ادبيات. اين شايد به نظر يك اظهارنظر شخصي از جانب نويسنده برسد، ولي نقدي كه اين ستايش را نسبت به ادبيات در ما برنيانگيزد، يعني نقدي كه نه لذتي را از درون يك اثر ادبي كشف كند و نه چيزي آموختني، از كمال و مطلوبيت نقد خيلي دور است؛ و بهتر است بگوييم اصلاً نقد نيست.
از نگاه دیگر هنگامی که موضع خاصی درباره یک متن نداریم يا می‌خواهیم تقابل موضع خود را با وضعیت دیگران درباره همان متن بسنجیم به نقد رجوع می‌کنیم. نقد بی‌طرفانه شکلی آرمانی‌ست و در واقع ما به صرف نقد کردن گذشته از این که از چه جنبه‌ای نقد کنیم در حالت موضع‌گیری هستیم. بر روی خط که ترسیم کردیم هر چه فاصله قرار گیری ما و متن از هم کمتر باشد نقد ما از جنبه فردی همدلانه‌تر است. با دور شدن این دو نقطه ( ما و متن) در هر جهتی از هم به شکل طبیعی مجبور به موضع‌گیری در برابر آن هستیم. هر چند که گاه محافظه‌کارانه این موضع را بیان نمی‌کنیم. يا آن را در لفافه الفاظ می‌پوشانیم.
5/8/84
روز پنجاه و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
يك نفر پيدا شده، گفتم اينجا آدم‌ها براي من غريبه‌اند و 180 نفر نقاطي هستند كه هيچ احساس همپوشاني با هيچ كدام ندارم. حالا يك كسي شبيه من آشكار شده، محمد عسگرزاده منشي گروهان سوم آموزشي، صبحي پرسيد چرا آمده‌ام خدمت، گفتم دارم از زندگي فرار مي‌كنم تعجب كرد و خيلي باكلاس براي يك بحث دعوتم كرد. ظهر نشد و شب رفتم. حالا از آنجا آمده‌ام از دفتر گروهان كه ديگر بحث مرخصي و غيبت و اضافه نبود. فكر مي‌كردم توي كافي شاپم يا در گلزار و آن پاتوق تفكر برانگيز بعد از نيمه شب‌ها با حسن حاجيان، پيرايش يا محمدعلي يا سعيد حرف می‌زنم. ولي اينجا بودم و مكان زياد مهم نبود. از خودمان گفتيم مرور روزهايي كه فكر كرده بوديم خوشبختيم و ديگران فكر می‌كنند هدر داده ايم. از من‌‌هاي گم شده. از دين و چيزي به نام آن، از مسئله حل شده و نشده خدا و از همه چيزها كه حرف می‌زدم و فكرهاي من بودند. اصول زندگي‌ام كه هنوز بين بشين و پاشو و جارو كردن به درد می‌خورد.« هر چه براي خود می‌پسندي براي ديگران هم بپسند» « رفتن بهتر از ماندن است» زندگي كن! خاموشي زدند. شب خوش9:21
روز پنجاه و سوم
سلام دايانا!
داريم مي‌آييم. حالا از اوز خارج شديم. يك مرخصي بي توقع، براي من و همه و حتي خانه كه برسم همه می‌گويند. هه باز آمدي و اين خيلي مي‌چسبد. توي اين جور وقت‌ها زمان تند مي‌گذرد و اصلا فرصت نوشتن نمی‌شود. يا داري از اينجا به آنجا می‌روي يا به اين فكر مي‌كني كه چطور خودت را به خانه و براي من به ساعت انجمن برساني.
ديروز صبح جشن ميلاد امام زمان بود با كلي مهمان. به نظر خيلي شادتر از جشن‌هاي ديگر مي‌آمد. شايد چون نيروي انتظامی‌ديگر نمي‌ترسد كسي گيرش بدهد. ارگ و تار و طبل و خلاصه كامل، خوب البته صلوات هم بود. ولي اين بار سه كاري« دختر بندري» رخ نداد ولي باز سربازها با ريختن سركيك‌ها و آب ميوه‌ها قدرت تخريب خود را نشان دادند.
اما من هيچ كدام را نديدم. سعيد و مسعود آمدند ملاقات و 4ساعت فقط حرف زديم. يك شعر سعيد را هم به اصطلاح تصحيح كرديم. وقتي به بچه‌ها گفتم فقط حرف زديم تعجب می‌كردند.
و ديگر از ظهر هيجان مرخصي، شب شورش‌هاي فوتبال، امروز صبح جمع كردن خاطره با عكس و حالا هم به سوي تو مي‌آيم و نوك كلات پيدا شد.
4:13

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ازمدیر این وبلاگ میخواهم که کامنت های بدون نام را حذف کنند. عرض کنم که ما به اندازه کافی سرمان درد میکند. همین کامنت رو هم حذف کنید