پست سوم
داستانی از سعید توکلی
داستانی از سعید توکلی
ببين سرباز! فکر کن سر پست هستی. ميبينی يکی از دور مياد طرفت. حالا نميدونی که فرمانده است. طبق دستور چکار ميکنی؟ گلنگدن رو ميکشی تير اول رو ميزنی وسط سينه. حواست باشه سه تا تير جنگی داری بقيه مشقيه. خوب چشماتو باز ميکنی. ميبينی هنوز داره مياد. تير دوم کجا؟ شکم يا زير شکم. باز هم مياد. تير سوم رو دقيق نشونه ميگيری ميزنی يکی از انگشتای پاشو پرت ميکنی کنار. هنوز داره مياد. هيچ نمي فهمه نميتونه حريف تو بشه. ممکنه يه عمليات خرابکاری باشه. نميتونی ريسک کنی و بگی فرمانده است و داره مارو محک ميزنه. چاره ايی نيست بايد از مشقی ها استفاده کنی. به سه شماره، سه تاشو هوايی ميزنی. فکرشو بکن اگه کسی زخمی برداره، سه هفته بايد تو دادسرا ول معطل باشی. سرباز! هنوز داره مياد. ديگه چاره ايی نيست از ته گلو داد ميزنی ايست! بايد هر چقدر ميتونی بگی. تا فرصت داری بايد بگی. شايد يکی بياد کمکت. به چند زبان ديگه هم همينو ميگی. به چينی چی ميشه؟ فکرشو بکن، همه اش که منافق ها به ما حمله نميکنن. باز هم ميگی. سرباز! نترس تو پيروز ميشی، حتی اگه شکست بخوری. تو جلوشون ايستادی. تو ميميری. اون نميشنوه. کسی نمياد. تو ميميری تو برنده شدی. بهت تبريک ميگم. دستتو بده به من سرباز. تو بالاخره ميميری. ميدونی! بعضی چيزها خيلی جديه.
بعد نوبت من بود. يکی اون، يکی من. به نوبت چيزی ميگفتيم يا يه فيلم از خودمون در مي آورديم. اينجوری سر پست خوش ميگذشت. نميشد که همهاش چای میخورديم.
بعد نوبت من بود. يکی اون، يکی من. به نوبت چيزی ميگفتيم يا يه فيلم از خودمون در مي آورديم. اينجوری سر پست خوش ميگذشت. نميشد که همهاش چای میخورديم.
تانگوی تنهایی
داستانی از یوسف سرخوش
صدای زرزر ماکروفر که بلند شد فهمیدم باز چرت زدهام، حوصلش نبود بروم سراغش که نیگام به پوستر پائلو افتاد که دیشب از عصبانیت با چاقو دماغش را نشانه رفته بودم. تیکه مهر هم کنار اتاق افتاده بود مثل اینکه یک نفر با اردنگی آن را به دیوار کوبیده بود. سریع آماده شدم و بی هدف از خانه بیرون رفتم.
همین که پا گذاشتم به کوچه برگشتم تا در را که نیمه باز مانده بود کشیده و ببندم، محکم کشیدماش و در محکم بهم خورد و صدای بد و ناجوری بلند شد. از طبقه ی اول، پیرزنی از لای نرده های پنجره سرش را بیرون آورد و داد زد که چه خبراست؟ آرام. بستن در را یاد نگرفتهاید. دو نفر بودیم. چیزی نگفتم. و از خیابان گذشتم و به طول حرکت کردم و همش به پیرزن فکر میکردم که عجب مصیبتی شده. هر چند زود تمام شد ولی تا به حال نتوانستهام در آن آپارتمان راحت باشم شاید یکی از دلایلش همان پیرزن باشد. در این آپارتمان کسی به کسی سلام نمیکند و کسی مزاحم افراد دیگر نمیشود جز آن پیرزن، که گاه گاهی بین من و معشوقم که همیشه کنارم است مشکل ایجاد میکند و شبا اعضای آپارتمان را دور خود جمع میکند و برایشان فال میگیرد.
پالتوام را کمی بالاتر میکشم. هوا سرد شده. کف خیابان از باران دیشب خیس است. منتظر اتوبوس هستم. دختری با موهای طلائی سوار ماشینش میشود و حرکت میکند، به من که می رسد ویراژ میدهد و تمام لباسم را خیس میکند چند فحش میدهم، بیشتر بخاطر او که خیس شده بود، هنوز درست نمی شناسمش. ولی سعی میکند همیشه کنارم باشد و مرا تنها نگذارد شاید هم خودش را. چند نفر آن طرفتر تایید میکنند. آنها هم چیزهایی زیر لبهایشان میگویند. یکی میگفت این سیاست اینهاست. همه را وحشی کردهاند. شاید یکیشان هم در مورد رئیس جمهور جدید حرف میزد و سیاستهایش. داشتم یخ میزدم دیگر به آنها گوش نمیدادم که چه میگویند. اتوبوس که آمد سوار شدم. عدهای داشتند روزنامه صبح را میخواندند. "رئیس جمهور جدید" تیتر اول روزنامه بود. همه با هم حرف میزدند. هنوز هم میشد ساکت ماند و نگاه کرد. همه آنها نظری داشتند و من. از خیابانها گذشتیم اتوبوس همین طور حرکت میکرد و ایستگاه به ایستگاه توقفی میکرد. خیابانها و جادههای بیرون از شهری که میرفت کنارش رودخانهی نبود.
دیگر به آخر خط نمانده، اتوبوس توقف میکند. دختر و پسر جوانی میخواهند سوار اتوبوس شوند کنار در که میرسند هر دو کمی مکث میکنند و بهم نگاهی میکنند پسر دخترک را بغل میکند و میبوسد و از هم جدا می شوند هنوز نمیدانم چرا؟ این اتفاقها که در خیابان همدیگر را بغل کنند و ببوسند عادی شده! یعنی باید میشد. اتوبوس سریع به حرکت در میآید دخترک به طرف عقب اتوبوس میآید به دنبال یک صندلی خالی. سریع کیفم را بلند میکنم و میبیند و تشکری میکند و مینشیند. غم سنگینی تمام وجودش را گرفته شاید بغضی به سنگینی تمام بوسههایی که چشیدهاند گوشهی چشمش قطرهی اشکی انتظار میکشد که بیفتد. در زندگیام این گونه صحنه ها را زیاد دیدهام حتی خودم.
با خودش حرف میزند. دختران همیشه اینگونه فکر میکنند با صدای بلند با خودشان حرف میزنند و فکر میکنند. چند کلمه با خودش حرف میزند، و ساکت میشود.بر میگردم، میگویم دانشجو هستی،
بله
سال چندم؟ سال سوم رشته روان شناسی
آها، عالیه موفق باشید.
دوست ندارد مکالمه ادامه پیدا کند و ساکت میشوم شاید دوست دارد با خودش تنها باشد. اینگونه مواقع دوست دارم تنها باشم و ساکت و کسی مزاحمم نشود و شاید او هم. تا آخرین ایستگاه حرفی نمیزند و نمیزنم.
اتوبوس تکانی میخورد و باز از جا کنده میشود، فکر کنم چند ایستگاه به آخر نمانده هنوز کنارم نشسته با اینکه چند روز است میشناسمش و هر روز با من سوار میشود ولی هنوز نشناختمش. اولین بار توی یک مهمانی دیدمش که مستقیم توی چشمانم زل زده بود و آمد به طرفم و دستانم را گرفت. شاید دوست داشت بلند شوم و با او تانگو برقصم، رقصيدم . با هر آهنگي كه گذاشت رقصيدم. دومین بار که دیدمش باورم شده بود که دیگر می توانم قبولش کنم. دختر خوبی بود. حتی همین الان که این دخترک کنارم نشسته او هم آن طرفتر نشسته. بد نگاهام میکند شاید دوست داشت به جای این دخترک کنارم بنشیند. لباسش هنوز خیس است از ویراژ آن ماشین توی خیابان. شاید به این فکر میکند که وقتی برگردیم خانه چگونه مرا تنبیه کند بخاطر اجازهای که به این دختر دادم.
اما سالهاست که از آن رقصی که با هم کردیم گذشته ولی هیچ چیز تغییر نکرده. فقط کمی پیرتر شدهام نسبت به آن زمانها ولی هنوز دستانش در دستانم است و دارم با خانوم تنهاییم تانگو میرقصم.
همین که پا گذاشتم به کوچه برگشتم تا در را که نیمه باز مانده بود کشیده و ببندم، محکم کشیدماش و در محکم بهم خورد و صدای بد و ناجوری بلند شد. از طبقه ی اول، پیرزنی از لای نرده های پنجره سرش را بیرون آورد و داد زد که چه خبراست؟ آرام. بستن در را یاد نگرفتهاید. دو نفر بودیم. چیزی نگفتم. و از خیابان گذشتم و به طول حرکت کردم و همش به پیرزن فکر میکردم که عجب مصیبتی شده. هر چند زود تمام شد ولی تا به حال نتوانستهام در آن آپارتمان راحت باشم شاید یکی از دلایلش همان پیرزن باشد. در این آپارتمان کسی به کسی سلام نمیکند و کسی مزاحم افراد دیگر نمیشود جز آن پیرزن، که گاه گاهی بین من و معشوقم که همیشه کنارم است مشکل ایجاد میکند و شبا اعضای آپارتمان را دور خود جمع میکند و برایشان فال میگیرد.
پالتوام را کمی بالاتر میکشم. هوا سرد شده. کف خیابان از باران دیشب خیس است. منتظر اتوبوس هستم. دختری با موهای طلائی سوار ماشینش میشود و حرکت میکند، به من که می رسد ویراژ میدهد و تمام لباسم را خیس میکند چند فحش میدهم، بیشتر بخاطر او که خیس شده بود، هنوز درست نمی شناسمش. ولی سعی میکند همیشه کنارم باشد و مرا تنها نگذارد شاید هم خودش را. چند نفر آن طرفتر تایید میکنند. آنها هم چیزهایی زیر لبهایشان میگویند. یکی میگفت این سیاست اینهاست. همه را وحشی کردهاند. شاید یکیشان هم در مورد رئیس جمهور جدید حرف میزد و سیاستهایش. داشتم یخ میزدم دیگر به آنها گوش نمیدادم که چه میگویند. اتوبوس که آمد سوار شدم. عدهای داشتند روزنامه صبح را میخواندند. "رئیس جمهور جدید" تیتر اول روزنامه بود. همه با هم حرف میزدند. هنوز هم میشد ساکت ماند و نگاه کرد. همه آنها نظری داشتند و من. از خیابانها گذشتیم اتوبوس همین طور حرکت میکرد و ایستگاه به ایستگاه توقفی میکرد. خیابانها و جادههای بیرون از شهری که میرفت کنارش رودخانهی نبود.
دیگر به آخر خط نمانده، اتوبوس توقف میکند. دختر و پسر جوانی میخواهند سوار اتوبوس شوند کنار در که میرسند هر دو کمی مکث میکنند و بهم نگاهی میکنند پسر دخترک را بغل میکند و میبوسد و از هم جدا می شوند هنوز نمیدانم چرا؟ این اتفاقها که در خیابان همدیگر را بغل کنند و ببوسند عادی شده! یعنی باید میشد. اتوبوس سریع به حرکت در میآید دخترک به طرف عقب اتوبوس میآید به دنبال یک صندلی خالی. سریع کیفم را بلند میکنم و میبیند و تشکری میکند و مینشیند. غم سنگینی تمام وجودش را گرفته شاید بغضی به سنگینی تمام بوسههایی که چشیدهاند گوشهی چشمش قطرهی اشکی انتظار میکشد که بیفتد. در زندگیام این گونه صحنه ها را زیاد دیدهام حتی خودم.
با خودش حرف میزند. دختران همیشه اینگونه فکر میکنند با صدای بلند با خودشان حرف میزنند و فکر میکنند. چند کلمه با خودش حرف میزند، و ساکت میشود.بر میگردم، میگویم دانشجو هستی،
بله
سال چندم؟ سال سوم رشته روان شناسی
آها، عالیه موفق باشید.
دوست ندارد مکالمه ادامه پیدا کند و ساکت میشوم شاید دوست دارد با خودش تنها باشد. اینگونه مواقع دوست دارم تنها باشم و ساکت و کسی مزاحمم نشود و شاید او هم. تا آخرین ایستگاه حرفی نمیزند و نمیزنم.
اتوبوس تکانی میخورد و باز از جا کنده میشود، فکر کنم چند ایستگاه به آخر نمانده هنوز کنارم نشسته با اینکه چند روز است میشناسمش و هر روز با من سوار میشود ولی هنوز نشناختمش. اولین بار توی یک مهمانی دیدمش که مستقیم توی چشمانم زل زده بود و آمد به طرفم و دستانم را گرفت. شاید دوست داشت بلند شوم و با او تانگو برقصم، رقصيدم . با هر آهنگي كه گذاشت رقصيدم. دومین بار که دیدمش باورم شده بود که دیگر می توانم قبولش کنم. دختر خوبی بود. حتی همین الان که این دخترک کنارم نشسته او هم آن طرفتر نشسته. بد نگاهام میکند شاید دوست داشت به جای این دخترک کنارم بنشیند. لباسش هنوز خیس است از ویراژ آن ماشین توی خیابان. شاید به این فکر میکند که وقتی برگردیم خانه چگونه مرا تنبیه کند بخاطر اجازهای که به این دختر دادم.
اما سالهاست که از آن رقصی که با هم کردیم گذشته ولی هیچ چیز تغییر نکرده. فقط کمی پیرتر شدهام نسبت به آن زمانها ولی هنوز دستانش در دستانم است و دارم با خانوم تنهاییم تانگو میرقصم.
ما هم رد شدیم
داستانی از محمد خواجهپور
وحید گفت: «رفته بودین بیرون بابای منو ندیدن؟»
تازه میخواستیم بپریم روی موتور 125 و بزنیم به خیابان، شبهای جمعه مزهاش توی همین بود دو ترکه با لباس و تفنگ، گشتی توی خیابان بزنی و هوا عوض کنی. الان هوا خوب بود. خبری از امتحان هم هنوز نبود، که حال آدم گرفته باشد.
مهدی:«ما تازه داریم میریم، از قاسم و پژمان بپرس»
وحید شاید توی مدرسه حرفاش در رو داشت ولی اینجا توی پایگاه بچهها چپ نگاهاش میکردند. اصلاً قیافهاش به پایگاه و مسجد و این جور چیزها نمیخورد. کلاً بچه نچسبی بود. میگفتند خودش سهمیهاست و پدرش جانباز است به خاطر همین احتیاج به سهمیه دیگری ندارد.
وحید داشت میرفت طرف دفتر پایگاه. هندل زدم روشن نشد. فحش دادم و ساسات را کشیدم اینبار که هندل زدم پشت بندش یک گاز مشت هم دادم صدای موتور توی حیاط مسجد پیچید. نیمکلاچ گرفتم و از در زدم بیرون به مهدی گفتم آپولو هوا کنم. گفت زوده حاجی میبینه ضایع است. مهدی بچه باحالی بود میشد باهاش دور زد. با بعضیها از بچهها نمیشد حال کرد. مثل میله بارفیکس بودن. خشک خشک. آدم باید آویزونشون میشد.
دو سه تا کوچه که رد کردیم دیدم. توی یکی از بلوکها که هنوز ساختمان نساخته بودن آتش روشن بود. یک مرد چهل پنجاهساله روی سنگ نشسته بود و جلوش توی پیت آتش سرخ زبانه میکشید. آرام کنار گفتم.
گفتم: داری برا خودت حال میکنیها، توپی يا نه؟
گفت: دوران توپ بودن ما گذشته حالا ما دروازهایم هی گل میخوریم، مثل گاو. نگاه حالامون نکن، ما یه روزی این طوری بودیم. (به ما اشاره کرد) گیر میدادیم به مردم کسی بودیم واسه خودمون نگاه حالا نکن که گربه لگدمون میکنه اونوقتا پیر و جوون نمیشناختیم که، يا بعد که رفتیم جنگ هم میشد بعضی وقتا تا یک گردان زیر دستم بود عشق بود بگی از جلو نظام، همه دستارو شق کنن میدونین که، شما خودتون میدونید نباید به شونه جلویی بچسبه باید چهار انگشت فاصله باشه.
ولی خوب بعدش چی شد؟ وقتی آدم میبینه اون پدرسوختهای که وقتی تو از مدرسه فرار میکردی که بری سوار اتوبوس اعزام بشی، وقت خدمتاش بود، در میرفت،میرفت دبی،قطر که از کشته شدن در بره، حالا شده همه کاره. اونی که تا روز آخر فکر میکرد شاه خداهه و از جاش تکون نمیخوره. حالا ریشش کمتر از ده سانت نمیشه، آدم چه کار بکنه باید یک چیزی باشه از فکر اینا بیای بیرون»
بیای برون را آنقدر آهسته گفت و سرش را خم کرد که گفتم همین الان موهای جوگندمی و پرپشتاش آتش میگیرد. سرش افتاد پایین. مهدی سنگریزهای از روی زمین برداشت و زد به پیت حلبی، معتاده سرش را بلند کرد و چشمهایش را از خماری در آورد. سیگار را با تمام انگشتهایش به صورت نزدیک کرد. پک عمیقی زد. و چشمهایش گشاد شد.
-:«شما هم خرین همه ما خریم. نمیدونیم چی میخوایم. اون پدر سوختههایی که میدونن چی میخوان به اونی که میخوان میرسن. بعد سگ دوهاش رو من و شما جوجهها باید بزنیم. سگ جونیهاشو، هر چیزی که سگ توش باشه. تو میدونی چی میخوای بچه؟»
باز سیگارش را پک زد و روش به من بود. با حالت مسخره گفتم:
-« پول، هر چی بیشتر بهتر»
دوباره پک زد، داشت اعصابم را به هم ریخت. سیگار کشیدناش جوری بود، اصلاً دود را بیرون نمیداد. انگار نمیخواست سیگار را هدر بدهد.
-«خوبه همین خوبه»
خودش دنباله حرفاش را گرفت:
«میخواین آواز براتون بخونم میدونم علافین باید همینجور علافی طی کنین تا یک ساعت نمیدونم دو ساعت بگذره»
خواست بلند بشود نیم خیز شد ولی دوباره فرود آمد من و مهدی روی زین موتور جابهجا شدیم. سعی کرد بزند زیر چهچه ولی صدایش مثل نوارهای کپی، خش داشت. صداش داریوشی بود. از توی چاه میخواند. کنار آتش، کلیپ توپی شده بود.
«هوای خوب شمال به ما نمیسازه
جادهي زندگی راهش دارازه، های دارازه، های درازه
برا رفتن باید اتول بیاری
موتور گازیمون ....»
دست وحید خورد روی شانه معتاده، وحید بود. خود خودش. نگاهی به مهدی کردم که او هم متعجب نگاه میکرد
وحید رو کرد به ما گفت: «سلام»
بعد گفت: «پاشو بریم باز از خونه زدی بیرون و اومدی کنار آتیش»
-«آتیش مثل آیینهاس همه چی رو نشون میده، خوباش هم اینه میشه چیزها رو میشه توش نابود کرد»
وحید برگشت رو به ما: «چرند تحویلتون داد؟ ببخشید وقتتون را گرفت.»
ما خندیدیم. او انگشت اشارهاش را برد نزدیک گوشاش و دو دور چرخاند و چشمهای خودش را هم همراه این حرکت چرخاند. ما خندیدیم.
گفتم: «نه بابا سرگرم شدیم» و ریز خندیدم
فکر کنم جواب ما را نشنید، دست زده بود زیر کمر معتاده و او را داشت میبرد.
تا وقتی آنها تا ته کوچه رسیدند. مهدی ساکت بود. نگاهاش به آتش بود.
زدم پشت کمرش و گفتم: «بریم؟»
-: «میگم نمیگفتند این باباش موجیه، این که معتاد بود»
-: «فکر کنم موج منقل گرفتتاش»
-: «ولی من شنیدم نهنهاش دو تا شوهر کرده.»
-: «حالا این کدوم باباش بود؟»
کمکم داشت سرد میشد. خودم گفتم: «بریم پایگاه اونجا بچهها بهتر میشناسن»
از پیچ که گذشتیم داشتم آماده میشدم تکچرخ بزنم به مهدی گفتم محکم بشین یک آپولو هوا کنیم. دنده را که سنگین کردم دیدم جلوتر دو سیاهی هستند. وحید با معتاده بودند. معتاده لب جدول خیابان افتاده بود و استفراغ میکرد وحید هم بالای سرش بود. بیخیال تک چرخ شدم. بوق زدم، دوباره بوق زدم. وحید نگاه هم نکرد. ما هم رد شدیم.
تازه میخواستیم بپریم روی موتور 125 و بزنیم به خیابان، شبهای جمعه مزهاش توی همین بود دو ترکه با لباس و تفنگ، گشتی توی خیابان بزنی و هوا عوض کنی. الان هوا خوب بود. خبری از امتحان هم هنوز نبود، که حال آدم گرفته باشد.
مهدی:«ما تازه داریم میریم، از قاسم و پژمان بپرس»
وحید شاید توی مدرسه حرفاش در رو داشت ولی اینجا توی پایگاه بچهها چپ نگاهاش میکردند. اصلاً قیافهاش به پایگاه و مسجد و این جور چیزها نمیخورد. کلاً بچه نچسبی بود. میگفتند خودش سهمیهاست و پدرش جانباز است به خاطر همین احتیاج به سهمیه دیگری ندارد.
وحید داشت میرفت طرف دفتر پایگاه. هندل زدم روشن نشد. فحش دادم و ساسات را کشیدم اینبار که هندل زدم پشت بندش یک گاز مشت هم دادم صدای موتور توی حیاط مسجد پیچید. نیمکلاچ گرفتم و از در زدم بیرون به مهدی گفتم آپولو هوا کنم. گفت زوده حاجی میبینه ضایع است. مهدی بچه باحالی بود میشد باهاش دور زد. با بعضیها از بچهها نمیشد حال کرد. مثل میله بارفیکس بودن. خشک خشک. آدم باید آویزونشون میشد.
دو سه تا کوچه که رد کردیم دیدم. توی یکی از بلوکها که هنوز ساختمان نساخته بودن آتش روشن بود. یک مرد چهل پنجاهساله روی سنگ نشسته بود و جلوش توی پیت آتش سرخ زبانه میکشید. آرام کنار گفتم.
گفتم: داری برا خودت حال میکنیها، توپی يا نه؟
گفت: دوران توپ بودن ما گذشته حالا ما دروازهایم هی گل میخوریم، مثل گاو. نگاه حالامون نکن، ما یه روزی این طوری بودیم. (به ما اشاره کرد) گیر میدادیم به مردم کسی بودیم واسه خودمون نگاه حالا نکن که گربه لگدمون میکنه اونوقتا پیر و جوون نمیشناختیم که، يا بعد که رفتیم جنگ هم میشد بعضی وقتا تا یک گردان زیر دستم بود عشق بود بگی از جلو نظام، همه دستارو شق کنن میدونین که، شما خودتون میدونید نباید به شونه جلویی بچسبه باید چهار انگشت فاصله باشه.
ولی خوب بعدش چی شد؟ وقتی آدم میبینه اون پدرسوختهای که وقتی تو از مدرسه فرار میکردی که بری سوار اتوبوس اعزام بشی، وقت خدمتاش بود، در میرفت،میرفت دبی،قطر که از کشته شدن در بره، حالا شده همه کاره. اونی که تا روز آخر فکر میکرد شاه خداهه و از جاش تکون نمیخوره. حالا ریشش کمتر از ده سانت نمیشه، آدم چه کار بکنه باید یک چیزی باشه از فکر اینا بیای بیرون»
بیای برون را آنقدر آهسته گفت و سرش را خم کرد که گفتم همین الان موهای جوگندمی و پرپشتاش آتش میگیرد. سرش افتاد پایین. مهدی سنگریزهای از روی زمین برداشت و زد به پیت حلبی، معتاده سرش را بلند کرد و چشمهایش را از خماری در آورد. سیگار را با تمام انگشتهایش به صورت نزدیک کرد. پک عمیقی زد. و چشمهایش گشاد شد.
-:«شما هم خرین همه ما خریم. نمیدونیم چی میخوایم. اون پدر سوختههایی که میدونن چی میخوان به اونی که میخوان میرسن. بعد سگ دوهاش رو من و شما جوجهها باید بزنیم. سگ جونیهاشو، هر چیزی که سگ توش باشه. تو میدونی چی میخوای بچه؟»
باز سیگارش را پک زد و روش به من بود. با حالت مسخره گفتم:
-« پول، هر چی بیشتر بهتر»
دوباره پک زد، داشت اعصابم را به هم ریخت. سیگار کشیدناش جوری بود، اصلاً دود را بیرون نمیداد. انگار نمیخواست سیگار را هدر بدهد.
-«خوبه همین خوبه»
خودش دنباله حرفاش را گرفت:
«میخواین آواز براتون بخونم میدونم علافین باید همینجور علافی طی کنین تا یک ساعت نمیدونم دو ساعت بگذره»
خواست بلند بشود نیم خیز شد ولی دوباره فرود آمد من و مهدی روی زین موتور جابهجا شدیم. سعی کرد بزند زیر چهچه ولی صدایش مثل نوارهای کپی، خش داشت. صداش داریوشی بود. از توی چاه میخواند. کنار آتش، کلیپ توپی شده بود.
«هوای خوب شمال به ما نمیسازه
جادهي زندگی راهش دارازه، های دارازه، های درازه
برا رفتن باید اتول بیاری
موتور گازیمون ....»
دست وحید خورد روی شانه معتاده، وحید بود. خود خودش. نگاهی به مهدی کردم که او هم متعجب نگاه میکرد
وحید رو کرد به ما گفت: «سلام»
بعد گفت: «پاشو بریم باز از خونه زدی بیرون و اومدی کنار آتیش»
-«آتیش مثل آیینهاس همه چی رو نشون میده، خوباش هم اینه میشه چیزها رو میشه توش نابود کرد»
وحید برگشت رو به ما: «چرند تحویلتون داد؟ ببخشید وقتتون را گرفت.»
ما خندیدیم. او انگشت اشارهاش را برد نزدیک گوشاش و دو دور چرخاند و چشمهای خودش را هم همراه این حرکت چرخاند. ما خندیدیم.
گفتم: «نه بابا سرگرم شدیم» و ریز خندیدم
فکر کنم جواب ما را نشنید، دست زده بود زیر کمر معتاده و او را داشت میبرد.
تا وقتی آنها تا ته کوچه رسیدند. مهدی ساکت بود. نگاهاش به آتش بود.
زدم پشت کمرش و گفتم: «بریم؟»
-: «میگم نمیگفتند این باباش موجیه، این که معتاد بود»
-: «فکر کنم موج منقل گرفتتاش»
-: «ولی من شنیدم نهنهاش دو تا شوهر کرده.»
-: «حالا این کدوم باباش بود؟»
کمکم داشت سرد میشد. خودم گفتم: «بریم پایگاه اونجا بچهها بهتر میشناسن»
از پیچ که گذشتیم داشتم آماده میشدم تکچرخ بزنم به مهدی گفتم محکم بشین یک آپولو هوا کنیم. دنده را که سنگین کردم دیدم جلوتر دو سیاهی هستند. وحید با معتاده بودند. معتاده لب جدول خیابان افتاده بود و استفراغ میکرد وحید هم بالای سرش بود. بیخیال تک چرخ شدم. بوق زدم، دوباره بوق زدم. وحید نگاه هم نکرد. ما هم رد شدیم.
چهارسال گذشته است
توضیح: از این یادداشت دقیقاً چهار سال گذشته است. اینها یادداشتها کاملاً شخصی است بازتاب خاصی نداشته که بدانم به درد کسی خورده است يا نه، امیدوارم این یادداشتها که دو سال است دارد چاپ میشود جای آثار دیگر را تنگ نکند.
روز پنجاه و پنجم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
شايد ديگر سلامینباشد.
گفتم، و گفت يا شايد گفتي كه فكر نميكني راه درستي نيست و ديگر بايد چه میگفتم ديگر بايد از اين همه خاطرهي بي تو براي تو میگفتم كه بي معني میشود و تو حق اين كار را نداري گفتم يا نگفتم هيچ وقت دنبال درستي نبودهام. هميشه دنبال خودم بودم كه تكه هايم را در كسي پيدا كنم. حالا حتماً آن قدر تعجب كرده كه خنديده يا گيج شده دستهايش را ندانسته چه كار كند و گذاشته روي پاهايش فكر كرده يا گفته چقدر مسخره رفته توي آشپزخانه و خط زندگي را گرفته فكر كرده اين يك گره بياهميت است و كاش اين طور فكر كرده باشد. يا، يا... حالا نميداند چه كار كند اصلاً فراموش كرده چه گفتم و هي دارد توي آن گوشه كنارهاي ذهنش دنبال من میگردد يا دنبال كسي شبيه كه دوست داشته يا نميخواستهاش.
چقدر خوشايند است كه دارم فكر میكنم كه دارد چه طور فكر میكند و بهتر بشود روزي كه روي يكي از اين ياها علامت بزند بگويد همين خودش بود. و بداند كه من 10ثانيه صبر كردم تا گوشي را بردارم mute كامپيوترم را بزنم و مثل هميشه بگويم. ببخشيد و هيچ چيز قشنگي توي ذهنم نباشد. فقط بخواهم از اين قله بيافتم پايين حالا چه به عنوان يك فاتح زنده و چه به عنوان يك فاتح مرده و از همان جا من را كه دارم توي دره ميافتم نبيند و توي ذهنش تصور كند كه چه كردهام و چه خواهم كرد. يك24 ساعت پيش خودش دارد كه با يك فلش مرا ببرد به يكجا يكي از محدود كساني كه حق دارد. جاده را براي من انتخاب كند حتي اگر بگويد نه.
امروز 8/8/80 نيست هيچ روز خاصي نيست. فقط بعد ميتوانيم يك روزي كه يك تاريخ الكي داشت ما چقدر جوان بوديم. چاي بريزيم و من هنوز نخورم بگويم هنوز اين طوريم توي دفتر خاطراتم بنويسم 5 سال، 10سال يا خيلي گذشته و كاش 12/8/80 آن طوري كرده يا نكرده بودم.
خودم را انداختم توي رود. میتواند بگويد نه و من بيرون بيايم لباسهاي حسرت را بپوشم ميتواند لالايي بشود و فراموش كنم كه دارم غرق میشوم. اگر بگويم كه فرقي نميكند برايم كه بگويد آره يا نه، حتماً خواهد گفت نه، يا اصلاً آن طور كه آرزو ميكنم براي او هم فرقي نكند كه اين از آن آرزوهاست. مثل اين كه بخواهي كه او يكي ديگر باشد.
كاش سئوال كند. خودم را براي كلي سئوال آماده كردهام از سطحيترين چيزها تا اين كه خدا را كجا قايم كردهاند. بپرسد يعني گفته آره يعني گرفتار شده يعني توي اين 24 ساعت دلش طوري تالاپ تالاپ كرده كه نرفته سر سفره تا نفهمند كه يك طوري است يعني دنبال صميمیترين دوستش گشته و ترسيده كه او بخندد و گفته يا نگفته. اين هم فرقي نمیكند فقط كاش بپرسد. اين بار چندم است كه عاشق میشويد؟ اين بارمنفی يکم است خانم!
راستي دايانا، اسمال هم پريد توي رودخونه كدام رودخونه را نمیدانم. هيچ رودخانهاي به الدرادو نمیرود.
6:20 شب گراش
گفتم، و گفت يا شايد گفتي كه فكر نميكني راه درستي نيست و ديگر بايد چه میگفتم ديگر بايد از اين همه خاطرهي بي تو براي تو میگفتم كه بي معني میشود و تو حق اين كار را نداري گفتم يا نگفتم هيچ وقت دنبال درستي نبودهام. هميشه دنبال خودم بودم كه تكه هايم را در كسي پيدا كنم. حالا حتماً آن قدر تعجب كرده كه خنديده يا گيج شده دستهايش را ندانسته چه كار كند و گذاشته روي پاهايش فكر كرده يا گفته چقدر مسخره رفته توي آشپزخانه و خط زندگي را گرفته فكر كرده اين يك گره بياهميت است و كاش اين طور فكر كرده باشد. يا، يا... حالا نميداند چه كار كند اصلاً فراموش كرده چه گفتم و هي دارد توي آن گوشه كنارهاي ذهنش دنبال من میگردد يا دنبال كسي شبيه كه دوست داشته يا نميخواستهاش.
چقدر خوشايند است كه دارم فكر میكنم كه دارد چه طور فكر میكند و بهتر بشود روزي كه روي يكي از اين ياها علامت بزند بگويد همين خودش بود. و بداند كه من 10ثانيه صبر كردم تا گوشي را بردارم mute كامپيوترم را بزنم و مثل هميشه بگويم. ببخشيد و هيچ چيز قشنگي توي ذهنم نباشد. فقط بخواهم از اين قله بيافتم پايين حالا چه به عنوان يك فاتح زنده و چه به عنوان يك فاتح مرده و از همان جا من را كه دارم توي دره ميافتم نبيند و توي ذهنش تصور كند كه چه كردهام و چه خواهم كرد. يك24 ساعت پيش خودش دارد كه با يك فلش مرا ببرد به يكجا يكي از محدود كساني كه حق دارد. جاده را براي من انتخاب كند حتي اگر بگويد نه.
امروز 8/8/80 نيست هيچ روز خاصي نيست. فقط بعد ميتوانيم يك روزي كه يك تاريخ الكي داشت ما چقدر جوان بوديم. چاي بريزيم و من هنوز نخورم بگويم هنوز اين طوريم توي دفتر خاطراتم بنويسم 5 سال، 10سال يا خيلي گذشته و كاش 12/8/80 آن طوري كرده يا نكرده بودم.
خودم را انداختم توي رود. میتواند بگويد نه و من بيرون بيايم لباسهاي حسرت را بپوشم ميتواند لالايي بشود و فراموش كنم كه دارم غرق میشوم. اگر بگويم كه فرقي نميكند برايم كه بگويد آره يا نه، حتماً خواهد گفت نه، يا اصلاً آن طور كه آرزو ميكنم براي او هم فرقي نكند كه اين از آن آرزوهاست. مثل اين كه بخواهي كه او يكي ديگر باشد.
كاش سئوال كند. خودم را براي كلي سئوال آماده كردهام از سطحيترين چيزها تا اين كه خدا را كجا قايم كردهاند. بپرسد يعني گفته آره يعني گرفتار شده يعني توي اين 24 ساعت دلش طوري تالاپ تالاپ كرده كه نرفته سر سفره تا نفهمند كه يك طوري است يعني دنبال صميمیترين دوستش گشته و ترسيده كه او بخندد و گفته يا نگفته. اين هم فرقي نمیكند فقط كاش بپرسد. اين بار چندم است كه عاشق میشويد؟ اين بارمنفی يکم است خانم!
راستي دايانا، اسمال هم پريد توي رودخونه كدام رودخونه را نمیدانم. هيچ رودخانهاي به الدرادو نمیرود.
6:20 شب گراش
۳ نظر:
با سلام
اين سه داستان هر كدام در نوع خودش خيلي خوب بود و در مورد خاطرات روزهاي سربازي فكر مي كنم كه اين قسمت لازم كه باشدخيلي شبيه كتاب بابا لنگ دراز است البته در برخي جهات. مثل يك داستان ادامه دار كه به خواندنش عادت مي كني و منتظر مي ماني كه بداني بعد چي مي شود البته بيشتر گفتگوي ذهن نويسنده است و اتفاقات ذهني
آقاي خواجه پور شما در روزهاي سربازي هميشه از يك عشق مبهمم صحبت مي كنيد كه اين براي من خيلي جالب اينكه انسان ميل به زندگي دارد اما براي كي يا چي گاهي اوقات جوابي ندارد اما وقتي كه خوب فكر كنيم مي بينيم كه تمام جواب در يك چيز خلاصه شده كسي كه تمام عشق و هستي ما از اوست شايد داياناي شما هم جز او نباشد ولي حس زيبايي است و براي من قابل ستايش
موفق باشيد
salam
inja alefbaye farsi nadarad
az vaghty roozhaye sarbazi amade digar ghazal nemiayad
albate in ham dar jaye khodash ghashang ast vali adame bikar mikhahad bekhanadash
be har hal baraye hame az door arezooye movafaghiyat daram
az inke dar maraseme "rendane ba hafez " anja naboodeam kheili afsoos khordam
omid varam inja chizi lazem nadashte bashid choon nemitavanam barayetan biavaram
ba ejaze
bedrood
ارسال یک نظر