ناشناس
داستانی از علی داوریفرد
داستانی از علی داوریفرد
آن مرد مرد. آن مردی که کسی نمیدانست چه کسی است و از کجا آمده است و در آن شهر چکار داشت. آن مردی که فقط صبح ها کفاشی میکرد ودیگر کسی نه او را میدید و نه به فکر او می افتاد دیگر در بینشان نبود. آن مرد اسم هم نداشت و وقتی که اتاق زیر شیروانی خانهای مخروبه را اجاره کرد به صاحب خانه گفته بود که می توانید مرا جان صدا بزنید و صاحبخانه هم دیگر اصرار نکرده بود. آن مرد در یک شب سرد زمستانی مرده بود. اما وقتی به سراغ بدن متعفن شدهاش آمدند دیدند هیچی ندارد که با آن خودش را گرم کند. آنهایی که به سراغش آمدند دیدند که تنها وسیله ای که اتاقق سرد و نمورش را روشنایی می بخشید فقط شمع بود آن هم شمع درجه دو. آن مرد در زمان حیاتش می توانست معروف باشد میتوانست در بهترین خانهها زندگی کند، بهترین غذاها را سرو کند بهترین و زیباترین دخترها را به همسری برگزیند به زیباترین مناطق دنیا سفر کند . اما نکرد چرایش را هم کسی نمیداند.
آنمرد مرد . گمنام هم مرد و حالا که معروف است هم گمنام است . آن مرد کتاب مینوشت چه وقت هم کسی نمیداند . او چهار کتاب نوشته است که حالا آن را چاپ کردهاند در حالی که زیر عنوان و جلو نویسندهاش نوشتهاند ناشناس و باز هم در پرانتز نوشتهاند میتوانید آن را جان بنامید .
آن مرد تمام داراییهایش را این طور تقسیم کرده بود یک دهم برای صاحبخانه و بقیه هم برای آموزش و پرورش کودکان بی سرپرست.
آنمرد فقیر و ناشناس مرد ولی با کتابهایش زندگانی بخشید.
4/6/84
آنمرد مرد . گمنام هم مرد و حالا که معروف است هم گمنام است . آن مرد کتاب مینوشت چه وقت هم کسی نمیداند . او چهار کتاب نوشته است که حالا آن را چاپ کردهاند در حالی که زیر عنوان و جلو نویسندهاش نوشتهاند ناشناس و باز هم در پرانتز نوشتهاند میتوانید آن را جان بنامید .
آن مرد تمام داراییهایش را این طور تقسیم کرده بود یک دهم برای صاحبخانه و بقیه هم برای آموزش و پرورش کودکان بی سرپرست.
آنمرد فقیر و ناشناس مرد ولی با کتابهایش زندگانی بخشید.
4/6/84
ردپایی در آسمان
شعری از فرزانه نادرپور
شعری از فرزانه نادرپور
زندگي
آهنگ انتظار بر لبه ي يك پرتگاه
وتو چتر بازي آماتور
سقوطي آزاد
و تجربه ي لذت پرواز
در ته دره ي زندگي ...
انتظار،آهنگ خود را در ضربان زمان مي نوازد
و تو تا اوج نيستي مي رقصي
ردپايیست در آسمان
حسي،دستي،نگاهي
در اوج نيستي زندگي هست نوري؟اميدي؟!
شايد بايد باور كرد پرواز را...
آهنگ انتظار بر لبه ي يك پرتگاه
وتو چتر بازي آماتور
سقوطي آزاد
و تجربه ي لذت پرواز
در ته دره ي زندگي ...
انتظار،آهنگ خود را در ضربان زمان مي نوازد
و تو تا اوج نيستي مي رقصي
ردپايیست در آسمان
حسي،دستي،نگاهي
در اوج نيستي زندگي هست نوري؟اميدي؟!
شايد بايد باور كرد پرواز را...
دوباره
شعری از فرزانه نادرپور
شعری از فرزانه نادرپور
روزي درختي ، سايه اي
ديروز درختي، باري ، سايه اي
امروز سايه اي ، سايه اي، سايه
فردا هيچ
نقطه سر خط
دوباره مرور كن.دوباره درخت شو
ديروز درختي، باري ، سايه اي
امروز سايه اي ، سايه اي، سايه
فردا هيچ
نقطه سر خط
دوباره مرور كن.دوباره درخت شو
چشمها
طاهره رحمانیان
طاهره رحمانیان
دیروز چشمهایت را دوست داشتم
به رنگ دریا بود
اما امروز دوستشان ندارم
چون به طعم دریاست!
به رنگ دریا بود
اما امروز دوستشان ندارم
چون به طعم دریاست!
پرواي پروانه
شعری از مهسا حاتمیکیا
شعری از مهسا حاتمیکیا
رخنه اي در تاريكي
پژواك صداي من
گوش فرادار
در درونم پرواي پروانه هاست
لرزش انگشتانم
استحكام تو را مي جويد
سرشار از بودن
اما
خسته از ماندن
رخنه كردي در درونم
بودم از بودنت
پذيرفتم ميوه ي عقل را از دستانت
آه
كه چه دردناك بود
بارور شدم از باورت
يقين بخش به باورم
پژواك صداي من
گوش فرادار
در درونم پرواي پروانه هاست
لرزش انگشتانم
استحكام تو را مي جويد
سرشار از بودن
اما
خسته از ماندن
رخنه كردي در درونم
بودم از بودنت
پذيرفتم ميوه ي عقل را از دستانت
آه
كه چه دردناك بود
بارور شدم از باورت
يقين بخش به باورم
فصل خاکسپاری
شعری از یوسف سرخوش
شعری از یوسف سرخوش
پاییز مرگ است
فصل خاکسپاری معشوق، تو و عشق است
اینبار عشقم را به مرگ خواهم باخت
عاشق خواهم شد
و تیشه بر زندگی ام خواهم کوفت.
فصل خاکسپاری معشوق، تو و عشق است
اینبار عشقم را به مرگ خواهم باخت
عاشق خواهم شد
و تیشه بر زندگی ام خواهم کوفت.
پرواز
شعری از سارا رحمانیان
شعری از سارا رحمانیان
پرواز كردي در شام آخرت .
تو روياي پرواز را گمان ندانستي
و با بالهاي مناليزا پريدي.
تو روياي پرواز را گمان ندانستي
و با بالهاي مناليزا پريدي.
فرود
شعری از سارا رحمانیان
شعری از سارا رحمانیان
آرام بالهایم را میبندم
و نفسزنان فرود میآیم
دراز میکشم ...
تمام این حجم آرام میگیرد
به خواب میروم
میدانم این بار هم خدا ندید
من چه کردم ....
و نفسزنان فرود میآیم
دراز میکشم ...
تمام این حجم آرام میگیرد
به خواب میروم
میدانم این بار هم خدا ندید
من چه کردم ....
آرامش دوگانه
یادداشتی از محمد خواجهپور
با نگاهی به شعر فرود/ سارا رحمانیان/ الف245
فضای شعر آرامش است اما اضطرابی در زیر پوست شعر وجود دارد. این فضا البته در برخی قسمتها میتوانست قویتر از این پرداخت شود. دوبار استفاده از «آرام» کمی از ضربه و حس این واژه را گرفته است. با حذف آرام اول تاثیر آرام گرفتن دوم بیشتر میشود.
ضمیر «این» به فرمی استفاده شده در ساختار زبانی شعر امروز خیلی کاربرد دارد و دلیل آن جزیینگر کردن اشارات است. اما در اینجا کمی فضا را محدود کرده و «این» آرام شدن را تنها به سطرهای پیشین محدود کرده است. «تمام حجم آرام می گیرد» گستردگی آرام شدن را نشان میدهد. و اشاره «این» فضا را محدود نمیکند
جای «فرود» من «فرو» را پیشنهاد میدهم (البته به خوانشی که از سطر ما قبل آخر خواهم داد) که چون فرود به شکل طبیعی خوانده میشود ولی فرو عمق بیشتر به این هبوط میدهد.
اما کنش اصلی شعر در سطر «میدانم این بار هم خدا ندید» اتفاق میافتد که زیر خوانشی هم دارد که این بال زدن و فرود آمدن پیش از این نیز حادث شده است و ندیدن خدا میتوان دو تحلیل داشته باشد یکی دور نگه داشتن خود از دیدن خدا که میتواند نشانه گناه باشد و گریز از نگاه خدا، و دیگری لحنی دعایی و تمنایی دارد. یعنی تلاشهای پیشین برای دیدن شده توسط خدا بوده ولی این بار هم خدا ندیده است. که هر دو خوانش متضاد امکان حضور در شعر را دارد.
البته سطر پایانی با توجه به قوت سطرهای پیشین ضعیفتر است فرود شعر در سطر چهارم اتفاق افتاده و یک فرود مجدد ضرورتی ندارد. خصوصاً آن سه نقطه پایانی که من همیشه در شعر مدرن مخالف آن بودهام این فضای سفیدسازی در ذات شعر مدرن است. اینجا باید ؟ یا ! قرار میگرفت تا نوع خوانش «چه» مشخص میشد. اینجا «چه» تاکید است یا چه پرسش .
اما شعری در کل شعر موفقی است. شعری با امکان یک خوانش دوگانه گناه/عبادت.
ضمیر «این» به فرمی استفاده شده در ساختار زبانی شعر امروز خیلی کاربرد دارد و دلیل آن جزیینگر کردن اشارات است. اما در اینجا کمی فضا را محدود کرده و «این» آرام شدن را تنها به سطرهای پیشین محدود کرده است. «تمام حجم آرام می گیرد» گستردگی آرام شدن را نشان میدهد. و اشاره «این» فضا را محدود نمیکند
جای «فرود» من «فرو» را پیشنهاد میدهم (البته به خوانشی که از سطر ما قبل آخر خواهم داد) که چون فرود به شکل طبیعی خوانده میشود ولی فرو عمق بیشتر به این هبوط میدهد.
اما کنش اصلی شعر در سطر «میدانم این بار هم خدا ندید» اتفاق میافتد که زیر خوانشی هم دارد که این بال زدن و فرود آمدن پیش از این نیز حادث شده است و ندیدن خدا میتوان دو تحلیل داشته باشد یکی دور نگه داشتن خود از دیدن خدا که میتواند نشانه گناه باشد و گریز از نگاه خدا، و دیگری لحنی دعایی و تمنایی دارد. یعنی تلاشهای پیشین برای دیدن شده توسط خدا بوده ولی این بار هم خدا ندیده است. که هر دو خوانش متضاد امکان حضور در شعر را دارد.
البته سطر پایانی با توجه به قوت سطرهای پیشین ضعیفتر است فرود شعر در سطر چهارم اتفاق افتاده و یک فرود مجدد ضرورتی ندارد. خصوصاً آن سه نقطه پایانی که من همیشه در شعر مدرن مخالف آن بودهام این فضای سفیدسازی در ذات شعر مدرن است. اینجا باید ؟ یا ! قرار میگرفت تا نوع خوانش «چه» مشخص میشد. اینجا «چه» تاکید است یا چه پرسش .
اما شعری در کل شعر موفقی است. شعری با امکان یک خوانش دوگانه گناه/عبادت.
روز پنجاه و هفت سرباز روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا
صبح بيخيال پادگان، زدم و رفتم طرف مسعود. استقبال خاصی توي دانشگاه ازم نشد و تعارفها مثل هميشه تكه پاره ميشد. حس كردم از آن شاعرها بايد باشم كه براي بشريت گوز گوز كند از آن پيامبران بي تلفن.
مسعود يادش رفت كه بچهها را معرفي كند اما همه، جوري صميمیبودند چه آنها كه قبلاً ديده بودم چه آنها كه جديد بودند. من هم شدم يك دانشجو حتي بيشتر از آن روزها كه بودم. توي جلسه هم مثل يك ميهمان ازم پذيرايي كردند. من هم طبق معمول پررو شدم و خيلي حرف زدم شايد بيش از دهانم اما فكر نمیكنم خسته شده باشند حداقل چهرهها اين طوري میگفت و اين كه از صدايم تعريف كردند. خودشان شعرها را تند تند و بدون حس میخواندند و شايد نديده بودند يك نفر به نوشته خودش احترام بگذارد.{5:36}
ميخواستم اولش از خوش تيپ نبودن خودم معذرت خواهي كنم اما خوب زياد سه كاري نكردم همان پلاستيك لباس هايم كافي بود. نهار را توي سلف با تيپترين آدم بخش زبان خورديم و آمدم توي پادگان. دوباره اينجا احساس پيامبرهاي بي تلفن را پيدا كردم. ستوده پرسيد و گفتم كتاب شعر دارم. توي نگاهش جوري تحسين بود. اين طوري با وجود 7 ساعت تاخير پيه تنبيه به تنم ماليده نشد. اين هم از مزاياي پيامبر كلمات بودن است.6:56
روز پنجاه و هفت
سلام!
اسمال گفت: « اين» سعيد سعي كرد خود را عادي نشان دهد. كاش بنويسد چه حسي داشت. من خوشحال شدم. مثل اينكه دوستت دست تكان داده كه سوار تاكسي زندگي بشود و برود و داري نگاه میكني شايد خودت هم دست تكان دادهاي اما بعد خوابت برده ، وقتي گفتي خوابت برده همه با تعجب نگاه كردند و شايد توي دلشان گفتند: «باز هم ، برو تو هم» و من به مسخره قضيه گرسنه ماندنم در راه عشق را میگفتم. شايد اصلا زنگ نزده كه احتمالش هم زياد است و شايد هنوز گيج است يا فكر كرده مسخره میكنم.
اسمال سر كارمان گذاشته بود. چون سعيد نشسته بود اين گزينه را از همان اول حذف كرده بودم اما خوب شد. اين طور بچه هاي 9 با هم صميمیتر میشوند يك جور ازدواج فاميلي ست شايد ولي دلم براي اين رويا ميسوزد. خيلي سخت است نه گفتن فكر كنم. تازه بيشترين ضرر را ما ميكنيم كه ديگر سينما تعطيل میشود. اما میگويد: بله جوري انگار مجبور است انگار ما هم ازش میخواهيم. اما من هم ضرر كردم روياهاي شعريام بايد برود شناسنامهاش را عوض كند.7:06
صبح بيخيال پادگان، زدم و رفتم طرف مسعود. استقبال خاصی توي دانشگاه ازم نشد و تعارفها مثل هميشه تكه پاره ميشد. حس كردم از آن شاعرها بايد باشم كه براي بشريت گوز گوز كند از آن پيامبران بي تلفن.
مسعود يادش رفت كه بچهها را معرفي كند اما همه، جوري صميمیبودند چه آنها كه قبلاً ديده بودم چه آنها كه جديد بودند. من هم شدم يك دانشجو حتي بيشتر از آن روزها كه بودم. توي جلسه هم مثل يك ميهمان ازم پذيرايي كردند. من هم طبق معمول پررو شدم و خيلي حرف زدم شايد بيش از دهانم اما فكر نمیكنم خسته شده باشند حداقل چهرهها اين طوري میگفت و اين كه از صدايم تعريف كردند. خودشان شعرها را تند تند و بدون حس میخواندند و شايد نديده بودند يك نفر به نوشته خودش احترام بگذارد.{5:36}
ميخواستم اولش از خوش تيپ نبودن خودم معذرت خواهي كنم اما خوب زياد سه كاري نكردم همان پلاستيك لباس هايم كافي بود. نهار را توي سلف با تيپترين آدم بخش زبان خورديم و آمدم توي پادگان. دوباره اينجا احساس پيامبرهاي بي تلفن را پيدا كردم. ستوده پرسيد و گفتم كتاب شعر دارم. توي نگاهش جوري تحسين بود. اين طوري با وجود 7 ساعت تاخير پيه تنبيه به تنم ماليده نشد. اين هم از مزاياي پيامبر كلمات بودن است.6:56
روز پنجاه و هفت
سلام!
اسمال گفت: « اين» سعيد سعي كرد خود را عادي نشان دهد. كاش بنويسد چه حسي داشت. من خوشحال شدم. مثل اينكه دوستت دست تكان داده كه سوار تاكسي زندگي بشود و برود و داري نگاه میكني شايد خودت هم دست تكان دادهاي اما بعد خوابت برده ، وقتي گفتي خوابت برده همه با تعجب نگاه كردند و شايد توي دلشان گفتند: «باز هم ، برو تو هم» و من به مسخره قضيه گرسنه ماندنم در راه عشق را میگفتم. شايد اصلا زنگ نزده كه احتمالش هم زياد است و شايد هنوز گيج است يا فكر كرده مسخره میكنم.
اسمال سر كارمان گذاشته بود. چون سعيد نشسته بود اين گزينه را از همان اول حذف كرده بودم اما خوب شد. اين طور بچه هاي 9 با هم صميمیتر میشوند يك جور ازدواج فاميلي ست شايد ولي دلم براي اين رويا ميسوزد. خيلي سخت است نه گفتن فكر كنم. تازه بيشترين ضرر را ما ميكنيم كه ديگر سينما تعطيل میشود. اما میگويد: بله جوري انگار مجبور است انگار ما هم ازش میخواهيم. اما من هم ضرر كردم روياهاي شعريام بايد برود شناسنامهاش را عوض كند.7:06
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر