خواب
داستانی از فاطمه رهنورد
داستانی از فاطمه رهنورد
پسرك حال مادرش بد بود و براي پيدا كردن داروي گياهي به جنگل رفت جنگلي انبوه و تاريك، زير درختها سرخسها حسابي رشد كرده بودند. از اين فضا كمي ترسيده بود كه چيزي بين سرخسها تكان خورد ناگهان ، سرش را بيرون آورد. از ديدن آن وحشت كرد چند قدم به عقب برداشت هر دو به هم خيره شدند بيخودي ترسيده بود چون يك بچه ديپلو دوكوس (1) بود با چشمهاي درشت و گرد و سرخسهايي كه از دهانش بيرون بود و صداي نازكي كه در ميآورد ديدني بود احساس كرد زمين در حال لرزيدن است و صداي عجيبي به گوشش ميرسد كه هر لحظه بلندتر ميشد. از دور ديد كه درختها شكسته ميشوند و ميافتادند. خودش را در يك نقطه امن پنهان كرد تا آن هيولاها به نزديكي او رسيدند. يك گله ديپلو دوكوس بالغ بودند كه از جنگل عبور ميكردند و به طرف رودخانهها ميرفتند. او و بچه ديپلودوكوس هم به دنبال آنها راه افتادند تا به رودخانه رسيدند. در حال جمع كردن گياه بود كه صداي گوشخراشي شنيد به طرف صدا نگاه كرد يك تيراناسوروس (2) بود كه قصد حمله به يك استگوساروس(3) داشت. استگوساروس توانست خودش را نجات دهد و فرار كند. اين بار تيراناسوروس، بچه ديپلو دو كوس را براي شكار در نظر گرفته بود و به طرف او رفت. پسرك با پرتاب چند سنگ خواست كه تيراناسوروس را از آنجا دور كند ولي او كه عصباني شده بود به سمت پسرك كه از ترس ميخكوب شده بود رفت تا اين كه به بالاي سرش رسيد با چشمهاي مخفوش نگاهي به او كرد و دهانش را باز كرد تا با دندانهاي تيزش او را كه جيغ ميكشيد بگيرد. ناگهان با يك تكان شديد از خواب پريد.
مادرش بود كه ميگفت: ببخش عزيزم كه اينجوري بيدارت كردم. داشتي جيغ ميكشيدي . و پسرك: اوه، همش خواب بود خيلي به موقع بيدارم كردي.
1. Diplodocus 2. Tyrannosaurs 3. Stegosaurus
مادرش بود كه ميگفت: ببخش عزيزم كه اينجوري بيدارت كردم. داشتي جيغ ميكشيدي . و پسرك: اوه، همش خواب بود خيلي به موقع بيدارم كردي.
1. Diplodocus 2. Tyrannosaurs 3. Stegosaurus
باید برهنه راه بروم
شعری از فاطمه آبازیان
من در يک وضعيت نابسامانم
يک منگي موقت
گلويم درد مي کند
نه اينکه سرما خورده باشم
سرما مرا خورده است
پک محکمي زدي به سيگار احساس
خام نبودم
نسوختم
آن دود خاکستري رنگ
فوتش کردي در اتاق زندگي
همان اتاق!
نه پنجره اي دارد
نه تهويه اي
اتاق اشباع شده از دود
خفه نمي شوم
شده ام
يک زنده ي منفعل در ابتداي نابودي
بدون بودن و باليدن
صداي نفت کش همسايه مي آيد
شايد مي خواهد خودش را بکشد
خط هاي دفتر هيچ وقت به هم نمي رسند
با جرات بگويم:
هيچ وقت!
هان
اسم تو راه يافت به ذهن من
چشم هايم راه شدند
خشک خشک
مدتي بعد
تفت کردم روي خاک
خيس خيس
دمپايي پاره
بايد برهنه راه بروم
روي زمين سرد
سرما مرا خواهد خورد
دوباره.
يک منگي موقت
گلويم درد مي کند
نه اينکه سرما خورده باشم
سرما مرا خورده است
پک محکمي زدي به سيگار احساس
خام نبودم
نسوختم
آن دود خاکستري رنگ
فوتش کردي در اتاق زندگي
همان اتاق!
نه پنجره اي دارد
نه تهويه اي
اتاق اشباع شده از دود
خفه نمي شوم
شده ام
يک زنده ي منفعل در ابتداي نابودي
بدون بودن و باليدن
صداي نفت کش همسايه مي آيد
شايد مي خواهد خودش را بکشد
خط هاي دفتر هيچ وقت به هم نمي رسند
با جرات بگويم:
هيچ وقت!
هان
اسم تو راه يافت به ذهن من
چشم هايم راه شدند
خشک خشک
مدتي بعد
تفت کردم روي خاک
خيس خيس
دمپايي پاره
بايد برهنه راه بروم
روي زمين سرد
سرما مرا خواهد خورد
دوباره.
من یا خودم
شعری از سمیه کشوری
به ديوار اتاق زل مي زم
سفيد
بدون حتي خطي
به دليل بودنش فکر مي کنم
ديواري بين من و خودم
راه مي روم
به دليل بودنش فکر مي کنم
آينه زل زده به من
به نقاب صورتم فکر مي کنم
به دليل بودنش
مغزم زنگ مي زند
زنگ خطر
عادي ست
هميشه
من دلم براي خودم تنگ مي شود
ديواري بين من و خودم
آنچه هستم هيچ وقت
نيستم
آري
هيچ وقت!
سفيد
بدون حتي خطي
به دليل بودنش فکر مي کنم
ديواري بين من و خودم
راه مي روم
به دليل بودنش فکر مي کنم
آينه زل زده به من
به نقاب صورتم فکر مي کنم
به دليل بودنش
مغزم زنگ مي زند
زنگ خطر
عادي ست
هميشه
من دلم براي خودم تنگ مي شود
ديواري بين من و خودم
آنچه هستم هيچ وقت
نيستم
آري
هيچ وقت!
چهره سیاه آمریکا
نگاه محمد خواجهپور به کتاب اگر بیل استریت زبان داشت
نگاه محمد خواجهپور به کتاب اگر بیل استریت زبان داشت
جیمز بالدوین /ابراهیم یونسی/ نشر معین/چاپ اول 83/207صفحه /2000 تومان
جمیز بالدوین، سیاهپوست است و این بر دید او نسبت به پیراموناش اثر عمیقی دارد. «اگر بیل استریت زبان داشت» روایت دنیای سیاهان است در عمق، البته فراموش نمیشود که سیاهان نیز دارای تنوعی هستند که دنیای آنان را شکل میدهد. به خاطر همین با فضاهایی کاملاً عاشقانه تا فضاهای تیره اجتماعی در رمان حضور دارد و حرکت میکند.
نباید از نظر دور داشت که رمان در دهه هفتاد نوشته شده است و هر چند بیانیهای برای مبارزات برابری نژادی در جامعه آمریکا آن سالها نیست. ولی به خوبی در متن روایت این گفتمان روزگار خود را بازتاب میدهد. آدمهای رمان هرچند در جریانهای سیاسی نیستند ولی این از واقعی بودن آنها نشات میگیرد. آدمهای قابل لمس و در دسترس که نمونههای آن را فارغ از رنگ در هر جامعهای هم میتوان یافت. با این وجود به قدر کافی آمریکایی هستند.
با وجود تمام انتقاداتی که بر جامعه آمریکا در کتاب وارد است ولی کتاب بر اساس ایدهها و ایدهآلهای آمریکایی «عشق نجات میدهد» بنا شده است. این تفکر آمریکایی دیگر فارغ از سیاه و سفید است و میتوان آن را در بسیاری از آثار هنری تولیدی آمریکا ردیابی کرد. چیزی که میتواند فونی را از زندان نجات دهد بازگشت به عناصر اجتماعی اولیه است. «خانواده» که هم در شکل فرزندی متولد خواهد شد و هم در خانواده نوعی «تیش» تبلور دارد میتواند باعث نجات شود.
اما برای یک نویسنده خوانندن «بیل استریت» از نظر شکل روایت آموزنده است. اول این که زمان در کتاب منطبق با زمان واقعی نیست نیمه اول کتاب در یک روز روایت میشود و کتاب پر از «بازگشت به گذشته» است. تا بتواند ریتم زمانی کار را حفظ کند و قصه را به پیش برد. از سوی دیگر زاویه دید انتخاب شده اول شخص است و با توجه به محدودیتهای اول شخص نویسنده از تکنیک خاص روایت ذهنی استفاده کرده است یعنی در برخی قسمتها ما به همراه روای اول شخص حدس میزنیم چه اتفاقی دارد میافتد. مثلاً در بخش زندان که «تیش» حضور ندارد ما همراه با او اتفاقات را حدس میزنیم هر چند این حدس زدن دارای عدم تعین پستمدرنی نیست و ما تنها با یک حدس قطعی روبهرو هستیم که ویژگی یک داستان «واقعگرا» است.
جنبههای دیگری از قوت «بالدوین» آنجاست که در صحنههای زد و خورد همچنان به تشریح جزییات اشیا میپردازند ولی این تشریح جزییات ا زضرباهنگ صحنه نمیکند. یعنی صحنههای برخورد که در سه صحنه پرداخت شده است پیش از آن که خشونت را منتقل کند در نوعی خلسه روایت میشود. مثل نمایش صحنهها به شکل اسلوموشن از این تکنیک در سینمای امروز نیز زیاد استفاده میشود که خشونت همراه با نوعی خلسه و تعالی است. ولی برای داستانی که سی سال قبل نوشته شده است این فرم بیان برخوردها غریب و خواندنی است. البته زاویه دید زن روای نیز در رسیدن به این نگاه در هنگام برخوردها بی تاثیر نیست.
هر چند «جیمز بالدوین» برای ما نویسنده نامداری نیست. ولی خواندن این کتاب میتواند دیدن آدمهای معمولی را ما سادهتر کند. البته نباید از این گذشت که «ابراهیم یونسی» هم مترجم قابل اعتمادی است.
جمیز بالدوین، سیاهپوست است و این بر دید او نسبت به پیراموناش اثر عمیقی دارد. «اگر بیل استریت زبان داشت» روایت دنیای سیاهان است در عمق، البته فراموش نمیشود که سیاهان نیز دارای تنوعی هستند که دنیای آنان را شکل میدهد. به خاطر همین با فضاهایی کاملاً عاشقانه تا فضاهای تیره اجتماعی در رمان حضور دارد و حرکت میکند.
نباید از نظر دور داشت که رمان در دهه هفتاد نوشته شده است و هر چند بیانیهای برای مبارزات برابری نژادی در جامعه آمریکا آن سالها نیست. ولی به خوبی در متن روایت این گفتمان روزگار خود را بازتاب میدهد. آدمهای رمان هرچند در جریانهای سیاسی نیستند ولی این از واقعی بودن آنها نشات میگیرد. آدمهای قابل لمس و در دسترس که نمونههای آن را فارغ از رنگ در هر جامعهای هم میتوان یافت. با این وجود به قدر کافی آمریکایی هستند.
با وجود تمام انتقاداتی که بر جامعه آمریکا در کتاب وارد است ولی کتاب بر اساس ایدهها و ایدهآلهای آمریکایی «عشق نجات میدهد» بنا شده است. این تفکر آمریکایی دیگر فارغ از سیاه و سفید است و میتوان آن را در بسیاری از آثار هنری تولیدی آمریکا ردیابی کرد. چیزی که میتواند فونی را از زندان نجات دهد بازگشت به عناصر اجتماعی اولیه است. «خانواده» که هم در شکل فرزندی متولد خواهد شد و هم در خانواده نوعی «تیش» تبلور دارد میتواند باعث نجات شود.
اما برای یک نویسنده خوانندن «بیل استریت» از نظر شکل روایت آموزنده است. اول این که زمان در کتاب منطبق با زمان واقعی نیست نیمه اول کتاب در یک روز روایت میشود و کتاب پر از «بازگشت به گذشته» است. تا بتواند ریتم زمانی کار را حفظ کند و قصه را به پیش برد. از سوی دیگر زاویه دید انتخاب شده اول شخص است و با توجه به محدودیتهای اول شخص نویسنده از تکنیک خاص روایت ذهنی استفاده کرده است یعنی در برخی قسمتها ما به همراه روای اول شخص حدس میزنیم چه اتفاقی دارد میافتد. مثلاً در بخش زندان که «تیش» حضور ندارد ما همراه با او اتفاقات را حدس میزنیم هر چند این حدس زدن دارای عدم تعین پستمدرنی نیست و ما تنها با یک حدس قطعی روبهرو هستیم که ویژگی یک داستان «واقعگرا» است.
جنبههای دیگری از قوت «بالدوین» آنجاست که در صحنههای زد و خورد همچنان به تشریح جزییات اشیا میپردازند ولی این تشریح جزییات ا زضرباهنگ صحنه نمیکند. یعنی صحنههای برخورد که در سه صحنه پرداخت شده است پیش از آن که خشونت را منتقل کند در نوعی خلسه روایت میشود. مثل نمایش صحنهها به شکل اسلوموشن از این تکنیک در سینمای امروز نیز زیاد استفاده میشود که خشونت همراه با نوعی خلسه و تعالی است. ولی برای داستانی که سی سال قبل نوشته شده است این فرم بیان برخوردها غریب و خواندنی است. البته زاویه دید زن روای نیز در رسیدن به این نگاه در هنگام برخوردها بی تاثیر نیست.
هر چند «جیمز بالدوین» برای ما نویسنده نامداری نیست. ولی خواندن این کتاب میتواند دیدن آدمهای معمولی را ما سادهتر کند. البته نباید از این گذشت که «ابراهیم یونسی» هم مترجم قابل اعتمادی است.