۱۰/۰۶/۱۳۸۵

الف 304

خواب
داستانی از فاطمه رهنورد
پسرك حال مادرش بد بود و براي پيدا كردن داروي گياهي به جنگل رفت جنگلي انبوه و تاريك، زير درختها سرخس‌ها حسابي رشد كرده بودند. از اين فضا كمي ترسيده بود كه چيزي بين سرخس‌ها تكان خورد ناگهان ، سرش را بيرون آورد. از ديدن آن وحشت كرد چند قدم به عقب برداشت هر دو به هم خيره شدند بي‌خودي ترسيده بود چون يك بچه ديپلو دوكوس (1) بود با چشمهاي درشت و گرد و سرخس‌هايي كه از دهانش بيرون بود و صداي نازكي كه در مي‌آورد ديدني بود احساس كرد زمين در حال لرزيدن است و صداي عجيبي به گوشش مي‌رسد كه هر لحظه بلندتر مي‌شد. از دور ديد كه درختها شكسته مي‌شوند و مي‌افتادند. خودش را در يك نقطه امن پنهان كرد تا آن هيولاها به نزديكي او رسيدند. يك گله ديپلو دوكوس بالغ بودند كه از جنگل عبور مي‌كردند و به طرف رودخانه‌ها مي‌رفتند. او و بچه ديپلودوكوس هم به دنبال آنها راه افتادند تا به رودخانه رسيدند. در حال جمع كردن گياه بود كه صداي گوشخراشي شنيد به طرف صدا نگاه كرد يك تيراناسوروس (2) بود كه قصد حمله به يك استگوساروس(3) داشت. استگوساروس توانست خودش را نجات دهد و فرار كند. اين بار تيراناسوروس، بچه ديپلو دو كوس را براي شكار در نظر گرفته بود و به طرف او رفت. پسرك با پرتاب چند سنگ خواست كه تيراناسوروس را از آنجا دور كند ولي او كه عصباني شده بود به سمت پسرك كه از ترس ميخكوب شده بود رفت تا اين كه به بالاي سرش رسيد با چشم‌هاي مخفوش نگاهي به او كرد و دهانش را باز كرد تا با دندانهاي تيزش او را كه جيغ مي‌كشيد بگيرد. ناگهان با يك تكان شديد از خواب پريد.
مادرش بود كه مي‌گفت: ببخش عزيزم كه اينجوري بيدارت كردم. داشتي جيغ مي‌كشيدي . و پسرك: اوه، همش خواب بود خيلي به موقع بيدارم كردي.
1. Diplodocus 2. Tyrannosaurs 3. Stegosaurus

باید برهنه راه بروم
شعری از فاطمه آبازیان
من در يک وضعيت نابسامانم
يک منگي موقت
گلويم درد مي کند
نه اينکه سرما خورده باشم
سرما مرا خورده است
پک محکمي زدي به سيگار احساس
خام نبودم
نسوختم
آن دود خاکستري رنگ
فوتش کردي در اتاق زندگي
همان اتاق!
نه پنجره اي دارد
نه تهويه اي
اتاق اشباع شده از دود
خفه نمي شوم
شده ام
يک زنده ي منفعل در ابتداي نابودي
بدون بودن و باليدن
صداي نفت کش همسايه مي آيد
شايد مي خواهد خودش را بکشد
خط هاي دفتر هيچ وقت به هم نمي رسند
با جرات بگويم:
هيچ وقت!
هان
اسم تو راه يافت به ذهن من
چشم هايم راه شدند
خشک خشک
مدتي بعد
تفت کردم روي خاک
خيس خيس
دمپايي پاره
بايد برهنه راه بروم
روي زمين سرد
سرما مرا خواهد خورد
دوباره.


من یا خودم
شعری از سمیه کشوری
به ديوار اتاق زل مي زم
سفيد
بدون حتي خطي
به دليل بودنش فکر مي کنم
ديواري بين من و خودم
راه مي روم
به دليل بودنش فکر مي کنم
آينه زل زده به من
به نقاب صورتم فکر مي کنم
به دليل بودنش
مغزم زنگ مي زند
زنگ خطر
عادي ست
هميشه
من دلم براي خودم تنگ مي شود
ديواري بين من و خودم
آنچه هستم هيچ وقت
نيستم
آري
هيچ وقت!

چهره سیاه آمریکا
نگاه محمد خواجه‌پور به کتاب اگر بیل استریت زبان داشت
جیمز بالدوین /ابراهیم یونسی/ نشر معین/چاپ اول 83/207صفحه /2000 تومان
جمیز بالدوین، سیاهپوست است و این بر دید او نسبت به پیرامون‌اش اثر عمیقی دارد. «اگر بیل استریت زبان داشت» روایت دنیای سیاهان است در عمق، البته فراموش نمی‌شود که سیاهان نیز دارای تنوعی هستند که دنیای آنان را شکل می‌دهد. به خاطر همین با فضاهایی کاملاً عاشقانه تا فضاهای تیره اجتماعی در رمان حضور دارد و حرکت می‌کند.
نباید از نظر دور داشت که رمان در دهه هفتاد نوشته شده است و هر چند بیانیه‌ای برای مبارزات برابری نژادی در جامعه آمریکا آن سال‌ها نیست. ولی به خوبی در متن روایت این گفتمان روزگار خود را بازتاب می‌دهد. آدم‌های رمان هرچند در جریان‌های سیاسی نیستند ولی این از واقعی بودن آن‌ها نشات می‌گیرد. آدم‌های قابل لمس و در دسترس که نمونه‌های آن را فارغ از رنگ در هر جامعه‌ای هم می‌توان یافت. با این وجود به قدر کافی آمریکایی هستند.
با وجود تمام انتقاداتی که بر جامعه آمریکا در کتاب وارد است ولی کتاب بر اساس ایده‌ها و ایده‌‌آل‌های آمریکایی «عشق نجات می‌دهد» بنا شده است. این تفکر آمریکایی دیگر فارغ از سیاه و سفید است و می‌توان آن را در بسیاری از آثار هنری تولیدی آمریکا ردیابی کرد. چیزی که می‌تواند فونی را از زندان نجات دهد بازگشت به عناصر اجتماعی اولیه است. «خانواده» که هم در شکل فرزندی متولد خواهد شد و هم در خانواده نوعی «تیش» تبلور دارد می‌تواند باعث نجات شود.
اما برای یک نویسنده خوانندن «بیل استریت» از نظر شکل روایت آموزنده است. اول این که زمان در کتاب منطبق با زمان واقعی نیست نیمه اول کتاب در یک روز روایت می‌شود و کتاب پر از «بازگشت به گذشته» است. تا بتواند ریتم زمانی کار را حفظ کند و قصه را به پیش برد. از سوی دیگر زاویه دید انتخاب شده اول شخص است و با توجه به محدودیت‌های اول شخص نویسنده از تکنیک خاص روایت ذهنی استفاده کرده است یعنی در برخی قسمت‌ها ما به همراه روای اول شخص حدس می‌زنیم چه اتفاقی دارد می‌افتد. مثلاً در بخش زندان که «تیش» حضور ندارد ما همراه با او اتفاقات را حدس می‌زنیم هر چند این حدس زدن دارای عدم تعین پست‌مدرنی نیست و ما تنها با یک حدس قطعی روبه‌رو هستیم که ویژگی یک داستان «واقع‌گرا» است.
جنبه‌های دیگری از قوت «بالدوین» آنجاست که در صحنه‌های زد و خورد همچنان به تشریح جزییات اشیا می‌پردازند ولی این تشریح جزییات ا زضرباهنگ صحنه نمی‌کند. یعنی صحنه‌های برخورد که در سه صحنه پرداخت شده است پیش از آن که خشونت را منتقل کند در نوعی خلسه روایت می‌شود. مثل نمایش صحنه‌ها به شکل اسلوموشن از این تکنیک در سینمای امروز نیز زیاد استفاده می‌شود که خشونت همراه با نوعی خلسه و تعالی است. ولی برای داستانی که سی سال قبل نوشته شده است این فرم بیان برخورد‌ها غریب و خواندنی است. البته زاویه دید زن روای نیز در رسیدن به این نگاه در هنگام برخوردها بی تاثیر نیست.
هر چند «جیمز بالدوین» برای ما نویسنده نامداری نیست. ولی خواندن این کتاب می‌تواند دیدن آدم‌های معمولی را ما ساده‌تر کند. البته نباید از این گذشت که «ابراهیم یونسی» هم مترجم قابل اعتمادی است.

۹/۲۹/۱۳۸۵

الف 303

ماهی کوچک
شعری از حبیبه بخشی
حوض را وسط اتاق حبس كرده‌ام
دوست دارم
نگاهم هي زل بزند به چشم‌هايش
و او بچرخد
شايد هم من
تو
چشم‌هايت را باز كن
نه با لنزهاي آبي
بنفش
قرمز
صورتي
و صورتي بي لب
پنكه مي‌چرخد
همه چيز
حتي ماهي‌هاي كوچك
****
كوچولوي من
برگرد
اينجا
آسماني نيست كه بگويم
چقدر دوستت دارم

غزل‌های ناسروده
غزلی از مصطفی کارگر
سلام ساحل دريا... سلام بانو جان
بخند آينه‌ها را... برقص دست افشان
شروع حادثه‌اي تازه در سرم جاري‌ست
که ختم مي‌شود اما به تو در اين دوران
چقدر با تو غزل گفتم و تلاوت شد
ميان سوره غريبانه آيه‌ي باران
مسير شاعري‌ام را به درد بخشيدي
براي کلبه‌ي سردم درست شد مهمان
فروغ هر چه غزل‌هاي ناسروده شدي
که داده‌اي کلمات لب مرا سامان
هزار قافيه چرخيد توي سينه ولي
نشد سکوت تو با هيچ مصرعي همسان
قسم به درد که هفت آسمان دلم تنگ است
شکوه غربت چشمم تبسمي پنهان
تو را ـ تو را ـ که شنيدم دلم گرفت و دگر
هميشه منتظرم رو به نقطه‌ي پایان

دل من مال خودم نیست، مال غمه
شعری از خانم کشوری
برای آخرین بار
نگاهتو از من نگیر
تو پیش من بمون
زندگیمو از من بگیر
اشکتو پاک کن عزیزم
که نیست توان دیدنش
کاشکی که هر چی اشک تو
واسه خودم بدزدم
بدون تو امشب دارم خیابون و اندازه می‌زنم
تنهایی رو تموم کن و
بیا تا به گریه‌هات رنگ تازه بزنم
گریه‌هات و به من بده
دیگه برو به غربتت
برو که با من نبودن
این هه سعادتت
تو رفتی و نگاهتو از من گرفتی نازنین
شیشه‌ی عمر من با رفتنت زدی زمین
شکوندی و شکستی این دنیای رویای منو
می‌خوام که تو خوشبخت باشی بدون من بردار برو
به اشک من نگاه نکن دوباره گریه‌ات می‌گیره
دوباره مهر من یه وقت تو قلب تو جا می‌گیره
دیگه می‌دونم با دلتنگی غربت
عشقم تو قلبت می‌میره
منو یادت می‌آد یا نه؟
ساعت 10 موقع آشنایی‌مون
دوست دارم هنوز بگم واسم بخون
ترانه رو امروز واسه تو می‌خونم اینو ببین
اسم تو نمی‌تونم داد بزنم به تو می‌گم یه نازنین
دیگه اشکا اجازه‌ی گفتن نمی‌دن باید برم
برم و دل رو به غم‌ها بدم
دوست من همین گلای مریمه
دل من مال خودم نیست مال غمه

آری باید رفت
شعری از هدایت بخشی
آري بايد رفت
و خاطره‌ها را تنها گذاشت
بايد قصه‌ي تلخ جدايي را باور داشت
ديگر تماشاي غروب آفتاب در كنار دريا قشنگي ندارد
ديگر در بلنديهاي پشت بام خانه قناري‌ها نمي‌خوانند
ديگر دست‌هايم قدرت نوشتن ندارد
ديگر شعرهايم بدون تو معنايي نداري
آذر85 جزيره كيش

زندانی که در آن هستیم
نگاه محمد خواجه‌پور به کتاب باغ های شنی
باغ‌های شنی/ حمیدرضا نجفی/ نیلوفر/مجموعه شهرزاد5/تابستان 84/1300
باغ‌های شنی مجموعه داستانی است که به همت بنیاد گلشیری در مجموعه شهرزاد منتشر شده است این مجموعه سعی می‌کند کار نخست داستان‌نویس فارغ از گرفتاری‌های صنعت نشر، به چاپ بسپارد
کتاب از پنج داستان پیوسته تشکیل شده است. پیوستگی داستان از نظر فضا و شخصیت‌ها شکل می‌گیرد. شخصیت‌ها انتخاب شده از میان مجرمان و زندانیان انتخاب شده‌اند و چهار داستانِ مجموعه ب طور کامل در زندان می‌گذرد. به نظر می‌رسد توجه خاصی به زبان شخصیت‌ها و برخورد میان لحن و زبان دارد. او به خوبی زبان‌های مختلف می‌آمیزد و برخوردهای بین آدم‌های داستان نیز چیزی از زبان آغاز می‌شود در در داستان نخست این برخورد راننده با شخصیت نخست است که او را با دیگر شخصیت‌ها آشنا می‌کند و در داستان‌های دیگر نیز تمامی درگیری‌ها وقتی آغاز می‌شود که متلکی بین دو شخصیت پرانده شده است. در داستان «پیش» وقتی دو شخصیت به هم نزدیک می‌شوند که دکتر به حرف در می‌آید.
در نگاه اول با فضایی «ناتورالیستی» طرف هستیم. پرداختن به طبقات پایین جامعه، زندان و جبر حاکم بر رفتارها و فرم روایت خواننده ایرانی را به یاد کارهای «صادق چوبک» می‌اندازد. اما همان‌گونه که گفته است در این چالش داستان بر زبان که مساله‌ای «پست مدرن» است بنیان شده است و گویی تنها همین سخن گفتن با همین زبان گذشته است از آنچه روایت می‌شود داستان را به پیش می‌برد.
به ضرورت لحن تمام داستان‌ها به صورت اول شخص نوشته شده است و این باعث شده است لحن تنها در دیالوگ‌ها بازتاب نداشته باشد و بر روایت و حتی جهان‌بینی روای نیز تاثیر بگذارد در داستان «پیش» بعد از پایان داستان چیزی عوض نشده است. این عوش نشدن و این که دنیا همچنان به همان روال می‌چرخد در همه داستان‌ها است. در داستان اول شخصیت که در ابتدا می‌خواهد سوار اتوبوس است در پایان باز هم همان است. در داستان‌های دیگر نیز قصه‌ای گفته می‌شود ولی شخصیت اصلی و موقعیت‌ها تغییر اساسی نمی‌کند. داستان‌های مجموعه مثل مجرم‌ها هی زندان به زندان می‌شوند و هنوز همان آش است و همان کاسه از این نظر در فضایی «ناتورالیستی» ما با دیدگاهی «اگزیستانسیالیستی» با موقعیت روبه‌رو می‌شویم.
باغ‌های شنی نوید نویسنده‌ای جدی به نام «حمیدرضا نجفی» را می‌دهد. نجفی رد این کتاب زبان مجرم‌مان را خوب بازنمایی کرده است و این زبان تبعات خود را بر داستان‌های مجموعه گذاشته است. اما باید دید با تغییر این زبان و استفاده از دیگر امکانات بیانی چه اتفاقی در داستان‌های بعد وی خواهد افتاد.
30: گراز دست کرد توی جیب اورکت مردم، نوِ نو و دو دستی جرش داد. دلم سوخت. اصل بود، خدا ندار! و حتی قلمبه مال مردم با باد پخش بیابان شد که «بپا» پاشنه پوتین سربازی را از روی خرخره‌ام برداشت و دوید. گراز پایش کتانی بود. نشست روی سینه‌امو بپا که از جلوی آفتاب رد شد، هوا آمد، گفتم:
- خیلی نامردی
و هر دو شنیدیم. گراز مثل مهناز با کف دست کوبید روی صورتم، آتش گرفتم. بپا پیدایش شد و دو چنگش پر از مال مردم همه آبی پر طاووسی. از توی جگرم عرّ زدم:
- مادر تو ... بپا

۹/۲۷/۱۳۸۵

الف 302

گذشته‌ی عشق
شعری از حمید توکلی
تکه تکه ‏
‏ هر طرف ‏
‏ به قول کهنه شاعران "که بنگریم"‏
پاشیده صدای ‏‎ Madona‎و ‏Modern talking
دلم می خواهد سینه اش بگیرد ‏
‏ سردی خم نشدنی چدن ‏
‏ و بوی گرم کافه عرق‏
باز گشته ام
بین تکه های کوچک سنگ
‏ بی معنی استعاره‏
‏ و لذت درد‏
‏ من جا گذاشته ام ‏
‏ برای گرفتگی سینه‌ام ‏
‏ با لمس دست هیچ کس‏
آبان1385‏

بی همنفس
شعری از ابراهیم اسدی
ای امید و قبله گاه من
زیباترین زمان مستی و عاشق شدن
جدا ماندن از هستی من
ای زیباترین جلوه شکوه من
با تو من تا اوج آسمانم
در دریایی بی کران هستی شدن
در جوی آب تا آخر بن بست
در رودخانه خروشان که زلالی استخوانم از زیر پوست پیدا بود
در باغهای بهارنارنج لحظه‌هایت
در سبزه زار سبز زیبا شدن
در دشت‌های آرامش و دل انگیز ساعتها
در جنگلهای پر از وحشت کلاغهای آدم خوار
تا سپیدی نور خورشید پا گذاشتن
در باغچه های پر طروات و شبنم وار
با شور و اشتیاق از خدا گفتن
در حس خوب ترانه‌وار رفتن
تا رسیدن به لوند وجود تو
ای سد مانده تا ابد در کنارم
ای ماهی دریایی تنهایی من
ای گشمده در خیال شب‌های خلوت من
می توانی بگویی در محفل دل کدامین صدف می توانم به آرامش برسم؟
ای همزاد تنهایی سقوط من
ای آشنا و بیمار من
سردترین لحظات من
بی گرمی دستان تو
بغل بغل خواب بی رویا دیدن
لبخند زدن بهم در اوج غریبگی
چه سخت بود برای این گمشده
در این دنیایی بی محبت و تاریک
تنها تو دلخوشی این تن خسته ایی
در سایه سار غم و بی کسی
در اتاق‌های گرم زمستان
که حال همه از دود هیزم سیاه رنگ شده
با من بگو چگونست!؟
با تو رفتن تا غروب ستاره
تا مردن و تازه شدن دوباره

سه شعر از مریم فرهادی
کوچ
نگاه
موج
گهواره‌ی خواب
مادری که فاصله معراج را می‌دانست
ثانیه‌ها نمرده‌اند
کاج‌ها خاموشند
در سکوت متلاطم آرامش
در سطور متراکم یقین
عکست را قاب کرده‌اند
در ابتدای کوچه
بر پیشانی خیابان
و تصویر کرده‌اند کوچ پرستوها را

آسمان

شهر خوابیده است
در آرامش گیج اضطراب
در امتداد دستان فلق
در انتظار نگاه سپید
آسمان جلوه زیباترین جلوه‌ی خداست

ردپا

در هیاهوی خسته باد
در سکوت ممتد نسیم
در نگاه خیس قناری
ردپای خدا جاری‌ست

نگاهی به شعر «اتفاق» اثر فاطمه خواجه‌زاده / الف 301
نوشته: محمد خواجه‌پور
هر کدام از واژه‌ها حس و ضرب‌آهنگ ویژه‌ای را منتقل می‌کنند. تراکم واژه‌های دارای یک حس فضای شعر را تشکیل می‌دهد.
شعر «اتفاق» مملو از اضطراب است. این اضطراب از نگرانی شروع شده و تا وحشت امتداد دارد. حتی در انتخاب واژه‌ها نیز این اضطراب و وحشت نمود دارد. در سطر «هزاران نگاه را دو به دو گره می‌زند» جمله حالت مفعولی دارد از سوی دیگر خود «گره زدن» دارای باری از خشونت است. شاعر می‌توانست از کلماتی مانند «به هم افتادن» «جورشدن» استفاده کند ولی این اصطلاحات آن بار وحشت را منتقل نمی‌کند.
با این دیدگاه شعر را بخوانید در بیشتر سطرها واژه‌ای وجود دارد که بار اضطراب را بر دوش می‌کشد.
حتی واژه «تکنولوژی» نیست بازتاب خشونت و ماشین است. و «بهتر دیدن» جنبه کنایی یافته است. لغت تکرار شده «شوک» اوج این هراس است یک تکان ناگهانی که حس را به هم می‌ریزد.
اما اضطراب این شعر و شاعر از کجا سرچشمه می‌گیرد. با نشانه‌های مانند «سفید عروسی» در نگاه اول جنبه‌های شخصی نمود بیشتر دارد. این اضطراب شخصی فرمی کاملاً زنانه داشته و به شکل شوک در شعر وارد می‌شود. ولی با ته نشین شدن شعر در ذهن خواننده اضطراب انسانی در آن نمد پیدا می‌کند. این اضطراب انسانی از جنبه‌هایی یک اضطراب مدرن است به خاطر«مصنوعی شدن» و «اشتباه بودن» ازسوی دیگر یک احساس گناه است که دارای شکلی مذهبی است.
تمام این وحشت از اتفاقی که معلوم نیست افتاده یا خواهد افتاد و حتی در حال اتفاق افتادن است شعر را در فضای تعلیق قرار داده است.

۹/۲۶/۱۳۸۵

الف 301

مخمصه
داستانی از اسماعیل فقیهی
اولين چيزي كه ديدم نور مهتابي نيم سوخته‌اي بود كه توي نور كم گرگ و ميش هي قطع و وصل مي‌شد. فكر كنم عمدا اين كار رو كرده بودن تا اعصاب من خرد بشه. هنوز جاي ضربه پشت سرم خيلي درد مي‌كرد. جاي طناب‌هايي كه ديشب روي دستم بسته بودن خون دلمه شده بود.
من نمي‌دونم چرا از بچگي طالع من با مهتابي گره خورده. از وقتي كوچك بودم به جاي اين كه منو بزارن تو بغل نه نه‌م انداختن تو يه صندوق شيشه‌اي كه يه مهتابي مدام روشن بود.
همونجور كه خوابيده بودم يه كم خودمو چك كردم تا ببينم وضعيتم چطوره. بدنم بد نبود. چند جاي دردناك داشتم اما همه استخونام سالم بود و مي‌تونستم با دندون طنابا‌هارو باز كنم. منو انداخته بودن تو يه پاركينگ شخصي با سقف كوتاه كه يه پيكان هم به زور جا مي‌گرفت. از بوي روغن و بنزيني كه ميومد مشخص بود كه هميشه يه ماشين قراضه اينجا پارك بوده. سگ مصبا همه چي رو جمع كرده بودن تا نتونم بهشون آسيبي برسونم. تو اين فكر كه چطوري مي‌تونم از دستشون خلاص بشم اما فعلا اين مهتابي نيمسوز بود كه داشت ديوونم مي‌كرد.
هميشه همينطور بود. يعني از همون بچگي من از مهتابي نيمسوز متنفر بودم. يادمه همسايه روبروييمون يه مهتابي از اين كوچيك‌ها بالاي در خونه‌شون نصب شده بود كه هر چي من يادمه مثل تابلو‌هاي تبليغاتي مدام روشن خاموش مي‌شد. يه روز بالاخره تصميممو گرفتم يه روز ظهر تابستون كه همه جا خلوت خلوت بود رفتم جلو در خونشون. تيركمونمو در آوردم و خوب تمركز كردم رو مهتابيه. همين كه صداي جيرينگ مهتابي اومد يه نفر پشت گردنمو چسپيد.
- «اي پدرسگ خر! حالا مهتابي خونه مارو مي‌شكوني؟»
اون روز شد مصيبت اما من تلافيشو سرش درآوردم يعني زدم جفت چراغ‌هاي هالوژن ماشينش كه با اون نور سفيدش حالم رو به هم مي‌زد، رو ريختم پايين.
البته مهتابي‌ها هم هميشه با من لج بودن. غير ممكن بود كه توكوچه فوتبال بازي كنيم و من يه مهتابي نشكونم.
دوباره به مهتابي سقف پاركينگ نگاه كردم. يا در حقيقت اون منو نگاه مي‌كرد. از جام بلند شدم گوشم چسپوندم به در. فقط صداي چند تا پرنده‌ي تو باغ مي‌ومد كه تازه از خواب بيدار شده بودند. فهميدم كه حالا حالا ‌ها بايد صبر كنم و نقشه بريزم برا فرار.
بعد چند ساعت بود كه ديدم يكي از اونا داره از لاي در منو مي‌پاد. من هم طبق نقشه هنوز خودمو بي‌حال بي‌حال نشون دادم. آروم اومد بالاي سرم تا ببينه وضعيت چطوره؟ همين كه بالاي سرم رسيد مهتابي رو كه از جاش دراورده بودم و تا نصفه خوردش كرده بودم. هر قد كه زور داشتم مستقيم تو شكم اون يارو فشار دادم و پيچوندمش. از خوش شانسي من فقط يه زير پوش نازك تنش بود و اون مهتابي نصف شده با لبه‌هاي تيزش خوب كارشو ساخته بود. اول يه لحظه جا خورد اما بعد يه داد بلندي زد كه فهميدم صداش تا ته باغ رفته. مهتاب نصف شده كه هنوز تكه‌هاي گوشت و خون بهش چسپيده بودن رو پرت كردم يه گوشه و از پاركينگ زدم بيرونو دويدم به سمت درخروجي.
http://aleph.blogsky.com

روزنه سقف
شعری از سهیلا جمالی
و باز آسمان برقه‌ای بر چهره زد
و نگین پادشاهی اش
بر تاج خود
زرین نهاد
و باز
از روزنه ی سفف اتاق کوچکم
دانه دانه
نگینی بارید مثل قطره ی روشن باران
آری در آن مهمانی شب
کسی با چهره ی مهتابی ندا داد
که ای چشمک زنان ناز رویان
در این مهمانی کوچک
کم ندارید شمع مجلسی را؟
نگین ها تا سحر
گرد آمدند بر دور مهتاب
برقصیدند و تا صبح کل زدند آنها
که تا شاید مرا
بالا برند و بسازند برایم
پری از جنس پرواز
تا روم بر اوج دریا
مثال رقاصه ای بر آب
بنازم و بعد
وضوی روشنی گیرم


اتفاق
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
اتفاق می‌افتد
وقتی می‌افتی درون خطوط وسط خیابان
سیاهرگ‌های اکتیو
هزاران نگاه را دو به دو گره می زند
تو پاییز را نمی‌فهمی
سنگینی سایه برج را اما خوب
زمستان سیاهرگ‌ها را بریده
و كلاغ‌ها دايناسورهاي منقرض شده‌اند
گلبول‌های قرمز عشق را نمی فهمند
شبیه کودکی که ستاره‌ها را جفت می کشد
این خیال را که تنفس دهی
مصنوعی
گلبول‌های سفیدند که سفید عروسی را بر تن
و قلب را که حجله
تو را دید می زنند
مردمک‌های سیاه زنانه‌ام
چرخش
جریان خون
شوک
تنفس سلول‌های خسته‌ام
تو را اشتباه گرفته ام
و خودم
خطای دید نیست این رویا
تو را می بینم
با همان تکنولوژی بهتر دیدن
پر از شور
گاهی که می افتی درون خطوط وسط خیابان
این اتوبوس تو را تا خدا نمی برد
این گناه تو را تا کجا که
نمی برد
کف دستانت پر از دل تنگی‌های دست کشیده
خیس و تولد این خاطره
برای زنده شدن شعر
یک شوک!

جلسه 400 انجمن شاعران و نویسندگان گراش برگزار شد.
دهم آذرماه 1385، جشن چهارصدمين جلسه انجمن شاعران و نويسندگان گراش با بارش باران شاعرانه‌تر شد.
به گفته محمد خواجه‌پور دبير انجمن، فعاليت‌هاي شاعران و نويسندگان گراش از ارديبهشت 1377 در قالب انجمن شاعران و نويسندگان آغاز شد. اكنون پس از هشت سال فعاليت چهارصدمين جلسه هفتگي با حضور صادق رحماني، راشد انصاري، علي آموخته‌نژاد به عنوان ميهمان برگزار شد.در كنار شاعران گراشي كه بعد از مدت‌ها كنار هم جمع شده بودند عبدالرضا مفتوحي از انجمن لار و خانم‌ها هاشمي و حسيني از انجمن اوز از ديگر ميهمانان‌ اين مراسم بودند.
به گفته وي؛ در طي فعاليت انجمن تاكنون كتاب‌هاي «در ترنم باران» آثار اعضاي انجمن تا سال 79، «سلام گل سرخ» سروده مصطفي كارگر، «دل دريايي من» سروده جواد راهپيما منتشر شده است و مجموعه‌اي از داستان‌هاي نويسندگان گراش نيز در دست انتشار است. جلسات انجمن پنجشنبه‌هاي هر هفته در خانه فرهنگ گراش برگزار مي‌شود و همزمان با هر جلسه آثار اعضا انجمن در نشريه‌اي داخلي به نام «الف» منتشر و نقد مي‌شود.
در اين جلسه كتاب «سبزها قرمزها» آخرين كتاب صادق رحماني، شاعر و پژوهشگر گراشي، رونمايي و معرفي شد. اين كتاب شامل 100 رباعي نيمايي است. نقدها و يادداشت‌هايي از دكتر عليرضا فولادي، سيدعلي ميرافضلي، مرتضی اميري اسفندقه، شهرام ميرشكاك، سعيد يوسف‌نيا و محمد خواجه‌پور در پايان كتاب آمده است. در اين مجموعه شاعر به تجربه‌هايي نو در فرم و تخيل دست زده است. «سبزها قرمزها» با استقبال محافل شعري روبه‌رو شده است.
خواجه‌پور در پايان افزود: «تاكنون آثار شاعران و نويسندگان گراش به شكل وبلاگي منتشر شده است. در آينده نزديك در نظر داريم با انتشار آثار در يك سايت اينترنتي امكان ارتباط بهتر با مخاطبان در داخل و خارج كشور فراهم آيد.»

۹/۲۵/۱۳۸۵

الف 300

در دانشگاه
شعری از علی آموخته‌نژاد
از امتحان آخر دانشگاه
تا دکتر بهزادی توی طبقه سوم
من به ماتیک لب‌های دیگری نگاه می‌کنم
جریان از این قرار است که من هر چه توی دانشگاه می‌گردم تا بلکه بتوانم مدرکم را بگیرم موفق نمی‌شوم
فصل‌ها رویای
قصرهای دیگرند
و من خودم برگه‌ام را داده‌ام
دکتر گازرانی امضا کند

آقای دکتر گازرانی نظام‌های ادبی به دنبال شکل‌های تازه‌تری هستند
اینجا بیشتر به یک بحث کلی نیاز دارد
که باید معلوم شود
این چند نفری که اینجا ایستاده‌اند
1. مانتویشان را از کجا خریده‌اند
2. این چشم‌ها چه فورانی دارند توی چشم
و شما آقای گازرانی
مرد شریفی هستید

درخت زشت
داستانی از فاطمه نجفی
عصر كه از مدرسه برگشتم يكراست به طرف آشپزخانه رفتم. چاقو را برداشتم، پيراهن گشادي پوشيدم كه كاملاً پيراهن روي شلوارم مي افتاد. چاقوي توي جيبم ديگرم پیدا نبود مادرم صدايم زد.
-بيابرو 2تا نون بگير
خوشحال شدم وقتي مادرم فومايش ناراحت مي شدم ولي حالا از اينكه يك فرصت خوب براي رفتن به بيرون پيداكرده بودم خوشحال بودم. پريدم و پول را ازدستش قاپيدم داد زد
بچه پيراهن به اين بزرگي را چرا پوشيدي؟
بدون اينكه نگاهي به پشت سرم كنم در را محكم بستم. نزديكهاي درخت رسيدم. پشت يكي از ديوارها كه ديد خوبي داشت و راحت مي شد درخت را ديد ايستادم. خوب بهش نگاه كردم درخت زيبا بود. بايد مي دانستم تا زنها از اطراف درخت دور ميشوند. چند دقيقه اي ماندم همه ي آنها كارشان را انجام دادند و رفتند خواستم جلوبروم كه يكي از آنها برگشت. پارچه سبز ديگريبه درخت بست گريه كرد. بيچاره درخت اهل محل همه مي گفتند اين درخت ض گري است هر كس بچه اش جني نشود بايستي يك تكه پارچه روي يكي از شاخه هاي درخت مشكل اتش حل ميشود ولي درخت زشت شده بود. زن رفت به سمت درخت رفتم يك عالمه پارچه هاي رنگي بسته شده، سبز، آبي، قرمز، زرد، بيشتر رنگه سبز بود. چاقو را از توي جيبم در آوردم شروع به بريدن يكي يكي از تكه پارچه ها خيلي زياد بود. خسته شدم 1 ساعتي طول كشيد هوا تاريك شده بود. درخت بايد ميوه داشته باشد برگ داشته باشد ولي اين درخت هميشه زشت بود. بايد تكه پارچه هايي كه باعث زشتي اش شده بودند از بين مي بردم. كارم تمام شد. خوشحال شدم برگشتم. وسط كوچه كه رسيدم مادرم را ديدم. تاين را ديدم داد زد پسر پس نونت كو؟

مرد و من
شعری از بتول نادرپور
هوا سرد و زمین زرد و پر از درد
ببین عشقت چه بر روز من آورد
من اینجا مانده‌ام در اوج غربت
تو هم مثل منی، در قالب مرد

بسیج
شعری از حاج درویش پورشمسی
بنام خداوند پروردگار
كه باشم هميشه به وي جان نثار
بنام علي و بتول همسرش
وبعدش شش و پنج مه منظرش
به نام امامم چنان بوسه زد
بدست بسيجي و كرد گوش زد
بگفتا بسيج افتخار من است
چه آباد اكنون همين ميهن است
بسيجي گل سرسبد گشته اي
چو آتش بخاكستري خفته‌اي
بسيجي زنامت جهان در شگفت
بگيتي بشرآفرين ها بگفت
زنامت بلرزد عمو سام ها
شده جاودان رسم و اين گام ها
تو ميداني هم سنگرانت كي است
وداني هدف‌ها و عزمت چي است
اگر تو نباشي كجا ارزشي
كجا دلبري كو چه آموزشي
تو درس شجاعت بما داده‌اي
چو ماه ده و چهار تابنده‌اي
تو هر جا كه باشي چه برّنده اي
به قلب همه‌ي ما، پاينده اي
بسيجي رزمنده آزاده‌اي
به راه خدا جان و دل داد‌ه‌اي
تو جانباز رزم طلائيه‌اي
شهادت به چشمان خود ديده‌اي
شلمچه، پل نو، دوعيجي تويي
چو خورشيد رخشان، بسيجي، توي
هويزه وبستان و فكّه تويي
وسرباز آن شاه مكه تويي
تو سومار و مجنون جزيره شدي
به هورالعظيم وجفير هم بدي
زبيدات وپاسگاه زيد نام تو
بياد آورد عشق و الهام تو
سلحشور دشت چنانه تويي
عقابان كوههاي بانه تويي
تو شاهين كوه شياكو بدي
نهنگ آبادان ومينو بدي
قدم هاي تو فاو را زنده كرد
زاخلاق تو عشق پاينده كرد
به ام الرصاص نام تو زنده است
هنوزهم عدو از تو آزاده است
سنندج مهاباد مريوان بگو
كجا مثلتان بايدم جستجو
چنان معني هر معاني شدي
بتاريخ دل جاوداني شدي
تو هم رزم رزمنده فهميده‌اي
تو عطر گل ناب بوييده‌اي
تو هم سنگر باكري‌ها بدي
تو همراه آن كاظمي‌ها شدي
تو با همت و زين دين، شيرودي
چنان راه باريك خط پيمودي
فكوري وصياد واين بهادري
عظيمي حسن زاده و كشوري
چو ناصر دليري و همچون مفيد
ز نام‌آوران شهرمان روسفيد
صد و بيست شهيدان بخش گراش
هميشه به رخسارشان گل بپاش
شهيدان زاخلاقتان هم نظر
نشسته نظر داده باردگر
شهيدان جاويد شهر گراش
بسيجي، بگفتندتان شادباش
كنون مفتخر شهرت از نام تو
سپرده بدل نام خوش نام تو
جهان از مرام تو آگه بود
به هر محفلي ياد تو مي شود
شدم عاشق راه و رسمت كنون
كه غرقم به يادت به دير جنون
درختان دنيا قلم گر شود
جهان از مركب سراسر شود
چسان مي توان از بسيجي نوشت
كه نتوان نوشت از تو نيكو سرشت
تويي گل بهار دل و جانمان
چو بلبل غزل خوان ايرانمان
عزيز بسيجي تو بيدار باش
زگفتار هر دشمن هوشيار باش
غلط مي كند مفسد كله بوش
مگس ها به پرآيد اين حول وحوش
دلم خواست همراه تو پركشم
تنم زين لجن زارها در كشم
و آن آرزو در دلم كشته شد
رخم سرخ وشرم از تو آغشته شد
بسي آرزو بودم از فكرتان
شود شامل حال من ذكرتان
نرفتم،نشستم كه مجنون شدم
زدوري نظر كرده دل خون شدم
نوشتم زدريادلان قطره اي
نشد خالي بار دلم ذرهّ اي


پرواز
شعری از طاهره ابراهیمی (شیدا)
شب پرواز مولا پر كشيدي
چه شيرين مزه‌ي ضربت چشيدي
جوادم با علي پرواز كردي
چه زيبا هجرتت آغاز كردي
شب احياء، تو هم احياء گرفتي
تو احياء همره زهرا گرفتي
چه پروازي، چه احيائي، تبارك
جوادم وصل زيبايت مبارك

ساقی گم‌شدگان
شعری از علی داوری‌فرد
نگاهم امشب آن مهتاب مي گيرد
دو چشمانم مرا در قاب ميگيرد
خدايا خسته ام راهي نشانم ده
كه اندوهم مرا از خواب مي گيرد
نگاهم از پس درياي يك ماهي
و آن ماهي مرا از آب مي گيرد
چه طوفان ها كه آمد بر سرم ريزد
ولي دست مرا ارباب مي گيرد
به آن اندازه مي گيرم زتنهايي
كه چشمان مرا سيلاب مي گيرد
چه محزونم ز غیيبت هاي طولاني
دلم ايراد آن سراب ميگيرد
ولعنت بر سرود سرد رویاها
حيات ازغنچه ي شادب مي گيرد
27/8/1385

پیوند قلبت را به فردا موکول نکن
شعری از رضوان رهنورد
قلب ، قرنیه ، پانکراس
دست لرزان در گردش
من مانده ام ویک دنیا تپش
حال تو هستی این مربع های تو خالی
که منتظرند تو تیکش بزنی
گزینه ها چشم به راه دستان تو هستند :
قلب  قرنیه  پانکراس 
نمی دانم کدام گزینه را می خواهی
تیک بزنی ؟
انتخاب با توست !
پس هر کدام را می خواهی تیک بزن
نترس و جلو برو
آینده ای روشن در آن سوی ماوراء
برای تو چشمک می زند
وتو را چشم در راه است.
اگر همه را تیک زدی خوشا به حالت !
فقط نترس از این که روزی
چشم تو را در چشم دیگران ببینند
یا این که قلب مهربانت
در قلب دیگران بتپد
وبه او نفس دوباره ببخشد !
اینها همه افتخارات توست
درک و فهمی می خواهد که تو داری!

سرباز ادبیات
یادداشتی از مسعود غفوری بر سربازی روزها
خواجه‌پور سرباز ادبيات است؛ نه فقط به اين دليل ساده كه او شعر مي‌گويد و بسيار مطالعه ادبي دارد، و نه تنها به اين خاطر كه در سخت‌ترين شرايط هم از نوشتن دست نمي‌كشد، بلكه چون به ادبيات به عنوان يك راه فرار اعتقاد دارد. او عضو دسته ناسازگاري است كه مي‌داند ديكتاتوري در حالت عام‌اش يعني چه و چه مي‌كند؛ و مي‌داند كه ادبيات تنها راه شورش عليه اين سلطه است. زبان براي ما زندان مي‌سازد؛ پادگان از ما زنداني مي‌سازد؛ و ما خودمان زندان خودمان هستيم. خواجه‌پور همه اين زندان‌ها را شناخته است، و راه فرار از هر سه را هم درون ادبيات يافته است. همين كه او قالب خاطرات را به فرمي نرم و انعطاف‌پذير تبديل مي‌كند و در بند قواعد خشك زباني نمي‌ماند و مستقيم از روي ذهن‌اش مي‌نويسد، نشان تلاش او براي فرار از زندان زبان است. همين كه در محيط خشك و بسته‌اي چون پادگان كاري خلاف عاده انجام مي‌دهد و سرسختانه تن به زندگي خفقان‌آور آنجا نمي‌دهد نشاني است از اراده‌اش به گريختن از زندان پادگان (و بسا بالاتر، هر جايي). و نوسان موجه‌اش بين عقل و احساس، آزادانه از خود و دغدغه‌هايش گفتن و خودسانسوري نكردن‌اش نشان از فرار مداوم او از زنداني است كه از ما از خود مي‌سازيم. او سربازي شورشي است كه عليه هر نوع ديكتاتوري مي‌جنگد. نام جنگ او ادبيات است.
مسعود غفوري 2/9/85

روز پایانی سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام
دارد تمام می شود و دوباره چه کنم؟ آخر یک کار می کنم و این را لااقل تو باید بدانی که چه می‌کنم. خیلی وقت است مهم بودن اش را از دست داده سئوال مهم است اما جواب آن دیگر هیچ فرقی نمی‌کند. اگر بقیه هم می دانستند چطوری می شود اصلاً به جواب فکر نکرد چقدر راحت بودم. دلم می خواست فرصت می شد تمام این یک سال و نیم را می نوشتم تغییر کرده‌ام؟ حتما‍ً -چقدر؟ نه خیلی زیاد، شاید هم زیاد. حالا نمی شود از اینها نوشت بعد هم که دیگر گذشته است. رفته و پاک شده. شده خاطره و حالا دوباره کیلو کیلو خاطره دارم. مثل فیل خاطره دارم. مثل عنکبوت ها اینجا تار تنیده‌ام و شده خانه من و حالا خودم باید این بار و بندیل را جمع کنم. باز این دل را از دیوار اتاق بکنم و بروم خانه‌ای دیگر.
تمام 18 خرداد 1382شیراز