در دانشگاه
شعری از علی آموختهنژاد
شعری از علی آموختهنژاد
از امتحان آخر دانشگاه
تا دکتر بهزادی توی طبقه سوم
من به ماتیک لبهای دیگری نگاه میکنم
جریان از این قرار است که من هر چه توی دانشگاه میگردم تا بلکه بتوانم مدرکم را بگیرم موفق نمیشوم
فصلها رویای
قصرهای دیگرند
و من خودم برگهام را دادهام
دکتر گازرانی امضا کند
آقای دکتر گازرانی نظامهای ادبی به دنبال شکلهای تازهتری هستند
اینجا بیشتر به یک بحث کلی نیاز دارد
که باید معلوم شود
این چند نفری که اینجا ایستادهاند
1. مانتویشان را از کجا خریدهاند
2. این چشمها چه فورانی دارند توی چشم
و شما آقای گازرانی
مرد شریفی هستید
تا دکتر بهزادی توی طبقه سوم
من به ماتیک لبهای دیگری نگاه میکنم
جریان از این قرار است که من هر چه توی دانشگاه میگردم تا بلکه بتوانم مدرکم را بگیرم موفق نمیشوم
فصلها رویای
قصرهای دیگرند
و من خودم برگهام را دادهام
دکتر گازرانی امضا کند
آقای دکتر گازرانی نظامهای ادبی به دنبال شکلهای تازهتری هستند
اینجا بیشتر به یک بحث کلی نیاز دارد
که باید معلوم شود
این چند نفری که اینجا ایستادهاند
1. مانتویشان را از کجا خریدهاند
2. این چشمها چه فورانی دارند توی چشم
و شما آقای گازرانی
مرد شریفی هستید
درخت زشت
داستانی از فاطمه نجفی
عصر كه از مدرسه برگشتم يكراست به طرف آشپزخانه رفتم. چاقو را برداشتم، پيراهن گشادي پوشيدم كه كاملاً پيراهن روي شلوارم مي افتاد. چاقوي توي جيبم ديگرم پیدا نبود مادرم صدايم زد.
-بيابرو 2تا نون بگير
خوشحال شدم وقتي مادرم فومايش ناراحت مي شدم ولي حالا از اينكه يك فرصت خوب براي رفتن به بيرون پيداكرده بودم خوشحال بودم. پريدم و پول را ازدستش قاپيدم داد زد
بچه پيراهن به اين بزرگي را چرا پوشيدي؟
بدون اينكه نگاهي به پشت سرم كنم در را محكم بستم. نزديكهاي درخت رسيدم. پشت يكي از ديوارها كه ديد خوبي داشت و راحت مي شد درخت را ديد ايستادم. خوب بهش نگاه كردم درخت زيبا بود. بايد مي دانستم تا زنها از اطراف درخت دور ميشوند. چند دقيقه اي ماندم همه ي آنها كارشان را انجام دادند و رفتند خواستم جلوبروم كه يكي از آنها برگشت. پارچه سبز ديگريبه درخت بست گريه كرد. بيچاره درخت اهل محل همه مي گفتند اين درخت ض گري است هر كس بچه اش جني نشود بايستي يك تكه پارچه روي يكي از شاخه هاي درخت مشكل اتش حل ميشود ولي درخت زشت شده بود. زن رفت به سمت درخت رفتم يك عالمه پارچه هاي رنگي بسته شده، سبز، آبي، قرمز، زرد، بيشتر رنگه سبز بود. چاقو را از توي جيبم در آوردم شروع به بريدن يكي يكي از تكه پارچه ها خيلي زياد بود. خسته شدم 1 ساعتي طول كشيد هوا تاريك شده بود. درخت بايد ميوه داشته باشد برگ داشته باشد ولي اين درخت هميشه زشت بود. بايد تكه پارچه هايي كه باعث زشتي اش شده بودند از بين مي بردم. كارم تمام شد. خوشحال شدم برگشتم. وسط كوچه كه رسيدم مادرم را ديدم. تاين را ديدم داد زد پسر پس نونت كو؟
-بيابرو 2تا نون بگير
خوشحال شدم وقتي مادرم فومايش ناراحت مي شدم ولي حالا از اينكه يك فرصت خوب براي رفتن به بيرون پيداكرده بودم خوشحال بودم. پريدم و پول را ازدستش قاپيدم داد زد
بچه پيراهن به اين بزرگي را چرا پوشيدي؟
بدون اينكه نگاهي به پشت سرم كنم در را محكم بستم. نزديكهاي درخت رسيدم. پشت يكي از ديوارها كه ديد خوبي داشت و راحت مي شد درخت را ديد ايستادم. خوب بهش نگاه كردم درخت زيبا بود. بايد مي دانستم تا زنها از اطراف درخت دور ميشوند. چند دقيقه اي ماندم همه ي آنها كارشان را انجام دادند و رفتند خواستم جلوبروم كه يكي از آنها برگشت. پارچه سبز ديگريبه درخت بست گريه كرد. بيچاره درخت اهل محل همه مي گفتند اين درخت ض گري است هر كس بچه اش جني نشود بايستي يك تكه پارچه روي يكي از شاخه هاي درخت مشكل اتش حل ميشود ولي درخت زشت شده بود. زن رفت به سمت درخت رفتم يك عالمه پارچه هاي رنگي بسته شده، سبز، آبي، قرمز، زرد، بيشتر رنگه سبز بود. چاقو را از توي جيبم در آوردم شروع به بريدن يكي يكي از تكه پارچه ها خيلي زياد بود. خسته شدم 1 ساعتي طول كشيد هوا تاريك شده بود. درخت بايد ميوه داشته باشد برگ داشته باشد ولي اين درخت هميشه زشت بود. بايد تكه پارچه هايي كه باعث زشتي اش شده بودند از بين مي بردم. كارم تمام شد. خوشحال شدم برگشتم. وسط كوچه كه رسيدم مادرم را ديدم. تاين را ديدم داد زد پسر پس نونت كو؟
مرد و من
شعری از بتول نادرپور
شعری از بتول نادرپور
هوا سرد و زمین زرد و پر از درد
ببین عشقت چه بر روز من آورد
من اینجا ماندهام در اوج غربت
تو هم مثل منی، در قالب مرد
ببین عشقت چه بر روز من آورد
من اینجا ماندهام در اوج غربت
تو هم مثل منی، در قالب مرد
بسیج
شعری از حاج درویش پورشمسی
بنام خداوند پروردگار
كه باشم هميشه به وي جان نثار
بنام علي و بتول همسرش
وبعدش شش و پنج مه منظرش
به نام امامم چنان بوسه زد
بدست بسيجي و كرد گوش زد
بگفتا بسيج افتخار من است
چه آباد اكنون همين ميهن است
بسيجي گل سرسبد گشته اي
چو آتش بخاكستري خفتهاي
بسيجي زنامت جهان در شگفت
بگيتي بشرآفرين ها بگفت
زنامت بلرزد عمو سام ها
شده جاودان رسم و اين گام ها
تو ميداني هم سنگرانت كي است
وداني هدفها و عزمت چي است
اگر تو نباشي كجا ارزشي
كجا دلبري كو چه آموزشي
تو درس شجاعت بما دادهاي
چو ماه ده و چهار تابندهاي
تو هر جا كه باشي چه برّنده اي
به قلب همهي ما، پاينده اي
بسيجي رزمنده آزادهاي
به راه خدا جان و دل دادهاي
تو جانباز رزم طلائيهاي
شهادت به چشمان خود ديدهاي
شلمچه، پل نو، دوعيجي تويي
چو خورشيد رخشان، بسيجي، توي
هويزه وبستان و فكّه تويي
وسرباز آن شاه مكه تويي
تو سومار و مجنون جزيره شدي
به هورالعظيم وجفير هم بدي
زبيدات وپاسگاه زيد نام تو
بياد آورد عشق و الهام تو
سلحشور دشت چنانه تويي
عقابان كوههاي بانه تويي
تو شاهين كوه شياكو بدي
نهنگ آبادان ومينو بدي
قدم هاي تو فاو را زنده كرد
زاخلاق تو عشق پاينده كرد
به ام الرصاص نام تو زنده است
هنوزهم عدو از تو آزاده است
سنندج مهاباد مريوان بگو
كجا مثلتان بايدم جستجو
چنان معني هر معاني شدي
بتاريخ دل جاوداني شدي
تو هم رزم رزمنده فهميدهاي
تو عطر گل ناب بوييدهاي
تو هم سنگر باكريها بدي
تو همراه آن كاظميها شدي
تو با همت و زين دين، شيرودي
چنان راه باريك خط پيمودي
فكوري وصياد واين بهادري
عظيمي حسن زاده و كشوري
چو ناصر دليري و همچون مفيد
ز نامآوران شهرمان روسفيد
صد و بيست شهيدان بخش گراش
هميشه به رخسارشان گل بپاش
شهيدان زاخلاقتان هم نظر
نشسته نظر داده باردگر
شهيدان جاويد شهر گراش
بسيجي، بگفتندتان شادباش
كنون مفتخر شهرت از نام تو
سپرده بدل نام خوش نام تو
جهان از مرام تو آگه بود
به هر محفلي ياد تو مي شود
شدم عاشق راه و رسمت كنون
كه غرقم به يادت به دير جنون
درختان دنيا قلم گر شود
جهان از مركب سراسر شود
چسان مي توان از بسيجي نوشت
كه نتوان نوشت از تو نيكو سرشت
تويي گل بهار دل و جانمان
چو بلبل غزل خوان ايرانمان
عزيز بسيجي تو بيدار باش
زگفتار هر دشمن هوشيار باش
غلط مي كند مفسد كله بوش
مگس ها به پرآيد اين حول وحوش
دلم خواست همراه تو پركشم
تنم زين لجن زارها در كشم
و آن آرزو در دلم كشته شد
رخم سرخ وشرم از تو آغشته شد
بسي آرزو بودم از فكرتان
شود شامل حال من ذكرتان
نرفتم،نشستم كه مجنون شدم
زدوري نظر كرده دل خون شدم
نوشتم زدريادلان قطره اي
نشد خالي بار دلم ذرهّ اي
كه باشم هميشه به وي جان نثار
بنام علي و بتول همسرش
وبعدش شش و پنج مه منظرش
به نام امامم چنان بوسه زد
بدست بسيجي و كرد گوش زد
بگفتا بسيج افتخار من است
چه آباد اكنون همين ميهن است
بسيجي گل سرسبد گشته اي
چو آتش بخاكستري خفتهاي
بسيجي زنامت جهان در شگفت
بگيتي بشرآفرين ها بگفت
زنامت بلرزد عمو سام ها
شده جاودان رسم و اين گام ها
تو ميداني هم سنگرانت كي است
وداني هدفها و عزمت چي است
اگر تو نباشي كجا ارزشي
كجا دلبري كو چه آموزشي
تو درس شجاعت بما دادهاي
چو ماه ده و چهار تابندهاي
تو هر جا كه باشي چه برّنده اي
به قلب همهي ما، پاينده اي
بسيجي رزمنده آزادهاي
به راه خدا جان و دل دادهاي
تو جانباز رزم طلائيهاي
شهادت به چشمان خود ديدهاي
شلمچه، پل نو، دوعيجي تويي
چو خورشيد رخشان، بسيجي، توي
هويزه وبستان و فكّه تويي
وسرباز آن شاه مكه تويي
تو سومار و مجنون جزيره شدي
به هورالعظيم وجفير هم بدي
زبيدات وپاسگاه زيد نام تو
بياد آورد عشق و الهام تو
سلحشور دشت چنانه تويي
عقابان كوههاي بانه تويي
تو شاهين كوه شياكو بدي
نهنگ آبادان ومينو بدي
قدم هاي تو فاو را زنده كرد
زاخلاق تو عشق پاينده كرد
به ام الرصاص نام تو زنده است
هنوزهم عدو از تو آزاده است
سنندج مهاباد مريوان بگو
كجا مثلتان بايدم جستجو
چنان معني هر معاني شدي
بتاريخ دل جاوداني شدي
تو هم رزم رزمنده فهميدهاي
تو عطر گل ناب بوييدهاي
تو هم سنگر باكريها بدي
تو همراه آن كاظميها شدي
تو با همت و زين دين، شيرودي
چنان راه باريك خط پيمودي
فكوري وصياد واين بهادري
عظيمي حسن زاده و كشوري
چو ناصر دليري و همچون مفيد
ز نامآوران شهرمان روسفيد
صد و بيست شهيدان بخش گراش
هميشه به رخسارشان گل بپاش
شهيدان زاخلاقتان هم نظر
نشسته نظر داده باردگر
شهيدان جاويد شهر گراش
بسيجي، بگفتندتان شادباش
كنون مفتخر شهرت از نام تو
سپرده بدل نام خوش نام تو
جهان از مرام تو آگه بود
به هر محفلي ياد تو مي شود
شدم عاشق راه و رسمت كنون
كه غرقم به يادت به دير جنون
درختان دنيا قلم گر شود
جهان از مركب سراسر شود
چسان مي توان از بسيجي نوشت
كه نتوان نوشت از تو نيكو سرشت
تويي گل بهار دل و جانمان
چو بلبل غزل خوان ايرانمان
عزيز بسيجي تو بيدار باش
زگفتار هر دشمن هوشيار باش
غلط مي كند مفسد كله بوش
مگس ها به پرآيد اين حول وحوش
دلم خواست همراه تو پركشم
تنم زين لجن زارها در كشم
و آن آرزو در دلم كشته شد
رخم سرخ وشرم از تو آغشته شد
بسي آرزو بودم از فكرتان
شود شامل حال من ذكرتان
نرفتم،نشستم كه مجنون شدم
زدوري نظر كرده دل خون شدم
نوشتم زدريادلان قطره اي
نشد خالي بار دلم ذرهّ اي
پرواز
شعری از طاهره ابراهیمی (شیدا)
شب پرواز مولا پر كشيدي
چه شيرين مزهي ضربت چشيدي
جوادم با علي پرواز كردي
چه زيبا هجرتت آغاز كردي
شب احياء، تو هم احياء گرفتي
تو احياء همره زهرا گرفتي
چه پروازي، چه احيائي، تبارك
جوادم وصل زيبايت مبارك
چه شيرين مزهي ضربت چشيدي
جوادم با علي پرواز كردي
چه زيبا هجرتت آغاز كردي
شب احياء، تو هم احياء گرفتي
تو احياء همره زهرا گرفتي
چه پروازي، چه احيائي، تبارك
جوادم وصل زيبايت مبارك
ساقی گمشدگان
شعری از علی داوریفرد
نگاهم امشب آن مهتاب مي گيرد
دو چشمانم مرا در قاب ميگيرد
خدايا خسته ام راهي نشانم ده
كه اندوهم مرا از خواب مي گيرد
نگاهم از پس درياي يك ماهي
و آن ماهي مرا از آب مي گيرد
چه طوفان ها كه آمد بر سرم ريزد
ولي دست مرا ارباب مي گيرد
به آن اندازه مي گيرم زتنهايي
كه چشمان مرا سيلاب مي گيرد
چه محزونم ز غیيبت هاي طولاني
دلم ايراد آن سراب ميگيرد
ولعنت بر سرود سرد رویاها
حيات ازغنچه ي شادب مي گيرد
27/8/1385
دو چشمانم مرا در قاب ميگيرد
خدايا خسته ام راهي نشانم ده
كه اندوهم مرا از خواب مي گيرد
نگاهم از پس درياي يك ماهي
و آن ماهي مرا از آب مي گيرد
چه طوفان ها كه آمد بر سرم ريزد
ولي دست مرا ارباب مي گيرد
به آن اندازه مي گيرم زتنهايي
كه چشمان مرا سيلاب مي گيرد
چه محزونم ز غیيبت هاي طولاني
دلم ايراد آن سراب ميگيرد
ولعنت بر سرود سرد رویاها
حيات ازغنچه ي شادب مي گيرد
27/8/1385
پیوند قلبت را به فردا موکول نکن
شعری از رضوان رهنورد
قلب ، قرنیه ، پانکراس
دست لرزان در گردش
من مانده ام ویک دنیا تپش
حال تو هستی این مربع های تو خالی
که منتظرند تو تیکش بزنی
گزینه ها چشم به راه دستان تو هستند :
قلب قرنیه پانکراس
نمی دانم کدام گزینه را می خواهی
تیک بزنی ؟
انتخاب با توست !
پس هر کدام را می خواهی تیک بزن
نترس و جلو برو
آینده ای روشن در آن سوی ماوراء
برای تو چشمک می زند
وتو را چشم در راه است.
اگر همه را تیک زدی خوشا به حالت !
فقط نترس از این که روزی
چشم تو را در چشم دیگران ببینند
یا این که قلب مهربانت
در قلب دیگران بتپد
وبه او نفس دوباره ببخشد !
اینها همه افتخارات توست
درک و فهمی می خواهد که تو داری!
دست لرزان در گردش
من مانده ام ویک دنیا تپش
حال تو هستی این مربع های تو خالی
که منتظرند تو تیکش بزنی
گزینه ها چشم به راه دستان تو هستند :
قلب قرنیه پانکراس
نمی دانم کدام گزینه را می خواهی
تیک بزنی ؟
انتخاب با توست !
پس هر کدام را می خواهی تیک بزن
نترس و جلو برو
آینده ای روشن در آن سوی ماوراء
برای تو چشمک می زند
وتو را چشم در راه است.
اگر همه را تیک زدی خوشا به حالت !
فقط نترس از این که روزی
چشم تو را در چشم دیگران ببینند
یا این که قلب مهربانت
در قلب دیگران بتپد
وبه او نفس دوباره ببخشد !
اینها همه افتخارات توست
درک و فهمی می خواهد که تو داری!
سرباز ادبیات
یادداشتی از مسعود غفوری بر سربازی روزها
خواجهپور سرباز ادبيات است؛ نه فقط به اين دليل ساده كه او شعر ميگويد و بسيار مطالعه ادبي دارد، و نه تنها به اين خاطر كه در سختترين شرايط هم از نوشتن دست نميكشد، بلكه چون به ادبيات به عنوان يك راه فرار اعتقاد دارد. او عضو دسته ناسازگاري است كه ميداند ديكتاتوري در حالت عاماش يعني چه و چه ميكند؛ و ميداند كه ادبيات تنها راه شورش عليه اين سلطه است. زبان براي ما زندان ميسازد؛ پادگان از ما زنداني ميسازد؛ و ما خودمان زندان خودمان هستيم. خواجهپور همه اين زندانها را شناخته است، و راه فرار از هر سه را هم درون ادبيات يافته است. همين كه او قالب خاطرات را به فرمي نرم و انعطافپذير تبديل ميكند و در بند قواعد خشك زباني نميماند و مستقيم از روي ذهناش مينويسد، نشان تلاش او براي فرار از زندان زبان است. همين كه در محيط خشك و بستهاي چون پادگان كاري خلاف عاده انجام ميدهد و سرسختانه تن به زندگي خفقانآور آنجا نميدهد نشاني است از ارادهاش به گريختن از زندان پادگان (و بسا بالاتر، هر جايي). و نوسان موجهاش بين عقل و احساس، آزادانه از خود و دغدغههايش گفتن و خودسانسوري نكردناش نشان از فرار مداوم او از زنداني است كه از ما از خود ميسازيم. او سربازي شورشي است كه عليه هر نوع ديكتاتوري ميجنگد. نام جنگ او ادبيات است.
مسعود غفوري 2/9/85
مسعود غفوري 2/9/85
روز پایانی سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام
دارد تمام می شود و دوباره چه کنم؟ آخر یک کار می کنم و این را لااقل تو باید بدانی که چه میکنم. خیلی وقت است مهم بودن اش را از دست داده سئوال مهم است اما جواب آن دیگر هیچ فرقی نمیکند. اگر بقیه هم می دانستند چطوری می شود اصلاً به جواب فکر نکرد چقدر راحت بودم. دلم می خواست فرصت می شد تمام این یک سال و نیم را می نوشتم تغییر کردهام؟ حتماً -چقدر؟ نه خیلی زیاد، شاید هم زیاد. حالا نمی شود از اینها نوشت بعد هم که دیگر گذشته است. رفته و پاک شده. شده خاطره و حالا دوباره کیلو کیلو خاطره دارم. مثل فیل خاطره دارم. مثل عنکبوت ها اینجا تار تنیدهام و شده خانه من و حالا خودم باید این بار و بندیل را جمع کنم. باز این دل را از دیوار اتاق بکنم و بروم خانهای دیگر.
تمام 18 خرداد 1382شیراز
دارد تمام می شود و دوباره چه کنم؟ آخر یک کار می کنم و این را لااقل تو باید بدانی که چه میکنم. خیلی وقت است مهم بودن اش را از دست داده سئوال مهم است اما جواب آن دیگر هیچ فرقی نمیکند. اگر بقیه هم می دانستند چطوری می شود اصلاً به جواب فکر نکرد چقدر راحت بودم. دلم می خواست فرصت می شد تمام این یک سال و نیم را می نوشتم تغییر کردهام؟ حتماً -چقدر؟ نه خیلی زیاد، شاید هم زیاد. حالا نمی شود از اینها نوشت بعد هم که دیگر گذشته است. رفته و پاک شده. شده خاطره و حالا دوباره کیلو کیلو خاطره دارم. مثل فیل خاطره دارم. مثل عنکبوت ها اینجا تار تنیدهام و شده خانه من و حالا خودم باید این بار و بندیل را جمع کنم. باز این دل را از دیوار اتاق بکنم و بروم خانهای دیگر.
تمام 18 خرداد 1382شیراز
۲ نظر:
فاطی داستانات مسله همیشه قاشنگه راستی تبریک میگم تو خوشبخترین دختر دنیا میشی
فاطمه نجفی:
فاطی داستانات مسله همیشه قاشنگه راستی تبریک میگم تو خوشبخترین دختر دنیا میشی
ارسال یک نظر