۹/۰۹/۱۳۸۵

الف 299

هی‌تا
شعری از محمد خواجه‌پور
برای نشستن بر خستگی، صندلی
برای رفتن بلیتی و یک آرزوی دور
برای من، تو کافی‌ست
یک توِ تنها و یک ساعت
ایستاده
گزندگی عقربه‌ها در رفتن
کویر کاغذ، سفید سفید
بی ردپایی از بوده
ایستاده بر ابتدا تا انتهای هرجایی
تورم زمان
ضربان مدوام نرسیدن
مرا از این جهان رونده پیاده کنید
از توالی و هی تا

پنج شعر کوتاه از کتاب سبزها قرمزها
صادق رحمانی
کوچه
پر پیچ و خم است
سنگلاخ است کجاست؟
آن کوچه که می‌برد مرا خانه‌ی دوست؟

آتشی از درون
پچ‌پچ عابران. پل تجریش:
آدمک برفی است
- در گرما-
بی‌صدا گریه می‌کند در خویش

دلدادگی
روی دیوار غروب
خسته، تنها، غمگین؛ سایه‌ی من
بوی نارنج سرک می‌کشد از
باغچه‌ی خانه‌ی همسایه‌من

لطیفه
سیب، گیلاس، عطر بکرایی
این همه روشنی است در دستم
نه! ببخشید حضرت حافظ
گفتم:
از بویِ تاک‌ها مستم.

نیام
تیغ‌هایی درون جانم سخت
آه.
ای جوجه تیغی خوشبخت!

خودتو دار بزن عزیزم
داستانی از علی داوری‌فرد
گوینده رادیو اعلام کرد که مثل هر روز آهنگ «خودتو دار بزن عزیزم» را برای شنوندگان پخش می‌کنند و بعد نیز اعلام کرد که مدت زمان این آهنگ چهار دقیقه و شانزده ثانیه می‌باشد.
مرد مثل هر روز این آهنگ را شنید و آن را از بر شده بود. اما امروز آخرین باری بود که این آهنگ را می‌شنید، چرا که دقایقی بعد جسم بی‌جان او بر بالای طناب بود.

لعنتی که در آن هستیم
نگاهی از محمد خواجه‌پور به داستان میرا
میرا(Mortelle)/ کریستوفر فرانک/ لیلی گلستان/ بازتاب‌نگار/ چاپ1384/1200 تومان
میرا شاید داستانی آینده‌نگار باشد ولی در خواننده احساس می‌کند این آینده آغاز شده است. هر چند نبرد میان فرد و اجتماع نبردی نیست که دوران مدرن آغاز شده باشد ولی این بازی در عصر ماست که شکل آگاهانه گرفته و پیچیده‌تر شده است. در گذشته نبرد فرد و اجتماع یک بازی فیزیکی بود و اجتماع از زور و اجبار برای کنترل فرد استفاده می‌کرد ولی اکنون این بازی ظریفت‌تر شده و به یک بازی فکری تبدیل شده است.
«ما در مربع 837-333-4 زندگی می‌کنیم. مربع‌ها، با مرزهایی از خطوط زرد که زمین سیاه‌رنگ را تقسیم می‌کنند،... ما یک خانه معمولی داریم، با دیوارهایی شفاف .... به این ترتیب تنهایی مغلوب می‌شود، زیرا چنان که همه می‌دانند بدی در تنهایی خفته است.»
داستان به این وحشتناکی و ملموسی آغاز می‌شود. وحشتناکی داستان از ملموس بودن آن است. روایت آرمان‌شهری ساخته شده بر اساس خوبی مطلق و همین مطلق بودن است که آن را وحشتناک کرده است. تفاوت‌ها از بین رفته‌اند و فرد تنها در شکل جامعه است که امکان دارد. بسیاری مفاهیم و آرمان‌ها در داستان با طنزی سیاه به چالش کشیده‌ شده‌اند. شاید از میان تمام آن مفاهیم «عدالت» (که این چند وقت نیز گفتمان غالب کشور ماست) بیشتر وحشت را آفریده است. این که همه با هم برابر باشند رویا و آرمانی خواستنی است ولی در این داستان عدالت به شکل کامل و مطلق اعمال می‌شود و همین فاجعه را شکل می‌دهد.
بر اساس آرمان‌ها، آرمان‌شهری ساخته شده است ولی چیزی که ما از بیرون نظاره می‌کنیم چیزی جز یک ویران‌شهر (دیستوپیا) نیست. سوال کتاب این نیست که آیا آرمان‌شهر امکان تحقق دارد یا نه بلکه داستان به این می‌پردازد که آرمان‌هایی که حتی جامعه امروزین بشری بر آن بنا شده است دارای آن درجه حقانیت هستند که فرد را نابود سازند. این سوال بیشتر تفکرات فلسفی و سیاسی نیز است که نسبت و مسئولیت جامعه و فرد نسبت به همدیگر چگونه است. پس ما با یک داستان سیاسی محض نیز روبه‌رو هستیم که تیغ طنز خود را بر تن سوشیال در سوسیالیسم تا انتخاب فردی لیبرالیسم می‌کشد و تمام آن‌ها را می‌نوازد. با توجه به دیدگاه خواننده که تفکر انتقادی خود را بر کدام یک از دیدگاه‌های سیاسی متمرکز کرده باشد. داستان در برخورد با آن تفکر سیاسی قرار دارد. هم نظم کمونیستی هم نظم لیبرالیستی در آن برای فرد خطرناک خوانده شده است.
این ویژگی داستان‌های دیستوپیایی‌ست که پایان‌ها آن‌ها سیاه‌تر از سیاهی است که نشان می‌دهند. این داستان‌ها نمایاندن نقاط سیاه در صفحه سیاه‌ است و هی دست و پا زدن در مردابی که انسان در آن فرو می‌رود. این داستان کاریکاتورهای داستانی هستند. با خطوطی تیره که لبخندی تلخی را از وضعیت بشری بر لب می‌نشانند شاید بتوان به خود دلداری داد که این بزرگنمایی و سیاه‌نمایی است اما نمی‌شود انکار کرد که این بزرگ نمایی و سیاه نمایی از واقعیت موقعیت ما گرفته شده است کمی لغزش می‌تواند این ویران‌شهر یا چیزی بدتر از آن را برای ما رقم بزند.
شاید سال‌های اخیر داستان‌های این گونه تیره کمتر نوشته شده باشد و این داستان‌ها را متعلق به دهه هفتاد میلادی بدانیم ولی سایه این وحشت همچنان بر سر ماست هر چند که بی خیال آن شده باشیم. هر از چند وقت یک خبر سیاسی درباره کنترل محسوس و غیر محسوس دولت و اجتماع بر زندگی فردی این سوال را پیش می‌کشد که دیوارهای فردیت ما و تفاوت‌های ما چقدر می‌خواهد نازک‌تر شود.
«میرا» داستانی بر ضد گفتمان‌های مدرن است. می‌توان آن را «پست مدرن» دانست. چون «پست مدرن» بر چیزهایی انگشت می‌نهد که درد امروز ماست نمی‌توان آن‌ها را در این سطرها منظم کرد ولی اشاراتی می‌تواند خواننده را آگاه کند بر آنچه هستیم. گفتمان قدرت که فوکو از آن سخن می‌گوید. کنترل اجتماعی به گونه‌ای که ارزش‌های اجتماعی معادل ارزش‌های فردی باشد. نظم بی چون و چرا برای زنده ماندن. تقدس علم و امکان آن برای تغییر فرد و بسیاری چیزهای دیگر.
میرا یک وحشت است مثل 1984 مثل پرتقال کوکی مثل همین لعنتی که در آن هستیم.
27: از سمت تخت‌خواب‌شان صدای زمزمه‌شان را می‌شنوم. چن دیگر آینده‌ای ندارند، از گذشته حرف می‌زنند. وقتی خیلی دویده باشیم و نفسمان بند آمده باشد، بر می‌گردیم و راهی را که دویده‌ایم اندازه می‌گیریم.
34: بدون شک دارند از یک اولین حرف می‌زنند، چون دارد به آخرش نزدیک می‌شود.
38: من فردی از افراد اجتماع، یکی از مهره‌های دستگاه، یک رفیق، یک سیاهی لشکر بودم. در آب ولرم دوستی همگانی شنا می‌کردم و با چنان راحتی خیالی، که خودم را هم به تعجب وا می‌داشت.
55: چه قدر درست است که همان چیزی هستیم که انجام می‌دهیم.


سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دایانا
MTT زنگ زد. از آنهایی‌ست که آدم باید بهشان فکر کند. حالا هم او می‌رود جز آن نیمه پنهان زنانگی در گراش و بزرگ می شود. برای اثبات حرف‌هایم رکورد چت تلفنی را هم برایش شکستم. اما حالا انگار از هیچ چیز نگفته‌ایم.
این سطرها می‌خواهم گورستان باشد برای ثبت خاطره‌هایی که اگر روی خاک بماند متعفن می شود. حرف زدیم و مثل سمباده کشیدن روی چوب‌های خشک کمی از اصطحکاک‌ها کم شد. درباره وضعیت دختران در گراش درباره من درباره او درباره کوچولو و چیزهای ربط و بی ربط دیگر و سایه تو پشت تمام حرف‌ها بود. گفت که دارد خوشبخت می شود. گفت ولی حس کردم که دارد می گوید و می خواست این خوشبختی آرام و بی‌دغدغه باشد و ما انگار شده ایم بادهای این کویر خاموش شهرمان گاهی می وزیم و دانه‌های کوچکی را جا به جا می‌کنیم. شن‌هایی را بر باد می بریم ولی کویر همان کویر می‌ماند. دانه‌هایی که می آوریم هم بین طوفان‌های عظیم همیشگی که مثل ما نوازش نمی‌کنند گم می شوند.
من حرف زدم،MTT حرف زد و مثل همه آنهایی که رسماً رفتند خواستم که بنویسد نمی‌دانم چرا اما نگار نوشتن تنها جایی است که هنوز می شود آدم ها را کشف کرد و نمی‌خواهم این درهای کشف‌شدگی بسته شود. بروند زیر چادرهایشان و هیچ بادی را به خود راه ندهند هیچ هوایی را و هیچ نسیمی که تازگی را می‌آورد. آن گونه که نسل‌های پیشین را به اتهام این که کاری نکردند مواخذه کردیم حالا که داریم نسل پیشین می‌شویم کم‌کم به میز محاکمه هم نزدیکتر خواهیم شد.
و این دغدغه‌های اجتماعی. در پی همین دغدغه‌ها دیروز هم با دانشجویان گراشی بودیم. هنوز نقش قبول کردن را یاد نگرفته‌اند. امشب نشستم یک ساعت روی ساخت گروه شان فکر کردم. کاش این دغدغه های دیگران محو شود. کاش تنها بودم. کاش هیچ کس با ما نبود. تهی بود و رابطه های بریده. آماده سقوط. کاش هیچ کس با ما نبود.
12/2/80 ساعت 3 بامداد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

salam bar ahliye alef.
be khosus mamad.
mamad man kheyli waght bood ke sar be alefetoon nazade boodam. bad az modatha oomadam khoondam.
1- hanooz ke to too kafe sarbazit hasti o dari khatere noshkhar mikoni.
2- oon shere balaye safhe chiye ke neweshti? oonayi ke in joor neweshtano bab kardan hala khaste shodan o daran esterahat mikonan. inha chiye?
3- shere sarshomari badak nabood wali waghti begi "to az shemordane in hame barre sir nemishavi" hamechi gofte shode wa to ta akhare sher dari hamoona ro tekrar mikoni. mowzooe be in bahali ro bebin chi be saresh awordi. avvalash baz behtar az akharashe.

be manam sar bezanin."جهان"