۹/۰۱/۱۳۸۵

الف 297

طرح‌هایی از مصطفی کارگر
1
چمدانی از امید
و یک دل
خانه‌ات کجاست؟
29/6/83
2
من به چیزهای کوچک علاقه دارم
به دانه‌های انار و تسبیح
به دنیا... خدا
7/3/85

3
امروز طوفان وزید
شناسنامه‌ها را برد
مردم با خودشان غریبه شدند
22/3/85

4
به نام خدا
سلام!
یا علی
23/3/85

دو شعر کوتاه از صادق رحمانی
محشر
امروز به مهماني‌اتان آمده‌ام
با جامه‌اي از سپيد
تا جشن حضور
اي اهل قبور!

غريزه
ويترين مغازه‌اي؛
زن تنهايي.
شد گربه دو ماهي سياه كوچولو


صدا از غیب بشنیدم
شعری از حاج درویش پورشمسی
خداوندا چه شد دیگر قناری‌مان نمی‌آید
ملائک داده‌اند پیغام و این خوشخوان نمی‌آید
فلق شد، منتظر هستم جواد آید وضو گیرد
چه پیش آمد، کنون این قاری قرآن نمی‌آید
صدا از غیب بشنیدم، که بود صاحب صدا از غیب؟
نمی‌دانم، بگفت بلبل به باغستان نمی‌آید
شب بیست و یک ماه صیام و قتل مولامان
جوادم ضربه مغزی شد، به این بستان نمی‌آید
بسی دست بر دعا بالا شفایش را طلب کردند
خدا گفتا دگر این گل درین ویران نمی‌آِید
نگاهم بر سماء بود و ستاره آسمانم رفت
ندا آمد که ای محمود، که تابستان نمی‌آید
به آن دارالعلوم گویید و این یاران باذوقش
برای سفره‌ی، افطاری،این خوان نمی‌آید
نشسته منتظر مامش، که باز آید جواد او
بگفتا مضطرب مادر، مشو حیران نمی‌آید
برادر،بی برادر شد، به یاد و خاطر عابد
فغان از دل بر آور، برادر جان نمی آید
به خواهرها نصحت کرده و گفتا دم آخر
به یاد زینب و زهرایم اشک‌فشان نمی‌آید
به آن بابا بزرگش هم و این مادر بزرگ خوب
نگاه در ره نیندازید، دگر جانان نمی‌آید
سفارش شد عموهایش جواد در نزد ما مداح ست
نباشید منتظر، نزد غزل‌خوانان نمی‌آید
به یاران در محل کسب او گویید خداحافظ
که پایان شب چشم انتظاریتان نمی‌آید
گذر کردم به دارالعلم، ولی جای جواد خالیست
صدای دل نشین نوحه‌ی ایشان نمی‌آید
گهی پرسیدم از احوال این مست غزل‌خوانم
اجل گفتا که او بردم، به این سامان نمی آید
رفیقان، دوستان،یاران در این بستان ویرانه
خزان شد گل بهار او، به بباغستان نمی آید
علی شهر شهیدان ولایت دوستِ درویش!
کبوتر پر گشود و رفت، به شهرستان نمی آید

نویسنده و شیطان
نگاه محمد خواجه‌پور به کتاب کفش‌های شیطان را نپوش
کفش‌های شیطان را نپوش/احمد غلامی/ نشر چشمه/چاپ اول زمستان 82/ 1000 تومان
مجموعه سه داستان متفاوت است.
1. کفش‌های شیطان را نپوش: چرخش‌های متوالی طرح داستان و حرکت بین آدم‌های خوب و بد با عنصر وسوسه باعث شده است خواننده هر بار برگردد و خوانش و برداشت خود از داستان و شخصیت‌ها را از اول بسازد.
در نگاه اول با داستانی سیاسی روبه‌رو هستیم یا شاید عاشقانه ولی وقتی به پایان داستان می‌رسیم جنبه‌های دراماتیک به قدری پر رنگ شده که نمی‌توان داستان را در ژانرهای زود گذر سیاسی یا عاشقانه دسته‌بندی کرد و ما تنها با یک داستان روبه‌رو هستیم روایت شخصیتی که برای رسیدن به خواهش‌های نفسانی خود به یک بازی با قدرت دست زده است و در این بازی همه چیز خود را به بازی گرفته است. دیگر شخصیت‌ها چیزی جز ابزار بازی او نیستند و خواننده از این بازی است که لذت می‌برد.
2. آرامش انگلیسی: از داستان‌های موفق جنگ. فضای جنگ را به خوبی به تناقض‌ها و عشق و نفرت‌هایش پرداخته است. نمی‌شود آن را داستانی ضد جنگ خواند ولی نگاهی انسانی آن به جنگ غیر قابل تردید است.
اما از آن مهمتر تغییر زاویه دید روایت است. نویسنده برای این که کل روایت به زبان اول شخص روایت کند چند بار راوی خود را تعویض می‌کند تا روایت اول شخص باقی بماند. روایت اول شخص به خوبی می‌تواند تردید‌ها و هراس‌های و شورها را بازتاب دهد و چون ما با داستانی انسانی روبه‌رو هستیم نه یک داستان وقایع‌نگار روایت اول شخص ضرورت دارد. هر چند بازهم ضرورت نداشت که نویسنده در بیشتر قسمت‌ها برای تغییر روای اول شخص از عنصر کتاب استفاده کند و خواننده آگاه این تغییر را دیر یا زود در می‌یابد.
سطر آخر پایان‌بندی از جنبه‌هایی قابل پیش‌بینی بود چون تاکید زیادی بر روی موتیف عکس وجود داشت و مشخص بود که این عکس حلقه رابط شخصیت‌های پراکنده داستان است.
3. راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟ : داستان آخر چالش دو فضای سنتی و مدرن است. شاید در خوانش نخست گرایش‌های رئالیسم جادویی خواننده سرکوب شود ولی در واقع راوی در مقابل این خوانش از سنت می‌ایستد و سعی می‌کند از اسطوره‌ها و باورها شبح‌زدایی کند. پدر خود از این خرافات استفاده کرد تا یک زندگی را شکل بدهد این بار با رهنمون کردن پسر به این چالش او را مامور ادامه راه خود می‌کند. شاید برخورد پدر را نوعی برخورد رضاخانی در چالش سنت و مدرن دانست و پدر ماموریت ادامه این چالش را به پسر که خوانشی امروزی‌تر دارد وا می‌گذارد البته معلوم نیست که پسر این مسئولیت را بپزیرد یا نه.
من شخصاً نتوانستم بین بخش قطار و بخش بعد ارتباط کاملی را برقرار کنم.
در مجموع من هر سه داستان به خصوص داستان دوم را خواندنی یافتم

دختر
داستانی از علی داوری‌فرد
داشت گریه می‌کرد قطره‌های اشک مانند تسبیح پاره شده به روی گونه هایش می‌دوید. آخر مثل همیشه با خواهرش دعوا کرده بود و مثل همیشه مادر حق را به خواهرش داده بود .
عصبانی بود از دست خودش، از دست خواهرش، از دست مادر، از دست روزگار ، دلش می خواست کمی بزرگ تر بود شاید ......
بعد از هر دعوا به فکر این بود که از خانه فرار کند ، و به جایی برود که دستشان به او نرسد، ولی هر بار منصرف می شد .
صدای ملکوتی اذان به گوشش رسید. همان اذانی که خیلی دوست داشت بشنود. رفت وضوگرفت، سجاده‌اش را انداخت و مشغول نماز شد. بعد از نماز می‌خواست برود، یعنی فرار کند. بلند شد، ولی دوباره نشست. دست‌هایش را بلند کرد وگفت: خدایا من شیوا، مادرم را دوست دارم، خواهرم را مثل همیشه بخشیدم، تو هم او را ببخش.
5/6/1385
سربازی روزهای
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام
خیلی از عید گذشته. اما هنوز ته نشت کردن آن خاطره سازی ها با یک جنبش چوبی مزاحم می زند بالا. مینی‌بوس و ما که سعی کردیم مرزها را کمی جا به جا کنیم و کاری کرده باشیم. جک های برگشتن از دیده‌بان خیلی خوب بود همان قرمز زدایی طنز را داشت و وقتی ما سرها را پایین می‌کردیم و با خنده مثل گل های شکفته می آمدیم بالا می‌رفتیم بالا و اوج بودیم جایی که آخرین لحظه‌های کودکی کم‌کم نفسش تنگ می شد و می‌مرد. وقتی که عکس لوکو روی جلد الف لو رفت وقتی ترقه‌ها را انداختیم و توی داستان گفتند چقدر لوس وقتی... داشتیم فرار می کردیم از بزرگ شدن. حالا فقط سایه سنگین آینده است. حضور مداوم Photoshopو کلیدهای صفحه کلید تمام ذهن را پر می کند ولی آینده دغدغه‌ایDelete شده است که هی از سطل آشغال بر می گردد و آزار می‌دهد. دلم می‌خواهد عاشقانه بنویسم گاهی لازم است ولی حالا حال و حوصله نیست بماند. خیلی وقت است. یک ماه شاید که چیزی ننوشته‌ام این هم دنباله آن یائسگی...
2/2/82 شیراز

هیچ نظری موجود نیست: