۳/۰۵/۱۳۸۵

الف 273

برداشت آخر
شعری از فرزانه نادرپور
احساسات خلط شده
سطر به سطر
ريش ريش
شبي كه خاطره ها رصد نشد.
زني كه نخنديد
يا وعده باران با معجزه كانال هواشناسي!
مگر مهم است عينكها را ها كنيم؟!
همينطوري زندگي زيباترست،مه گرفته
ديوار سفيدي باشد
وسوسه اي كودكانه
«بيا
اين زغالها را بگير
با هم خط خطيش مي كنيم.
باشد؟»
هزاره ها را رد كنيم
مثل اتوبوس يا كه بادبادك
دارد نگاهت مي كند
تف كن!
يك نفس عميق،بعد تف كن
«سينيور!
افتخار مي دهيد شام را با هم بخوريم؟»
ببينيد خوب ميشه اگه اينجوري تموم شه؟
كات
بچه ها خراب كرديد
دوباره مي گيريم
برداشت آخر
اكشن


دور، من، نزدیک
شعری از حمید توکلی
انگشتهایم را می گیرم
صورتم را می تراشم
خودم را می شورم
از قا لب بیرون می آیم
در آینه مجسم می شوم
حالا نوبت توست
روی زمینی که بلند است
ترا کشیده ام
که آرام آرام
بسویم سرازیر می شود
خودم را می شورانم
12/1/85


لحظه‌ها
شعری از مرضیه قربانی
لحظه‌ها می‌گذرند
و ثانیه‌ها لحظه‌شماری می‌کنند
صدای تیک تاک ساعت
به وحشت تنهایی‌ام می‌خندد
خوف عجیبی دارم
می‌ترسم
از این تنهایی بی‌کران
عقربه‌های ساعت دیواری
خود را با همان آشفتگی و اضطراب
به دیواره‌ی ساعت می‌کوبند
صدایشان بازتاب می‌شود
مرا به گریه می‌اندازد
و دوباره به وحشتم می‌خندند.

امید
شعری از علی داوری‌فرد
وانسان همیشه
درزندگی
روی کاغذ چهار خط امید
امید می نویسد
آه درخط پنجم برای امید ها ترافیک است
12/1/1385

توکیستی
متنی از مریم طالبی
چقدر نوشتن سخت است و از همه سخت‌تر كه نمي‌داني درباره چه مي‌خواهي بنويسي. افكارم متمركز نيست. حوصله تكان دادن قلم را ندارم. دوست دارم با يك اشاره‌ي چشم قلم تكان بخورد و از تو برايم شكلي بكشد، آري از تو برايم چيزي بگويند، مثل اينكه افكارم همه دست به دست هم داده‌اند و قرار است از تو برايم بگويند اما باز هم يك جا مانده‌اند آن هم نمي‌دانند كه از كجا شروع كنند مثل اينكه دوباره بايد، سر رشته‌ي افكارم را پاره كنم و بر سر موضوعي بروم كه اين همه افكارم با هم جدال نكنند.
نمي‌دانم رهايشان كنم يا آن قدر صبر كنم كه شايد ستيز آنها نتيجه‌اي داشته باشد. يكي به من مي‌گويد بگذار تا ببينم به كجا مي‌رسند. اما من طاقت اين ستيز و گريز را ندارم و مي‌خواهم زودتر از تو برايم بگويند. تو كيستي كه رشته‌هاي افكارم قادر نيستند از تو برايم بگويند يا اينكه همه‌ي سخن‌هاي خود را يكي كنند و تو را برايم ترسيم كند. چرا افكارم با هم متحد نيستند و بر روي تو تمركز نمي‌كنند. ساعاتي است كه منتظرم جوابي بشنوم اما مثل اينكه هيچ كدام قادر به جواب دادن نيستند. رو به آسمان مي‌كنم از ستاره‌ها نشانه‌اي از تو مي‌پرسم اما ستاره‌‌ها هم نمي‌دانند. موج‌هاي دريا هم نمي‌دانند. اصلا انگار كه كسي تو را نمي‌شناسد يا شايد اينكه تو را مي‌شناسند اما شناختي كه از تو دارند در برابر تو چيزي نيست تو كيستي كه هيچ يك از جمادات و مخلوقات قادر نيستند از تو برايم بگويند. تو كيستي كه....

روز هشتاد و چهارم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
به ساعت كه نگاه كردم 12 بود، يعني كه دارم به انتهاي روزهاي اينجا مي‌رسم. گذشت همان طوري كه گفته بودم و حالا چقدر مهم است. وقتي بين اين روزهاي گذشته نگاه مي‌كنم چه حسي دارم؟ تنها انگار حس می‌كنم كه گذشته‌ام بي‌هيچ حسرت و شادي بي‌هيچ نگاهي كه بخندد يا بگريد. ساعت‌ها در اين مكان روبه نقطه نيستي خود مي‌روند و دوباره از جايي ديگر شروع مي‌كنند به رفتن كه دوباره جايي به آن‌ها نگاه كنم و بگويم اين قدر گذشته، اين قدر.
يكي دو روز ديگر از اينجا مي‌رويم. كار خاصي براي كردن نيست. ديشب گشت هم نرفتم. امروز امتحان عقيدتي داديم و عصر هم كامل به مطالعه گذشت . كارنامه را خواندم و همشهري ماه هشت را تمام كردم و حالا به خلا دلخواه رسيده‌ام كه نمی‌خواهم هيچ كاري را انجام دهم می‌خواهم فقط گذر زمان باشد.بودن ناب بي هيچ اتفاقي كه به آن اضافه شود به آن شكل بدهد.
اما چند لحظه بعد بايد به خط شويم. نظامی‌وقتي كاري انجام مي‌دهد بايد نظم داشته باشد و به خط شدن همين است. براي دو كار بيشتر از همه به خط می‌شويم يكي غذا و ديگري آمار ، حالا كه كاري براي كردن نيست هي آمار را می‌گيرند كه زمان را بكشند بي هيچ هراسي از اين كه كسي نباشد آمار می‌گيرند. چون اصل گذشت زمان است. زمان‌‌هايي كه انگار نيرويي كه معلوم نيست می‌گويد بايد دور بريزيد. شايد خيلي ها حسرت اين زمان‌هاي زباله را بخورند. اما چه كاري‌ست كه دور ريختن زمان نباشد؟ دور نريزيم چه كارشان كنيم .
3:33 عصر

بعضی شادی‌ها بزرگتر از کلمه‌ است
خانم فرزانه نادرپور
آقای ابوالحسن حسینی
همین
و شعری که باید گفت به شادباش

۲/۲۹/۱۳۸۵

الف 272

صبح که بیاید
شعری از سعید توکلی
صبح که بيايد
لبخند بزن
که چه دلگيری!
از دستی که شايد، يا
سخت می شود بزرگ شد
و گفت سال خوبی داشته باشيد
و قبول کنی
نامه ايی نمی رسد که
اميدوارم حالت خوب باشد
بهتر می شود
اين چند، چندها که بگذرد
منم يکی از درختان معمولی اين شهر.
کاش درياچه ايی داشتيم و
آرزوهای خوبی
برای مرغابی هايش.
کاش بزرگ بودم و سايه ام را فراموش
خودم را دور

بازیگر
علی داوری‌فرد
وقتی که باید آدم باشی
بازیگر نیز باید شد
و دو سکانس معروف
زندگی _دو نقطه
تولد _گریه
مدرسه _ دانشگاه _خنده
سه نقطه طی شده است
وآخر سکانس
نفس ها ایستاد وتمام شد
زندگی وسکانس ها
12/1/1385

سکوت
متنی از مریم طالبی
سوار بر قايقي در اوج تنهايي اقيانوس نشسته‌ام و منتظر صدايي، در سكوتي كه كسي حاضر نيست آن را بشكند و از خود و روزهاي سخت زندگي خود سخن به ميان آورد. حتي مرغان دريايي، حتي موج‌هاي اقيانوس هم جنبش‌هاي خود را با آرامش و آهستگي انجام مي‌دهند. در اين سكوت كه ترس تمام وجودم را فرا گرفته چگونه مي‌توانم فرياد بزنم و اين ديوار عظيم را فرو ريزم دريغ از ياري و همراهي كه در اين تنهايي به ياري‌ام بشتابد و اين سكوت مطلق را كه مانند ديوي بزرگ بر وجودم غلبه كرده است را بشكند. از فاصله‌ي بسيار دور اما نزديك صدايي آشنا به گوش مي‌رسد صدايي كه با تكرار واج‌هاي يك تكواژي آشنا را تكرار مي‌كند. به اين صدا گوش فرا مي‌دهم شايد بتوانم چيزهايي هم بشنوم. اما نه جز اين تكواژ چيز ديگري تكرار نمي‌كند نمي‌دانم چرا در اين سكوت ضربان قبلم به طور عجيبي شروع به تپيدن كرده‌اند تكواژ زندگي را در ذهنم مرور مي‌كنم تا شايد اين سكوت مهيب و ترسناك شكسته شود كه ناگهان به ياد جمله‌اي مي‌‌افتم كه چند صباحي پيش آن را خوانده بودم آن هم اين بود: تا شقايق هست زندگي بايد كرد. آري نبايد سكوت اقيانوس باعث شود كه از زندگي نااميد شوم. شايد توانست كاري كرد كه ديگر اين سكوت نتواند بر وجودم غلبه كند.
10/2/85

سفر
متنی از ابراهیم اسدی
همه ما در گذريم در حركتي دائم به سمت نبض هستي . قصه موندن و رفتن يه حسي رو تو وجودت بيدار مي كنه‌. برگرد به خودت . همه چيز از تو شروع مي شه . دنبال دلت برو پاپيش بذار واسه رفتن نه فرو رفتن.
دل به مسافر نبند دل به سفر ببند . زندگي ادامه داره با ما يا بي ما. تو كه دنيا رو بعد از هر اتفاقي وارونه مي بيني . تو كه فكر مي كني همه چيز به كامه . واسه روزهاي افتابي نقشه هاي ابري نكش.!!
تو جاده سرنوشت مسافر به هيچ تجربه اي دل نمي بنده. هر حادثه اي رو پيامي براي روح مي دونه . همه چيز براش با ارزشه . مسافر ميدونه تجربه لازمه . اما اين رو هم مي دونه كه هيچ تجربه اي دو بار تكرار نمي شه . ممكنه شباهتي با تجربيات قبلي اون باشه اما هرگز همان تجربه نيست .
براي همين دنيا هميشه براش تازه است . مسافر تو هر لحظه از زندگي سفر مي كنه . نگاه مي كنه .
اون مي تونه دل هر ادم عاشقي رو با نگاهش بلرزونه .
دنبال كسي كه دنيا رو كشف مي كنه هميشه حيرته. هميشه شاديه. هميشه احساس شگفتیه...

روز هشتاد و چهارم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
يك هفته‌اي آفتاب نديده‌ايم. ابرهاي نازا انگار می‌خواستند ما را غمگين كنند و امروز بارن آمده.خوابيده بودم و باران آمده بود. جوري كه توي محوطه آب بود و مي‌خواستم توي آن‌ها بدوم كه صداي چلپ چلپ تمام گوشم را پر كند. می‌خواستم يك تنهايي خوشايند بود كه پشت پنجره‌اي می‌نشستم و باران به شيشه مي‌زد و حرف مي‌زد و حسي درون من مي‌روييد كه انگار شاعرتر شده ام ولي باران آمده بود و من خوابيده بودم.
توي اين هواي ابري و باراني گاهي به خط می‌شويم. آماري می‌گيرند يا تكراري از نظام جمع همان كارهايي كه آن قدر تكرار شده كه ديگر فكر نمي‌خواهد تنها جديت مي‌خواهد كه امروزها در هيچ كس نيست. ذهن‌‌ها و در پي آن تن‌ها سست شده و در جستجوي جايي جديد است. هر بار كه به خط مي‌شويم يكي دو تا از بچه ها می‌روند، می‌روند تا جايي اين دو سال را آتش بزنند. زياد حس نوستالژيك ندارد ولي خوب، سه ماه با هم خوابيدن كنار هم ايستادن و صداهاي هم را حس كردن تارهايي در تن آدم‌ها مي‌تند كه وقت دور شدن از هم صداي پكيدن آن‌ها به گوش می‌رسد. تارهايي كه هنوز نازك است ولي صداي قشنگي دارد. گفته بودم من هم افتاده‌ام روي دور آماده شدن براي شرايط جديد. اينجا كارهايم را كرده ام. خوب بوده‌ام. روي تمام ذهن‌ها خط انداخته‌ام و بروم با يك شبح خاكستري كه زود محو مي‌شود. اينجا مانده ام انگار يادگاري‌هايم را نوشته‌ام اينجا و بايد بروم.
3:20 عصر

۲/۲۲/۱۳۸۵

الف 271

مقدس
داستانی از فاطمه نجفی
محکم توی دستم نگهش داشتم،‌یک هفته‌ای می‌شد فراموش کرده بودم، کجا گذاشتمش. از این که دوباره پیداش کردم، خیلی خوشحالم. برای این که دوباره یادم نره کجا گذاشتمش سریع تابش رو باز کردم و به گردنم انداختم. توی گردنم بود. بی‌اختیار مثل همیشه شروع به لمس کردن اون کردم. باورم نمی‌شد دوباره به گردنم باشه. به طرف آشپزخانه رفتم. مشغول کار کردن شدم. تلفن زنگ زد. به طرف تلفن رفتم و گوشی را برداشتم. مادرم بود. سلام علیکی کردیم و گفت که توی نظافت خونه احتیاج به کمک داره. تصمیم گرفتم بهش بگم نه. بگم فردا خیلی کار دارم، حوصله نداشتم. به صورت خودکار دستم به طرف گردنبند رفت، پشیمون شدم و گفتم باشه، فردا می‌آم. خداحافظی کرد. سراغ میز کارم رفتم. نگاهی به دفترچه‌ی کارهای هفتگی انداختم. امروز باید برای یکی از هم دوره‌ای‌های قدیم به لطف بکنم. شاید با یه تماس من سر کار بره. دفترچه رو پرت کردم. به سراغ کارهای نیمه تمام آشپزخانه رفتم. نگام به گردنبند افتاد. لمس‌اش کردم. عذاب وجدان به سراغم آمد. دفترچه رو برداشتم و تماس گرفتم. دوباره مشغول کارهام شدم. توی ذهنم یک مشت سوال پیچ و تاب می‌خورد. کی، کجا، چطوری؟
شاید از اون روزی که تصمیم گرفتم، آدم خوبی باشم. گردنبند برام یه توتم شده بود. آهای! این کار رو بکن. آهای! این کار رو نکن. کارهام تمام شد. به دفترچه دوباره نگاهی می‌کنم. یه قرار مهم! یه قرار کثیف. به صداش گوش ندادم. خیلی التماس کرد. در آوردم، یه گوشه انداختم‌اش. باید می‌رفتم.
  
محکم توی دستم نگهش داشتم. یک هفته‌ای می‌شد فراموش کرده بودم کجا گذاشتم‌اش.
15/2/85

در شب سرد
ترانه‌ای از حبیبه بخشی
ای غریب‌تر از شقایق
ای غروب سرد پاییز
مونده‌ام به انتظارت
تو شب سرد و غم‌انگیز
  
ای‌قشنگ‌ترین بهونه
تو هجوم خستگی‌هام
تو بیا تا غم بمیره
بمونه دلبستگی‌هام
  
تو بیا تا آسمون هم
ابر شادی باز بگیره
روزای قشنگ و شیرین
جای غصه‌ها بشینه
  
تو امیدی واسه موندن
توی لحظه‌ی جدایی
ای غریبه آشنایی
کی میایی؟ کی میایی؟
  
ای ترنم ستاره
مونده‌ام تنهای تنها
جاگذشاتم چشامو
تو شب بلند یلدا
  
ای طلوع صبح فردا
ای نگاهت مثل دریا
توی پری قصه‌هایی
توی خواب و توی رویا

شبیه شب
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
تكرار قد كشيدنم
درها بزرگ بسته شدن
هم خوابگي با نيمي از لحظه‌هاي كال
شبي كه لبخندها را شمارشي پوچ
شبيه كرم كه در سيب سرخ
دروغ را رشد داده‌ام
سبك‌سر تر از آنم كه باشم
خاك كنم دل
و خواب كنم كاسه پر از آب را كه بدرقه
مهره كيش و مات را ببوس
مات
فانوس را فوت كن
دستي بكش
و مرا پاك كن
خداحافظي آغاز دل‌تنگي نيست
كمي قبل‌تر تو جا داده‌اي
پياده‌رو را كه خيال رنگيني ست
گوشه چادرم گم شود
آن قدر كه دستي
مهر بي‌شرمي مي‌خورد
و من اين بحران افزايش را خوانده‌ام
نامه‌اي از روز
آسوده از تمام دغدغه‌هاي يك كودك سوار بر تاب
غروب كند بعد از ظهرهايم
كلاغ را مجوز داد‌ه‌ام لانه كند
چهارخانه‌هاي پيراهنم
ياد بگيرم چطور شوم بخوانم
گلي كه مي‌پكيد از دوستت دارم‌ها
شوم بخوانم
بگذار دستم برگردد از همان مسير
برود زير بالش و تكراري منفور از بودن

الف 270

+
شعری از محمد خواجه‌پور
زنی میان ماست
زنی که می‌خندد
و روبه رو به همه
چونان آبشاری
فرو ریخته از دیوار قرون.
سکوت می‌کنم
تفریق می‌شوم از دنیا :
از چشم و چادر سیاه
از شب
من از تاریکی نمی‌ترسم
تمام ترس من این است تنها تاریک باشم
که شعر گفته‌ام
و
دروغ‌هایی بافته‌ام
که در این زمستان گرم‌ام کند
چون عشق

ترانه‌ای از حبیبه بخشی
یادته یه روز بهت گفته بودم
توی دنیا هیچ کسی شکل تو نیست
یادته صداقتت نشون دادی
که توی دنیا هیچ کسی مثل تو نیست

یادته یه روز بهت گفته بودم
عاشقا به هم دیگه نمی‌رسن
اما تو خندیدی باز گفتی به من
آدما به هم دیگه رشوه می‌دن

گفته بودم گفته‌ها اما بدون
آدما یه روز می‌شن از هم جدا
می‌روم از سرنوشت روزگار
می‌رسم تا انتها پیش خدا

گفته بودم که یه شاعر می‌میره
اما شعراش می‌مونه توی کتاب
گفته بودم که میای سراغ من
می‌ریزی رو قبر یک شیشه گلاب

یادته خندیدی و گفتی به من
تو فقط دیوونه‌ای، دیوونه بس
گفته بودم آره من دیوونه‌تم
عاشقی نه یه گناهِ، نه هوس

اما امروز که دیگه حبیبه نیست
توی زندگی تو حتی خیال
حالا آسمون دیگه غریبه نیست
می‌باره رو عکس تو بی حس و حال

روزنه سقف
شعری از سهیلا جمالی
و باز آسمان برقه اي بر چهره زد
ونگين پادشاهي اش
بر تاج خود
زرين نهاد
وباز
از روزنه ي سقف اتاق كوچكم
دانه دانه
نگيني باريد مثل قطرات روشن باران
اري در آن مهماني شب
كسي با چهره ي مهتابي
ندا داد كه
اي چشمك زنان ناز رويان
كم ناريد شمع مجلسي را؟
نگين ها تا سحر
گرد آمدند بر دور مهتاب
برقصيدند وتا صبح كل زدند انها
كه تا شايد مرا همراه خود
بالا برند وبرايم
بسازند پري از جنس پرواز
تا روم بر اوج آن دريا
مثل رقاصه اي بر آب
بنازم وبعد
وضوي روشني گيرم

یک رباعی از مصطفی کارگر
با گریه‌ی کودکان فقط عشق کنید
با آبی آسمان فقط عشق کنید
در عرصه‌ی رنگ رنگ دنیای عجیب
عرضم به حضورتان فقط عشق کنید

سکوت
شعری از مرضیه قربانی
با خاموشی تو
خورشید بی‌نور می‌شود
ستاره می‌میرد
ژاله نمی‌خوابد
احساس می‌میرد
و عشق پایان می‌گیرد
و تو
زمانی برای من خواهی بود
که من برای تو باشم
از تو بگویم
از تو بشنوم
با تو بگریم
و با تو از خزان خاموشی به بهار بیداری کوچ کنم.
2/2/85

روز هشتاد و سه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
واقعاً سلام نه مثل صفحه‌هاي ديگر كه شده بود فقط عنوان صفحه. حالا ديگر انگار می‌خواهم واقعاً حرف بزنم. ذهنم از فضاي اينجا جدا شده و گرفتار دغدغه روزهاي آينده. اما حالا تنم هنوز خسته گشت ديروز است بعد از آنكه شب را ميان خواب و بيداري قدم زدم و تمام شد. روز هم از نه صبح تا پنج عصر سرچهار راه ايستاده بودم. فكر می‌كني توي اين هشت ساعت كه كمرت مي‌خواهد تا بخورد و پاهايت حال تكان خوردن نداردچه اتفاقي مي‌افتد.
كمتر كسي مثل من خدمت كرده يا توي پادگان هيچ كس نيست كه از اين ساعت‌ها چيزي طلبيده باشد. فقط شايد شاعرها اين طور خدمت را مچل خود كنند. براي خودم ترانه خواندم و نوشتم، يك غزل كار كردم كه كم‌كم داشت راهي هزل مي‌شد اما تمامش كردم و تكه پاره‌هايي از شعر كه بايد فرصتي باشد تا آن‌ها را مرتب كنم. چشم‌هاي توي ماشين ها تنها چيز قابل ديدن سر آن چهارراه خستگي بود. و هي نگاه كردن به ساعت و شمردن ثانيه‌ها. هوا سرد بود حتي ظهر هم دستكش را بيرون نياوردم. چقدر دلم براي خورشيد و چرت زدن در آن تنگ شده بود ولي گاهي ايستاده هم مي‌شود چرت زد يا شايد شعر هم گفت.
امروز هم می‌خواستم بخوابم ولي سروش جوان نگذاشت. خوب بود از آن مجله‌ها شده كه آدم را تا با برپايي مجبور نكند همين طور می‌خواني و مي‌خواني و اين شماره كه وسوسهLSD و ماري را در ذهنم روشن كرد. بماند رفتيم توي خط‌هاي قرمز.
امروز شنبه است. ديروز كه كامل گشت بودم و پنجشنبه هم كه روز خوبي بود جوري آخرش حرام شد با اين كه رفتيم گشت و با اين كه آن طرف گوشي‌ها كسي نبود براي جواب سلام ها. پنجشنبه باران قشنگي داشت و حس اميدي كه تمام تنم را گرفته بود. می‌خواستم راه بروم و اين تنها كاري بود که در مرخصي كردم. ديگر مرودشت كوچك شده می‌خواهم جاي ديگري را كشف كنم.
روزهاي اينجا دارد تمام مي‌شود. ديگر كار خاصي نداريم و اين جور وقت‌هاست كه من نمي‌توانم كاري بكنم ديروز زير فشار آن همه گشت دو جزو قرآن خواندم و چند شعر كار كردم. اما امروز چه؟ فقط مجله خوانده‌ام و ديگر هيچ. حتي خواب را هم از خودم دريغ كرده‌ام. بخوابم كه چه بشود می‌خواهم از تمام ساعت‌ها چيزي گرفته باشم. شايد به خاطر همين سر آمار قرآن می‌خوانم و يا امشب خوشحالم كه پاس آسايشگاه خواهم بود. چون فرصتي می‌شود براي خواندن و نوشتن تنها چيزي كه مرا سيراب مي‌‌كند و گرنه در اينجا حالا كه فشارها برداشته شده و سربازها خودشان شده اند، كارهايشان اعصابم را داغان مي‌كند. حالم را به هم می‌زند. دفترهاي خاطره بي‌معني، شوخي‌هاي بي مزه، و خنده‌هاي زوركي و حرف‌هايي كه در ذهن من ارزش بودن ندارد.
ولي خوب اينجا هستم ديگر چه مي‌شود كرد ديگر؟ كم كم مي‌رويم.
2:32 ظهر

۲/۱۱/۱۳۸۵

الف 269

در هر ثانيه كه باشي
داستاني از فاطمه خواجه‌زاده
روزنامه رو پرت كن بعد بذار حرفشو بزنه نگاش نكن نه نگاش نكن نگاش كني باختي نه نگاه نكن. خوبه حالا آماده‌اي ابروهاتو راست نكن نه نكن بذار همون جور باشه. خوب پاتو بذار روي هم خودت رو به بي‌خيالي بزن ولي نه زياد چون ديگه حرفشو نمي‌زنه. خوب چرا نمي‌گه پس نه نگاه نمي‌كنم نه.
- مي‌گم اون تو چي نوشته؟
داره خودشو لوس مي‌كنه جوابشو نده نه بده نه خوب چي بگم؟ بايد بگم مي‌گم پس.
- چيز خاصي ننوشته. خوب؟
خيلي مسخره‌اي كجا رو داري نگاه مي‌كني مي‌فهمه داري فيلم بازي مي‌كني تلويزيون رو روشن كن خوبه روشنش كن ولي صداشو كم كن ها خوبه.
- مي‌دوني من كتاب‌هامو همون طور كه خواستي جدا كردم از كتابهات.
داره مظلوم نمايي مي كنه حواستو خوب جمع كن پاتو عوض كن كانال رو عوض كن يه چيزي بايد بگي بايد بگي خوب كاري كردي نه نه محلش نذار ها اين جوري بهتره بذار خودش ادامه بده. چشمات تو، آخه اون دامن‌ه رو پوشيده . نه نگاه نكن باختي‌ها بگم.
- امروز رفته بوديم سبزي بگيريم بيچاره پاي مريم خانوم سر خورد كلي خنديديم.
تصورش رو نكن اصلا خنده نداره جواب لبخندهاش رو بي خيال شو داره ناز مي‌كنه. باور نكن، داره بزرگش مي‌كنه شايد فقط كمي سرخورده باشه ولي نه به اون ضايعي كه مي‌گه. يه كاري كن كاري كن حرف اصلي رو پيش بكشه. رو تو كن اون ور داره بهت نزديك مي‌شه كه چاي رو بذاره روي ميز. نگاش نكن. سيني رو پاهاش بود؟ به تو چه نگاه نكن. گذاشت خواستي بردار ولي نگاش نكن خواستي تشكر كن ولي نه نكن نه. شيرين نيست قند كنارشه بذار بردارم نه مي‌بينيش. همين جوري سر بكش اين عصباني بودنتو مي‌رسونه.
- چرا نگام نمي‌كني وقتي باهات حرف مي‌زنم نگام كن.
اوخ اوخ چيكار كردي گند زدي كه عصباني شد آرومش كن بجنب يجنب يه كاري كن نگاش كن نه نگاش نكن يه چيزي بگو بجنب مي‌ذاره مي‌ره ها! چي بگم چي بگم بذار فكر كنم زود باش.
- شام..شام نمي‌آري؟
كانال رو عوض كن بزن فوتبال فوتبال فوتبال نه نداره كه نداره داره نگات مي‌كنه. داغ كرده؟ چي بگم خدايا غلط كردم اصلا بزن تو گوشش تا ديگه داد نزنه بزنش بزن. روزنامه رو بردار بذار روي سرت تا بخنده بي مزه مي‌زنه روزنامه رو تو حلقت مي‌كنه پاشو برو برو پاشو برو دستشويي.
- چشماتو چرا بستي؟ گفتم كتاب‌ها رو جدا كردم . چرا بچه‌بازي در مياري اين كارها چيه بده من اون كنترلو.
بذار روي ميز. گذاشتم. دامن قشنگيه. ها بلند شد واستاده تلويزيون كه خاموشه دست كن تو بيني. روبه روتو نگاه كن. نه برگردون نه ديدم كه. عكس دو نفري‌مون بود. خودم گرفتم آره خودم گرفتم. باختي بگم بگم چرا خفه شدي چرا جواب نمي‌دي؟ اومد كنارم نشست اومد نشست. مي‌خواد چي بگه چرا كاري نمي‌كنه ؟. محلش نذاري ها فوقش دو تا بوسه مي‌خوره اون ريش‌هات. ظرفيت داشته باش. تكون نخور ببين چيكار مي‌كنه. نگاش نكن. گردنم درد گرفت كه. مرد باش ناز نكن برات افت داره. هر چي گفت جوابشو بده اصلاً . گناه داره بذار تمومش كنم نه صبر كن چرا مثل هميشه‌اش مي‌كني تا اينجا بد نبوده برو جلو. داره صورتشو مي‌آره جلو .
- من رفتم هر وقت مسخره‌بازيت تموم شد بيا دنبالم.
شوخي مي‌كنه داره تهديد مي‌كنه ببين هنوز نرفته منتظره بلند شو خودت برو كار رو تموم كن.
اه بلند شد. كجا رفت تو نرو بذار بره خودش بر مي گرده. دو پاتو بذار رو ميز دستاتو حلقه كن پشت سرت. راحت باش برمي‌گرده. ها اومد ديدي از جات تكون نمي‌خوري.
- اين كتابو خونده بودم. بگير يه بار ديگه تا آخرش بخون. تا آخرش.
نخونده بود. مطمئنم نخونده بود. نمي‌دونست اون هيچي نمي‌دونست اون حتي نمي‌دونست اين كتاب خودمه اسمم بود بود كه ولي نمي‌دونست.
كتتو بپوش بايد كار رو تموم كني. پله‌ها رو برو پايين مريم خانوم بود. بخند داري مي‌ري جايي كه بايد بري.
تاكسي!
- اين مرتيكه تا كي مي‌خواد مجرد بمونه كارهاش هم معلوم نمي‌شه.
- اه مريم! بده چيكار داري به زندگي مردم.
بزن در اتاقو بزن چرا معطلي؟
-سلام! مي‌تونم كتابمو ببينم؟
- سلام آقاي محتشم. بفرمائين. البته. اتفاقاً خواستم تماس بگيرم.
گوشي رو بردار لعنتي. بهش بگو پيشنهاد چاپ رو. نه نه بي‌خيال بذار بمونه. اين جوري بهتره. شايد!

خودپرست
متني از ابراهيم اسدي
گاهي وقتا آدما اون چيزي نيستن که بايد باشن,شايد بهتر باشه بگم آدما بيشتر وقتا آدمي نيستن که بايد باشن.
هميشه با آينه‌ي خودپرستي زيباترين حقيقت دنيايي، در حالي که هيچ وقت از کذايي بودن افکار زيبات با خبر نيستي!
حقيقت وقتي به نظرت تلخ مياد که فرشته‌اي در نهايت معصوميت, زيرکانه وارد قلبت ميشه, با تمام ظرافت وسوسه‌ها رو برات وحي ميکنه.
حقيقت رو وقتي تلخ جلوه ميدي که فرشته‌ي آرزوهات, عمر آجراي طلايي خونه دلت رو کم مي‌کنه. فرشته تا مقصد تباهي , که نهايت زيبايي و رويايي‌ترين هدف توست ياورت مي مونه. و تنها ياورش, تنها هدف توميدوني که هميشه اون فرشته‌ي زيبا پاش به بهشت نمي‌رسه؟ ! آخر کاري هم تو جهنّمي مي‌شي ,هم اون فرشته‌ي واهي!
اما هنوز پاي آينه حق شناس به دوزخ نمي‌رسه که تو هر دو بهشت‌تو از دست دادي! چرا؟ چرا تکرار؟چرا خود سوزي؟ چرا سوختن و نساختن؟.هيچکي نمي دونه ! چون هيچکي نمي خواد بگه من سوختم. و دوباره همون آش هميشه سوزنده ي همون کاسه!
چرا؟چرا ما هميشه خوبيم؟ نميشه يک بار بد بود؟ بهتر از خوب بودن نيست؟. هميشه خودت به خودت دروغ ميگي. هيچ وقت دروغ گفتنات واسه بقيه راست گفتنت نيست! اما فقط تويي و خودت ودنياي خودت. همه بايد تو دنياي تو باشن! نه تو تو دنياي همه!
همه بايد تماشاگر بهترين بودن تو باشن. مي‌توني ببيني هيچ کي تو دنياي تو نيست؟
اگه کسي باشه براش عزيزي؟ يا اونم مثل وجود توست که دستاي تو رو مي بينه!
غصّه نخور فقط تو بهترين نيستي.همه ي ما بهترينيم.همه‌ي ما هميشه خوبيم ولي تا کي؟ اگه هنوز بيداري نخواب سعي کن بدترين باشي! تو بهشت ما جز خرماي طلايي برا مرگ دروغاي قشنگمون احسان نمي‌دن!!! پاتو تو بهشت ما نذار جهنّمي ميشي. تو بهشت ما همه چي قشنگه جز زيبايي! تو بهشت ما همه مي خندن امّا به چي؟ تو روياي ما غصّه معني نداره.امّا اگه بياي غصّه دار ميشي. آره عزيز, ما اين شديم همون که به ما گفتن باشيم همون شديم.اگه هنوز نسوختي از ما فرار کن اگه داري مي سوزي بازم فرار کن. امّا اگه تو هم سوختي, همون جا بمون يا خاموشي ميزبانته يا نابودي. نذار بتي که از وجود خودت ساختيش نابودت کنه. اينو بدون:
هيچ وقت واسه بيداري دير نيست.
خودپرست نباش چون:
چون هيچ چشمي برا نبودنت گريون نيست
چون هيچ طپشي به عمق لرزيدنت نيست
چون هيچ انتظاري واسه اومدنت نيست
چون هيچ اصراري واسه موندنت نيست
چون هيچ وقتي واسه درک حرفات نيست
چون هيچ قلبي براي قلب تو نيست
چون هيچ محرمي واسه حرفاي تو نيست
چون هيچ جا براي تو خونه ي دلت نيست
چون هيچ مهربوني جز دستاي خودت نيست
هيچ چيز واسه فهميدن زشت نيست
هيج چيز قشنگتر از صداقت نيست
هيچ چيز پاکتر از وجدان نيست
هيچ شيريني مثل حقيقت نيست
ويادمون باشه: حقيقت هيج وقت تلخ نيست.


اميد
داستاني از محسن حسيني
توی مسیر رفتن ،امتداد جاده‌هارو دید می‌زدم.
سیاه، سفید، سیاه، سفید، سیاه، سفید.دیگه نفهمیدم چی شد،چشممو که باز کردم ،خودمو با یه جوون حدوداً بیست ساله روبرو دیدم، که جلوی ماشین از حال رفته بود.نمی دونم کی بود و از کجا آمده بود ، فقط اینو وظیفه خودم دونستم که این آقا رو به بیمارستان ببرم.
- آقای دکتر حالش چطوره ؟ خوب میشه ؟
-جای نگرانی نیست،خطر رفع شده،خیلی صدمه ندیده. این آقا با شما نسبتی دارند ؟
-نه آقای دکتر،من نمیدونم این آقا کیه ، این آقا نمیدونم چرا خودشو بی دلیل جلوی ماشین انداخت.نمی دونم شاید قصد خودکشی داشته؟!
  
تقریباً دو ماه مانده بود تا سربازی من تمام بشه و دقیقاً یک هفته مانده بود به عید نوروز، من چهار روز مرخصی داشتم،تصمیم گرفتم سال تحویل را پیش خانواده باشم، خلاصه قسمت شد ومن دو روز مانده به عید مرخصی گرفتم، ولی ای کاش این اتفاق نمی‌افتاد.
  
کوچه تاریکی همیشگی خودش را از دست داده بود وبا نورهای قرمز نقاشی شده بود.اولش فکر کردم ماشین پلیسه، ولی نزدیکتر که رفتم دیدم حدسم اشتباه بوده، در خونه‌ی ما خیلی شلوغ شده بود و ماشین آمبولانس داشت یک نفرو باخودش می‌برد. وقتی نزدیکتر شدم یهو دنیا دور سرم چرخید، یه حس عجیبی داشتم،نمی دونستم دیگه باید با چه امیدی زندگی کنم؟ من مادرم رو به علت شدید شدن بیماری MS از دست داده بودم. بعد از اون حادثه هولناک من بزرگتر خانواده بودم، بعد از اون تصادف پدرم دو ماه در بیمارستان بستری بود ، پدرم حتی آخر عمری منم را فراموش کرده بود، پدرم همه‌رو فراموش کرده بود، آره درسته پدرم بیماری فراموشی گرفته بود. این حادثه خیلی تکان دهنده بود،واقعاً من تحمل این همه مصیبت را نداشتم.
سال تحویل را سر خاک مادرم بودم و تا هفتم اون عزیز مرخصی بودم،بعد دوباره برگشتم پادگان.
  
بدون اینکه صبحانه بخورم ،از خونه زدم بیرون چون واقعاً دیرم شده بود. امروز خیلی کار داشتم باید چندین کار اداری را تو همین روز انجام می دادم ولی امروز واقعاً یک روز خوب و سرنوشت ساز بود. اول باید می‌رفتم کارت معافیت از انجام وظیفم را می‌گرفتم و بعد می‌رفتم مدارکم را برای ثبت نام برای اعزام دانشجویان به خارج از کشور می بردم. برای پاسپورت هم اقدام کردم. بعد یک راست رفتم خانه. اگه امروز را هم حساب می کردم، چهار هفته بود که تنهای تنها توی خونه سر کرده بودم. امروز هم مثل بیشتر روزها خودم را با غذای رستوران سیر کردم. یک روز بعد از برگشتم از سربازی اتاقم را رنگ کردم، اتاقم را رنگ مشکی کردم.
  
ساعت چهار بلیط داشتم .شب قبل را تا صبح بیدار بودم و داشتم از همه ی دوستان خداحافظی می کردم و یک فیلم از آخرین سفری که با خانواده به شهر مشهد رفته بودیم تماشا کردم.
گوشه ی این اتاق سیاه جوراب مشکی رنگمو برداشتم، در کمد را که باز کردم فقط یک دست لباس داخل کمد مانده بود. لباسم رو که مثل بیشتر روزها لباس سورمه ای رنگ و شلوار مشکی پارچه ای بود پوشیدم.
تو همون موقع که مشغول واکس زدن کفشم توی حیاط بودم ،صدای زنگ در کوچه را شنیدم. در را که باز کردم اصلاً این توقع را نداشتم، تمامی اقوام دور و نزدیک از دایی،عمو و خاله گرفته تا همه ی همشاگردی‌هایم برای بدرقه‌ی من آمده بودند.سوار ماشین دایی که شدم قید دیدن خانه ، کوچه و شهر را برای پنج سال زدم. توی اینجا فقط این خانه را داشتم که اونم طبق وصیت پدرم به من رسیده بود. کلید خانه را باید می بردم بنگاه که آقای نادری آن را می‌داد به مستأجری که چهار روز پیش آمده بود و خانه را دیده بود. پول اجاره‌ی خانه را صرف هزینه خورد و خوراک و هزینه دانشگاه می‌کردم.
  
از آن بالا شهر که با نور های رنگارنگ جلای خاصی به خودش گرفته بود ، جلوه نمایی می کرد. من باید پنج سال توی این شهر زندگی می کردم، از این کشور فقط چندتا اسم بلد بودم، می‌دانستم کشور اکراینه و شهری که قراره من در آن درس بخوانم پایتخت آن کشور یعنی کیفه. وقتی رسیدیم به ساعت من که هنوز ساعت ایران بود ساعت ده شب بود. من به همراه آن گروه اعزامی چهارده نفره از ایران با استقبال نماینده ایران در اکراین روبرو شدیم ، و به هتل رفتیم.
  
تمام وقتم را صرف درس خواندن می کردم ، واقعاً درس ها سنگین بود. بعضی از روزها که وقت آشپزی کردن نداشتم را به رستورانی می رفتم که وابسته به دانشگاه بود. یکی از این روزها که مصادف با چهارمین ماه حضورم در اکراین بود یک جور دیگه تمام شد. داستان از اینجا شروع شد که من طبق روال همیشگی خودم در کنار پنجره رستوران نشسته بودم و مشغول خوردن نهار بودم که یهو یک نفر را جلوی خودم دیدم ، این خانم هم کلاسی من بود. اسمش آفتاب بود. پدرش ایرانی و مادرش اکراینی بود. از این به بعد این خانم آفتاب زندگی من شد و زندگی من را دگرگون کرد. ما با هم خیلی خوشبخت بودیم تمامی وقت های آزاد من با حضور آفتاب پر می‌شد. او تنهایی ها و گوشه گیری های من را تبدیل به شادکامی و سرخوشی کرده بود. ما تصمیم گرفتیم برای همیشه با هم زندگی کنیم، طبق سنت ایرانی من به همراه یکی از هم کلاسی های ایرانیم که با من خیلی صمیمی بود، به خواستگاری آفتاب رفتیم و خانواده آفتاب هم به این ازدواج روی خوش نشان داد و قرار شد ما به طور ساده و خیلی بی سروصدا با هم عقد کنیم و بعد از اتمام تحصیلمان و گرفتن مدرک خود با هم ازدواج کنیم. چهار ماه بعد ما با هم عقد کردیم، جای خالی پدر و مادرم را خیلی احساس می کردم از آشنایان من تو این مراسم جز چند نفر از همکلاسی هایم کس دیگری حضور نداشت.
  
به این زودی شش سال گذشته بود و هم من دکتر شده بودم و هم آفتاب، ما با هم در یکی از بیمارستان‌های دولتی شهر کیف مشغول به کار شدیم. تا امروز حدود شش سال بود از ایران خارج شده بودم خیلی دلم هوای شهر و دیارم را کرده بود، تصمیم گرفتم برگردم و خانه را بفروشم و یک سرو سامانی به اموال باقی مانده ام بدهم، ولی اینها تمامش بهانه بود قصد اصلی من سر زدن به خاک پدر و مادرم بود. خلاصه بلیت گرفتم و به ایران برگشتم.
  
خلاصه در راه رفتن به دارالرحمه بودم که با شما برخورد کردم و این اتفاق افتاد و حالا من و شما اینجا هستیم، و حالا هم اصلاً لازم نیست شما خودتان را ناراحت کنید، همینطوری که توی حرفام گفتم من دقیقاً مثل شما بودم، من هم مثل شما در یک مدت زمان نسبتاً طولانی هیچکس را نداشتم ولی هیچوقت خودم را نباختم و با امید به زندگی و آینده به بودنم ادامه دادم. پس شما هم سعی کن در زندگی و در هر زمانی به زندگی و آینده امیدوار باشی و با سعی و تلاش خودت، خودت را به آن چیزهایی که آرزویش را داری نزدیک کنی،و این را هم بدان که همیشه ،در هر زمان،در هر مکان ما تنها نیستیم و خداوند همیشه با همه ی مردم هست و هوای همرو داره پس به خدا امید داشته باش.
حالا هم اگه شما قبول کنی و این موضوع را بپذیری من تو را به عنوان برادر خودم می دانم و حاضرم شما را با خودم به اکراین ببرم . و آنجا پیش خودم بمانی و با هم با امیدی دوچندان به زندگی ادامه بدهیم.
1/2/85

تنهايي
متني از سكينه غلامي
صدای سوت قطار تنهایی را به سوی خود فرا می‌خواند. دوباره به آرامی به روی ریل‌های مغشوش ذهنم می‌خزد.
صدایی گنگ غریبانه تن سکوت را لمس می‌کند آری شب است و هنوز چراغ خلوت تنهاییم میان اشک‌های روانم می‌سوزد و من چشمان خمود بی فروغ خود را بر پرده‌ی شب دوخته‌ام و تاریکی اطراف را زیر بال نگاهم گرفته‌ام.
سکوت سنگین خانه را آوای ابرهای خاکستری درون قاب آسمان می‌شکند وبا خود به قعر آسمان می‌برد و در آنجا با کهکشان‌ها که با موهای زرین خود تنهایی را به تصویر می‌کشند هم‌آوا خواهد شد.
امواج رقص‌کنان هوای پرواز را در سر می‌پروانند انگار کسی روح بشری شب را ورق می‌ِند و اعصاب دفترچه‌ی تنهاییش را خط‌خطی می‌کند و من در آخرین ایستگاه شب پشت ریل‌های زمان منتظر آمدن دوباره شب هستم.

اشك‌ها
قطعه‌اي از خانم شادرام
لحظه‌اي سخت است كه روان شد اشك‌ها
يافتند جاي پايي به روي اين گونه‌ها
نگران است اين لب براي گفتن واژه‌‌اي
كه امكانش دورتر از فرسنگ‌هاست

معلم
متني از زهرا زارع
معلم دستانم نام تو را می‌نویسند
و لبان نام تو را زمزمه می‌کنند
و عاشقانه ترانه‌ی تو را می‌سرایم ای معلم
معلم همه امیدم به توست
به تو روشنی زندگی را به ارمغان آوردی
معلم چشم‌هام به تو خیره شده‌اند
به تو که با نگاهت معنی عشق و زندگی را به ما آموختی
معلم صدایم کن
چون صدایت آرم‌بخش روح و جانم است
معلم تو شمع محفلم هستی
و اگر نباشی وجودم تاریک و بی‌معناست.


مرگ چه شكلي است؟
مروري از محمد خواجه‌پور
بر شعر كاغذها نوشته فاطمه خواجه‌زاده در الف 268
مرگ اندیشی همیشه با آدمی بوده است. مرگ در پیشینه ذهنی ما تصویری سیاه و نامفهوم است. و مرگ هراسی بخشی از ذهنیت بشری است. مرگ به شکل‌ها و مفاهیم مختلف در ادبیات حضور پیدا می‌کند.اما تصویر مرگ در این شعر خاص چگونه است؟
نرم نرم : تصویر مرگ خشن نیست. همراه با آرامش شعر شروع می‌شود، در ادامه نیز نرگس‌ها، صبح و روشنایی، فضا را روشن می‌کند. اما این تصاویر مرگ است؟ خاطره‌ شدن در واقع شکلی از مردن است که در این بند حضور دارد. قرار گرفتن «خاکستر» نیز مرگ‌آگین بودن این بند را تشدید می‌کند.
خرگوش: یکی از قوی‌ترین بخش‌های شعر است اینجاست که تشبیه به شکل معکوس استفاده می‌شود. از نشر شکلی در کار نوعی آشنازدایی فرمی وجود دارد یعنی ما بعد از ادات تشبیه و مشبه به و وجه شبه وقتی به مشبه (من) می‌رسیم ناگاه یک چرخش را مشاهده می‌کنیم. اگر با موتیف شعر یعنی (مرگ) این بخش را بسنجیم آن هراس از مرگ آشنازدایی می‌شود. «من همان خرگوشم و از عقابی که همه می‌ترسند نمی‌ترسم» و همین روبه‌رو شدن سادیستی با مرگ در ادامه نیز حضور دارد. بیماری و نتیجه آن مرگ همراه با نوعی آگاهی است.
جذام: مرگ در اینجا به دنبال بیماری می‌آید. جذام بیماری انتخاب شده توسط شاعر است. ویژگی جذام در زشتی ظاهری آن است. جذامیان دور از اجتماع نگهداری می‌شود. و همین نیز سختی این بیماری را تشدید می‌کنند. اصطلاح جذامی گذشته از بیماری برای دیگر مطرودین اجتماعی نیز استفاده می‌شود. لغت واگیر چنذلن با متن سازگار نیست هر چند امروزه اثبات شده است که جذذام واگیردار نیست ولی ترس اساسی اجتماع از جذام در همین واگیردار بودن است.
ترس: لغت ترس در این بند وارد می‌شود. ولی این ترس کوتاه است «به اندازه فاصله تا قبرستان من ترسیده‌ام» و از مهمتر این ترس «تمام شد» این ترس کوتاه به نظر نمی‌رسد یک ترس فردی باشد. شکل هولناک مرگ در اجتماعی بودن آن است. ترس مرگ در مسیر پنجره تا قبرستان است یعنی در اجتماع و «تومور محله را گرفته» مرگ هنگامی هراس می‌آفریند که در فضا آکنده باشد. اما وقتی واقع می‌شود «تمام می‌شود».
هراس از مرگ تمام شده است اما شاعر زنده است. او شعر را گفته است. شاعر را زن مچاله کرده است و فرو کرده است در حلقوم دفتر. مسخره است که بعضی‌های سعی می‌کنند «مهرمرگ بزنند به شاعر» او مرگ را شکست داده است. او کاغذ را قورت داده است.
البته شکل دیگری از مرگ نیز در این سطرها وجود دارد. «هیچ کس نفهمید» را اگر در کنار «من کاغذها را قورت دادم» قرار دهیم فرمی از مردن، درک نشدن است. هر چند خوانش نخست شخصی بودن را القا می‌کند ولی به نظر می‌رسد می‌توان متن را این گونه خواند که شاعر مرگ‌اش در اثر عدم ارتباط است. در اینجا نیز مرگ ارتباط دوسویه‌ای با اجتماع دارد. در هر دو شکل هراس شاعر از مردن نیست از اجتماعی است که مفهوم مردن را برای او تعریف می‌کند.
به پایان شعر که می‌رسیم زندگی در کاغذ جریان دارد. شاعر در خود فرو رفته است. اجتماع دارد مرگ را تزریق می‌کند و او در خود و کاغذ فرو رفته و مرگ تمام شده است.

روز هشتاد و یک سربازي روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهاي سربازي
سلام دايانا! غذا بيشتر شده نه به خاطر رمضان يا اين جور چيزها، انگار توي سعادت شهر خبرهايي‌‌ست و چهل نفري رفته‌اند به خاطر همين آدم سير مي‌شود. اما روحيه‌ي زياده‌طلبي نمی‌گذارد آدم‌ها از خير اضافه و توي صف ايسنادن بگذرد. طبق معمول صف غذا داراي بيشترين ميزان آلودگي صوتي‌ست.
انبار كردن غذا ديگر عادي شده چه آن‌ها كه روزه نمي‌گيرند و غذا را مي‌گذارند براي فردا، چه بعضي‌ها كه نان و خرما ذخيره مي‌كنند كه امكان نگهداري طولاني‌تر را دارد. من هم روي نان سرمايه گذاري كرده‌ام و هشت تايي نان گذاشته‌ام. زياد شدن جيره خوب موقعي اتفاق افتاد چون كم كم امكانات پشتيباني‌ام داشت ته می‌كشيد.و تنها كمی‌ پنير مانده بود.
به جز غذا با باز شدن فضا و زياد شدن وقت تمناي چيزهاي ديگر هم می‌آيد. چند روز پيش چاي و قند دادند اما امكان دم كردن آن نيست. بچه‌ها با برق و سطل آب جوش مي‌كردند ولي تا حالا دوبار بساط آن ها توقيف شده است و سطل ها به ديار سوراخ شدن راهي شده‌اند ولي خوب وسوسه چايي هنوز توي آسايشگاه است.
براي من هم از خانه ژله و كارامل فرستاده بودند. به شجيرات گفتم و قرار شد توي يخچال بوفه بگذاريم . پريشب با كلي بدبختي و مكافات ژله را درست كردم. اما از سرنوشت آن اطلاعي در دسترس نيست. شايد به خاطر كارامل يه مرخصي شيري هم بگيرم. ديگر خبري نيست به جز اين كه همه منتظر پايان دوره هستند، همه. 4:54 سحر
روز هشتاد و يک
سلام دايانا!
آسايشگاه ما يكي از پنجره هايش شيشه ندارد. گنجشك‌ها مي‌آيند و می‌روند وقتي در را باز می‌كني هميشه چند گنجشك پر می‌زنند و می‌روند.صداي قشنگي دارد. آدم را شاعر مي‌كند و چند تا كه با هم مي‌پرند روي ميله هاي سياه شده دريچه می‌نشينند چقدر دلم می‌خواهد عكس دل تنگي‌هايشان را بگيرم. از امروز دوربين به دست افتاده‌ام دنبال شكار حس‌هايم اما دقيق نمي‌شود آن ها را گفت. هنوز براي هنرمند بودن و عكاس بودن جوري خجالتي هستم. اما صبح رفتم هر جوري بوداز(1:30) صبح گاه عكس گرفتم. حالا ديگر شب شده تمام آن حال ظهر، تمام آن برنامه ها بر باد رفته است. هواي شاعرانه و باراني تمام شده و من مانده‌ام و دغدغه رفتن به گشت. می‌خواستم صحبت كنم. وقتي اين سطرها را می‌خواني برگرد ببين اين پنجشنبه لعنت شده كجا بودي براي من انگار اين طور بود كه بليط اتوبوس را براي رفتن به آينده گرفته باشي اما اتوبوس نيايد يعني اتوبوس نداند كه بايد بيايد. و تو هنوز منتظري.... زنگ زدم و تنها فضاي آنجا را حس كردم و بي من بود و بي تو و زياد مهم نيست هنوز براي رفتن به آينده دير نشده باز مي‌شود بليط گرفت. می‌خواستم اگر راهي شدم براي بچه‌ها شيريني بخرم. براي خودم با پيتزاي تنهايي يك جشن بگيرم. مي‌خواستم. 6:53