۲/۱۱/۱۳۸۵

الف 269

در هر ثانيه كه باشي
داستاني از فاطمه خواجه‌زاده
روزنامه رو پرت كن بعد بذار حرفشو بزنه نگاش نكن نه نگاش نكن نگاش كني باختي نه نگاه نكن. خوبه حالا آماده‌اي ابروهاتو راست نكن نه نكن بذار همون جور باشه. خوب پاتو بذار روي هم خودت رو به بي‌خيالي بزن ولي نه زياد چون ديگه حرفشو نمي‌زنه. خوب چرا نمي‌گه پس نه نگاه نمي‌كنم نه.
- مي‌گم اون تو چي نوشته؟
داره خودشو لوس مي‌كنه جوابشو نده نه بده نه خوب چي بگم؟ بايد بگم مي‌گم پس.
- چيز خاصي ننوشته. خوب؟
خيلي مسخره‌اي كجا رو داري نگاه مي‌كني مي‌فهمه داري فيلم بازي مي‌كني تلويزيون رو روشن كن خوبه روشنش كن ولي صداشو كم كن ها خوبه.
- مي‌دوني من كتاب‌هامو همون طور كه خواستي جدا كردم از كتابهات.
داره مظلوم نمايي مي كنه حواستو خوب جمع كن پاتو عوض كن كانال رو عوض كن يه چيزي بايد بگي بايد بگي خوب كاري كردي نه نه محلش نذار ها اين جوري بهتره بذار خودش ادامه بده. چشمات تو، آخه اون دامن‌ه رو پوشيده . نه نگاه نكن باختي‌ها بگم.
- امروز رفته بوديم سبزي بگيريم بيچاره پاي مريم خانوم سر خورد كلي خنديديم.
تصورش رو نكن اصلا خنده نداره جواب لبخندهاش رو بي خيال شو داره ناز مي‌كنه. باور نكن، داره بزرگش مي‌كنه شايد فقط كمي سرخورده باشه ولي نه به اون ضايعي كه مي‌گه. يه كاري كن كاري كن حرف اصلي رو پيش بكشه. رو تو كن اون ور داره بهت نزديك مي‌شه كه چاي رو بذاره روي ميز. نگاش نكن. سيني رو پاهاش بود؟ به تو چه نگاه نكن. گذاشت خواستي بردار ولي نگاش نكن خواستي تشكر كن ولي نه نكن نه. شيرين نيست قند كنارشه بذار بردارم نه مي‌بينيش. همين جوري سر بكش اين عصباني بودنتو مي‌رسونه.
- چرا نگام نمي‌كني وقتي باهات حرف مي‌زنم نگام كن.
اوخ اوخ چيكار كردي گند زدي كه عصباني شد آرومش كن بجنب يجنب يه كاري كن نگاش كن نه نگاش نكن يه چيزي بگو بجنب مي‌ذاره مي‌ره ها! چي بگم چي بگم بذار فكر كنم زود باش.
- شام..شام نمي‌آري؟
كانال رو عوض كن بزن فوتبال فوتبال فوتبال نه نداره كه نداره داره نگات مي‌كنه. داغ كرده؟ چي بگم خدايا غلط كردم اصلا بزن تو گوشش تا ديگه داد نزنه بزنش بزن. روزنامه رو بردار بذار روي سرت تا بخنده بي مزه مي‌زنه روزنامه رو تو حلقت مي‌كنه پاشو برو برو پاشو برو دستشويي.
- چشماتو چرا بستي؟ گفتم كتاب‌ها رو جدا كردم . چرا بچه‌بازي در مياري اين كارها چيه بده من اون كنترلو.
بذار روي ميز. گذاشتم. دامن قشنگيه. ها بلند شد واستاده تلويزيون كه خاموشه دست كن تو بيني. روبه روتو نگاه كن. نه برگردون نه ديدم كه. عكس دو نفري‌مون بود. خودم گرفتم آره خودم گرفتم. باختي بگم بگم چرا خفه شدي چرا جواب نمي‌دي؟ اومد كنارم نشست اومد نشست. مي‌خواد چي بگه چرا كاري نمي‌كنه ؟. محلش نذاري ها فوقش دو تا بوسه مي‌خوره اون ريش‌هات. ظرفيت داشته باش. تكون نخور ببين چيكار مي‌كنه. نگاش نكن. گردنم درد گرفت كه. مرد باش ناز نكن برات افت داره. هر چي گفت جوابشو بده اصلاً . گناه داره بذار تمومش كنم نه صبر كن چرا مثل هميشه‌اش مي‌كني تا اينجا بد نبوده برو جلو. داره صورتشو مي‌آره جلو .
- من رفتم هر وقت مسخره‌بازيت تموم شد بيا دنبالم.
شوخي مي‌كنه داره تهديد مي‌كنه ببين هنوز نرفته منتظره بلند شو خودت برو كار رو تموم كن.
اه بلند شد. كجا رفت تو نرو بذار بره خودش بر مي گرده. دو پاتو بذار رو ميز دستاتو حلقه كن پشت سرت. راحت باش برمي‌گرده. ها اومد ديدي از جات تكون نمي‌خوري.
- اين كتابو خونده بودم. بگير يه بار ديگه تا آخرش بخون. تا آخرش.
نخونده بود. مطمئنم نخونده بود. نمي‌دونست اون هيچي نمي‌دونست اون حتي نمي‌دونست اين كتاب خودمه اسمم بود بود كه ولي نمي‌دونست.
كتتو بپوش بايد كار رو تموم كني. پله‌ها رو برو پايين مريم خانوم بود. بخند داري مي‌ري جايي كه بايد بري.
تاكسي!
- اين مرتيكه تا كي مي‌خواد مجرد بمونه كارهاش هم معلوم نمي‌شه.
- اه مريم! بده چيكار داري به زندگي مردم.
بزن در اتاقو بزن چرا معطلي؟
-سلام! مي‌تونم كتابمو ببينم؟
- سلام آقاي محتشم. بفرمائين. البته. اتفاقاً خواستم تماس بگيرم.
گوشي رو بردار لعنتي. بهش بگو پيشنهاد چاپ رو. نه نه بي‌خيال بذار بمونه. اين جوري بهتره. شايد!

خودپرست
متني از ابراهيم اسدي
گاهي وقتا آدما اون چيزي نيستن که بايد باشن,شايد بهتر باشه بگم آدما بيشتر وقتا آدمي نيستن که بايد باشن.
هميشه با آينه‌ي خودپرستي زيباترين حقيقت دنيايي، در حالي که هيچ وقت از کذايي بودن افکار زيبات با خبر نيستي!
حقيقت وقتي به نظرت تلخ مياد که فرشته‌اي در نهايت معصوميت, زيرکانه وارد قلبت ميشه, با تمام ظرافت وسوسه‌ها رو برات وحي ميکنه.
حقيقت رو وقتي تلخ جلوه ميدي که فرشته‌ي آرزوهات, عمر آجراي طلايي خونه دلت رو کم مي‌کنه. فرشته تا مقصد تباهي , که نهايت زيبايي و رويايي‌ترين هدف توست ياورت مي مونه. و تنها ياورش, تنها هدف توميدوني که هميشه اون فرشته‌ي زيبا پاش به بهشت نمي‌رسه؟ ! آخر کاري هم تو جهنّمي مي‌شي ,هم اون فرشته‌ي واهي!
اما هنوز پاي آينه حق شناس به دوزخ نمي‌رسه که تو هر دو بهشت‌تو از دست دادي! چرا؟ چرا تکرار؟چرا خود سوزي؟ چرا سوختن و نساختن؟.هيچکي نمي دونه ! چون هيچکي نمي خواد بگه من سوختم. و دوباره همون آش هميشه سوزنده ي همون کاسه!
چرا؟چرا ما هميشه خوبيم؟ نميشه يک بار بد بود؟ بهتر از خوب بودن نيست؟. هميشه خودت به خودت دروغ ميگي. هيچ وقت دروغ گفتنات واسه بقيه راست گفتنت نيست! اما فقط تويي و خودت ودنياي خودت. همه بايد تو دنياي تو باشن! نه تو تو دنياي همه!
همه بايد تماشاگر بهترين بودن تو باشن. مي‌توني ببيني هيچ کي تو دنياي تو نيست؟
اگه کسي باشه براش عزيزي؟ يا اونم مثل وجود توست که دستاي تو رو مي بينه!
غصّه نخور فقط تو بهترين نيستي.همه ي ما بهترينيم.همه‌ي ما هميشه خوبيم ولي تا کي؟ اگه هنوز بيداري نخواب سعي کن بدترين باشي! تو بهشت ما جز خرماي طلايي برا مرگ دروغاي قشنگمون احسان نمي‌دن!!! پاتو تو بهشت ما نذار جهنّمي ميشي. تو بهشت ما همه چي قشنگه جز زيبايي! تو بهشت ما همه مي خندن امّا به چي؟ تو روياي ما غصّه معني نداره.امّا اگه بياي غصّه دار ميشي. آره عزيز, ما اين شديم همون که به ما گفتن باشيم همون شديم.اگه هنوز نسوختي از ما فرار کن اگه داري مي سوزي بازم فرار کن. امّا اگه تو هم سوختي, همون جا بمون يا خاموشي ميزبانته يا نابودي. نذار بتي که از وجود خودت ساختيش نابودت کنه. اينو بدون:
هيچ وقت واسه بيداري دير نيست.
خودپرست نباش چون:
چون هيچ چشمي برا نبودنت گريون نيست
چون هيچ طپشي به عمق لرزيدنت نيست
چون هيچ انتظاري واسه اومدنت نيست
چون هيچ اصراري واسه موندنت نيست
چون هيچ وقتي واسه درک حرفات نيست
چون هيچ قلبي براي قلب تو نيست
چون هيچ محرمي واسه حرفاي تو نيست
چون هيچ جا براي تو خونه ي دلت نيست
چون هيچ مهربوني جز دستاي خودت نيست
هيچ چيز واسه فهميدن زشت نيست
هيج چيز قشنگتر از صداقت نيست
هيچ چيز پاکتر از وجدان نيست
هيچ شيريني مثل حقيقت نيست
ويادمون باشه: حقيقت هيج وقت تلخ نيست.


اميد
داستاني از محسن حسيني
توی مسیر رفتن ،امتداد جاده‌هارو دید می‌زدم.
سیاه، سفید، سیاه، سفید، سیاه، سفید.دیگه نفهمیدم چی شد،چشممو که باز کردم ،خودمو با یه جوون حدوداً بیست ساله روبرو دیدم، که جلوی ماشین از حال رفته بود.نمی دونم کی بود و از کجا آمده بود ، فقط اینو وظیفه خودم دونستم که این آقا رو به بیمارستان ببرم.
- آقای دکتر حالش چطوره ؟ خوب میشه ؟
-جای نگرانی نیست،خطر رفع شده،خیلی صدمه ندیده. این آقا با شما نسبتی دارند ؟
-نه آقای دکتر،من نمیدونم این آقا کیه ، این آقا نمیدونم چرا خودشو بی دلیل جلوی ماشین انداخت.نمی دونم شاید قصد خودکشی داشته؟!
  
تقریباً دو ماه مانده بود تا سربازی من تمام بشه و دقیقاً یک هفته مانده بود به عید نوروز، من چهار روز مرخصی داشتم،تصمیم گرفتم سال تحویل را پیش خانواده باشم، خلاصه قسمت شد ومن دو روز مانده به عید مرخصی گرفتم، ولی ای کاش این اتفاق نمی‌افتاد.
  
کوچه تاریکی همیشگی خودش را از دست داده بود وبا نورهای قرمز نقاشی شده بود.اولش فکر کردم ماشین پلیسه، ولی نزدیکتر که رفتم دیدم حدسم اشتباه بوده، در خونه‌ی ما خیلی شلوغ شده بود و ماشین آمبولانس داشت یک نفرو باخودش می‌برد. وقتی نزدیکتر شدم یهو دنیا دور سرم چرخید، یه حس عجیبی داشتم،نمی دونستم دیگه باید با چه امیدی زندگی کنم؟ من مادرم رو به علت شدید شدن بیماری MS از دست داده بودم. بعد از اون حادثه هولناک من بزرگتر خانواده بودم، بعد از اون تصادف پدرم دو ماه در بیمارستان بستری بود ، پدرم حتی آخر عمری منم را فراموش کرده بود، پدرم همه‌رو فراموش کرده بود، آره درسته پدرم بیماری فراموشی گرفته بود. این حادثه خیلی تکان دهنده بود،واقعاً من تحمل این همه مصیبت را نداشتم.
سال تحویل را سر خاک مادرم بودم و تا هفتم اون عزیز مرخصی بودم،بعد دوباره برگشتم پادگان.
  
بدون اینکه صبحانه بخورم ،از خونه زدم بیرون چون واقعاً دیرم شده بود. امروز خیلی کار داشتم باید چندین کار اداری را تو همین روز انجام می دادم ولی امروز واقعاً یک روز خوب و سرنوشت ساز بود. اول باید می‌رفتم کارت معافیت از انجام وظیفم را می‌گرفتم و بعد می‌رفتم مدارکم را برای ثبت نام برای اعزام دانشجویان به خارج از کشور می بردم. برای پاسپورت هم اقدام کردم. بعد یک راست رفتم خانه. اگه امروز را هم حساب می کردم، چهار هفته بود که تنهای تنها توی خونه سر کرده بودم. امروز هم مثل بیشتر روزها خودم را با غذای رستوران سیر کردم. یک روز بعد از برگشتم از سربازی اتاقم را رنگ کردم، اتاقم را رنگ مشکی کردم.
  
ساعت چهار بلیط داشتم .شب قبل را تا صبح بیدار بودم و داشتم از همه ی دوستان خداحافظی می کردم و یک فیلم از آخرین سفری که با خانواده به شهر مشهد رفته بودیم تماشا کردم.
گوشه ی این اتاق سیاه جوراب مشکی رنگمو برداشتم، در کمد را که باز کردم فقط یک دست لباس داخل کمد مانده بود. لباسم رو که مثل بیشتر روزها لباس سورمه ای رنگ و شلوار مشکی پارچه ای بود پوشیدم.
تو همون موقع که مشغول واکس زدن کفشم توی حیاط بودم ،صدای زنگ در کوچه را شنیدم. در را که باز کردم اصلاً این توقع را نداشتم، تمامی اقوام دور و نزدیک از دایی،عمو و خاله گرفته تا همه ی همشاگردی‌هایم برای بدرقه‌ی من آمده بودند.سوار ماشین دایی که شدم قید دیدن خانه ، کوچه و شهر را برای پنج سال زدم. توی اینجا فقط این خانه را داشتم که اونم طبق وصیت پدرم به من رسیده بود. کلید خانه را باید می بردم بنگاه که آقای نادری آن را می‌داد به مستأجری که چهار روز پیش آمده بود و خانه را دیده بود. پول اجاره‌ی خانه را صرف هزینه خورد و خوراک و هزینه دانشگاه می‌کردم.
  
از آن بالا شهر که با نور های رنگارنگ جلای خاصی به خودش گرفته بود ، جلوه نمایی می کرد. من باید پنج سال توی این شهر زندگی می کردم، از این کشور فقط چندتا اسم بلد بودم، می‌دانستم کشور اکراینه و شهری که قراره من در آن درس بخوانم پایتخت آن کشور یعنی کیفه. وقتی رسیدیم به ساعت من که هنوز ساعت ایران بود ساعت ده شب بود. من به همراه آن گروه اعزامی چهارده نفره از ایران با استقبال نماینده ایران در اکراین روبرو شدیم ، و به هتل رفتیم.
  
تمام وقتم را صرف درس خواندن می کردم ، واقعاً درس ها سنگین بود. بعضی از روزها که وقت آشپزی کردن نداشتم را به رستورانی می رفتم که وابسته به دانشگاه بود. یکی از این روزها که مصادف با چهارمین ماه حضورم در اکراین بود یک جور دیگه تمام شد. داستان از اینجا شروع شد که من طبق روال همیشگی خودم در کنار پنجره رستوران نشسته بودم و مشغول خوردن نهار بودم که یهو یک نفر را جلوی خودم دیدم ، این خانم هم کلاسی من بود. اسمش آفتاب بود. پدرش ایرانی و مادرش اکراینی بود. از این به بعد این خانم آفتاب زندگی من شد و زندگی من را دگرگون کرد. ما با هم خیلی خوشبخت بودیم تمامی وقت های آزاد من با حضور آفتاب پر می‌شد. او تنهایی ها و گوشه گیری های من را تبدیل به شادکامی و سرخوشی کرده بود. ما تصمیم گرفتیم برای همیشه با هم زندگی کنیم، طبق سنت ایرانی من به همراه یکی از هم کلاسی های ایرانیم که با من خیلی صمیمی بود، به خواستگاری آفتاب رفتیم و خانواده آفتاب هم به این ازدواج روی خوش نشان داد و قرار شد ما به طور ساده و خیلی بی سروصدا با هم عقد کنیم و بعد از اتمام تحصیلمان و گرفتن مدرک خود با هم ازدواج کنیم. چهار ماه بعد ما با هم عقد کردیم، جای خالی پدر و مادرم را خیلی احساس می کردم از آشنایان من تو این مراسم جز چند نفر از همکلاسی هایم کس دیگری حضور نداشت.
  
به این زودی شش سال گذشته بود و هم من دکتر شده بودم و هم آفتاب، ما با هم در یکی از بیمارستان‌های دولتی شهر کیف مشغول به کار شدیم. تا امروز حدود شش سال بود از ایران خارج شده بودم خیلی دلم هوای شهر و دیارم را کرده بود، تصمیم گرفتم برگردم و خانه را بفروشم و یک سرو سامانی به اموال باقی مانده ام بدهم، ولی اینها تمامش بهانه بود قصد اصلی من سر زدن به خاک پدر و مادرم بود. خلاصه بلیت گرفتم و به ایران برگشتم.
  
خلاصه در راه رفتن به دارالرحمه بودم که با شما برخورد کردم و این اتفاق افتاد و حالا من و شما اینجا هستیم، و حالا هم اصلاً لازم نیست شما خودتان را ناراحت کنید، همینطوری که توی حرفام گفتم من دقیقاً مثل شما بودم، من هم مثل شما در یک مدت زمان نسبتاً طولانی هیچکس را نداشتم ولی هیچوقت خودم را نباختم و با امید به زندگی و آینده به بودنم ادامه دادم. پس شما هم سعی کن در زندگی و در هر زمانی به زندگی و آینده امیدوار باشی و با سعی و تلاش خودت، خودت را به آن چیزهایی که آرزویش را داری نزدیک کنی،و این را هم بدان که همیشه ،در هر زمان،در هر مکان ما تنها نیستیم و خداوند همیشه با همه ی مردم هست و هوای همرو داره پس به خدا امید داشته باش.
حالا هم اگه شما قبول کنی و این موضوع را بپذیری من تو را به عنوان برادر خودم می دانم و حاضرم شما را با خودم به اکراین ببرم . و آنجا پیش خودم بمانی و با هم با امیدی دوچندان به زندگی ادامه بدهیم.
1/2/85

تنهايي
متني از سكينه غلامي
صدای سوت قطار تنهایی را به سوی خود فرا می‌خواند. دوباره به آرامی به روی ریل‌های مغشوش ذهنم می‌خزد.
صدایی گنگ غریبانه تن سکوت را لمس می‌کند آری شب است و هنوز چراغ خلوت تنهاییم میان اشک‌های روانم می‌سوزد و من چشمان خمود بی فروغ خود را بر پرده‌ی شب دوخته‌ام و تاریکی اطراف را زیر بال نگاهم گرفته‌ام.
سکوت سنگین خانه را آوای ابرهای خاکستری درون قاب آسمان می‌شکند وبا خود به قعر آسمان می‌برد و در آنجا با کهکشان‌ها که با موهای زرین خود تنهایی را به تصویر می‌کشند هم‌آوا خواهد شد.
امواج رقص‌کنان هوای پرواز را در سر می‌پروانند انگار کسی روح بشری شب را ورق می‌ِند و اعصاب دفترچه‌ی تنهاییش را خط‌خطی می‌کند و من در آخرین ایستگاه شب پشت ریل‌های زمان منتظر آمدن دوباره شب هستم.

اشك‌ها
قطعه‌اي از خانم شادرام
لحظه‌اي سخت است كه روان شد اشك‌ها
يافتند جاي پايي به روي اين گونه‌ها
نگران است اين لب براي گفتن واژه‌‌اي
كه امكانش دورتر از فرسنگ‌هاست

معلم
متني از زهرا زارع
معلم دستانم نام تو را می‌نویسند
و لبان نام تو را زمزمه می‌کنند
و عاشقانه ترانه‌ی تو را می‌سرایم ای معلم
معلم همه امیدم به توست
به تو روشنی زندگی را به ارمغان آوردی
معلم چشم‌هام به تو خیره شده‌اند
به تو که با نگاهت معنی عشق و زندگی را به ما آموختی
معلم صدایم کن
چون صدایت آرم‌بخش روح و جانم است
معلم تو شمع محفلم هستی
و اگر نباشی وجودم تاریک و بی‌معناست.


مرگ چه شكلي است؟
مروري از محمد خواجه‌پور
بر شعر كاغذها نوشته فاطمه خواجه‌زاده در الف 268
مرگ اندیشی همیشه با آدمی بوده است. مرگ در پیشینه ذهنی ما تصویری سیاه و نامفهوم است. و مرگ هراسی بخشی از ذهنیت بشری است. مرگ به شکل‌ها و مفاهیم مختلف در ادبیات حضور پیدا می‌کند.اما تصویر مرگ در این شعر خاص چگونه است؟
نرم نرم : تصویر مرگ خشن نیست. همراه با آرامش شعر شروع می‌شود، در ادامه نیز نرگس‌ها، صبح و روشنایی، فضا را روشن می‌کند. اما این تصاویر مرگ است؟ خاطره‌ شدن در واقع شکلی از مردن است که در این بند حضور دارد. قرار گرفتن «خاکستر» نیز مرگ‌آگین بودن این بند را تشدید می‌کند.
خرگوش: یکی از قوی‌ترین بخش‌های شعر است اینجاست که تشبیه به شکل معکوس استفاده می‌شود. از نشر شکلی در کار نوعی آشنازدایی فرمی وجود دارد یعنی ما بعد از ادات تشبیه و مشبه به و وجه شبه وقتی به مشبه (من) می‌رسیم ناگاه یک چرخش را مشاهده می‌کنیم. اگر با موتیف شعر یعنی (مرگ) این بخش را بسنجیم آن هراس از مرگ آشنازدایی می‌شود. «من همان خرگوشم و از عقابی که همه می‌ترسند نمی‌ترسم» و همین روبه‌رو شدن سادیستی با مرگ در ادامه نیز حضور دارد. بیماری و نتیجه آن مرگ همراه با نوعی آگاهی است.
جذام: مرگ در اینجا به دنبال بیماری می‌آید. جذام بیماری انتخاب شده توسط شاعر است. ویژگی جذام در زشتی ظاهری آن است. جذامیان دور از اجتماع نگهداری می‌شود. و همین نیز سختی این بیماری را تشدید می‌کنند. اصطلاح جذامی گذشته از بیماری برای دیگر مطرودین اجتماعی نیز استفاده می‌شود. لغت واگیر چنذلن با متن سازگار نیست هر چند امروزه اثبات شده است که جذذام واگیردار نیست ولی ترس اساسی اجتماع از جذام در همین واگیردار بودن است.
ترس: لغت ترس در این بند وارد می‌شود. ولی این ترس کوتاه است «به اندازه فاصله تا قبرستان من ترسیده‌ام» و از مهمتر این ترس «تمام شد» این ترس کوتاه به نظر نمی‌رسد یک ترس فردی باشد. شکل هولناک مرگ در اجتماعی بودن آن است. ترس مرگ در مسیر پنجره تا قبرستان است یعنی در اجتماع و «تومور محله را گرفته» مرگ هنگامی هراس می‌آفریند که در فضا آکنده باشد. اما وقتی واقع می‌شود «تمام می‌شود».
هراس از مرگ تمام شده است اما شاعر زنده است. او شعر را گفته است. شاعر را زن مچاله کرده است و فرو کرده است در حلقوم دفتر. مسخره است که بعضی‌های سعی می‌کنند «مهرمرگ بزنند به شاعر» او مرگ را شکست داده است. او کاغذ را قورت داده است.
البته شکل دیگری از مرگ نیز در این سطرها وجود دارد. «هیچ کس نفهمید» را اگر در کنار «من کاغذها را قورت دادم» قرار دهیم فرمی از مردن، درک نشدن است. هر چند خوانش نخست شخصی بودن را القا می‌کند ولی به نظر می‌رسد می‌توان متن را این گونه خواند که شاعر مرگ‌اش در اثر عدم ارتباط است. در اینجا نیز مرگ ارتباط دوسویه‌ای با اجتماع دارد. در هر دو شکل هراس شاعر از مردن نیست از اجتماعی است که مفهوم مردن را برای او تعریف می‌کند.
به پایان شعر که می‌رسیم زندگی در کاغذ جریان دارد. شاعر در خود فرو رفته است. اجتماع دارد مرگ را تزریق می‌کند و او در خود و کاغذ فرو رفته و مرگ تمام شده است.

روز هشتاد و یک سربازي روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهاي سربازي
سلام دايانا! غذا بيشتر شده نه به خاطر رمضان يا اين جور چيزها، انگار توي سعادت شهر خبرهايي‌‌ست و چهل نفري رفته‌اند به خاطر همين آدم سير مي‌شود. اما روحيه‌ي زياده‌طلبي نمی‌گذارد آدم‌ها از خير اضافه و توي صف ايسنادن بگذرد. طبق معمول صف غذا داراي بيشترين ميزان آلودگي صوتي‌ست.
انبار كردن غذا ديگر عادي شده چه آن‌ها كه روزه نمي‌گيرند و غذا را مي‌گذارند براي فردا، چه بعضي‌ها كه نان و خرما ذخيره مي‌كنند كه امكان نگهداري طولاني‌تر را دارد. من هم روي نان سرمايه گذاري كرده‌ام و هشت تايي نان گذاشته‌ام. زياد شدن جيره خوب موقعي اتفاق افتاد چون كم كم امكانات پشتيباني‌ام داشت ته می‌كشيد.و تنها كمی‌ پنير مانده بود.
به جز غذا با باز شدن فضا و زياد شدن وقت تمناي چيزهاي ديگر هم می‌آيد. چند روز پيش چاي و قند دادند اما امكان دم كردن آن نيست. بچه‌ها با برق و سطل آب جوش مي‌كردند ولي تا حالا دوبار بساط آن ها توقيف شده است و سطل ها به ديار سوراخ شدن راهي شده‌اند ولي خوب وسوسه چايي هنوز توي آسايشگاه است.
براي من هم از خانه ژله و كارامل فرستاده بودند. به شجيرات گفتم و قرار شد توي يخچال بوفه بگذاريم . پريشب با كلي بدبختي و مكافات ژله را درست كردم. اما از سرنوشت آن اطلاعي در دسترس نيست. شايد به خاطر كارامل يه مرخصي شيري هم بگيرم. ديگر خبري نيست به جز اين كه همه منتظر پايان دوره هستند، همه. 4:54 سحر
روز هشتاد و يک
سلام دايانا!
آسايشگاه ما يكي از پنجره هايش شيشه ندارد. گنجشك‌ها مي‌آيند و می‌روند وقتي در را باز می‌كني هميشه چند گنجشك پر می‌زنند و می‌روند.صداي قشنگي دارد. آدم را شاعر مي‌كند و چند تا كه با هم مي‌پرند روي ميله هاي سياه شده دريچه می‌نشينند چقدر دلم می‌خواهد عكس دل تنگي‌هايشان را بگيرم. از امروز دوربين به دست افتاده‌ام دنبال شكار حس‌هايم اما دقيق نمي‌شود آن ها را گفت. هنوز براي هنرمند بودن و عكاس بودن جوري خجالتي هستم. اما صبح رفتم هر جوري بوداز(1:30) صبح گاه عكس گرفتم. حالا ديگر شب شده تمام آن حال ظهر، تمام آن برنامه ها بر باد رفته است. هواي شاعرانه و باراني تمام شده و من مانده‌ام و دغدغه رفتن به گشت. می‌خواستم صحبت كنم. وقتي اين سطرها را می‌خواني برگرد ببين اين پنجشنبه لعنت شده كجا بودي براي من انگار اين طور بود كه بليط اتوبوس را براي رفتن به آينده گرفته باشي اما اتوبوس نيايد يعني اتوبوس نداند كه بايد بيايد. و تو هنوز منتظري.... زنگ زدم و تنها فضاي آنجا را حس كردم و بي من بود و بي تو و زياد مهم نيست هنوز براي رفتن به آينده دير نشده باز مي‌شود بليط گرفت. می‌خواستم اگر راهي شدم براي بچه‌ها شيريني بخرم. براي خودم با پيتزاي تنهايي يك جشن بگيرم. مي‌خواستم. 6:53

هیچ نظری موجود نیست: