۳/۰۵/۱۳۸۵

الف 273

برداشت آخر
شعری از فرزانه نادرپور
احساسات خلط شده
سطر به سطر
ريش ريش
شبي كه خاطره ها رصد نشد.
زني كه نخنديد
يا وعده باران با معجزه كانال هواشناسي!
مگر مهم است عينكها را ها كنيم؟!
همينطوري زندگي زيباترست،مه گرفته
ديوار سفيدي باشد
وسوسه اي كودكانه
«بيا
اين زغالها را بگير
با هم خط خطيش مي كنيم.
باشد؟»
هزاره ها را رد كنيم
مثل اتوبوس يا كه بادبادك
دارد نگاهت مي كند
تف كن!
يك نفس عميق،بعد تف كن
«سينيور!
افتخار مي دهيد شام را با هم بخوريم؟»
ببينيد خوب ميشه اگه اينجوري تموم شه؟
كات
بچه ها خراب كرديد
دوباره مي گيريم
برداشت آخر
اكشن


دور، من، نزدیک
شعری از حمید توکلی
انگشتهایم را می گیرم
صورتم را می تراشم
خودم را می شورم
از قا لب بیرون می آیم
در آینه مجسم می شوم
حالا نوبت توست
روی زمینی که بلند است
ترا کشیده ام
که آرام آرام
بسویم سرازیر می شود
خودم را می شورانم
12/1/85


لحظه‌ها
شعری از مرضیه قربانی
لحظه‌ها می‌گذرند
و ثانیه‌ها لحظه‌شماری می‌کنند
صدای تیک تاک ساعت
به وحشت تنهایی‌ام می‌خندد
خوف عجیبی دارم
می‌ترسم
از این تنهایی بی‌کران
عقربه‌های ساعت دیواری
خود را با همان آشفتگی و اضطراب
به دیواره‌ی ساعت می‌کوبند
صدایشان بازتاب می‌شود
مرا به گریه می‌اندازد
و دوباره به وحشتم می‌خندند.

امید
شعری از علی داوری‌فرد
وانسان همیشه
درزندگی
روی کاغذ چهار خط امید
امید می نویسد
آه درخط پنجم برای امید ها ترافیک است
12/1/1385

توکیستی
متنی از مریم طالبی
چقدر نوشتن سخت است و از همه سخت‌تر كه نمي‌داني درباره چه مي‌خواهي بنويسي. افكارم متمركز نيست. حوصله تكان دادن قلم را ندارم. دوست دارم با يك اشاره‌ي چشم قلم تكان بخورد و از تو برايم شكلي بكشد، آري از تو برايم چيزي بگويند، مثل اينكه افكارم همه دست به دست هم داده‌اند و قرار است از تو برايم بگويند اما باز هم يك جا مانده‌اند آن هم نمي‌دانند كه از كجا شروع كنند مثل اينكه دوباره بايد، سر رشته‌ي افكارم را پاره كنم و بر سر موضوعي بروم كه اين همه افكارم با هم جدال نكنند.
نمي‌دانم رهايشان كنم يا آن قدر صبر كنم كه شايد ستيز آنها نتيجه‌اي داشته باشد. يكي به من مي‌گويد بگذار تا ببينم به كجا مي‌رسند. اما من طاقت اين ستيز و گريز را ندارم و مي‌خواهم زودتر از تو برايم بگويند. تو كيستي كه رشته‌هاي افكارم قادر نيستند از تو برايم بگويند يا اينكه همه‌ي سخن‌هاي خود را يكي كنند و تو را برايم ترسيم كند. چرا افكارم با هم متحد نيستند و بر روي تو تمركز نمي‌كنند. ساعاتي است كه منتظرم جوابي بشنوم اما مثل اينكه هيچ كدام قادر به جواب دادن نيستند. رو به آسمان مي‌كنم از ستاره‌ها نشانه‌اي از تو مي‌پرسم اما ستاره‌‌ها هم نمي‌دانند. موج‌هاي دريا هم نمي‌دانند. اصلا انگار كه كسي تو را نمي‌شناسد يا شايد اينكه تو را مي‌شناسند اما شناختي كه از تو دارند در برابر تو چيزي نيست تو كيستي كه هيچ يك از جمادات و مخلوقات قادر نيستند از تو برايم بگويند. تو كيستي كه....

روز هشتاد و چهارم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
به ساعت كه نگاه كردم 12 بود، يعني كه دارم به انتهاي روزهاي اينجا مي‌رسم. گذشت همان طوري كه گفته بودم و حالا چقدر مهم است. وقتي بين اين روزهاي گذشته نگاه مي‌كنم چه حسي دارم؟ تنها انگار حس می‌كنم كه گذشته‌ام بي‌هيچ حسرت و شادي بي‌هيچ نگاهي كه بخندد يا بگريد. ساعت‌ها در اين مكان روبه نقطه نيستي خود مي‌روند و دوباره از جايي ديگر شروع مي‌كنند به رفتن كه دوباره جايي به آن‌ها نگاه كنم و بگويم اين قدر گذشته، اين قدر.
يكي دو روز ديگر از اينجا مي‌رويم. كار خاصي براي كردن نيست. ديشب گشت هم نرفتم. امروز امتحان عقيدتي داديم و عصر هم كامل به مطالعه گذشت . كارنامه را خواندم و همشهري ماه هشت را تمام كردم و حالا به خلا دلخواه رسيده‌ام كه نمی‌خواهم هيچ كاري را انجام دهم می‌خواهم فقط گذر زمان باشد.بودن ناب بي هيچ اتفاقي كه به آن اضافه شود به آن شكل بدهد.
اما چند لحظه بعد بايد به خط شويم. نظامی‌وقتي كاري انجام مي‌دهد بايد نظم داشته باشد و به خط شدن همين است. براي دو كار بيشتر از همه به خط می‌شويم يكي غذا و ديگري آمار ، حالا كه كاري براي كردن نيست هي آمار را می‌گيرند كه زمان را بكشند بي هيچ هراسي از اين كه كسي نباشد آمار می‌گيرند. چون اصل گذشت زمان است. زمان‌‌هايي كه انگار نيرويي كه معلوم نيست می‌گويد بايد دور بريزيد. شايد خيلي ها حسرت اين زمان‌هاي زباله را بخورند. اما چه كاري‌ست كه دور ريختن زمان نباشد؟ دور نريزيم چه كارشان كنيم .
3:33 عصر

بعضی شادی‌ها بزرگتر از کلمه‌ است
خانم فرزانه نادرپور
آقای ابوالحسن حسینی
همین
و شعری که باید گفت به شادباش

۳ نظر:

ناشناس گفت...

فكر اينكه كسايي مثل شما تو اين شهر زندگي مي كنند ،آدم رو به زندگي اميدوار مي كنه.دوستاي خوبي برام بوديد و هستيد.به خاطر همه چيز ممنون...
فرزانه
پسر نادر

ناشناس گفت...

man ham be khanoome naderpour va aqaye husseini samimane tabrik migam, va arezoo mikonam hameye doostam har ja ke hastan shad o khoshbakht bashan...

ناشناس گفت...

بهتره که حمید توکلی از ادبیات دور شه روز مرگ ادبیات رسیده