خوابها
داستانی از مسعود غفوری
داستانی از مسعود غفوری
خوابهايم همگي شبيه هم شدهاند. آن اوايل اين مسأله سادهاي نبود و من از بابتاش خيلي ميترسيدم. در خوابهايم هميشه جاهايي بودند كه هيچوقت نديده بودم، يا آدمهايي كه اصلاً نميشناختم. يك سري اتفاقاتي ميافتاد كه نه هيچ ربطي به من داشتند و نه به همديگر. قضيه وقتي ترسناكتر ميشد كه در اين دنياي درهموبرهم چيزهايي آشنا ميديدم؛ يا از آن بدتر، وقتي متقاعد ميشدم كه فلان چيز را از قبل ميشناسم، ولي در واقع حتي روحم از آن خبردار نبود. من در خواب تبديل ميشدم به يك ناظر منفعل كه از دور و برش و حتي از كارهايي كه خودش مجبور به انجامشان ميشد، سر در نميآورد. در خواب دنبال سايهام ميگشتم و پيدايش نميكردم. بعداً ميديدم توي خانه همانطور روي كاناپه دراز كشيده و كانالهاي ماهواره را بالا و پايين ميكند و از خوشي به حال مرگ افتاده. يا حس ميكردم كسي پشت سرم است، ولي وقتي برميگشتم ميديدم خبري نيست و همين بيشتر باعث ترسم ميشد. آخر مگر ميشود؟ من چرا بايد از هيچ چيز بترسم؟ جالب است كه اين فكرها را همان موقع توي خواب ميكردم. بعد كه بيدار ميشدم همه چيز سر جاي خودش بود. ديگر وقتي از جلوي آينه قدي گوشه آپارتمان فسقليام رد ميشدم دكتر جكيل توي آينه نبود. من بودم؛ بدون بروبرگرد. يا وقتي باران ميباريد، بر خلاف توي خواب، حسابي خيس ميشدم. امتحاناش كردم، و نتيجهاش كاملاً رضايتبخش بود. همين است ديگر. از اين كه ميديدم توي خوابهايم يك چيزهايي جواب نميدهند حسابي ميترسيدم. يك چيزهايي جور نبودند؛ يا به اصطلاح «امنيت معنايي» نداشتند. اين را همكارم توي شركت بيمه ميگويد كه قيافهاش شبيه جيم كري است و دارد از زندگي شخصياش فيلم ميسازد. بله. همين نداشتن امنيت معنايي است كه خوابهايم را شبيه هم كرده بود و من را تا سرحد مرگ ميترساند. ولي آنقدر اين مسأله تكرار شد كه يواشيواش راه مقابلهاش را پيدا كردم. ساده است: ديگر سعي نميكنم ازشان سر در بياورم. الآن ديگر صبحها با صداي ساعتي كه در خوابم زنگ ميخورد بيدار ميشوم. صورتم را- چه فرقي ميكند امروز چه قيافهاي داشته باشم- توي آينه اصلاح ميكنم. صبحانه را كه خوردم، لباسي را كه ديروز از گرگور زامزا قرض گرفتهام ميپوشم و كيفم را –نه ديگر، اين يكي را خودم از مغازه دوستم خريدهام- برميدارم و به دو خودم را ميرسانم به ايستگاه مترو. توي قطار محض تفريح دنبال دختري ميگردم كه ديشب توي سالن خالي سينما بوسيدهام. ولي ظاهراً توي پيدا كردن مشتريهايم خيلي خوششانسترم؛ آخر رييسام به خاطر مواردي تشويقام ميكند كه من فكر ميكنم به خواب هم نديدهام. شبها هم وقتي از ديدنيهاي تلويزيون خسته ميشوم، ساعتم را كوك ميكنم و ميخوابم. جنگ به پايان رسيده و من ديگر به خوابهايم عادت كردهام. من خوابهايم را دوست دارم.
24/5/85
24/5/85
دوشعر کوتاه از صادق رحمانی
دریغ
در سایهی غلاف تیغ قدیمی
این عنکبوت تازه
تنیده ست تار خویش
بهشت نازیبا
یک برکهی خشک سوسماری ترسو
صد بوتهی خار. سنگلاخ از هر سو
وه... این صحرا جهنم زيبايستي
در سایهی غلاف تیغ قدیمی
این عنکبوت تازه
تنیده ست تار خویش
بهشت نازیبا
یک برکهی خشک سوسماری ترسو
صد بوتهی خار. سنگلاخ از هر سو
وه... این صحرا جهنم زيبايستي
هفت دوبیتی از درویش پورشمسی
1
ز عشق تو به موج غم سوارم
کنار ساحلت دل بیقرارم
برای قتل درویشات چه گفتی
روم آلمان فیلپس موزر بیارم
2
وفا ودست و دل بازت مرا کشت
همین مرغ خوش آوازت مرا کشت
مرو آملنا مکش زحمت عزیزم
خم شمشیر طنازت مرا کشت
3
مرا کشیت به صحرایی رها کن
درون ایل غوغایی به پا کن
بگو کشتم کسی که کشتهام بود
ز بعد من نشین یاد وفا کن
4
به دور نعش من حصنی بنا کن
مپوشانم جسد یک سر رها کن
ببینند که کجایش تیر خورده
طلب بر خون بهایم از خدا کن
5
سیه دسمال ترکی کن فراموش
شود، بندی به دور سر رود هوش
بکش بر روی آن تابوت سبزم
که تا دیگر غمت بردارم از دوش
6
دگر دستت ز دامانم رها کن
اگر خواهی به عهد خود وفا کن
برو میعاد گاه عشق درویش
نشین راز و نیازت با خدا کن
7
به ممد شمسالدینی گو که درویش
همانی که بود معروف و دل ریش
ز دست کینهی سرخ شماها
خزان شد بر سبزش از بر خویش
درویش پورشمسی
ز عشق تو به موج غم سوارم
کنار ساحلت دل بیقرارم
برای قتل درویشات چه گفتی
روم آلمان فیلپس موزر بیارم
2
وفا ودست و دل بازت مرا کشت
همین مرغ خوش آوازت مرا کشت
مرو آملنا مکش زحمت عزیزم
خم شمشیر طنازت مرا کشت
3
مرا کشیت به صحرایی رها کن
درون ایل غوغایی به پا کن
بگو کشتم کسی که کشتهام بود
ز بعد من نشین یاد وفا کن
4
به دور نعش من حصنی بنا کن
مپوشانم جسد یک سر رها کن
ببینند که کجایش تیر خورده
طلب بر خون بهایم از خدا کن
5
سیه دسمال ترکی کن فراموش
شود، بندی به دور سر رود هوش
بکش بر روی آن تابوت سبزم
که تا دیگر غمت بردارم از دوش
6
دگر دستت ز دامانم رها کن
اگر خواهی به عهد خود وفا کن
برو میعاد گاه عشق درویش
نشین راز و نیازت با خدا کن
7
به ممد شمسالدینی گو که درویش
همانی که بود معروف و دل ریش
ز دست کینهی سرخ شماها
خزان شد بر سبزش از بر خویش
درویش پورشمسی
مادر بزرگ شعری از مریم فرهادی
مثل این که دارد یادم میرود
آنچه نباید از خاطرم برود
دستان شبیه آسمان بود
که مهر میباراند
و من در سکوت بی دلیل خیال
نسیم هدایتگرانهات را حس میکنم
کودکانه میبارم
زیر آوار واژهها
بیتوماندن سخت است
آنچه نباید از خاطرم برود
دستان شبیه آسمان بود
که مهر میباراند
و من در سکوت بی دلیل خیال
نسیم هدایتگرانهات را حس میکنم
کودکانه میبارم
زیر آوار واژهها
بیتوماندن سخت است
خفقان
شعری از فاطمه خواجهزاده
بارانی سیاه را بپوش
و کلاه را بکش
و چکمهای قرمز که تا حلقوم گودالهای کوچه
این خفقان چرا نمی میرد؟!
یک نفر به اندازه کاغذهای پرت شده امشبم
مرا نفرین نمی کند
هوایش نیست
حالش نیست
که باران باشد این بار
ته سیگارها دیگر رفته اند
روی این لیوان شکسته هم جای قرمزی رژ لبی نیست
من گناه می کنم
یکی می خندد
و آن یکی که درخت نبوده را نگاه می کند
بله زندگی همین است دیگر
نامهات همین بود با یک نقطه بزرگ
خلخال می بندی به پاهایت
و رقصی که بلد نبودهای
تمامش را نامه کردهام
که یاد بگیری چطور از تشت خالی بی آب هم ماهی بگیری
و جرمی که از دهانت می ریزد
میشود این
من یک نفر را شکستم امروز
و اعتراف چند میلیاردی اشتباهم
تو بمان آرام!
هیچ اقیانوس اطلسی حاضر نیست تو را بشوید
توی هیچ دفتر کودکی تو خوب نیستی حتی
خوب نیستی!
نیستی
و کلاه را بکش
و چکمهای قرمز که تا حلقوم گودالهای کوچه
این خفقان چرا نمی میرد؟!
یک نفر به اندازه کاغذهای پرت شده امشبم
مرا نفرین نمی کند
هوایش نیست
حالش نیست
که باران باشد این بار
ته سیگارها دیگر رفته اند
روی این لیوان شکسته هم جای قرمزی رژ لبی نیست
من گناه می کنم
یکی می خندد
و آن یکی که درخت نبوده را نگاه می کند
بله زندگی همین است دیگر
نامهات همین بود با یک نقطه بزرگ
خلخال می بندی به پاهایت
و رقصی که بلد نبودهای
تمامش را نامه کردهام
که یاد بگیری چطور از تشت خالی بی آب هم ماهی بگیری
و جرمی که از دهانت می ریزد
میشود این
من یک نفر را شکستم امروز
و اعتراف چند میلیاردی اشتباهم
تو بمان آرام!
هیچ اقیانوس اطلسی حاضر نیست تو را بشوید
توی هیچ دفتر کودکی تو خوب نیستی حتی
خوب نیستی!
نیستی
روز صد و چهار سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
مسعود آمده و نبودم. نامه اش بود. 15روز پيش در جواب نامهام نوشته بود خوب شروع كرده ولي بعد از دور خارج شده بود و بريده بود انگار تنها همان اوايل در حال و هواي نامه ام بوده و خودم هم يادم نميآمد چه نوشته بودم. فقط ميخواستم تشكر كنم و همان طور كه مسعود گفته بود : بگويم چقدر محتاج دوستي بودهام دو تا« بي خيال» هم داشت. كه خيلي خيلي سفيد بود شايد روزي دوباره سر اين رشته را باز كردم.
حالا انگار راه ديگري براي حرف زدن با بچه ها باز شده وقتي حس ميكنيم جايي طنز و گريه و حرف كارايي ندارد قلم هايمان را تيز میكنيم و روي سطرها ميرينيم و منتظر ميشويم كه ديگري بر راه رفتهمان با اشكهايش آب بريزد واي! چه تصويري شد از همانهاست.
مسعود آمده بود. مادرم هم زنگ زد و حرف زديم گفت كه اقوام گفتهاند سر ميزنند بوهايي از دامها به مشام ميرسد. اما به مادرم گفتهام كه وقتي پشت تاوه نان پختن نشسته بود داشت نان ميپخت و خواهرم هم ايستاده بود. از اين بهتر نميشد. تلفن زنگ زد. خواهر بزرگم بود. گفت كه به يارو! زنگ زده. مادرم پرسيد گفتم كه به خواستگاري ميرويد. مادرم زد به كوچه علي چپ يك تپ از تپ تپي بلند شد و مادرم سرش پايين بود ميخواستم به چشمهايش خيره شوم. زدم به مسخره بازي همان شيوه هميشگي. گفتم بيست سئوالي. جوري نمیخواستم عادي لو بدهم و تمام بشود و اين طوري دور زدم چند دقيقه اين پا و آن پا كردم و آخر سر رفتم بالا و منتظر نشستم و البته آخرش خودم زنگ زدم. حالا چرا به ياد اينها افتادم؟ شايد كار آن پيراهن قشنگ تو باشد كه نديدهام. به شيدا هم زنگ زدم و باز ور زديم. خيلي حرف زديم شايد اينجا به مشكل گپ برخورد بكنيم يعني پشت تلفن گير بكنم اگر سعيد زنگ بزند چه طور حرف ها را قطع بكنيم و يا با شيدا و خاطرههايش چه كنم گفت كه ميخواهد دختر را عاشق خودش كند همان كاري كه من بارها خواستم بكنم. و خواستم ديگران را عاشق خودم بكنم و تو را هم. و امروز اين طوري گذشت يك روز به اصطلاح گراشي« پك پكي»، لغت خيلي قشنگياست هيچ معادل فارسي خوبي براي آن پيدا نكردهام. رنگارنگ، لكهدار، رنگهاي مشوش خلاصه جوري كه آدم نميداند چه حسي دارد. مسعود نامه داده، به فكر تو هستم. مادرم زنگ زد و با شيدا ذهنهايمان را مبادله كرديم راستي براي بار دوم دادگاه هم رفتم يادم باشد تا دير نشده بنويسم. 10:00 شب
مسعود آمده و نبودم. نامه اش بود. 15روز پيش در جواب نامهام نوشته بود خوب شروع كرده ولي بعد از دور خارج شده بود و بريده بود انگار تنها همان اوايل در حال و هواي نامه ام بوده و خودم هم يادم نميآمد چه نوشته بودم. فقط ميخواستم تشكر كنم و همان طور كه مسعود گفته بود : بگويم چقدر محتاج دوستي بودهام دو تا« بي خيال» هم داشت. كه خيلي خيلي سفيد بود شايد روزي دوباره سر اين رشته را باز كردم.
حالا انگار راه ديگري براي حرف زدن با بچه ها باز شده وقتي حس ميكنيم جايي طنز و گريه و حرف كارايي ندارد قلم هايمان را تيز میكنيم و روي سطرها ميرينيم و منتظر ميشويم كه ديگري بر راه رفتهمان با اشكهايش آب بريزد واي! چه تصويري شد از همانهاست.
مسعود آمده بود. مادرم هم زنگ زد و حرف زديم گفت كه اقوام گفتهاند سر ميزنند بوهايي از دامها به مشام ميرسد. اما به مادرم گفتهام كه وقتي پشت تاوه نان پختن نشسته بود داشت نان ميپخت و خواهرم هم ايستاده بود. از اين بهتر نميشد. تلفن زنگ زد. خواهر بزرگم بود. گفت كه به يارو! زنگ زده. مادرم پرسيد گفتم كه به خواستگاري ميرويد. مادرم زد به كوچه علي چپ يك تپ از تپ تپي بلند شد و مادرم سرش پايين بود ميخواستم به چشمهايش خيره شوم. زدم به مسخره بازي همان شيوه هميشگي. گفتم بيست سئوالي. جوري نمیخواستم عادي لو بدهم و تمام بشود و اين طوري دور زدم چند دقيقه اين پا و آن پا كردم و آخر سر رفتم بالا و منتظر نشستم و البته آخرش خودم زنگ زدم. حالا چرا به ياد اينها افتادم؟ شايد كار آن پيراهن قشنگ تو باشد كه نديدهام. به شيدا هم زنگ زدم و باز ور زديم. خيلي حرف زديم شايد اينجا به مشكل گپ برخورد بكنيم يعني پشت تلفن گير بكنم اگر سعيد زنگ بزند چه طور حرف ها را قطع بكنيم و يا با شيدا و خاطرههايش چه كنم گفت كه ميخواهد دختر را عاشق خودش كند همان كاري كه من بارها خواستم بكنم. و خواستم ديگران را عاشق خودم بكنم و تو را هم. و امروز اين طوري گذشت يك روز به اصطلاح گراشي« پك پكي»، لغت خيلي قشنگياست هيچ معادل فارسي خوبي براي آن پيدا نكردهام. رنگارنگ، لكهدار، رنگهاي مشوش خلاصه جوري كه آدم نميداند چه حسي دارد. مسعود نامه داده، به فكر تو هستم. مادرم زنگ زد و با شيدا ذهنهايمان را مبادله كرديم راستي براي بار دوم دادگاه هم رفتم يادم باشد تا دير نشده بنويسم. 10:00 شب