۶/۰۵/۱۳۸۵

الف 286

خواب‌ها
داستانی از مسعود غفوری
خواب‌هايم همگي شبيه هم شده‌اند. آن اوايل اين مسأله ساده‌اي نبود و من از بابت‌اش خيلي مي‌ترسيدم. در خواب‌هايم هميشه جاهايي بودند كه هيچ‌وقت نديده بودم، يا آدم‌هايي كه اصلاً نمي‌شناختم. يك سري اتفاقاتي مي‌افتاد كه نه هيچ ربطي به من داشتند و نه به همديگر. قضيه وقتي ترسناك‌تر مي‌شد كه در اين دنياي درهم‌وبرهم چيزهايي آشنا مي‌ديدم؛ يا از آن بدتر، وقتي متقاعد مي‌شدم كه فلان چيز را از قبل مي‌شناسم، ولي در واقع حتي روحم از آن خبردار نبود. من در خواب تبديل مي‌شدم به يك ناظر منفعل كه از دور و برش و حتي از كارهايي كه خودش مجبور به انجام‌شان مي‌شد، سر در نمي‌آورد. در خواب دنبال سايه‌ام مي‌گشتم و پيدايش نمي‌كردم. بعداً مي‌ديدم توي خانه همان‌طور روي كاناپه دراز كشيده و كانال‌هاي ماهواره را بالا و پايين مي‌كند و از خوشي به حال مرگ افتاده. يا حس مي‌كردم كسي پشت سرم است، ولي وقتي برمي‌گشتم مي‌ديدم خبري نيست و همين بيشتر باعث ترسم مي‌شد. آخر مگر مي‌شود؟ من چرا بايد از هيچ چيز بترسم؟ جالب است كه اين فكرها را همان موقع توي خواب مي‌كردم. بعد كه بيدار مي‌شدم همه چيز سر جاي خودش بود. ديگر وقتي از جلوي آينه قدي گوشه آپارتمان فسقلي‌ام رد مي‌شدم دكتر جكيل توي آينه نبود. من بودم؛ بدون بروبرگرد. يا وقتي باران مي‌باريد، بر خلاف توي خواب، حسابي خيس مي‌شدم. امتحان‌اش كردم، و نتيجه‌اش كاملاً رضايت‌بخش بود. همين است ديگر. از اين كه مي‌ديدم توي خواب‌هايم يك چيزهايي جواب نمي‌دهند حسابي مي‌ترسيدم. يك چيزهايي جور نبودند؛ يا به اصطلاح «امنيت معنايي» نداشتند. اين را همكارم توي شركت بيمه مي‌گويد كه قيافه‌اش شبيه جيم كري است و دارد از زندگي شخصي‌اش فيلم مي‌سازد. بله. همين نداشتن امنيت معنايي است كه خواب‌هايم را شبيه هم كرده بود و من را تا سرحد مرگ مي‌ترساند. ولي آن‌قدر اين مسأله تكرار شد كه يواش‌يواش راه مقابله‌اش را پيدا كردم. ساده است: ديگر سعي نمي‌كنم ازشان سر در بياورم. الآن ديگر صبح‌ها با صداي ساعتي كه در خوابم زنگ مي‌خورد بيدار مي‌شوم. صورتم را- چه فرقي مي‌كند امروز چه قيافه‌اي داشته باشم- توي آينه اصلاح مي‌كنم. صبحانه را كه خوردم، لباسي را كه ديروز از گرگور زامزا قرض گرفته‌ام مي‌پوشم و كيفم را نه ديگر، اين يكي را خودم از مغازه دوستم خريده‌ام- برمي‌دارم و به دو خودم را مي‌رسانم به ايستگاه مترو. توي قطار محض تفريح دنبال دختري مي‌گردم كه ديشب توي سالن خالي سينما بوسيده‌ام. ولي ظاهراً توي پيدا كردن مشتري‌هايم خيلي خوش‌شانس‌ترم؛ آخر رييس‌ام به خاطر مواردي تشويق‌ام مي‌كند كه من فكر مي‌كنم به خواب هم نديده‌ام. شب‌ها هم وقتي از ديدني‌هاي تلويزيون خسته مي‌شوم، ساعتم را كوك مي‌كنم و مي‌خوابم. جنگ به پايان رسيده و من ديگر به خواب‌هايم عادت كرده‌ام. من خواب‌هايم را دوست دارم.
24/5/85

دوشعر کوتاه از صادق رحمانی
دریغ
در سایه‌ی غلاف تیغ قدیمی
این عنکبوت تازه
تنیده ست تار خویش

بهشت نازیبا
یک برکه‌ی خشک سوسماری ترسو
صد بوته‌ی خار. سنگلاخ از هر سو
وه... این صحرا جهنم زيبا‌يستي‌

هفت دوبیتی از درویش پورشمسی
1
ز عشق تو به موج غم سوارم
کنار ساحلت دل بی‌قرارم
برای قتل درویش‌ات چه گفتی
روم آلمان فیلپس موزر بیارم
2
وفا ودست و دل بازت مرا کشت
همین مرغ خوش آوازت مرا کشت
مرو آملنا مکش زحمت عزیزم
خم شمشیر طنازت مرا کشت
3
مرا کشیت به صحرایی رها کن
درون ایل غوغایی به پا کن
بگو کشتم کسی که کشته‌ام بود
ز بعد من نشین یاد وفا کن
4
به دور نعش من حصنی بنا کن
مپوشانم جسد یک سر رها کن
ببینند که کجایش تیر خورده
طلب بر خون بهایم از خدا کن
5
سیه دسمال ترکی کن فراموش
شود، بندی به دور سر رود هوش
بکش بر روی آن تابوت سبزم
که تا دیگر غمت بردارم از دوش
6
دگر دستت ز دامانم رها کن
اگر خواهی به عهد خود وفا کن
برو میعاد گاه عشق درویش
نشین راز و نیازت با خدا کن
7
به ممد شمس‌الدینی گو که درویش
همانی که بود معروف و دل ریش
ز دست کینه‌ی سرخ شماها
خزان شد بر سبزش از بر خویش
درویش پورشمسی

مادر بزرگ شعری از مریم فرهادی
مثل این که دارد یادم می‌رود
آنچه نباید از خاطرم برود
دستان شبیه آسمان بود
که مهر می‌باراند
و من در سکوت بی ‌دلیل خیال
نسیم هدایت‌گرانه‌ات را حس می‌کنم
کودکانه می‌بارم
زیر آوار واژه‌ها
بی‌توماندن سخت است

خفقان
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
بارانی سیاه را بپوش
و کلاه را بکش
و چکمه‌ای قرمز که تا حلقوم گودال‌های کوچه
این خفقان چرا نمی میرد؟!
یک نفر به اندازه کاغذهای پرت شده امشبم
مرا نفرین نمی کند
هوایش نیست
حالش نیست
که باران باشد این بار
ته سیگارها دیگر رفته اند
روی این لیوان شکسته هم جای قرمزی رژ لبی نیست
من گناه می کنم
یکی می خندد
و آن یکی که درخت نبوده را نگاه می کند
بله زندگی همین است دیگر
نامه‌ات همین بود با یک نقطه بزرگ
خلخال می بندی به پاهایت
و رقصی که بلد نبوده‌ای
تمامش را نامه کرده‌ام
که یاد بگیری چطور از تشت خالی بی آب هم ماهی بگیری
و جرمی که از دهانت می ریزد
می‌شود این
من یک نفر را شکستم امروز
و اعتراف چند میلیاردی اشتباهم
تو بمان آرام!
هیچ اقیانوس اطلسی حاضر نیست تو را بشوید
توی هیچ دفتر کودکی تو خوب نیستی حتی
خوب نیستی!
نیستی

روز صد و چهار سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
مسعود آمده و نبودم. نامه اش بود. 15روز پيش در جواب نامه‌ام نوشته بود خوب شروع كرده ولي بعد از دور خارج شده بود و بريده بود انگار تنها همان اوايل در حال و هواي نامه ام بوده و خودم هم يادم نمي‌آمد چه نوشته بودم. فقط مي‌خواستم تشكر كنم و همان طور كه مسعود گفته بود : بگويم چقدر محتاج دوستي بوده‌ام دو تا« بي خيال» هم داشت. كه خيلي خيلي سفيد بود شايد روزي دوباره سر اين رشته را باز كردم.
حالا انگار راه ديگري براي حرف زدن با بچه ها باز شده وقتي حس مي‌كنيم جايي طنز و گريه و حرف كارايي ندارد قلم هايمان را تيز می‌كنيم و روي سطرها مي‌رينيم و منتظر مي‌شويم كه ديگري بر راه رفته‌مان با اشك‌هايش آب بريزد واي! چه تصويري شد از همان‌هاست.
مسعود آمده بود. مادرم هم زنگ زد و حرف زديم گفت كه اقوام گفته‌اند سر مي‌زنند بوهايي از دام‌ها به مشام مي‌رسد. اما به مادرم گفته‌ام كه وقتي پشت تاوه نان پختن نشسته بود داشت نان مي‌پخت و خواهرم هم ايستاده بود. از اين بهتر نمي‌شد. تلفن زنگ زد. خواهر بزرگم بود. گفت كه به يارو! زنگ زده. مادرم پرسيد گفتم كه به خواستگاري مي‌رويد. مادرم زد به كوچه علي چپ يك تپ از تپ تپي بلند شد و مادرم سرش پايين بود مي‌خواستم به چشم‌هايش خيره شوم. زدم به مسخره بازي همان شيوه هميشگي. گفتم بيست سئوالي. جوري نمی‌خواستم عادي لو بدهم و تمام بشود و اين طوري دور زدم چند دقيقه اين پا و آن پا كردم و آخر سر رفتم بالا و منتظر نشستم و البته آخرش خودم زنگ زدم. حالا چرا به ياد اين‌ها افتادم؟ شايد كار آن پيراهن قشنگ تو باشد كه نديده‌ام. به شيدا هم زنگ زدم و باز ور زديم. خيلي حرف زديم شايد اينجا به مشكل گپ برخورد بكنيم يعني پشت تلفن گير بكنم اگر سعيد زنگ بزند چه طور حرف ها را قطع بكنيم و يا با شيدا و خاطره‌هايش چه كنم گفت كه مي‌خواهد دختر را عاشق خودش كند همان كاري كه من بارها خواستم بكنم. و خواستم ديگران را عاشق خودم بكنم و تو را هم. و امروز اين طوري گذشت يك روز به اصطلاح گراشي« پك پكي»، لغت خيلي قشنگي‌است هيچ معادل فارسي خوبي براي آن پيدا نكرده‌ام. رنگارنگ، لكه‌دار، رنگ‌هاي مشوش خلاصه جوري كه آدم نمي‌داند چه حسي دارد. مسعود نامه داده، به فكر تو هستم. مادرم زنگ زد و با شيدا ذهن‌هايمان را مبادله كرديم راستي براي بار دوم دادگاه هم رفتم يادم باشد تا دير نشده بنويسم. 10:00 شب

۵/۲۹/۱۳۸۵

الف 285

دو شعر کوتاه از صادق رحمانی
عزا
-شب-
مادری که به ماتم نشسته است

به فروش رسید
در خانه‌ی قدیمی ما روی تاقچه
یک عطر بی‌حواس
یک عکس ناشناس

چند طرح از طاهره رحمانیان
1
قانا بازهم میزبان خوبی نبودی
این بود رسم میهمان نوازی؟
2
جشن سرخ بالماسکه
تو امشب بی دست و پا می رقصی.
3
مرد آرزوها با بالهایش
عروس را به قصر آسمان برد.
4
باز هم تو
هر شب شکمت را با گلوله سیر می کنی.
5
پرپر می زنی
ودختر همسایه نقاشی تو را در المپیاد کودکان جنگ
جایزه اول می برد و هلهله می کنند.

دیدار عشق
داستانی از فاطمه رهنورد
به ساعت ديواري نگاه كرد. وقتش بود. دست از كارش كشيد. آبي به سر و صورتش زد و رفت تو اتاقش كه براي قرار آماده شود. جلو آينه ايستاد و موهايش را مرتب كرد. كمي هم به صورتش رسيد. لباسي را كه براي اين موقع گذاشته بود پوشيد. رنگش هم رنگي بود كه طرف دوست داشت. مدل روسري بستنش هم براي او طور ديگري بود. بعد يك شال بزرگ حرير هم رنگ لباسش مي‌انداخت روي سرش. وقتي خودش را در آينه برانداز مي‌كرد از زيبايي خودش حض مي كرد و بهترين عطرها را براي اين موقع مي‌زد و مي‌رفت سر قرار و هر روز چقدر منتظر اين لحظه مي‌شد.
يك روز كه از دانشگاه برگشت. اينقدر خوشحال و ذوق زده بود كه تمام راه را دويده بود. نمي توانست جلو گريه‌ي شاديش را بگيرد.يك جا بند نبود. براي خانواده‌اش تعريف مي‌كرد كه از تمام دخترهاي همكلاسي‌اش فقط او را به خانه دعوت كرده بود. از خانه‌اش خيلي تعريف شنيده بود. بعضي از دخترها كه متوجه شده، ناراحت بودند يا به او حسوديشان مي‌شد.
كم‌كم روز موعود نزديك مي‌شد.خودش را براي يك مسافرت آماده مي‌كرد.خانه‌ي معشوقه‌اش در شهري دور بود. با كساني كه آمده بودند فرودگاه بدرقه‌اش خداحافظي كرد. و به طرف شهر مقصد پرواز كرد. وقتي رسيد سريع خودش را رساند به هتلي كه از قبل رزرو كرده بود. به اتاقش رفت، دوشي گرفت و مثل دفعه‌هاي قبل آماده شد.دل تو دلش نبود. با آژانس هتل تا نزديكي آن خانه رفت. مي‌خواست بقيه راه را پياده برود. به يكي از راه‌هاي ورودي خانه رسيد. پله برقي بود كه به طرف بالا مي‌رفت وقتي كه به آخرپله برقي رسيد، نتوانست چشم‌هايش را باز كند. انگار روشنايي روز آنجا چند برابر شده بود. لحظه‌اي ايستاد تا چشم‌هايش به روشنايي عادت كند. نگاهي به اطرافش كرد. شبيه به فيلم‌ها و عكس‌هايي بود كه قبلاً از اينجا ديده بود. حياتي كه كلاً با سنگ سفيد سنگفرش شده بود. نماي بيرون ساختمان اصلي واقعاً زيبا بود و درهاي بزرگي داشت. آرام به طرف در قدم برداشت. از در رد شد.دلهره‌ي عجيبي داشت اصلاً باورش نمي‌شد كه به اينجا آمده باشد. از چند پله كه جلوي در ورودي بود پايين رفت و وارد حياط اصلي شد. چشم‌اش افتاد به جايي كه به او گفته بود جاي خاص و اصلي‌اش است. ديگر نمي‌توانست بياستد.پاهايش سست شده بود.روي زمين نشست. اشك بي‌اختيار از چشم‌هايش جاري بود. بدجوري عاشق‌اش بود و زير لب با او صحبت مي‌كرد. مطمئن بود كه صدايش را مي‌شنود. بلند شد و به راه افتاد خيلي آرام چند بار دور حياط چرخيد و نگاهش فقط به آنجا بود و به طرف آن مي‌رفت. مي‌خواست آن‌جا را از نزديكتر ببيند.
كلاً با پرده‌هايي از ابريشم خالص كه با نخ طلا زري دوزي شده پوشيده بود و بوي خوبي اطرافش را پر كرده بود. دلش مي‌خواست بيشتر با او صحبت كند و همان‌طور كه رو به آنجا داشت چند قدم به عقب برداشت و دستهايش را بالا برد و شروع به گفتن كرد:
-الله اكبر

معجزه‌ی شرقی
متنی از مرضیه اژدری
و سرانجام دست‌های مهربان مریم در آسمان، (قدیسه‌ای بر بام کلیسای بیروت) همچون دم مسیح و استواری پیروان دین محمد در زمین، معجزه آفرید و طعم خوش امید را دوباره برای ساکنان سرزمین موعود هدیه آورد. آنان که هر بامداد در این بهشت خاورمیانه با بوی خوش مدیترانه تمام وجودشان سرشار از زیبایی می‌شد، دوباره در سایه الطاف خدای محمد و مسیح لبخند زدند و فاتحانه صبح پر طراوت انتظار را جشن گرفتند.

لاله و لادن
چهار رباعی از جواد راهپیما
با لاله و لادن از خدا می‌خواهیم
یا لاله و لادن از خدا می‌خواهیم
تا لاله و لادن از خدا می‌خواهیم
ما لاله و لادن از خدا می‌خواهیم

قصاب پزشک ما چه با لادن کرد
بیهوده‌ترین ترحمی با زن کرد
با لاله و لادن این محرم نو شد
که‌ین گونه ستم یزید اهریمن کرد

از شهر هوای تازه را بردارید
از درس و کلاس اجازه را بردارید
اینجا دو سه قطره اشک لادن باقی‌ست
از روی زمین جنازه را بردارید

باید دو سه بار خویش را چاله کنی
بنشینی و بر سزای خود ناله کنی
حاجی به عزای مادرت بنشانم
گر چشم چپی به خواهر لاله کنی

خیال باطل
شعری از خدیجه بهادر
خیال می‌کردی اگه من پرنده باشم تو بال پرواز منی
خیال می‌کردی اگه من ستاره باشم تو ماه آسمون منی
خیال می‌کردی‌اگه من شقایق باشم تو دشت و صحرای منی
خیال می‌کردی اگه اشک جاری باشم تو ابر گریون منی
اما حال دیگه نیست ماه آسمون من
اما حالا دیگه نیست ابر گریون من
بگو ای بال پرواز، ای ماه آسمون من
بگو ای دشت و صحرا، بگو ای ابر گریون من
کجا رفت وفای دنیا، چی شده رسم زمونه؟
که همه گم می‌شن اینجا توی دنیا بی بهونه
خیال می‌کردی اگه تو نباشی دنیا برام تمومه
خیال می‌کردی اگه تو نباشی، زندگی واسم همش غمه
ای تو خالی از وفا، می‌شه بی تو سر کرد
می‌شه بی تو شادی را درک کرد
اما ای نامهربون گولت زده ای دل خرابِ تو
برو از دیار مهر و صفا تا بشه دنیا، زیبا بی تو

سگان گرگ‌صفت
شعری از سهیلا جمالی
ليس مي زنند
همچنان ليس مي زنند
بر خاك هاي ديگران
اين سگان
مي دوند
مي پرند
به دنبال تكه اي انرژي
خود را همه را
از پاي در مي آورند
به خاطر هسته اي
ودر پشت هزاران ميكروفن
عوعو مي كنند
وهزاران بار زوزه مي كشند
باز هم مي كشند
ولي كسي
صداي اين آواز خوش را
نمي شنود

روز صد و دو سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
گفتند پيراهن زيبايي پوشيده بودي. و توي ذهنم تمام زيبايي‌ها مي‌ريزد. آن پيراهن‌‌هايي كه آدم را به شكل خودش نشان مي‌دهد و حتما لبخند هم زده‌اي كه فكر كرده‌اند پيراهن توست كه قشنگ بوده مثل وقتي كه روي كادو را روبان بزني و لبخندهايت تمام آن زيبايي پيراهن توست كه مي‌توانم تصور كنم. گفتند زيبا شده بودي شايد خواسته بودي اين طوري چيزي به من بگويي مثل آن دو چشم كهن كه از زير برقعه مي‌زند بيرون و تمام خواهش زيستن را در خود دارد. شايد خواسته‌اي مرا صدا كني« شايد» و اين تمام آرزوي من است. چيزي كه مي‌تواند روزهاي اينجا را رنگين كند. گفتند آمده بودي و اين يعني كه به قولي كه خواسته بودم عمل كرده‌اي يك بله ضمني يا من اين طور فكر مي‌كنم و با اين فكر اوج مي‌گيرم به آينده اصلا اينجا حق ندارم به اين‌ها فكر كنم و بايد بگذرم از تمام آن تصويرهاي قشنگ. از تمام آرزوها تا روزها بگذرد. اما تو پيراهن زيبايي پوشيده بودي و اين يعني من بايد به رنگ پيراهن تو فكر كنم و به شكل دوست داشتني لبخندهايت. بخند يلدا می‌آيد و البته می‌گذرد.
10:56 شب

۵/۱۹/۱۳۸۵

الف 284

در گاه و بی‌گاه
شعری از محمد خواجه‌پور
کسي که گاهي، کسي که گداري
از اينجاي من مي‌گذرد
از نزديک‌تر از رگ گردن‌ام
و من مردانه مي‌بويم‌اش
تلفن‌ها به من گفته‌اند
زنی در راه است
و خانه‌ای چون در نقاشی
نقاشی
تصور این که شب باشد در دور و تو باشی
تصور این که من در شب موهای تو خوابیده باشم
کنار ماه صورت‌ات
و فاجعه‌ی روزها
ها
آهی در این سطر است و هیاهویی
آهویی
تو که می‌گذری از ذهن
نه این که گاه به گاه باشی
چون هوا، همیشه
چون دریا
دورت دور است و دیدنی
و گاه آسمانی
با بادبادکی بی‌پیغام
بریز
در من بريز هر آنچه هست و آنچه نيست
من قلقلک گرد توام
خواستي هم بشکن
کيست که بگويد آخ

دو شعر کوتاه از صادق رحمانی
هلال
ماه از پشت حسينيه‌ي اعظم پيدا
اول شوال است
... واي لبخند خدا.1
زادروز
بوي خبري نيست درين گرماگرم
در روز نخستِ ماهِ پنجم- مرداد-
جز پچ‌پچ بادگيرها با تش‌باد 2

پانوشت ...........................
1. هنوز در شهر ما با چشم‌هاي منتظر، مردم ماه شب عيد فطر را رصد مي‌كنند و معمولاً پس از افطار در مساجد به بالاي پشت
بام‌ها مي‌روند تا هلال ماه شب عيد را نظاره كنند. خداوند به آنان با لبخندي پاسخ مي‌دهد، هلال شبيه لبخند خداوند است.
2. من طبق شناسنامه‌ام در اول مرداد ماه 1343، در شهر گراش به‌دنيا آمده‌ام. در سالگرد اين تولد كه در تابستاني گرم اتفاق افتاده است، ممكن است چه اتفاقي افتاده باشد: جز پچ‌پچ بادگيرها با تش‌باد.

خورشید
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
تا پر کنی از سیب
سبد را
یک خنده تو را سیر می‌کند
درخت می‌شوم برایت
خدا درختی را نکاشته نگاه می‌کندم
تو همیشه گنجشک
آرام خورشید را خواب کن
.....
ناخن‌هایت را خیس کن
لب‌‌هایم ترک خورده یادگاری بنویس
این خورشید خدا را دارد

اوج صدا
متنی از ابراهیم اسدی
صدایت را شنیدم.صدایت را بوییدم.
از اوج قناری پایین آمدم.
صدایت را به همه پرندگانی که از سفر زمستان بر می‌گشتن نشان دادم.
من پروانه ها و گل برگها را که در دفتر خاطراتم بودند در صدای تو رها کردم.
درود بر صدای تو که اتاق مرا از خواب بیدار کرد...
صدایت را دیدم من سه کوچه آن طرف تر از اقاقی‌ها ایستاده بودم.
صدایت آرام آمد و بر شانه هایم نشست. نرگسها شکوفه کردند.ابرها به من نزدیک شدند.
باران بارید و من رو به روی دلم نشستمو شعر گفتم....
باران بارید و من شمشاد شدم.گاهی بین من و صدای تو چند خورشید فاصله هست.
میدونم صدای تو از تمام گلها خوش بو تر است.

دو شعر کوتاه از مریم فرهادی
در جاده‌ی ابدیت
از فراز کوه زمان
در کنار شمع و پرواز
پنجره‌ای روبه خدا
به سمت افق طلایی توبه
باز است

در هیاهوی مدام ثانیه‌ها
در تکرار مبهم لحظه‌ها
در سکون تلخ روزمرگی‌ها
در رواق آبی دعا
در نگاه شفاف تسبیح
می‌روم تا ساعتی چند میهمان آفریدگار مهربان باشم
تا با بریدن از وابستگی‌ها
تجربه‌گر فضایی متفاوت باشم

من بودم و تو ...
شعری از ابراهیم علی‌پور
چرا شب می‌کند مشکی به تن
داغ مرا دیده است حتماً
آن که می‌رفت دزدکی
از نرده‌ی سنگی قصر قلبیت بالا
تا که اندازد گلی داخل
آه من بود.
آن که می‌دوید همپای باد
تا شود زندانی به سلول نگاهت
چشم من بود
آن که می‌شست
چرکی لباس چشم یاغی‌گران کوچه را
غیرت بیدار من بود
آن که می‌خرید هر شب
ناز رویت را به صد دوز‌و‌کلک
خواب من بود.
آن که کرده است علفی
جاده‌‌ی سیمانی میدان قلب تو را
پای من بود.
آن که کرده است محبوس
لحظه‌ی گرم صدای خندیدنت را
گوش من بود.
آری این‌ها همه بود از من بود امّا
آن‌که خنجر زد
کودک عزلت‌نشین و ساکت قلب مرا
چشم تو بود.
آن‌که صفری داد
دیکته‌ی رؤیایی سبز مرا
دست تو بود
آن‌که پرپر کرد
کفتر مغرور و خندان وجودم را کبر تو بود.
آن‌که بر باد داد
آبروی نازک و کاهی من
وجدان تو بود.
آن‌که بیدارم کرد از خواب
آن‌که آگاهم کرد از عشق
آن‌که بازی را به سودم سوت زد
قصه‌ی تلخ تو بود و
غصه‌ی شیرین من.

روز صد و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
«يك پرونده»
دختر زنگ زده و پسر كه گوشي را برداشته گفته هي هي و قلبش حتما تندتر زده و فكر كرده كه دختر هر روز او را نگاه مي‌كرده وقتي كه پسر كيف را مي‌زد پشت كول و مي‌رفت مدرسه و دختر ديگر مدرسه نمي‌رفت.سوم راهنمايي كه رفت ديد حوصله ندارد پسر بايد اين طور فكر كرده باشد و يا چه دليل ديگر مي‌توانست داشته باشد كه دختر ديگر به مدرسه نرود و حالا به او زنگ بزند و بگويد دنبالم بيا و بايد دختر جالبي باشد كه می‌گويد با موتور بيا شايد مي‌خواهد باد بزند روي پوستش. پسر گفته بود با ماشين و دختر گفته بود با موتور و پسر بايد گفته باشد هي هي هي توي دلش چون اگر خواسته بود بلند بگويد شايد دختر بخندد و بعد او نداند چه كار كند. انگار پرنده آمده باشد و تو حرف بزني بپرد و هر بار كه باد بيايد و پرده مي‌رود كنار تو فكر بكني روي موتور باد كه بيايد چه مي‌شود.با اين چه مي‌شود زنگ زد و نگفت براي چه مي‌خواهد. موتور را كه گرفت دختر گفت بيا و او آمده بود ديگر آنجاهايش ست كه وقتي دختر نشسته و دستش را گذاشته روي دوش پسر و پسر حتما برگشته كه لبخند بزند و دختر كه لبخند زده انگار ماسك لبخند را زده باشد ته چشم هايش يك چيزي بود كه پسر معني آن را وقتي فهميد كه دختر گفت يا شايد با تكان دادن شانه‌هايش خواست كه پسر برود توي آن كوچه بن بست كه دو تا پسر هم آنجا بودند اينجا مي‌تواند پايان قصه باشد جايي كه پسر معني تمام واژه‌ها را فهميد و توي سرش صداي شكستن يك قصه را شنيد. و فكر كرد باد هم بيايد پرده‌ها را كنار بزند حتماً يك دليلي دارد كه يك نفر پشت آن باشد. زير مشتها احساس كرد پرده اي‌ست كه دارد كنار مي‌رود.
5:17 غروب 28/9/80

۵/۱۶/۱۳۸۵

الف 283

پاریس
داستانی از محمد خواجه‌پور
می‌گویم« صبح به خیر» .گفت: «ببین دیوونه شدم.» می‌نویسم، پاشو بازی در نیار، حالا داستان من را مسخره می‌کنی. یا شاید داشت هنوز خواب می‌دید. ما زن و شوهر بودیم، مردی آلمانی همسایه ما بود. مرد آلمانی می‌گفت: «شما نوع خاصی از دیوانه‌های شرقی هستید.» من خوشحال می‌شدم. او خودش هم به عشق پاریس آماده بود اینجا من عشق هیچ جایی را نداشتم. زن‌ام هم. اما الان دوست دارم داستان‌ام توی پاریس اتفاق بیافتد. زن داشته باشم. نویسنده باشم. هیچ کدام نباشم هم همین است.
«در بند دوم یک داستان ممکن است چه اتفاقی بیافتد بیا بارمان را ببندیم برویم به یک بند دیگر جایی که هوای بهتری داشته باشد. توی این شهر خاک گرفته نیمه کویری هیچ وقت اتفاقی نمی‌افتد» کتاب را بر می‌دارد و این‌ها را رو به من می‌خواند می‌گوید: «این نویسنده‌ها هم چیزی‌شون می‌شه‌ها!» سرم را می‌خارانم چند مو می‌ریزد روی صفحه کلید می‌گویم: «اسم‌ات کیه؟» می‌گوید: «من گفتم! نویسنده‌ها چیزی‌شون می‌شه‌ها! محمودم دیگه»
باید عاشقانه‌تر بنویسم. این را یک بار دیگر هم گفتم. یادم نیست به چه کسی گفته‌ام و یا کی نوشته‌ام. باید زن‌ام را بیدارم کنم. خواهد گفت «چیه شعر تازه‌ گفتی؟» فقط نگاه‌اش می‌کنم. دوباره‌ چشم‌هایش روی هم می‌افتد.
محمود توی اتاق من اسم‌اش محمود است بیرون شاید کامبیز، حسن، هوشنگ یا مسعود باشد. خودش گفت اسم‌اش محمود است و دلیلی ندارد که من با نامی که دوست دارد صدایش نکنم. همیشه قبل از این که بیاید زنگ می‌زند که زنم نباشد یا خوابیده باشد. زنم وقتی خوابیده است که خواب نبیند. محمود می‌گوید زن‌ها «چیز» هستند. منظورش را می‌دانم یا فکر می‌کند می‌دانم. ما درباره زن‌ها حرف نمی‌زنیم و همین «چیز» بس است. محمود به تخت زنم نزدیک نمی‌شود روی صندلی آشپزخانه، پشت میز کامپیوتر می‌نشیند. من از پشت کامپیوتر جابه‌جا نمی‌شوم. او که می‌رود در را نمی‌بندد چون آن را باز نکرده است.
صبح زنم از خواب بیدار شد. من از کجا فهمیدم که صبح است؟ شاید از صدای موتورها که تازه بود. اولِ شب صدای موتورها عصبانی است. ظهر صدای کلافه دارند و آخر شب صدای موتورها خسته است صدای موتورها تازه بود زنم گفت: «مرد آلمانی مرده است.» گفت این را خواب دیده است. نه این طور نگفت گفت مرد آلمانی خودش را کشته است. نگفت این را خواب دیده است.
مرد آلمانی می‌گوید زنم زیباست. می‌گفت همه زن‌ها توی پاریس که باشند زیبا هستند. خوبی کافه‌های پاریس این است که قلیان هم دارد. آدم می‌تواند قلیان را هم خودش چاق کند و مطمئن بشود که همه چیز سر جای خودش است. مرد آلمانی می‌خواست بگوید که زن‌ها چطوری هستند که زنم توی خواب گفت: «برایم گل بچین» مطمئن شدم که دوستم دارد.
زنم زیاد خواب می‌بیند من خواب‌هایش را می‌نویسم که بدانم دوستم دارد یا نه؟ اگر یک بار از من بپرسد که دوست‌اش دارم یا نه می‌گویم که دوست‌اش دارم بعد حتماً دلیل‌اش را خواهد پرسید. می‌توانم بگویم« آدم زن دارد که دوست‌اش داشته باشد»
مرد آلمانی گاهی روزها که فوتبال نیست در اتاقم فلسفه می‌بافد. او واقعاً فلسفه می‌بافد، فلسفه بافتن را از پدرش یاد گرفته است. می‌گوید پدرش به این چیزی که من جوراب می‌گوید، می‌گفته است «فلسفه». مرد آلمانی هم چیزها را به دلخواه خودش صدا می‌کند. لیوانم را برمی‌دارد می‌گوید: «احساس‌ات در دست من است» می‌نویسم: «جان عمه‌ات» می‌گوید: «عمه چیز به درد بخوری است. من عمه نداشته باشم نمی‌دانم چه طوری از اخبار مطلع شوم.»
هیچ خبری نیست، هیچ وقت خبری نبود. هی صفحه‌ها را ورق می‌زنم. عکس محمود را چاپ کرده‌اند. خودش است. کت و شلوار پوشیده است و دارد لبخند می‌زند. پیش من که هست جدی می‌ایستد و جک تعریف می‌کند. قد بلندی دارد (گفته؛ او را این‌طوری بنویسم) و چشم‌هایی گیرا، گاهی سرفه می‌کند. ممکن است با محمود روزگاری هم‌مدرسه‌ای بوده باشم. آنقدر آشنا است قیافه‌اش که می‌دانم او را در کودکی دیده‌ام. می‌گوید: «همه ما جز خاطره‌ای نیستیم برای همدیگر» می‌گوید: « من همون خرگوشه هستم.» کدام خرگوش را می‌گوید چیزی یادم نمی‌آید. لبخند می‌زند، لبخند می‌زنم و کامپیوتر زنگ می‌زند.
مادرم ایمیل زده است که بروم نهار بخورم. من بچه بزرگ مادرم هستم. نمی‌دانم از کی فهمیده‌ام که مادرم است. ولی می‌دانم که خواهرم، عمه‌ام، دخترم یا زنم نیست. مادرم باید مهربان باشد وگرنه چرا باید یک نفر به آدمی که توی پاریس است ای‌میل بزند که برود نهارش را بخورد. گاهی وقت‌ها مادرم عکس خودش را برایم می‌فرستد که غمگین است. گاهی عکس تمام قد است گاهی فقط چهره‌اش که در قاب چادر گرد شده است. مادرم می‌گوید از خودم بگویم. من برایش داستان می‌خوانم و او فکر می‌کند نویسنده‌ هستم. مادرم همیشه می‌گوید می‌خواهد عروسی من را ببیند. یا او فراموشی دارد یا من زنم را نشان‌اش نداده‌ام. مادرم خودش ده سال‌اش بوده که عروس شده است. زن‌ام شش سال از مادرم کوچکتر است. مرد آلمانی بیست و سه ساله است و محمود هم سن من است.
دلم یک شکلک می‌خواهد. از آن شکلک‌ها که با من حرف می‌زنند. یک شکلک که دهان‌اش تا ته باز نباشد. لپ‌هایش جمع شده باشد و دهان‌اش بسته باشد. حسرت‌آلود لبخند بزند. محمود می‌گوید:« یک شکلک که از بینی‌اش آب بیاد ولی داره گریه می‌کنه» ازش خواهش می‌کنم که برود. می‌گویم دارم حرف می‌زنم. می‌گوید« خوب من هم دارم حرف می‌زنم» یک شکلک می‌خواهم قیافه یک بچه باشد که گریه نمی‌کند. لب‌هایش را بسته و بغض کرده، یک بچه که چیزی را که مال خودش است به او نمی‌دهند. زنم می‌گوید: «زن‌اش است» و خروپف می‌کند. محمود رفته است و مردم آلمانی با لیوان قهوه‌اش نشسته. چند سال قبل سبیل‌های پرپشتی داشت که وقتی قهوه می‌خورد می‌گفت برای تصفیه خوب است. حالا مردم آلمانی جوان است. می‌گوید «یک شکلک می‌خواهم که شبیه تو باشد. تو قیافه مزخرفی داری، مزخرف به آن معنای لغوی‌اش» یک شکلک می‌خواهم که بتواند. واژه‌ها خیلی وقت‌ها نمی‌توانند.
این‌ها را ننویسم هزارتا آدم دیگر پیدا می‌شوند که می‌شود نوشت.ممکن است سر و کله هر کسی بیاید توی داستان اسم‌های‌شان را نمی‌دانم چون هنوز نیامده‌اند توی داستان. حتی از آن بدتر ممکن است بعضی‌هاشان زن باشند. زنم یکبار خواب می‌دید ما توی پاریس هستیم. (خواب‌های‌اش واقعی هستند انگار آغاز خواب‌هایش نوشته «مکان: پاریس») بعد توی خواب فحش می‌داد. من دست از یاددداشت کردن برداشتم نمی‌توانستم بنویسم که می‌گوید: «قرمساق» از یک زن که تازه زن من است این جور خواب دیدن بعید بود. گفتم این خواب را حساب نکنم. و متن آن را از توی کامپیوتر پاک کردم. اما باز همان خواب را می‌دید. من دیگر پاک‌اش نکردم اگر سیگاری بودم توی آن موقعیت سیگار می‌کشیدم.
ما تلویزیون نداریم و این مهمترین دلیل استحکام زندگی خانوادگی ماست. مرد آلمانی می‌گوید آدم در زندگی واقعی که است باید از رویا پرهیز کند. هر وقت دلت یک داستان خواست برو شانزه‌لیزه دست یک نفر را بگیر بگو چه خبر. این خودش یک سریال است. او از جنگ‌ها خواهد گفت. جنگ‌های کوچک خانوادگی تا جنگ چندم خلیج فارس که هیچ وقت اولین‌اش هم اتفاق نیافتده. بعد تو خودت باید ذهن تصویری داشته باشی. سریال را می‌بینی. این که مردی پشت کامپیوتر نشسته است و زن‌اش خواب است. و در خواب حرف می‌زند. مرد دارد به یک مرد آلمانی گوش می‌دهد که از مرد دیگری می‌گوید در خیابان شانزه‌لیزه.
چه کسی به من گفته است که باید بنویسم. محمود می‌گفت زود خر می‌شوم. حرف‌اش توهین‌آمیز بود وی جنبه‌هایی از حقیقت داشت. مادرم هم محمود را می‌شناخت می‌گفت ما کلاس دوم ابتدایی در یک کلاس بوده‌ایم. مادرم نوشته است لباس‌های من را شسته است ولی اتو نکرده چون ممکن است کسی عاشق من بشود. محمود گل سرخ را از روی کتاب بر می‌دارد و از پنجره پرتاب می‌کند. شاید دختری آن را بردارد. در داستان‌های قدیمی عشق‌ها این طوری آغاز می‌شود. بعد عمیق می‌شود. آنقدر عمیق مثل چاه که هیچ‌کس نمی‌توانسته از آن بیرون بیاید به جای جان کندن الکی ترجیح می‌دادند در همان عمق عشق بمانند. زنم هنوز خواب است. خروپف نمی‌کند. خروپف می‌کرد هم دوست‌اش دارم.
دو پاراگراف دیگر باید جان بکنم. دو پاراگراف دیگر محمود می‌گوید «تو می‌تونی» به چشم‌های ریزاش خیره می‌شوم. می‌گویم «بسه»، می‌گوید هنوز جا دارد. یک «به خدا» هم می‌گوید. «خسته‌ام» از وقتی یادم می‌آید که نمی‌دانم که کی است، مریض بوده‌ام. گاهی پاهام آنقدر خاریده است که خواسته‌ام آن‌ها را بکنم و گاهی احساس کرده‌ام صورت‌ام دارد ذوب می‌شود و می‌چکد روی موکت خاکستری رنگ کف اتاق، گاهی چشم‌هایم همه چیزها را تار دیده است و گاهی قلب‌ام حوصله‌اش سر رفته ایستاده است ببیند پشت سر چه خبر است. «پشت سر تاریکی جاده بوده است» بیا بروم به خیابان آنجا پسرهایی هستند که بوسیدنی پنهان دختری را کمین کرده‌اند. آنجا یک سوپر مارکت است که بچه‌ها هفت صبح از آن لواشک می‌خرند. آنجا آدم‌ است. محمود می‌گوید «من رفته‌ام خبری نیست.»
نمی‌دانم ساعت چند است توی پاریس کسی نماز نمی‌خواند. حتی شک دارم که زنم خوابیده‌ است یا خودش را بخواب زده. الان گفت که می‌خواهد از اینجا کوچ کند. این را به مرد آلمانی گفتم و گفتم نمی‌دانم گفت: «کیه که بدونه؟» و بعد «اینجا پاریس است از توی پاریس بودن لذت ببر» من هم مطمئن هستم اینجا پاریس است مرد آلمانی می‌گوید اینجا پاریس نباشد خودش را می‌کشد.

سه شعر کوتاه از صادق رحمانی
نقش
بر خاک بَهرِ گال
این نقش بی‌نظیر بر تکه‌ای سفال
نقاشیِ که بود
سبزینه و کبود؟1
خزه
با خاطره‌های آشنا همراهم
در چالسی:
بر چهره‌ی برکه قدیمی سبزک2
كُنار
در نم‌نم بي‌دريغ فرورديني
يكدست جوان شده است
يكدست جوان
امسال كُنار پيرِ چاهِ گَل اَوي3

پانوشت ...........................
1. در فروردین 1385 گشتی در محوطه‌ی قدیمی«بهر گال»- ساکنان اولیه گراش- زدیم. تکه‌های سفال بازمانده از خمره‌ها و کوزه‌ها و... نظر ما را به خود جلب کرد. یک تکه سفال رنگ شده حس مرا برانگیخت، واقعاً چه کسی این سفال را ساخته است و آن را رنگ‌آمیزی کرده است.
2. در كودكي دايي‌ام حاج محمد راميارپور، در بركه‌اي دراز و غير معمول در صحراي چالسي، به ما شنا مي‌آموخت. فروردين 1385 فرصتي دست داد و سري به آن بركه قديمي زدم. پر از خزه شده بود، اما با اين حال و هواي كودكي فاصله‌اي نداشت. فقط من ديگر آن كودك شيطان و بازيگوش نبودم.
3. دوستم عزيز نوبهار گفت: در فرهنگنامه گراش نامي از پير چاه گلابي(گل اوه) بيار. با محمد خواجه پور براي گرفتن عكس به آنجا رفتيم. بوي بهار و شكوفه‌هاي پرتقال هوا را دلپذير كرده بود. چند زائر در پير بودند و شلوغ مي‌كردند، من اما در حال و هواي خودم بودم. درخت كُنارِ پير با تنه‌اي تنومند سال به سال جوان مي‌شود و ما...

پایان
شعری از یوسف سرخوش
مرا به راه راست هدایت می‌کنی
یا کفش ها را جفت کنم به راه خود؟
تا اخر این خیابان هم بروم
کلاغی نیست،
قصه را همین جا به پایان برسان
به حال تو مگر فرقی هم میکند؟
تویی که همش به فکر یکی بود و آن یکی نبود هستی.


فراق
شعری از حاج درویش پورشمسی
شبی که مه سفر کردی ز‌تن جان و روانم رفت
نه مه گویی برفت اما که گویی دلستانم رفت
به چشم خویشتن دیدم رمق از دست و پایم را
که همراه پر پرواز آن روح و روانم رفت
توانم نه زنم حرفی، تو گویی، گنگ می‌باشم
زبان خوش بیان او خدایا از جهانم رفت
چه دلگرمی برای ما جوانان وطن بود او
ازین بخت نگونسارم همان فکر جوانم رفت
نشسته با دل تنگم غریبم در غریبستان
زدم ضجه فغان دل‌ فرا از کهکشانم رفت
شدم سر در گریبان از فراق رهبر اسلام
سری برتر عزیزی بود کز بین سرانم رفت
نبردی بی امان آغاز کرد از نوجوانی او
ولی افسوس در آن شب چه آسان قهرمانم رفت
بزد پنجه به پنجه غول ، شکستش داد با وحدت
کنون حیران و سرگردان چرا این پهلوانم رفت
خودش را فرشته‌ای می‌دید در پیکار با دشمن
چه بی‌صبرانه در بزم شهید جاودانم رفت
جهان در سوگ این رهبر نموده خاک غم بر سر
جوان و پیر می‌گوید کران بی‌کرانم رفت
فراموشم مباد هرگز دمی که رخصت دیدن
خدایش داد توفیقم نهان را در عیانم رفت
ابهت را امام شوق صحبت در گلو بنشاند
و چشمم در نگاه او ، سلامم از زبانم رفت
دو‌دستم بر دعا بالا شفایش را طلب کردم
نگاهم بر سما بود و ستاره‌ی ‌آسمانم رفت
بریزد خون ز چشمانم روا باشد زبهر گل
بنال از دل تو ای بلبل بگو سر و روانم رفت
بزن بر سینه ای درویش و گو سرو چمانم رفت
14/3/1385


فاجعه قانا از زبان جوان غمناک قانائی
متنی از رضوان رهنورد
سلام من برباغستان‌های زیتون لبنان! و بر ضجه های بی صدای مادر قانائئ !
آه چه بگویم فقط تانک وگلوله می تواند ابن سکوت سرد وسنگین را در هم بشکند. گلوله‌هایی که همچون گرگ درنده بیابان این سینه‌ها چه آسان به چاک می‌دهد. کودکی را می‌بینم در کنج ویرانه خود آستین به دهن قطرات اشک خود را پاک می‌نماید. درآن سوی خرابه شعله غم وجود انسان را می‌سوزاند انگار که این خانه هیچ بار رنگ خوشی به خود ندیده است اما روزی روزگاری همین خانه جای رویش گل‌های صفا، شادی، محبت، عشق ، مقاومت بوده است حال این خانه شده کلبه احزان. کمی آن طرف تر کودک همسایه دوان دوان مادر را صدا می زند شاید که صدایش که را بشنود حال چه سود برای او آخر بدرود حیات گفته ! چه کنم که نیست دستی نرم که بنوازد سر این بینوایان را! مگر چیست جرم اینان که باید تاابد در این آتش بسوزند و بسازند درست است خداوند با صابران است آخر صبر تاکی؟ چرا این مصلح آخرالزمان نمی‌آید وبا یک نگاه جهان را در آرامش ابدی خود فرو نمی برد؟ مگر انسان چقدر می خواهد دراین دیارفانی بماند که نیمی از آن را در عزا وماتم و فراق به سر رود آری جرمشان
این است که خدا را برای معبود خود برگزیده‌اند ولی اسرائیل یمن را بدان تو داری با جوانانی می‌جنگی که درکودکی بعد از اذان واقامه در گوش ها در لالایی‌هایشان قصه‌ی عشق به وطن ، شهادت ، مقاومت ، سنگ وسلاح ،انتفاضه و حزب الله را شنیده اند و در جوانی با کوچکترین جرقه ناخودآگاه اینان بیدار می شود وبه قیام بر می‌خیزند حتی با سنگ خشک وخالی باشد واین است اصل انتفاضه بهتر بگویم یعنی مقاومت با دست بی سلاح. این جوانان سلاحی را دارند که چندین برابر بمب اتم آمریکا در مقابل ناکازاکی وهیروشیما وحلبچه وسردشت اثر دارد واین ایمان واعتقاد به ذات اقدس اله می باشد این سلاح هر جوان متقی لبنانی است که نیرویی جاودانی است چرا که این به دریای بیکران لطف خداوندی وصل است حال این جوانان با وجود این سلاح گاه از جان خود می گذرند وبه درجه رفیع شهادت نایل می آیند همین که اولین قطره خون اینان که به روی زمین جاری می شود ملائک، جن وانس روحش را گرامی می دارند واورا تا عرش بدرقه می‌کنند ودر آنجا با ندای خوش آمد شهادتت مبارک استقبال می‌شود پس سر حوض کوثر با آبش خود را سیراب وعطش حین شهادت را بر طرف می سازد آری او به آرزویش رسید همان لقاءالله وچیست بهترازاین.اگربخواهیم میزان بهتربودن لقاءالله رانسبت به قصرهای یاقوتی بهشتی را برتای جوان مسلمان بگویم کفه لقاء الله سنگین تر می شود چون اینان تشنه دیدارند ومی توانند با شهادت به درد دوری خود تا ابد پايان دهند واین بود داغ دل جوان های فلسطینی ، لبنانی، قانایی‌تا بدانید ما در طول این 50 واندی سال چه کشیدیم از دست این بی‌پدر و مادر حال می‌خواهم خلاصه ‌کلامم را در13کلمه بگنجانم پس‌بشنوتواین کلام را:
ای اسرائیل غاصب ! بیچاره،بدبخت،بیچاره آبرو بربادرفته، بی‌هویت، سنگدل ، دولت نامشروع ،دمده شده ، تابلو ،نفرین شده، لامذهب ،چشم انتظار روز نیستی تو و به روی کار آمدن حماس ، حزب الله ، می دانم من با مشت وشعار کوبنده الله کبر و انتفاضه روزی تورا به خاک سیاه می نشانم.


بیدلی با دلی دریایی
نگاهی از محمد خواجه‌پور به مجموعه غزل «دل دریایی من» سروده جواد راهپیما
جواد راهپیما شاعر واژه‌هاست. او واژه‌ها را گاه به شکل مفرد آن‌ها بدون توجه به معنایی که از هم‌نشینی‌شان ممکن است به وجود آید، به کار می‌برد.
غزل‌های جواد راهپیما به دو سنت ادب فارسی نزدیکی دارد. هر چقدر شعرهای دو مجموعه نخست وی «در بیکرانه‌های خیال» و «به وسعت آرزوها» متاثر از سبک‌ عراقی است در شعرهای تازه‌تر رگه‌هایی از سبک هندی دیده می‌شود. هر چند هنوز راهپیما به طور کامل از سبک عراقی دور نشده است.
به نظر می‌رسد این گذر از سبک عراقی به هندی به شکل خودآگاه انجام شده است. به خاطر همین در برخی شعرها دوگانگی ذهنی و حسی به طور کامل مشهود است. هر چند کلمات و ترکیبات تازگی و غرابت واژه‌های سبکی هندی را دارند ولی تصویرسازی، مضامین و ایماژها فاقد آن ظرافت خاص هستند. شاید دلیل این اتفاق تاکید بیش از حد شاعر در نو کردن شعر خود است که تنها در سطح واژگانی باقی مانده و عمیق نشده است.
از سوی دیگر هنوز طبیعت‌گرایی سبک عراقی و حتی خراسانی حضور پررنگی در شعرها دارد و لغات تازه‌ایی که در شعر قرار گرفته است هنوز برای توصیف عناصر طبیعی است. «تو کفش خسته‌ای بارانی ای دریا/و لنگ فصل بهارانی ای دریا» در اینجا به نحوه قرارگیری واژه‌ «کفش» در ترکیب سازی توجه کنید و حتی عبارت «لنگ بودن» که به سیاق سبک هندی متاثر از زبان عامه وارد شعر شده است نیز در کنار واژه‌های طبیعی قرار گرفته است.
گاهی همنشینی لغات موسیقی مناسبی را ایجاد می‌کند ولی به سطح خیال‌پردازی نمی‌رسد. به شکل تصادفی کنار هم قرار گرفتن واژه‌های با ارجاعات درون/برون متنی معناهایی را به وجود می‌آورد. ولی در بسیاری از اوقات این معناهای زاده شده به دلیل عدم هماهنگی با دیگر معناهای موجود در همان بیت یا ابیات دیگر بافت شعر را به هم می‌ریزد. به خاطر همین خواننده ترجیح می‌دهد به جای جستجوی معناهایی که گاه حتی شاعر نیز بدان نیاندیشیده است (چون تصادفی است) بیت را بی‌‌معنا بداند. «تو پر از نجابت هستی من از انجماد خالی» شاید شاعر این را نوعی پیش‌روی در سبک دلخواه خود بداند ولی در سبک هندی این مبهم بودن معنا در واقع پوششی است که تک معنا ظریف مورد نظر شاعر را می‌پوشاند چیزی که در اصطلاح ادبی به آن «نازک‌اندیشی» می‌گویند. هر چند که بر شکنندگی این نازیک‌اندیشی نیز نقدهایی وارد است. ولی شعرهای جواد راهپیما به این سطح نیز نمی‌رسد زیرا از یک سو معناها در تضاد با یکدیگر قرار می‌گیرند و شعر فاقد آن معنای اندیشه شده و پنهان است. از سوی دیگر چینش کلمات بیش از آن که در خدمت القای معنا باشد از نظر ریتم و موسیقی دارای اهمیت است. به خاطر همین در این شعرها بیش از آن که با آرایه‌های درونی روبه‌رو باشیم آرایه‌های بیرونی همچون سجع‌ها و جناس‌ها حضور دارند.
با توجه به تاریخ پایان شعرها به نظر می‌رسد هر چه شاعر به پیش می‌رود از تعداد و کمّیت شعرها کاسته می‌شود. به خاطر همین شاعر احساس کرده است که باید حرف‌های خود را در همین بیت‌های محدود فشرده کند. گاه سطح فشردگی به حدی است که درک آن برای خواننده مشکل می‌شود و خواننده‌ی امروزین، شعرها را پس می‌زند. در برخی شعرها نزدیکی به غزل معاصر را می‌توان دید ولی هنوز بیشتر شعرها فاقد عنصر اصلی شعر و به خصوص غزل معاصر یعنی «روایت» است. بر خلاف غزل‌های پیشین که تک بیت‌ها نیز دارای بار حسی و معنایی مستقل هستند. شعر امروز به شکل پیوسته و جامع است و معمولاً مجموع آن است که به القای فضا و معنا می‌پردازد.
با این وجود راهپیما شاعری است که در این سه کتاب نشان داده است که توانایی حرکت از یک منزل به منزل دیگر را دارد. همان گونه که او از سبک عارقی به سبک هندی رسید می‌تواند این راه را ادامه داده و به شعر امروز برسد. شعری روایی، خواننده محور که زبان مردم را به شکل مستقیم در خود عرضه می‌کند.

روز صد و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
« زخم ها مي‌مونه ولي خوب مي‌شه» سفراديسه‌وار اين طوري تمام شد.زن رشد كرد. خطر كرد. و بعد با يك شكست ساخته شد.
سگ كشي با يك فضايي تله تئاتري شروع شد. حركات سنگين و حس‌هاي غليظ بازيگران، نماهاي نزديك و ديالوگ هاي تيپيك. هر چه داستان به پيش مي‌رود در فيلم حل مي‌شوي و محوت مي‌كند. ديگر بازيگران و حركات آن‌ها توي ذوق نمی‌زند و قصه گفته مي‌شود با حس و حال. انگار مثل تمام قصه‌هايي كه قصه اند همه چيز ساخته شده براي آن صحنه آخري براي جايي كه گره‌ي آخر باز مي‌شود و تو رها مي‌شوي كه فكر كني. زخم خورده‌اي كه روزي خوب خواهد شد.« بهشت از آن تو» يك كارت پستال موزيكال است.چيز ديگر درباره آن نمی‌شود گفت. يك طرح خيلي ساده با موزيكي كه تا حالا بيننده نشنيده به همراه تصوير طبيعت.
با اين دو تا فيلم زندگي فرهنگي در شيراز را شروع كردم. فرصت باشد تمام عصرهايم را می‌گذاشتم براي اين خرت و پرت‌ها ولي نمی‌شود.چندان هم بد نيست اين طوري هم خرجم كمتر مي‌شود و هم كتاب مي‌خوانم. پسر ديگه چي مي‌خواي؟« بايد ياد بگيري هر جايي مي‌توان خوشبخت بود».
« سارتر» هم خيلي حال داد همان پارادوكس، همان كه نداني چه چيزي را انتخاب كني و تازه پاي انتخاب الكي خود تا آخرين لحظه بايستي. تو را اين طوري برگزيده‌ام شايد بدت بيايد ولي بدان پاي اين انتخاب هستم.
4:58 عصر

سرکار خانم عطیه متین

زندگی سرشار از هیجان و شادکامی
کوچک‌ترین آرزوی ما برای شماست.
در این جاده که می‌روید موفق باشید

الف 282

سیصد تومن
شعری از اسماعیل فقیهی
برای تو مترسک جان
که نخ‌هات هنوز به‌دست‌های پیرمردی مرده بسته‌اند
می‌خندم
تا وقتی که مرد برایش از اگزیستانسیالیسم بگویم
تا عادت ‌کنم به زندگی که باید هست
مثل یک مومیایی به دار آویخته، که به بودنش
که از پشت تمام حسرت‌های راه‌راه خاک گرفته‌
با حسرت به کلیمانجارو نگاه می‌کنم
که زندگی!
هنوز به اندازه‌ی تمام کرم‌هایی که در تنم لول می‌خورند
دوستت دارم
پس تو هم عاشقم باش
نبودن و نبودن
شکسپیر هم اینجوری مرده بود که مثل همه
حالا من‌اگر هم یک یهودی باشم خودم را با ترقه‌های نیم‌سوخته چهارشنبه سوری آتش می‌زنم
تمام ستاره‌ها از روی تنم می‌پرند و هیچ‌کدام خاموش نمی‌شوند
آرام می‌گفت که من هم می‌توانستم یک قدیس باشم
پس برای تمام حماقت‌هایمان
آیه‌های عاشقانه بباف
و روم به دیوار بگوییم که
زندگیِ این روزها هویج نیست که کیلویی سیصد تومن بیارزد

دوشعر کوتاه از صادق رحمانی
آرامگاه
بوی قرآن در این عصر جمعه
سرخوش، آرام چونان درختان:
بقعه‌ی آبی پیر پنهان.1
خواب
دیگر نه هیاهوی دولولی نه سه قاب.
در خلوت این گورستان:
آنک آنک
حسنقلی خان در خواب2
1. بقعه‌ی پیر پنهان جایی است که برخی از شهیدان و بزرگان شهر در آنجا خفته‌اند. پدرم مرحوم حاج شیخ علی اصغر رحمانی نیز. حس من این است که به خاطر روح آسوده‌ی شهیدان و وفات یافتگان، به بقعه‌ی پیر پنهان نیز رسوخ کرده است و به او آرامش و طمأنینه داده است.
2. حسنقلی خان یکی از حاکمان محلی بوده است که در حادثه‌ای، در جاده گراش به لار به دست یکی از نزدیکانش کشته می‌شود. حسنقلی خان در گورستان خانهای گراش چسپیده به مدرسه‌ی ابدی، روبروی آب‌انبار کشکول- آقا اسدالله- مدفون است.

زلال مثل شبنم
متنی از ابراهیم اسدی
اون روزها دور نیستند روزهای پاک و دوست داشتنی؛ روزهایی به رنگ آفتاب؛ شب‌های همیشه مهتابی! کوچه‌های خاکی! اون روزها دور نیستند ؛ زمانی که من و تو وصل بودیم. دوستی باور بود. هستی اعتماد بود و عشق؛ ساده بود .
رویاها نزدیک بودند و واقعیت حوضی بود که من و تو مثل دو ماهی در آن شناور بودیم. زمانی که آسمان مرز نداشت؛ میان شب و روز فاصله ای نبود. زمانی که بی دلیل دوست داشتیم؛ بی بهانه می خندیدیم و آسوده می‌بخشیدیم! زمانی که قواعد خشک و چارچوب‌های تنگ ؛ من و برای بیان احساسم؛ محکوم نمی‌کرد .
از چه وقت من و تو دست یافتنی شدیم. از چه وقت ترسیدی خودت رو کشف کنی؛ مثل زمین باش ساکت و فعال؛
از وسعت و بی نهایت دریا نترسیدم. می‌دونستم در دل این دریای بزرگ من هم جایی دارم. نقطه‌ای که تنها با حضور من پر می‌شه
پس نترسیدم؛ اعتماد کردم و آموختم که هر آنچه که پیش می‌آد شادمانه بپذیرم .
تو هرگز از روحت جدا نخواهی شد. تو می تونی حقیقت شاد بودنت رو وقتی با تمام وجودت احساس کنی که چشمات همیشه تابناک و درخشان به دنیا می نگره و بی‌قراری‌ها در تو قرار می‌گیره !!!
وقتی از قاب یک پنجره به پرواز کبوتری در باد نگاه می کنی؛ هرگز نخواه کبوتر برای همیشه در قاب پنجره بمونه تا تو بتوانی او را همیشه نگاه کنی . همه شکوه به
پرواز در حرکته؛ تو می تونی قاب یک پنجره باشی. یا یک کبوتر آزاد؛ انتخاب با توست!!
پنجره‌ها اگر نباشند؛ جهان چه قدر تیره ست و حجم آرزوهامون چه قدر کوچیک .
می تونی رسم عاشقی رو جاودانه کنی و معنی عشق و زندگی کنی. با بال‌های خودت بپری؛ سر سپردن و یاد بگیری.
زندگی؛ فقط دل بستن و دل کندنه. قصه رفتن و باز رفتن؛ بودن و نبودن سرنوشت ماست.
ما به آسمان می رویم؛ تو به آسمان می روی؛ تا منقرض نشویم تا پرنده باشیم تا ابر باشیم؛ تا آبی روز و سیاهی شب باشیم و شاید در حافظه روزگار نسیمی که می‌آید.
مطمئن باش با همون کبوتره می تونی تا نزدیکی‌های نفس‌های خدا بال بزنی ...

از دیده تا دل
غزلی از درویش پورشمسی
جهان در غم فرو رفته شفق اختر نمي‌آيد
علي دست از دلش شسته مَهِ حيدر نمي‌آيد
علي اندر قنات غم رخش بگرفته است شبنم
نشسته با خودش گويد چرا همسر نمي‌آيد
ميان كوچه يثرب حسن سر روي زانويش
سراپا غرق ماتم گفت كه تاج سر نمي‌آيد
حسين تنها زده تكيه به ديوار منقش خون
كشد آه از دل خونش دگر مادر نمي‌آيد
بسوزد دل بر زينب زند بر سينه و بر سر
ز سوز دل فغان آرد مرا سرور نمي‌آيد
ز چشم ام كلثومش روان خونابه و گفتا
سلام بابا، چه شد مادر مگر ديگر نمي‌آيد
ببين اسماء پريشانست دلش در سينه حيرانست
به آقايش پيامبر گفت مرا دختر نمي‌آيد؟
بقيع در خون نشسته از فراق دخت پيغمبر
به سينه آتش و گفتا نكو منظر نمي‌آيد
مدينه رفتي اي درويش پي قبرش ز دل گفتي
براي جستن مادر چرا رهبر نمي‌آيد

دوبیتی‌ها
از حاج درویش پورشمسی
1
خدا لعنت كند تبليغ بي‌جا
فريبش خورده‌ام من تا بدين جا
نگاهم شد به روزنامه شدم كور
گرفتم يك گذرنامه ز ناجا
2
هتل هيلتون براش ويزا گرفته
دلش زان همتش غوغا گرفته
نمي‌داند كجا آيد،نديده
همين جا دهر وانفسا گرفته

کلبه عشق
شعری از زینب قربانی
در بیابان‌های عشق
صدای پای باران
همدمم بود
کلبه‌ی تو را نظاره‌گر بودم
با آن یاس‌های وحشی
با آن دیوار‌های هستی
در پی تو...
نگاه دلم را
با باد می‌فرستم
و اشک گرمم را
با ابر
در کلبه‌ی عشق منتظرت هستم
در بیابانی که
خاک آن نشانه‌ی یکرنگی
و چشمان آهویی نشانه‌ی پاکی...
و همه را زیر نم‌نم باران
و همه را در بیابان آرزوها
و شاید همه را
در امواج نگاه‌ها...
خواهیم دید...

خروسانه‌ها
شعرهایی از جواد راهپیما
خروسانه 1
گفتیم سلام بر جنابان خروس
بر کرسی مردپیشگان کرده جلوس
ای مردکه شیر مادرت بر تو حرام
کین گونه زدی به چهره میکاپ عروس

خروسانه 2
صد مرتبه از خروس بدتر باشد
می‌خواست در این زمانه دختر باشد
انگشتر و گوشواره و گردن‌بند
قرتی صفت از قبیله‌ی خر باشد

خروسانه 3
صد مرتبه بدتر از خروسان باشی
کان مرد و تو در لباس لوسان باشی
برداشته زیر ابرویش مرد چموش
ای کاش به فهم ای کیو سان باشد

روز صد و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
مسعود هم نبود و اين هم اعصاب خردي ديگر دو بار هم زنگ زدم خانه‌شان نبود.سعيد هم نبود ، اسمال هم. پنجشنبه هم نبود، نت. انگار تشنه بودم و تخمه شكاندم خيلي و انگار داشتم خودم را توي سطل زباله می‌ريختم. دلم مي‌خواست تمام خاموشي اينجا را با يك خاطره تك نگاري شده منفجر كنم. بگويند كه اين هفته كدام اتفاق غير مهم افتاده است از همان‌ها كه تمام هستي ما را تشكيل داده بود.فلاني.. حالا مي‌تواند هر كسي باشد.(4:15) اصلاً مهم هم نيست كه باشد يك رمز يا يك نام تازه. تشنه بودم و گوشي‌ها چشمه‌هاي خشكيده بودند. به خانه هم زنگ زدم و گفتم زنگ بزنند و گفتم منتظرم و گفتم بايد بروم. گفته بودم مي‌روم خانه عموها و نرفتم اين چند ساعت كه براي بار اول بعد را نمی‌خواستم در آن روابط خسته كننده هدر بدهم. اگر عيد بود مي‌رفتم ولي حالا نه كه روي لباس نو بچه‌ها گردو خاك نشسته، مثل دل من كه مي‌خواهد كسي روي آن طراوت بپاشد.
روز صدم خدمت با صبح مثل هر روز گذشت و عصر بچه‌هاي دانشكده زبان به خصوص آن موهاي بلند. نبودن بچه‌ها در خانه و دو تا فيلم سينمايي گذشت. گذشت و گذشت. 4:42 عصر