۵/۲۹/۱۳۸۵

الف 285

دو شعر کوتاه از صادق رحمانی
عزا
-شب-
مادری که به ماتم نشسته است

به فروش رسید
در خانه‌ی قدیمی ما روی تاقچه
یک عطر بی‌حواس
یک عکس ناشناس

چند طرح از طاهره رحمانیان
1
قانا بازهم میزبان خوبی نبودی
این بود رسم میهمان نوازی؟
2
جشن سرخ بالماسکه
تو امشب بی دست و پا می رقصی.
3
مرد آرزوها با بالهایش
عروس را به قصر آسمان برد.
4
باز هم تو
هر شب شکمت را با گلوله سیر می کنی.
5
پرپر می زنی
ودختر همسایه نقاشی تو را در المپیاد کودکان جنگ
جایزه اول می برد و هلهله می کنند.

دیدار عشق
داستانی از فاطمه رهنورد
به ساعت ديواري نگاه كرد. وقتش بود. دست از كارش كشيد. آبي به سر و صورتش زد و رفت تو اتاقش كه براي قرار آماده شود. جلو آينه ايستاد و موهايش را مرتب كرد. كمي هم به صورتش رسيد. لباسي را كه براي اين موقع گذاشته بود پوشيد. رنگش هم رنگي بود كه طرف دوست داشت. مدل روسري بستنش هم براي او طور ديگري بود. بعد يك شال بزرگ حرير هم رنگ لباسش مي‌انداخت روي سرش. وقتي خودش را در آينه برانداز مي‌كرد از زيبايي خودش حض مي كرد و بهترين عطرها را براي اين موقع مي‌زد و مي‌رفت سر قرار و هر روز چقدر منتظر اين لحظه مي‌شد.
يك روز كه از دانشگاه برگشت. اينقدر خوشحال و ذوق زده بود كه تمام راه را دويده بود. نمي توانست جلو گريه‌ي شاديش را بگيرد.يك جا بند نبود. براي خانواده‌اش تعريف مي‌كرد كه از تمام دخترهاي همكلاسي‌اش فقط او را به خانه دعوت كرده بود. از خانه‌اش خيلي تعريف شنيده بود. بعضي از دخترها كه متوجه شده، ناراحت بودند يا به او حسوديشان مي‌شد.
كم‌كم روز موعود نزديك مي‌شد.خودش را براي يك مسافرت آماده مي‌كرد.خانه‌ي معشوقه‌اش در شهري دور بود. با كساني كه آمده بودند فرودگاه بدرقه‌اش خداحافظي كرد. و به طرف شهر مقصد پرواز كرد. وقتي رسيد سريع خودش را رساند به هتلي كه از قبل رزرو كرده بود. به اتاقش رفت، دوشي گرفت و مثل دفعه‌هاي قبل آماده شد.دل تو دلش نبود. با آژانس هتل تا نزديكي آن خانه رفت. مي‌خواست بقيه راه را پياده برود. به يكي از راه‌هاي ورودي خانه رسيد. پله برقي بود كه به طرف بالا مي‌رفت وقتي كه به آخرپله برقي رسيد، نتوانست چشم‌هايش را باز كند. انگار روشنايي روز آنجا چند برابر شده بود. لحظه‌اي ايستاد تا چشم‌هايش به روشنايي عادت كند. نگاهي به اطرافش كرد. شبيه به فيلم‌ها و عكس‌هايي بود كه قبلاً از اينجا ديده بود. حياتي كه كلاً با سنگ سفيد سنگفرش شده بود. نماي بيرون ساختمان اصلي واقعاً زيبا بود و درهاي بزرگي داشت. آرام به طرف در قدم برداشت. از در رد شد.دلهره‌ي عجيبي داشت اصلاً باورش نمي‌شد كه به اينجا آمده باشد. از چند پله كه جلوي در ورودي بود پايين رفت و وارد حياط اصلي شد. چشم‌اش افتاد به جايي كه به او گفته بود جاي خاص و اصلي‌اش است. ديگر نمي‌توانست بياستد.پاهايش سست شده بود.روي زمين نشست. اشك بي‌اختيار از چشم‌هايش جاري بود. بدجوري عاشق‌اش بود و زير لب با او صحبت مي‌كرد. مطمئن بود كه صدايش را مي‌شنود. بلند شد و به راه افتاد خيلي آرام چند بار دور حياط چرخيد و نگاهش فقط به آنجا بود و به طرف آن مي‌رفت. مي‌خواست آن‌جا را از نزديكتر ببيند.
كلاً با پرده‌هايي از ابريشم خالص كه با نخ طلا زري دوزي شده پوشيده بود و بوي خوبي اطرافش را پر كرده بود. دلش مي‌خواست بيشتر با او صحبت كند و همان‌طور كه رو به آنجا داشت چند قدم به عقب برداشت و دستهايش را بالا برد و شروع به گفتن كرد:
-الله اكبر

معجزه‌ی شرقی
متنی از مرضیه اژدری
و سرانجام دست‌های مهربان مریم در آسمان، (قدیسه‌ای بر بام کلیسای بیروت) همچون دم مسیح و استواری پیروان دین محمد در زمین، معجزه آفرید و طعم خوش امید را دوباره برای ساکنان سرزمین موعود هدیه آورد. آنان که هر بامداد در این بهشت خاورمیانه با بوی خوش مدیترانه تمام وجودشان سرشار از زیبایی می‌شد، دوباره در سایه الطاف خدای محمد و مسیح لبخند زدند و فاتحانه صبح پر طراوت انتظار را جشن گرفتند.

لاله و لادن
چهار رباعی از جواد راهپیما
با لاله و لادن از خدا می‌خواهیم
یا لاله و لادن از خدا می‌خواهیم
تا لاله و لادن از خدا می‌خواهیم
ما لاله و لادن از خدا می‌خواهیم

قصاب پزشک ما چه با لادن کرد
بیهوده‌ترین ترحمی با زن کرد
با لاله و لادن این محرم نو شد
که‌ین گونه ستم یزید اهریمن کرد

از شهر هوای تازه را بردارید
از درس و کلاس اجازه را بردارید
اینجا دو سه قطره اشک لادن باقی‌ست
از روی زمین جنازه را بردارید

باید دو سه بار خویش را چاله کنی
بنشینی و بر سزای خود ناله کنی
حاجی به عزای مادرت بنشانم
گر چشم چپی به خواهر لاله کنی

خیال باطل
شعری از خدیجه بهادر
خیال می‌کردی اگه من پرنده باشم تو بال پرواز منی
خیال می‌کردی اگه من ستاره باشم تو ماه آسمون منی
خیال می‌کردی‌اگه من شقایق باشم تو دشت و صحرای منی
خیال می‌کردی اگه اشک جاری باشم تو ابر گریون منی
اما حال دیگه نیست ماه آسمون من
اما حالا دیگه نیست ابر گریون من
بگو ای بال پرواز، ای ماه آسمون من
بگو ای دشت و صحرا، بگو ای ابر گریون من
کجا رفت وفای دنیا، چی شده رسم زمونه؟
که همه گم می‌شن اینجا توی دنیا بی بهونه
خیال می‌کردی اگه تو نباشی دنیا برام تمومه
خیال می‌کردی اگه تو نباشی، زندگی واسم همش غمه
ای تو خالی از وفا، می‌شه بی تو سر کرد
می‌شه بی تو شادی را درک کرد
اما ای نامهربون گولت زده ای دل خرابِ تو
برو از دیار مهر و صفا تا بشه دنیا، زیبا بی تو

سگان گرگ‌صفت
شعری از سهیلا جمالی
ليس مي زنند
همچنان ليس مي زنند
بر خاك هاي ديگران
اين سگان
مي دوند
مي پرند
به دنبال تكه اي انرژي
خود را همه را
از پاي در مي آورند
به خاطر هسته اي
ودر پشت هزاران ميكروفن
عوعو مي كنند
وهزاران بار زوزه مي كشند
باز هم مي كشند
ولي كسي
صداي اين آواز خوش را
نمي شنود

روز صد و دو سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
گفتند پيراهن زيبايي پوشيده بودي. و توي ذهنم تمام زيبايي‌ها مي‌ريزد. آن پيراهن‌‌هايي كه آدم را به شكل خودش نشان مي‌دهد و حتما لبخند هم زده‌اي كه فكر كرده‌اند پيراهن توست كه قشنگ بوده مثل وقتي كه روي كادو را روبان بزني و لبخندهايت تمام آن زيبايي پيراهن توست كه مي‌توانم تصور كنم. گفتند زيبا شده بودي شايد خواسته بودي اين طوري چيزي به من بگويي مثل آن دو چشم كهن كه از زير برقعه مي‌زند بيرون و تمام خواهش زيستن را در خود دارد. شايد خواسته‌اي مرا صدا كني« شايد» و اين تمام آرزوي من است. چيزي كه مي‌تواند روزهاي اينجا را رنگين كند. گفتند آمده بودي و اين يعني كه به قولي كه خواسته بودم عمل كرده‌اي يك بله ضمني يا من اين طور فكر مي‌كنم و با اين فكر اوج مي‌گيرم به آينده اصلا اينجا حق ندارم به اين‌ها فكر كنم و بايد بگذرم از تمام آن تصويرهاي قشنگ. از تمام آرزوها تا روزها بگذرد. اما تو پيراهن زيبايي پوشيده بودي و اين يعني من بايد به رنگ پيراهن تو فكر كنم و به شكل دوست داشتني لبخندهايت. بخند يلدا می‌آيد و البته می‌گذرد.
10:56 شب

هیچ نظری موجود نیست: