پاریس
داستانی از محمد خواجهپور
داستانی از محمد خواجهپور
میگویم« صبح به خیر» .گفت: «ببین دیوونه شدم.» مینویسم، پاشو بازی در نیار، حالا داستان من را مسخره میکنی. یا شاید داشت هنوز خواب میدید. ما زن و شوهر بودیم، مردی آلمانی همسایه ما بود. مرد آلمانی میگفت: «شما نوع خاصی از دیوانههای شرقی هستید.» من خوشحال میشدم. او خودش هم به عشق پاریس آماده بود اینجا من عشق هیچ جایی را نداشتم. زنام هم. اما الان دوست دارم داستانام توی پاریس اتفاق بیافتد. زن داشته باشم. نویسنده باشم. هیچ کدام نباشم هم همین است.
«در بند دوم یک داستان ممکن است چه اتفاقی بیافتد بیا بارمان را ببندیم برویم به یک بند دیگر جایی که هوای بهتری داشته باشد. توی این شهر خاک گرفته نیمه کویری هیچ وقت اتفاقی نمیافتد» کتاب را بر میدارد و اینها را رو به من میخواند میگوید: «این نویسندهها هم چیزیشون میشهها!» سرم را میخارانم چند مو میریزد روی صفحه کلید میگویم: «اسمات کیه؟» میگوید: «من گفتم! نویسندهها چیزیشون میشهها! محمودم دیگه»
باید عاشقانهتر بنویسم. این را یک بار دیگر هم گفتم. یادم نیست به چه کسی گفتهام و یا کی نوشتهام. باید زنام را بیدارم کنم. خواهد گفت «چیه شعر تازه گفتی؟» فقط نگاهاش میکنم. دوباره چشمهایش روی هم میافتد.
محمود توی اتاق من اسماش محمود است بیرون شاید کامبیز، حسن، هوشنگ یا مسعود باشد. خودش گفت اسماش محمود است و دلیلی ندارد که من با نامی که دوست دارد صدایش نکنم. همیشه قبل از این که بیاید زنگ میزند که زنم نباشد یا خوابیده باشد. زنم وقتی خوابیده است که خواب نبیند. محمود میگوید زنها «چیز» هستند. منظورش را میدانم یا فکر میکند میدانم. ما درباره زنها حرف نمیزنیم و همین «چیز» بس است. محمود به تخت زنم نزدیک نمیشود روی صندلی آشپزخانه، پشت میز کامپیوتر مینشیند. من از پشت کامپیوتر جابهجا نمیشوم. او که میرود در را نمیبندد چون آن را باز نکرده است.
صبح زنم از خواب بیدار شد. من از کجا فهمیدم که صبح است؟ شاید از صدای موتورها که تازه بود. اولِ شب صدای موتورها عصبانی است. ظهر صدای کلافه دارند و آخر شب صدای موتورها خسته است صدای موتورها تازه بود زنم گفت: «مرد آلمانی مرده است.» گفت این را خواب دیده است. نه این طور نگفت گفت مرد آلمانی خودش را کشته است. نگفت این را خواب دیده است.
مرد آلمانی میگوید زنم زیباست. میگفت همه زنها توی پاریس که باشند زیبا هستند. خوبی کافههای پاریس این است که قلیان هم دارد. آدم میتواند قلیان را هم خودش چاق کند و مطمئن بشود که همه چیز سر جای خودش است. مرد آلمانی میخواست بگوید که زنها چطوری هستند که زنم توی خواب گفت: «برایم گل بچین» مطمئن شدم که دوستم دارد.
زنم زیاد خواب میبیند من خوابهایش را مینویسم که بدانم دوستم دارد یا نه؟ اگر یک بار از من بپرسد که دوستاش دارم یا نه میگویم که دوستاش دارم بعد حتماً دلیلاش را خواهد پرسید. میتوانم بگویم« آدم زن دارد که دوستاش داشته باشد»
مرد آلمانی گاهی روزها که فوتبال نیست در اتاقم فلسفه میبافد. او واقعاً فلسفه میبافد، فلسفه بافتن را از پدرش یاد گرفته است. میگوید پدرش به این چیزی که من جوراب میگوید، میگفته است «فلسفه». مرد آلمانی هم چیزها را به دلخواه خودش صدا میکند. لیوانم را برمیدارد میگوید: «احساسات در دست من است» مینویسم: «جان عمهات» میگوید: «عمه چیز به درد بخوری است. من عمه نداشته باشم نمیدانم چه طوری از اخبار مطلع شوم.»
هیچ خبری نیست، هیچ وقت خبری نبود. هی صفحهها را ورق میزنم. عکس محمود را چاپ کردهاند. خودش است. کت و شلوار پوشیده است و دارد لبخند میزند. پیش من که هست جدی میایستد و جک تعریف میکند. قد بلندی دارد (گفته؛ او را اینطوری بنویسم) و چشمهایی گیرا، گاهی سرفه میکند. ممکن است با محمود روزگاری هممدرسهای بوده باشم. آنقدر آشنا است قیافهاش که میدانم او را در کودکی دیدهام. میگوید: «همه ما جز خاطرهای نیستیم برای همدیگر» میگوید: « من همون خرگوشه هستم.» کدام خرگوش را میگوید چیزی یادم نمیآید. لبخند میزند، لبخند میزنم و کامپیوتر زنگ میزند.
مادرم ایمیل زده است که بروم نهار بخورم. من بچه بزرگ مادرم هستم. نمیدانم از کی فهمیدهام که مادرم است. ولی میدانم که خواهرم، عمهام، دخترم یا زنم نیست. مادرم باید مهربان باشد وگرنه چرا باید یک نفر به آدمی که توی پاریس است ایمیل بزند که برود نهارش را بخورد. گاهی وقتها مادرم عکس خودش را برایم میفرستد که غمگین است. گاهی عکس تمام قد است گاهی فقط چهرهاش که در قاب چادر گرد شده است. مادرم میگوید از خودم بگویم. من برایش داستان میخوانم و او فکر میکند نویسنده هستم. مادرم همیشه میگوید میخواهد عروسی من را ببیند. یا او فراموشی دارد یا من زنم را نشاناش ندادهام. مادرم خودش ده سالاش بوده که عروس شده است. زنام شش سال از مادرم کوچکتر است. مرد آلمانی بیست و سه ساله است و محمود هم سن من است.
دلم یک شکلک میخواهد. از آن شکلکها که با من حرف میزنند. یک شکلک که دهاناش تا ته باز نباشد. لپهایش جمع شده باشد و دهاناش بسته باشد. حسرتآلود لبخند بزند. محمود میگوید:« یک شکلک که از بینیاش آب بیاد ولی داره گریه میکنه» ازش خواهش میکنم که برود. میگویم دارم حرف میزنم. میگوید« خوب من هم دارم حرف میزنم» یک شکلک میخواهم قیافه یک بچه باشد که گریه نمیکند. لبهایش را بسته و بغض کرده، یک بچه که چیزی را که مال خودش است به او نمیدهند. زنم میگوید: «زناش است» و خروپف میکند. محمود رفته است و مردم آلمانی با لیوان قهوهاش نشسته. چند سال قبل سبیلهای پرپشتی داشت که وقتی قهوه میخورد میگفت برای تصفیه خوب است. حالا مردم آلمانی جوان است. میگوید «یک شکلک میخواهم که شبیه تو باشد. تو قیافه مزخرفی داری، مزخرف به آن معنای لغویاش» یک شکلک میخواهم که بتواند. واژهها خیلی وقتها نمیتوانند.
اینها را ننویسم هزارتا آدم دیگر پیدا میشوند که میشود نوشت.ممکن است سر و کله هر کسی بیاید توی داستان اسمهایشان را نمیدانم چون هنوز نیامدهاند توی داستان. حتی از آن بدتر ممکن است بعضیهاشان زن باشند. زنم یکبار خواب میدید ما توی پاریس هستیم. (خوابهایاش واقعی هستند انگار آغاز خوابهایش نوشته «مکان: پاریس») بعد توی خواب فحش میداد. من دست از یاددداشت کردن برداشتم نمیتوانستم بنویسم که میگوید: «قرمساق» از یک زن که تازه زن من است این جور خواب دیدن بعید بود. گفتم این خواب را حساب نکنم. و متن آن را از توی کامپیوتر پاک کردم. اما باز همان خواب را میدید. من دیگر پاکاش نکردم اگر سیگاری بودم توی آن موقعیت سیگار میکشیدم.
ما تلویزیون نداریم و این مهمترین دلیل استحکام زندگی خانوادگی ماست. مرد آلمانی میگوید آدم در زندگی واقعی که است باید از رویا پرهیز کند. هر وقت دلت یک داستان خواست برو شانزهلیزه دست یک نفر را بگیر بگو چه خبر. این خودش یک سریال است. او از جنگها خواهد گفت. جنگهای کوچک خانوادگی تا جنگ چندم خلیج فارس که هیچ وقت اولیناش هم اتفاق نیافتده. بعد تو خودت باید ذهن تصویری داشته باشی. سریال را میبینی. این که مردی پشت کامپیوتر نشسته است و زناش خواب است. و در خواب حرف میزند. مرد دارد به یک مرد آلمانی گوش میدهد که از مرد دیگری میگوید در خیابان شانزهلیزه.
چه کسی به من گفته است که باید بنویسم. محمود میگفت زود خر میشوم. حرفاش توهینآمیز بود وی جنبههایی از حقیقت داشت. مادرم هم محمود را میشناخت میگفت ما کلاس دوم ابتدایی در یک کلاس بودهایم. مادرم نوشته است لباسهای من را شسته است ولی اتو نکرده چون ممکن است کسی عاشق من بشود. محمود گل سرخ را از روی کتاب بر میدارد و از پنجره پرتاب میکند. شاید دختری آن را بردارد. در داستانهای قدیمی عشقها این طوری آغاز میشود. بعد عمیق میشود. آنقدر عمیق مثل چاه که هیچکس نمیتوانسته از آن بیرون بیاید به جای جان کندن الکی ترجیح میدادند در همان عمق عشق بمانند. زنم هنوز خواب است. خروپف نمیکند. خروپف میکرد هم دوستاش دارم.
دو پاراگراف دیگر باید جان بکنم. دو پاراگراف دیگر محمود میگوید «تو میتونی» به چشمهای ریزاش خیره میشوم. میگویم «بسه»، میگوید هنوز جا دارد. یک «به خدا» هم میگوید. «خستهام» از وقتی یادم میآید که نمیدانم که کی است، مریض بودهام. گاهی پاهام آنقدر خاریده است که خواستهام آنها را بکنم و گاهی احساس کردهام صورتام دارد ذوب میشود و میچکد روی موکت خاکستری رنگ کف اتاق، گاهی چشمهایم همه چیزها را تار دیده است و گاهی قلبام حوصلهاش سر رفته ایستاده است ببیند پشت سر چه خبر است. «پشت سر تاریکی جاده بوده است» بیا بروم به خیابان آنجا پسرهایی هستند که بوسیدنی پنهان دختری را کمین کردهاند. آنجا یک سوپر مارکت است که بچهها هفت صبح از آن لواشک میخرند. آنجا آدم است. محمود میگوید «من رفتهام خبری نیست.»
نمیدانم ساعت چند است توی پاریس کسی نماز نمیخواند. حتی شک دارم که زنم خوابیده است یا خودش را بخواب زده. الان گفت که میخواهد از اینجا کوچ کند. این را به مرد آلمانی گفتم و گفتم نمیدانم گفت: «کیه که بدونه؟» و بعد «اینجا پاریس است از توی پاریس بودن لذت ببر» من هم مطمئن هستم اینجا پاریس است مرد آلمانی میگوید اینجا پاریس نباشد خودش را میکشد.
«در بند دوم یک داستان ممکن است چه اتفاقی بیافتد بیا بارمان را ببندیم برویم به یک بند دیگر جایی که هوای بهتری داشته باشد. توی این شهر خاک گرفته نیمه کویری هیچ وقت اتفاقی نمیافتد» کتاب را بر میدارد و اینها را رو به من میخواند میگوید: «این نویسندهها هم چیزیشون میشهها!» سرم را میخارانم چند مو میریزد روی صفحه کلید میگویم: «اسمات کیه؟» میگوید: «من گفتم! نویسندهها چیزیشون میشهها! محمودم دیگه»
باید عاشقانهتر بنویسم. این را یک بار دیگر هم گفتم. یادم نیست به چه کسی گفتهام و یا کی نوشتهام. باید زنام را بیدارم کنم. خواهد گفت «چیه شعر تازه گفتی؟» فقط نگاهاش میکنم. دوباره چشمهایش روی هم میافتد.
محمود توی اتاق من اسماش محمود است بیرون شاید کامبیز، حسن، هوشنگ یا مسعود باشد. خودش گفت اسماش محمود است و دلیلی ندارد که من با نامی که دوست دارد صدایش نکنم. همیشه قبل از این که بیاید زنگ میزند که زنم نباشد یا خوابیده باشد. زنم وقتی خوابیده است که خواب نبیند. محمود میگوید زنها «چیز» هستند. منظورش را میدانم یا فکر میکند میدانم. ما درباره زنها حرف نمیزنیم و همین «چیز» بس است. محمود به تخت زنم نزدیک نمیشود روی صندلی آشپزخانه، پشت میز کامپیوتر مینشیند. من از پشت کامپیوتر جابهجا نمیشوم. او که میرود در را نمیبندد چون آن را باز نکرده است.
صبح زنم از خواب بیدار شد. من از کجا فهمیدم که صبح است؟ شاید از صدای موتورها که تازه بود. اولِ شب صدای موتورها عصبانی است. ظهر صدای کلافه دارند و آخر شب صدای موتورها خسته است صدای موتورها تازه بود زنم گفت: «مرد آلمانی مرده است.» گفت این را خواب دیده است. نه این طور نگفت گفت مرد آلمانی خودش را کشته است. نگفت این را خواب دیده است.
مرد آلمانی میگوید زنم زیباست. میگفت همه زنها توی پاریس که باشند زیبا هستند. خوبی کافههای پاریس این است که قلیان هم دارد. آدم میتواند قلیان را هم خودش چاق کند و مطمئن بشود که همه چیز سر جای خودش است. مرد آلمانی میخواست بگوید که زنها چطوری هستند که زنم توی خواب گفت: «برایم گل بچین» مطمئن شدم که دوستم دارد.
زنم زیاد خواب میبیند من خوابهایش را مینویسم که بدانم دوستم دارد یا نه؟ اگر یک بار از من بپرسد که دوستاش دارم یا نه میگویم که دوستاش دارم بعد حتماً دلیلاش را خواهد پرسید. میتوانم بگویم« آدم زن دارد که دوستاش داشته باشد»
مرد آلمانی گاهی روزها که فوتبال نیست در اتاقم فلسفه میبافد. او واقعاً فلسفه میبافد، فلسفه بافتن را از پدرش یاد گرفته است. میگوید پدرش به این چیزی که من جوراب میگوید، میگفته است «فلسفه». مرد آلمانی هم چیزها را به دلخواه خودش صدا میکند. لیوانم را برمیدارد میگوید: «احساسات در دست من است» مینویسم: «جان عمهات» میگوید: «عمه چیز به درد بخوری است. من عمه نداشته باشم نمیدانم چه طوری از اخبار مطلع شوم.»
هیچ خبری نیست، هیچ وقت خبری نبود. هی صفحهها را ورق میزنم. عکس محمود را چاپ کردهاند. خودش است. کت و شلوار پوشیده است و دارد لبخند میزند. پیش من که هست جدی میایستد و جک تعریف میکند. قد بلندی دارد (گفته؛ او را اینطوری بنویسم) و چشمهایی گیرا، گاهی سرفه میکند. ممکن است با محمود روزگاری هممدرسهای بوده باشم. آنقدر آشنا است قیافهاش که میدانم او را در کودکی دیدهام. میگوید: «همه ما جز خاطرهای نیستیم برای همدیگر» میگوید: « من همون خرگوشه هستم.» کدام خرگوش را میگوید چیزی یادم نمیآید. لبخند میزند، لبخند میزنم و کامپیوتر زنگ میزند.
مادرم ایمیل زده است که بروم نهار بخورم. من بچه بزرگ مادرم هستم. نمیدانم از کی فهمیدهام که مادرم است. ولی میدانم که خواهرم، عمهام، دخترم یا زنم نیست. مادرم باید مهربان باشد وگرنه چرا باید یک نفر به آدمی که توی پاریس است ایمیل بزند که برود نهارش را بخورد. گاهی وقتها مادرم عکس خودش را برایم میفرستد که غمگین است. گاهی عکس تمام قد است گاهی فقط چهرهاش که در قاب چادر گرد شده است. مادرم میگوید از خودم بگویم. من برایش داستان میخوانم و او فکر میکند نویسنده هستم. مادرم همیشه میگوید میخواهد عروسی من را ببیند. یا او فراموشی دارد یا من زنم را نشاناش ندادهام. مادرم خودش ده سالاش بوده که عروس شده است. زنام شش سال از مادرم کوچکتر است. مرد آلمانی بیست و سه ساله است و محمود هم سن من است.
دلم یک شکلک میخواهد. از آن شکلکها که با من حرف میزنند. یک شکلک که دهاناش تا ته باز نباشد. لپهایش جمع شده باشد و دهاناش بسته باشد. حسرتآلود لبخند بزند. محمود میگوید:« یک شکلک که از بینیاش آب بیاد ولی داره گریه میکنه» ازش خواهش میکنم که برود. میگویم دارم حرف میزنم. میگوید« خوب من هم دارم حرف میزنم» یک شکلک میخواهم قیافه یک بچه باشد که گریه نمیکند. لبهایش را بسته و بغض کرده، یک بچه که چیزی را که مال خودش است به او نمیدهند. زنم میگوید: «زناش است» و خروپف میکند. محمود رفته است و مردم آلمانی با لیوان قهوهاش نشسته. چند سال قبل سبیلهای پرپشتی داشت که وقتی قهوه میخورد میگفت برای تصفیه خوب است. حالا مردم آلمانی جوان است. میگوید «یک شکلک میخواهم که شبیه تو باشد. تو قیافه مزخرفی داری، مزخرف به آن معنای لغویاش» یک شکلک میخواهم که بتواند. واژهها خیلی وقتها نمیتوانند.
اینها را ننویسم هزارتا آدم دیگر پیدا میشوند که میشود نوشت.ممکن است سر و کله هر کسی بیاید توی داستان اسمهایشان را نمیدانم چون هنوز نیامدهاند توی داستان. حتی از آن بدتر ممکن است بعضیهاشان زن باشند. زنم یکبار خواب میدید ما توی پاریس هستیم. (خوابهایاش واقعی هستند انگار آغاز خوابهایش نوشته «مکان: پاریس») بعد توی خواب فحش میداد. من دست از یاددداشت کردن برداشتم نمیتوانستم بنویسم که میگوید: «قرمساق» از یک زن که تازه زن من است این جور خواب دیدن بعید بود. گفتم این خواب را حساب نکنم. و متن آن را از توی کامپیوتر پاک کردم. اما باز همان خواب را میدید. من دیگر پاکاش نکردم اگر سیگاری بودم توی آن موقعیت سیگار میکشیدم.
ما تلویزیون نداریم و این مهمترین دلیل استحکام زندگی خانوادگی ماست. مرد آلمانی میگوید آدم در زندگی واقعی که است باید از رویا پرهیز کند. هر وقت دلت یک داستان خواست برو شانزهلیزه دست یک نفر را بگیر بگو چه خبر. این خودش یک سریال است. او از جنگها خواهد گفت. جنگهای کوچک خانوادگی تا جنگ چندم خلیج فارس که هیچ وقت اولیناش هم اتفاق نیافتده. بعد تو خودت باید ذهن تصویری داشته باشی. سریال را میبینی. این که مردی پشت کامپیوتر نشسته است و زناش خواب است. و در خواب حرف میزند. مرد دارد به یک مرد آلمانی گوش میدهد که از مرد دیگری میگوید در خیابان شانزهلیزه.
چه کسی به من گفته است که باید بنویسم. محمود میگفت زود خر میشوم. حرفاش توهینآمیز بود وی جنبههایی از حقیقت داشت. مادرم هم محمود را میشناخت میگفت ما کلاس دوم ابتدایی در یک کلاس بودهایم. مادرم نوشته است لباسهای من را شسته است ولی اتو نکرده چون ممکن است کسی عاشق من بشود. محمود گل سرخ را از روی کتاب بر میدارد و از پنجره پرتاب میکند. شاید دختری آن را بردارد. در داستانهای قدیمی عشقها این طوری آغاز میشود. بعد عمیق میشود. آنقدر عمیق مثل چاه که هیچکس نمیتوانسته از آن بیرون بیاید به جای جان کندن الکی ترجیح میدادند در همان عمق عشق بمانند. زنم هنوز خواب است. خروپف نمیکند. خروپف میکرد هم دوستاش دارم.
دو پاراگراف دیگر باید جان بکنم. دو پاراگراف دیگر محمود میگوید «تو میتونی» به چشمهای ریزاش خیره میشوم. میگویم «بسه»، میگوید هنوز جا دارد. یک «به خدا» هم میگوید. «خستهام» از وقتی یادم میآید که نمیدانم که کی است، مریض بودهام. گاهی پاهام آنقدر خاریده است که خواستهام آنها را بکنم و گاهی احساس کردهام صورتام دارد ذوب میشود و میچکد روی موکت خاکستری رنگ کف اتاق، گاهی چشمهایم همه چیزها را تار دیده است و گاهی قلبام حوصلهاش سر رفته ایستاده است ببیند پشت سر چه خبر است. «پشت سر تاریکی جاده بوده است» بیا بروم به خیابان آنجا پسرهایی هستند که بوسیدنی پنهان دختری را کمین کردهاند. آنجا یک سوپر مارکت است که بچهها هفت صبح از آن لواشک میخرند. آنجا آدم است. محمود میگوید «من رفتهام خبری نیست.»
نمیدانم ساعت چند است توی پاریس کسی نماز نمیخواند. حتی شک دارم که زنم خوابیده است یا خودش را بخواب زده. الان گفت که میخواهد از اینجا کوچ کند. این را به مرد آلمانی گفتم و گفتم نمیدانم گفت: «کیه که بدونه؟» و بعد «اینجا پاریس است از توی پاریس بودن لذت ببر» من هم مطمئن هستم اینجا پاریس است مرد آلمانی میگوید اینجا پاریس نباشد خودش را میکشد.
سه شعر کوتاه از صادق رحمانی
نقش
بر خاک بَهرِ گال
این نقش بینظیر بر تکهای سفال
نقاشیِ که بود
سبزینه و کبود؟1
خزه
با خاطرههای آشنا همراهم
در چالسی:
بر چهرهی برکه قدیمی سبزک2
كُنار
در نمنم بيدريغ فرورديني
يكدست جوان شده است
يكدست جوان
امسال كُنار پيرِ چاهِ گَل اَوي3
پانوشت ...........................
1. در فروردین 1385 گشتی در محوطهی قدیمی«بهر گال»- ساکنان اولیه گراش- زدیم. تکههای سفال بازمانده از خمرهها و کوزهها و... نظر ما را به خود جلب کرد. یک تکه سفال رنگ شده حس مرا برانگیخت، واقعاً چه کسی این سفال را ساخته است و آن را رنگآمیزی کرده است.
2. در كودكي داييام حاج محمد راميارپور، در بركهاي دراز و غير معمول در صحراي چالسي، به ما شنا ميآموخت. فروردين 1385 فرصتي دست داد و سري به آن بركه قديمي زدم. پر از خزه شده بود، اما با اين حال و هواي كودكي فاصلهاي نداشت. فقط من ديگر آن كودك شيطان و بازيگوش نبودم.
3. دوستم عزيز نوبهار گفت: در فرهنگنامه گراش نامي از پير چاه گلابي(گل اوه) بيار. با محمد خواجه پور براي گرفتن عكس به آنجا رفتيم. بوي بهار و شكوفههاي پرتقال هوا را دلپذير كرده بود. چند زائر در پير بودند و شلوغ ميكردند، من اما در حال و هواي خودم بودم. درخت كُنارِ پير با تنهاي تنومند سال به سال جوان ميشود و ما...
بر خاک بَهرِ گال
این نقش بینظیر بر تکهای سفال
نقاشیِ که بود
سبزینه و کبود؟1
خزه
با خاطرههای آشنا همراهم
در چالسی:
بر چهرهی برکه قدیمی سبزک2
كُنار
در نمنم بيدريغ فرورديني
يكدست جوان شده است
يكدست جوان
امسال كُنار پيرِ چاهِ گَل اَوي3
پانوشت ...........................
1. در فروردین 1385 گشتی در محوطهی قدیمی«بهر گال»- ساکنان اولیه گراش- زدیم. تکههای سفال بازمانده از خمرهها و کوزهها و... نظر ما را به خود جلب کرد. یک تکه سفال رنگ شده حس مرا برانگیخت، واقعاً چه کسی این سفال را ساخته است و آن را رنگآمیزی کرده است.
2. در كودكي داييام حاج محمد راميارپور، در بركهاي دراز و غير معمول در صحراي چالسي، به ما شنا ميآموخت. فروردين 1385 فرصتي دست داد و سري به آن بركه قديمي زدم. پر از خزه شده بود، اما با اين حال و هواي كودكي فاصلهاي نداشت. فقط من ديگر آن كودك شيطان و بازيگوش نبودم.
3. دوستم عزيز نوبهار گفت: در فرهنگنامه گراش نامي از پير چاه گلابي(گل اوه) بيار. با محمد خواجه پور براي گرفتن عكس به آنجا رفتيم. بوي بهار و شكوفههاي پرتقال هوا را دلپذير كرده بود. چند زائر در پير بودند و شلوغ ميكردند، من اما در حال و هواي خودم بودم. درخت كُنارِ پير با تنهاي تنومند سال به سال جوان ميشود و ما...
پایان
شعری از یوسف سرخوش
شعری از یوسف سرخوش
مرا به راه راست هدایت میکنی
یا کفش ها را جفت کنم به راه خود؟
تا اخر این خیابان هم بروم
کلاغی نیست،
قصه را همین جا به پایان برسان
به حال تو مگر فرقی هم میکند؟
تویی که همش به فکر یکی بود و آن یکی نبود هستی.
یا کفش ها را جفت کنم به راه خود؟
تا اخر این خیابان هم بروم
کلاغی نیست،
قصه را همین جا به پایان برسان
به حال تو مگر فرقی هم میکند؟
تویی که همش به فکر یکی بود و آن یکی نبود هستی.
فراق
شعری از حاج درویش پورشمسی
شبی که مه سفر کردی زتن جان و روانم رفت
نه مه گویی برفت اما که گویی دلستانم رفت
به چشم خویشتن دیدم رمق از دست و پایم را
که همراه پر پرواز آن روح و روانم رفت
توانم نه زنم حرفی، تو گویی، گنگ میباشم
زبان خوش بیان او خدایا از جهانم رفت
چه دلگرمی برای ما جوانان وطن بود او
ازین بخت نگونسارم همان فکر جوانم رفت
نشسته با دل تنگم غریبم در غریبستان
زدم ضجه فغان دل فرا از کهکشانم رفت
شدم سر در گریبان از فراق رهبر اسلام
سری برتر عزیزی بود کز بین سرانم رفت
نبردی بی امان آغاز کرد از نوجوانی او
ولی افسوس در آن شب چه آسان قهرمانم رفت
بزد پنجه به پنجه غول ، شکستش داد با وحدت
کنون حیران و سرگردان چرا این پهلوانم رفت
خودش را فرشتهای میدید در پیکار با دشمن
چه بیصبرانه در بزم شهید جاودانم رفت
جهان در سوگ این رهبر نموده خاک غم بر سر
جوان و پیر میگوید کران بیکرانم رفت
فراموشم مباد هرگز دمی که رخصت دیدن
خدایش داد توفیقم نهان را در عیانم رفت
ابهت را امام شوق صحبت در گلو بنشاند
و چشمم در نگاه او ، سلامم از زبانم رفت
دودستم بر دعا بالا شفایش را طلب کردم
نگاهم بر سما بود و ستارهی آسمانم رفت
بریزد خون ز چشمانم روا باشد زبهر گل
بنال از دل تو ای بلبل بگو سر و روانم رفت
بزن بر سینه ای درویش و گو سرو چمانم رفت
14/3/1385
نه مه گویی برفت اما که گویی دلستانم رفت
به چشم خویشتن دیدم رمق از دست و پایم را
که همراه پر پرواز آن روح و روانم رفت
توانم نه زنم حرفی، تو گویی، گنگ میباشم
زبان خوش بیان او خدایا از جهانم رفت
چه دلگرمی برای ما جوانان وطن بود او
ازین بخت نگونسارم همان فکر جوانم رفت
نشسته با دل تنگم غریبم در غریبستان
زدم ضجه فغان دل فرا از کهکشانم رفت
شدم سر در گریبان از فراق رهبر اسلام
سری برتر عزیزی بود کز بین سرانم رفت
نبردی بی امان آغاز کرد از نوجوانی او
ولی افسوس در آن شب چه آسان قهرمانم رفت
بزد پنجه به پنجه غول ، شکستش داد با وحدت
کنون حیران و سرگردان چرا این پهلوانم رفت
خودش را فرشتهای میدید در پیکار با دشمن
چه بیصبرانه در بزم شهید جاودانم رفت
جهان در سوگ این رهبر نموده خاک غم بر سر
جوان و پیر میگوید کران بیکرانم رفت
فراموشم مباد هرگز دمی که رخصت دیدن
خدایش داد توفیقم نهان را در عیانم رفت
ابهت را امام شوق صحبت در گلو بنشاند
و چشمم در نگاه او ، سلامم از زبانم رفت
دودستم بر دعا بالا شفایش را طلب کردم
نگاهم بر سما بود و ستارهی آسمانم رفت
بریزد خون ز چشمانم روا باشد زبهر گل
بنال از دل تو ای بلبل بگو سر و روانم رفت
بزن بر سینه ای درویش و گو سرو چمانم رفت
14/3/1385
فاجعه قانا از زبان جوان غمناک قانائی
متنی از رضوان رهنورد
سلام من برباغستانهای زیتون لبنان! و بر ضجه های بی صدای مادر قانائئ !
آه چه بگویم فقط تانک وگلوله می تواند ابن سکوت سرد وسنگین را در هم بشکند. گلولههایی که همچون گرگ درنده بیابان این سینهها چه آسان به چاک میدهد. کودکی را میبینم در کنج ویرانه خود آستین به دهن قطرات اشک خود را پاک مینماید. درآن سوی خرابه شعله غم وجود انسان را میسوزاند انگار که این خانه هیچ بار رنگ خوشی به خود ندیده است اما روزی روزگاری همین خانه جای رویش گلهای صفا، شادی، محبت، عشق ، مقاومت بوده است حال این خانه شده کلبه احزان. کمی آن طرف تر کودک همسایه دوان دوان مادر را صدا می زند شاید که صدایش که را بشنود حال چه سود برای او آخر بدرود حیات گفته ! چه کنم که نیست دستی نرم که بنوازد سر این بینوایان را! مگر چیست جرم اینان که باید تاابد در این آتش بسوزند و بسازند درست است خداوند با صابران است آخر صبر تاکی؟ چرا این مصلح آخرالزمان نمیآید وبا یک نگاه جهان را در آرامش ابدی خود فرو نمی برد؟ مگر انسان چقدر می خواهد دراین دیارفانی بماند که نیمی از آن را در عزا وماتم و فراق به سر رود آری جرمشان
این است که خدا را برای معبود خود برگزیدهاند ولی اسرائیل یمن را بدان تو داری با جوانانی میجنگی که درکودکی بعد از اذان واقامه در گوش ها در لالاییهایشان قصهی عشق به وطن ، شهادت ، مقاومت ، سنگ وسلاح ،انتفاضه و حزب الله را شنیده اند و در جوانی با کوچکترین جرقه ناخودآگاه اینان بیدار می شود وبه قیام بر میخیزند حتی با سنگ خشک وخالی باشد واین است اصل انتفاضه بهتر بگویم یعنی مقاومت با دست بی سلاح. این جوانان سلاحی را دارند که چندین برابر بمب اتم آمریکا در مقابل ناکازاکی وهیروشیما وحلبچه وسردشت اثر دارد واین ایمان واعتقاد به ذات اقدس اله می باشد این سلاح هر جوان متقی لبنانی است که نیرویی جاودانی است چرا که این به دریای بیکران لطف خداوندی وصل است حال این جوانان با وجود این سلاح گاه از جان خود می گذرند وبه درجه رفیع شهادت نایل می آیند همین که اولین قطره خون اینان که به روی زمین جاری می شود ملائک، جن وانس روحش را گرامی می دارند واورا تا عرش بدرقه میکنند ودر آنجا با ندای خوش آمد شهادتت مبارک استقبال میشود پس سر حوض کوثر با آبش خود را سیراب وعطش حین شهادت را بر طرف می سازد آری او به آرزویش رسید همان لقاءالله وچیست بهترازاین.اگربخواهیم میزان بهتربودن لقاءالله رانسبت به قصرهای یاقوتی بهشتی را برتای جوان مسلمان بگویم کفه لقاء الله سنگین تر می شود چون اینان تشنه دیدارند ومی توانند با شهادت به درد دوری خود تا ابد پايان دهند واین بود داغ دل جوان های فلسطینی ، لبنانی، قاناییتا بدانید ما در طول این 50 واندی سال چه کشیدیم از دست این بیپدر و مادر حال میخواهم خلاصه کلامم را در13کلمه بگنجانم پسبشنوتواین کلام را:
ای اسرائیل غاصب ! بیچاره،بدبخت،بیچاره آبرو بربادرفته، بیهویت، سنگدل ، دولت نامشروع ،دمده شده ، تابلو ،نفرین شده، لامذهب ،چشم انتظار روز نیستی تو و به روی کار آمدن حماس ، حزب الله ، می دانم من با مشت وشعار کوبنده الله کبر و انتفاضه روزی تورا به خاک سیاه می نشانم.
آه چه بگویم فقط تانک وگلوله می تواند ابن سکوت سرد وسنگین را در هم بشکند. گلولههایی که همچون گرگ درنده بیابان این سینهها چه آسان به چاک میدهد. کودکی را میبینم در کنج ویرانه خود آستین به دهن قطرات اشک خود را پاک مینماید. درآن سوی خرابه شعله غم وجود انسان را میسوزاند انگار که این خانه هیچ بار رنگ خوشی به خود ندیده است اما روزی روزگاری همین خانه جای رویش گلهای صفا، شادی، محبت، عشق ، مقاومت بوده است حال این خانه شده کلبه احزان. کمی آن طرف تر کودک همسایه دوان دوان مادر را صدا می زند شاید که صدایش که را بشنود حال چه سود برای او آخر بدرود حیات گفته ! چه کنم که نیست دستی نرم که بنوازد سر این بینوایان را! مگر چیست جرم اینان که باید تاابد در این آتش بسوزند و بسازند درست است خداوند با صابران است آخر صبر تاکی؟ چرا این مصلح آخرالزمان نمیآید وبا یک نگاه جهان را در آرامش ابدی خود فرو نمی برد؟ مگر انسان چقدر می خواهد دراین دیارفانی بماند که نیمی از آن را در عزا وماتم و فراق به سر رود آری جرمشان
این است که خدا را برای معبود خود برگزیدهاند ولی اسرائیل یمن را بدان تو داری با جوانانی میجنگی که درکودکی بعد از اذان واقامه در گوش ها در لالاییهایشان قصهی عشق به وطن ، شهادت ، مقاومت ، سنگ وسلاح ،انتفاضه و حزب الله را شنیده اند و در جوانی با کوچکترین جرقه ناخودآگاه اینان بیدار می شود وبه قیام بر میخیزند حتی با سنگ خشک وخالی باشد واین است اصل انتفاضه بهتر بگویم یعنی مقاومت با دست بی سلاح. این جوانان سلاحی را دارند که چندین برابر بمب اتم آمریکا در مقابل ناکازاکی وهیروشیما وحلبچه وسردشت اثر دارد واین ایمان واعتقاد به ذات اقدس اله می باشد این سلاح هر جوان متقی لبنانی است که نیرویی جاودانی است چرا که این به دریای بیکران لطف خداوندی وصل است حال این جوانان با وجود این سلاح گاه از جان خود می گذرند وبه درجه رفیع شهادت نایل می آیند همین که اولین قطره خون اینان که به روی زمین جاری می شود ملائک، جن وانس روحش را گرامی می دارند واورا تا عرش بدرقه میکنند ودر آنجا با ندای خوش آمد شهادتت مبارک استقبال میشود پس سر حوض کوثر با آبش خود را سیراب وعطش حین شهادت را بر طرف می سازد آری او به آرزویش رسید همان لقاءالله وچیست بهترازاین.اگربخواهیم میزان بهتربودن لقاءالله رانسبت به قصرهای یاقوتی بهشتی را برتای جوان مسلمان بگویم کفه لقاء الله سنگین تر می شود چون اینان تشنه دیدارند ومی توانند با شهادت به درد دوری خود تا ابد پايان دهند واین بود داغ دل جوان های فلسطینی ، لبنانی، قاناییتا بدانید ما در طول این 50 واندی سال چه کشیدیم از دست این بیپدر و مادر حال میخواهم خلاصه کلامم را در13کلمه بگنجانم پسبشنوتواین کلام را:
ای اسرائیل غاصب ! بیچاره،بدبخت،بیچاره آبرو بربادرفته، بیهویت، سنگدل ، دولت نامشروع ،دمده شده ، تابلو ،نفرین شده، لامذهب ،چشم انتظار روز نیستی تو و به روی کار آمدن حماس ، حزب الله ، می دانم من با مشت وشعار کوبنده الله کبر و انتفاضه روزی تورا به خاک سیاه می نشانم.
بیدلی با دلی دریایی
نگاهی از محمد خواجهپور به مجموعه غزل «دل دریایی من» سروده جواد راهپیما
جواد راهپیما شاعر واژههاست. او واژهها را گاه به شکل مفرد آنها بدون توجه به معنایی که از همنشینیشان ممکن است به وجود آید، به کار میبرد.
غزلهای جواد راهپیما به دو سنت ادب فارسی نزدیکی دارد. هر چقدر شعرهای دو مجموعه نخست وی «در بیکرانههای خیال» و «به وسعت آرزوها» متاثر از سبک عراقی است در شعرهای تازهتر رگههایی از سبک هندی دیده میشود. هر چند هنوز راهپیما به طور کامل از سبک عراقی دور نشده است.
به نظر میرسد این گذر از سبک عراقی به هندی به شکل خودآگاه انجام شده است. به خاطر همین در برخی شعرها دوگانگی ذهنی و حسی به طور کامل مشهود است. هر چند کلمات و ترکیبات تازگی و غرابت واژههای سبکی هندی را دارند ولی تصویرسازی، مضامین و ایماژها فاقد آن ظرافت خاص هستند. شاید دلیل این اتفاق تاکید بیش از حد شاعر در نو کردن شعر خود است که تنها در سطح واژگانی باقی مانده و عمیق نشده است.
از سوی دیگر هنوز طبیعتگرایی سبک عراقی و حتی خراسانی حضور پررنگی در شعرها دارد و لغات تازهایی که در شعر قرار گرفته است هنوز برای توصیف عناصر طبیعی است. «تو کفش خستهای بارانی ای دریا/و لنگ فصل بهارانی ای دریا» در اینجا به نحوه قرارگیری واژه «کفش» در ترکیب سازی توجه کنید و حتی عبارت «لنگ بودن» که به سیاق سبک هندی متاثر از زبان عامه وارد شعر شده است نیز در کنار واژههای طبیعی قرار گرفته است.
گاهی همنشینی لغات موسیقی مناسبی را ایجاد میکند ولی به سطح خیالپردازی نمیرسد. به شکل تصادفی کنار هم قرار گرفتن واژههای با ارجاعات درون/برون متنی معناهایی را به وجود میآورد. ولی در بسیاری از اوقات این معناهای زاده شده به دلیل عدم هماهنگی با دیگر معناهای موجود در همان بیت یا ابیات دیگر بافت شعر را به هم میریزد. به خاطر همین خواننده ترجیح میدهد به جای جستجوی معناهایی که گاه حتی شاعر نیز بدان نیاندیشیده است (چون تصادفی است) بیت را بیمعنا بداند. «تو پر از نجابت هستی من از انجماد خالی» شاید شاعر این را نوعی پیشروی در سبک دلخواه خود بداند ولی در سبک هندی این مبهم بودن معنا در واقع پوششی است که تک معنا ظریف مورد نظر شاعر را میپوشاند چیزی که در اصطلاح ادبی به آن «نازکاندیشی» میگویند. هر چند که بر شکنندگی این نازیکاندیشی نیز نقدهایی وارد است. ولی شعرهای جواد راهپیما به این سطح نیز نمیرسد زیرا از یک سو معناها در تضاد با یکدیگر قرار میگیرند و شعر فاقد آن معنای اندیشه شده و پنهان است. از سوی دیگر چینش کلمات بیش از آن که در خدمت القای معنا باشد از نظر ریتم و موسیقی دارای اهمیت است. به خاطر همین در این شعرها بیش از آن که با آرایههای درونی روبهرو باشیم آرایههای بیرونی همچون سجعها و جناسها حضور دارند.
با توجه به تاریخ پایان شعرها به نظر میرسد هر چه شاعر به پیش میرود از تعداد و کمّیت شعرها کاسته میشود. به خاطر همین شاعر احساس کرده است که باید حرفهای خود را در همین بیتهای محدود فشرده کند. گاه سطح فشردگی به حدی است که درک آن برای خواننده مشکل میشود و خوانندهی امروزین، شعرها را پس میزند. در برخی شعرها نزدیکی به غزل معاصر را میتوان دید ولی هنوز بیشتر شعرها فاقد عنصر اصلی شعر و به خصوص غزل معاصر یعنی «روایت» است. بر خلاف غزلهای پیشین که تک بیتها نیز دارای بار حسی و معنایی مستقل هستند. شعر امروز به شکل پیوسته و جامع است و معمولاً مجموع آن است که به القای فضا و معنا میپردازد.
با این وجود راهپیما شاعری است که در این سه کتاب نشان داده است که توانایی حرکت از یک منزل به منزل دیگر را دارد. همان گونه که او از سبک عارقی به سبک هندی رسید میتواند این راه را ادامه داده و به شعر امروز برسد. شعری روایی، خواننده محور که زبان مردم را به شکل مستقیم در خود عرضه میکند.
غزلهای جواد راهپیما به دو سنت ادب فارسی نزدیکی دارد. هر چقدر شعرهای دو مجموعه نخست وی «در بیکرانههای خیال» و «به وسعت آرزوها» متاثر از سبک عراقی است در شعرهای تازهتر رگههایی از سبک هندی دیده میشود. هر چند هنوز راهپیما به طور کامل از سبک عراقی دور نشده است.
به نظر میرسد این گذر از سبک عراقی به هندی به شکل خودآگاه انجام شده است. به خاطر همین در برخی شعرها دوگانگی ذهنی و حسی به طور کامل مشهود است. هر چند کلمات و ترکیبات تازگی و غرابت واژههای سبکی هندی را دارند ولی تصویرسازی، مضامین و ایماژها فاقد آن ظرافت خاص هستند. شاید دلیل این اتفاق تاکید بیش از حد شاعر در نو کردن شعر خود است که تنها در سطح واژگانی باقی مانده و عمیق نشده است.
از سوی دیگر هنوز طبیعتگرایی سبک عراقی و حتی خراسانی حضور پررنگی در شعرها دارد و لغات تازهایی که در شعر قرار گرفته است هنوز برای توصیف عناصر طبیعی است. «تو کفش خستهای بارانی ای دریا/و لنگ فصل بهارانی ای دریا» در اینجا به نحوه قرارگیری واژه «کفش» در ترکیب سازی توجه کنید و حتی عبارت «لنگ بودن» که به سیاق سبک هندی متاثر از زبان عامه وارد شعر شده است نیز در کنار واژههای طبیعی قرار گرفته است.
گاهی همنشینی لغات موسیقی مناسبی را ایجاد میکند ولی به سطح خیالپردازی نمیرسد. به شکل تصادفی کنار هم قرار گرفتن واژههای با ارجاعات درون/برون متنی معناهایی را به وجود میآورد. ولی در بسیاری از اوقات این معناهای زاده شده به دلیل عدم هماهنگی با دیگر معناهای موجود در همان بیت یا ابیات دیگر بافت شعر را به هم میریزد. به خاطر همین خواننده ترجیح میدهد به جای جستجوی معناهایی که گاه حتی شاعر نیز بدان نیاندیشیده است (چون تصادفی است) بیت را بیمعنا بداند. «تو پر از نجابت هستی من از انجماد خالی» شاید شاعر این را نوعی پیشروی در سبک دلخواه خود بداند ولی در سبک هندی این مبهم بودن معنا در واقع پوششی است که تک معنا ظریف مورد نظر شاعر را میپوشاند چیزی که در اصطلاح ادبی به آن «نازکاندیشی» میگویند. هر چند که بر شکنندگی این نازیکاندیشی نیز نقدهایی وارد است. ولی شعرهای جواد راهپیما به این سطح نیز نمیرسد زیرا از یک سو معناها در تضاد با یکدیگر قرار میگیرند و شعر فاقد آن معنای اندیشه شده و پنهان است. از سوی دیگر چینش کلمات بیش از آن که در خدمت القای معنا باشد از نظر ریتم و موسیقی دارای اهمیت است. به خاطر همین در این شعرها بیش از آن که با آرایههای درونی روبهرو باشیم آرایههای بیرونی همچون سجعها و جناسها حضور دارند.
با توجه به تاریخ پایان شعرها به نظر میرسد هر چه شاعر به پیش میرود از تعداد و کمّیت شعرها کاسته میشود. به خاطر همین شاعر احساس کرده است که باید حرفهای خود را در همین بیتهای محدود فشرده کند. گاه سطح فشردگی به حدی است که درک آن برای خواننده مشکل میشود و خوانندهی امروزین، شعرها را پس میزند. در برخی شعرها نزدیکی به غزل معاصر را میتوان دید ولی هنوز بیشتر شعرها فاقد عنصر اصلی شعر و به خصوص غزل معاصر یعنی «روایت» است. بر خلاف غزلهای پیشین که تک بیتها نیز دارای بار حسی و معنایی مستقل هستند. شعر امروز به شکل پیوسته و جامع است و معمولاً مجموع آن است که به القای فضا و معنا میپردازد.
با این وجود راهپیما شاعری است که در این سه کتاب نشان داده است که توانایی حرکت از یک منزل به منزل دیگر را دارد. همان گونه که او از سبک عارقی به سبک هندی رسید میتواند این راه را ادامه داده و به شعر امروز برسد. شعری روایی، خواننده محور که زبان مردم را به شکل مستقیم در خود عرضه میکند.
روز صد و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
« زخم ها ميمونه ولي خوب ميشه» سفراديسهوار اين طوري تمام شد.زن رشد كرد. خطر كرد. و بعد با يك شكست ساخته شد.
سگ كشي با يك فضايي تله تئاتري شروع شد. حركات سنگين و حسهاي غليظ بازيگران، نماهاي نزديك و ديالوگ هاي تيپيك. هر چه داستان به پيش ميرود در فيلم حل ميشوي و محوت ميكند. ديگر بازيگران و حركات آنها توي ذوق نمیزند و قصه گفته ميشود با حس و حال. انگار مثل تمام قصههايي كه قصه اند همه چيز ساخته شده براي آن صحنه آخري براي جايي كه گرهي آخر باز ميشود و تو رها ميشوي كه فكر كني. زخم خوردهاي كه روزي خوب خواهد شد.« بهشت از آن تو» يك كارت پستال موزيكال است.چيز ديگر درباره آن نمیشود گفت. يك طرح خيلي ساده با موزيكي كه تا حالا بيننده نشنيده به همراه تصوير طبيعت.
با اين دو تا فيلم زندگي فرهنگي در شيراز را شروع كردم. فرصت باشد تمام عصرهايم را میگذاشتم براي اين خرت و پرتها ولي نمیشود.چندان هم بد نيست اين طوري هم خرجم كمتر ميشود و هم كتاب ميخوانم. پسر ديگه چي ميخواي؟« بايد ياد بگيري هر جايي ميتوان خوشبخت بود».
« سارتر» هم خيلي حال داد همان پارادوكس، همان كه نداني چه چيزي را انتخاب كني و تازه پاي انتخاب الكي خود تا آخرين لحظه بايستي. تو را اين طوري برگزيدهام شايد بدت بيايد ولي بدان پاي اين انتخاب هستم.
4:58 عصر
« زخم ها ميمونه ولي خوب ميشه» سفراديسهوار اين طوري تمام شد.زن رشد كرد. خطر كرد. و بعد با يك شكست ساخته شد.
سگ كشي با يك فضايي تله تئاتري شروع شد. حركات سنگين و حسهاي غليظ بازيگران، نماهاي نزديك و ديالوگ هاي تيپيك. هر چه داستان به پيش ميرود در فيلم حل ميشوي و محوت ميكند. ديگر بازيگران و حركات آنها توي ذوق نمیزند و قصه گفته ميشود با حس و حال. انگار مثل تمام قصههايي كه قصه اند همه چيز ساخته شده براي آن صحنه آخري براي جايي كه گرهي آخر باز ميشود و تو رها ميشوي كه فكر كني. زخم خوردهاي كه روزي خوب خواهد شد.« بهشت از آن تو» يك كارت پستال موزيكال است.چيز ديگر درباره آن نمیشود گفت. يك طرح خيلي ساده با موزيكي كه تا حالا بيننده نشنيده به همراه تصوير طبيعت.
با اين دو تا فيلم زندگي فرهنگي در شيراز را شروع كردم. فرصت باشد تمام عصرهايم را میگذاشتم براي اين خرت و پرتها ولي نمیشود.چندان هم بد نيست اين طوري هم خرجم كمتر ميشود و هم كتاب ميخوانم. پسر ديگه چي ميخواي؟« بايد ياد بگيري هر جايي ميتوان خوشبخت بود».
« سارتر» هم خيلي حال داد همان پارادوكس، همان كه نداني چه چيزي را انتخاب كني و تازه پاي انتخاب الكي خود تا آخرين لحظه بايستي. تو را اين طوري برگزيدهام شايد بدت بيايد ولي بدان پاي اين انتخاب هستم.
4:58 عصر
سرکار خانم عطیه متین
زندگی سرشار از هیجان و شادکامی
کوچکترین آرزوی ما برای شماست.
در این جاده که میروید موفق باشید
۱ نظر:
چه قدر دلش هوای کودکی و گذشته را دارد این مرد. کاش می شد برایش لحظه ای ساخت.
ارسال یک نظر