۵/۱۹/۱۳۸۵

الف 284

در گاه و بی‌گاه
شعری از محمد خواجه‌پور
کسي که گاهي، کسي که گداري
از اينجاي من مي‌گذرد
از نزديک‌تر از رگ گردن‌ام
و من مردانه مي‌بويم‌اش
تلفن‌ها به من گفته‌اند
زنی در راه است
و خانه‌ای چون در نقاشی
نقاشی
تصور این که شب باشد در دور و تو باشی
تصور این که من در شب موهای تو خوابیده باشم
کنار ماه صورت‌ات
و فاجعه‌ی روزها
ها
آهی در این سطر است و هیاهویی
آهویی
تو که می‌گذری از ذهن
نه این که گاه به گاه باشی
چون هوا، همیشه
چون دریا
دورت دور است و دیدنی
و گاه آسمانی
با بادبادکی بی‌پیغام
بریز
در من بريز هر آنچه هست و آنچه نيست
من قلقلک گرد توام
خواستي هم بشکن
کيست که بگويد آخ

دو شعر کوتاه از صادق رحمانی
هلال
ماه از پشت حسينيه‌ي اعظم پيدا
اول شوال است
... واي لبخند خدا.1
زادروز
بوي خبري نيست درين گرماگرم
در روز نخستِ ماهِ پنجم- مرداد-
جز پچ‌پچ بادگيرها با تش‌باد 2

پانوشت ...........................
1. هنوز در شهر ما با چشم‌هاي منتظر، مردم ماه شب عيد فطر را رصد مي‌كنند و معمولاً پس از افطار در مساجد به بالاي پشت
بام‌ها مي‌روند تا هلال ماه شب عيد را نظاره كنند. خداوند به آنان با لبخندي پاسخ مي‌دهد، هلال شبيه لبخند خداوند است.
2. من طبق شناسنامه‌ام در اول مرداد ماه 1343، در شهر گراش به‌دنيا آمده‌ام. در سالگرد اين تولد كه در تابستاني گرم اتفاق افتاده است، ممكن است چه اتفاقي افتاده باشد: جز پچ‌پچ بادگيرها با تش‌باد.

خورشید
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
تا پر کنی از سیب
سبد را
یک خنده تو را سیر می‌کند
درخت می‌شوم برایت
خدا درختی را نکاشته نگاه می‌کندم
تو همیشه گنجشک
آرام خورشید را خواب کن
.....
ناخن‌هایت را خیس کن
لب‌‌هایم ترک خورده یادگاری بنویس
این خورشید خدا را دارد

اوج صدا
متنی از ابراهیم اسدی
صدایت را شنیدم.صدایت را بوییدم.
از اوج قناری پایین آمدم.
صدایت را به همه پرندگانی که از سفر زمستان بر می‌گشتن نشان دادم.
من پروانه ها و گل برگها را که در دفتر خاطراتم بودند در صدای تو رها کردم.
درود بر صدای تو که اتاق مرا از خواب بیدار کرد...
صدایت را دیدم من سه کوچه آن طرف تر از اقاقی‌ها ایستاده بودم.
صدایت آرام آمد و بر شانه هایم نشست. نرگسها شکوفه کردند.ابرها به من نزدیک شدند.
باران بارید و من رو به روی دلم نشستمو شعر گفتم....
باران بارید و من شمشاد شدم.گاهی بین من و صدای تو چند خورشید فاصله هست.
میدونم صدای تو از تمام گلها خوش بو تر است.

دو شعر کوتاه از مریم فرهادی
در جاده‌ی ابدیت
از فراز کوه زمان
در کنار شمع و پرواز
پنجره‌ای روبه خدا
به سمت افق طلایی توبه
باز است

در هیاهوی مدام ثانیه‌ها
در تکرار مبهم لحظه‌ها
در سکون تلخ روزمرگی‌ها
در رواق آبی دعا
در نگاه شفاف تسبیح
می‌روم تا ساعتی چند میهمان آفریدگار مهربان باشم
تا با بریدن از وابستگی‌ها
تجربه‌گر فضایی متفاوت باشم

من بودم و تو ...
شعری از ابراهیم علی‌پور
چرا شب می‌کند مشکی به تن
داغ مرا دیده است حتماً
آن که می‌رفت دزدکی
از نرده‌ی سنگی قصر قلبیت بالا
تا که اندازد گلی داخل
آه من بود.
آن که می‌دوید همپای باد
تا شود زندانی به سلول نگاهت
چشم من بود
آن که می‌شست
چرکی لباس چشم یاغی‌گران کوچه را
غیرت بیدار من بود
آن که می‌خرید هر شب
ناز رویت را به صد دوز‌و‌کلک
خواب من بود.
آن که کرده است علفی
جاده‌‌ی سیمانی میدان قلب تو را
پای من بود.
آن که کرده است محبوس
لحظه‌ی گرم صدای خندیدنت را
گوش من بود.
آری این‌ها همه بود از من بود امّا
آن‌که خنجر زد
کودک عزلت‌نشین و ساکت قلب مرا
چشم تو بود.
آن‌که صفری داد
دیکته‌ی رؤیایی سبز مرا
دست تو بود
آن‌که پرپر کرد
کفتر مغرور و خندان وجودم را کبر تو بود.
آن‌که بر باد داد
آبروی نازک و کاهی من
وجدان تو بود.
آن‌که بیدارم کرد از خواب
آن‌که آگاهم کرد از عشق
آن‌که بازی را به سودم سوت زد
قصه‌ی تلخ تو بود و
غصه‌ی شیرین من.

روز صد و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
«يك پرونده»
دختر زنگ زده و پسر كه گوشي را برداشته گفته هي هي و قلبش حتما تندتر زده و فكر كرده كه دختر هر روز او را نگاه مي‌كرده وقتي كه پسر كيف را مي‌زد پشت كول و مي‌رفت مدرسه و دختر ديگر مدرسه نمي‌رفت.سوم راهنمايي كه رفت ديد حوصله ندارد پسر بايد اين طور فكر كرده باشد و يا چه دليل ديگر مي‌توانست داشته باشد كه دختر ديگر به مدرسه نرود و حالا به او زنگ بزند و بگويد دنبالم بيا و بايد دختر جالبي باشد كه می‌گويد با موتور بيا شايد مي‌خواهد باد بزند روي پوستش. پسر گفته بود با ماشين و دختر گفته بود با موتور و پسر بايد گفته باشد هي هي هي توي دلش چون اگر خواسته بود بلند بگويد شايد دختر بخندد و بعد او نداند چه كار كند. انگار پرنده آمده باشد و تو حرف بزني بپرد و هر بار كه باد بيايد و پرده مي‌رود كنار تو فكر بكني روي موتور باد كه بيايد چه مي‌شود.با اين چه مي‌شود زنگ زد و نگفت براي چه مي‌خواهد. موتور را كه گرفت دختر گفت بيا و او آمده بود ديگر آنجاهايش ست كه وقتي دختر نشسته و دستش را گذاشته روي دوش پسر و پسر حتما برگشته كه لبخند بزند و دختر كه لبخند زده انگار ماسك لبخند را زده باشد ته چشم هايش يك چيزي بود كه پسر معني آن را وقتي فهميد كه دختر گفت يا شايد با تكان دادن شانه‌هايش خواست كه پسر برود توي آن كوچه بن بست كه دو تا پسر هم آنجا بودند اينجا مي‌تواند پايان قصه باشد جايي كه پسر معني تمام واژه‌ها را فهميد و توي سرش صداي شكستن يك قصه را شنيد. و فكر كرد باد هم بيايد پرده‌ها را كنار بزند حتماً يك دليلي دارد كه يك نفر پشت آن باشد. زير مشتها احساس كرد پرده اي‌ست كه دارد كنار مي‌رود.
5:17 غروب 28/9/80

هیچ نظری موجود نیست: