سیصد تومن
شعری از اسماعیل فقیهی
شعری از اسماعیل فقیهی
برای تو مترسک جان
که نخهات هنوز بهدستهای پیرمردی مرده بستهاند
میخندم
تا وقتی که مرد برایش از اگزیستانسیالیسم بگویم
تا عادت کنم به زندگی که باید هست
مثل یک مومیایی به دار آویخته، که به بودنش
که از پشت تمام حسرتهای راهراه خاک گرفته
با حسرت به کلیمانجارو نگاه میکنم
که زندگی!
هنوز به اندازهی تمام کرمهایی که در تنم لول میخورند
دوستت دارم
پس تو هم عاشقم باش
نبودن و نبودن
شکسپیر هم اینجوری مرده بود که مثل همه
حالا مناگر هم یک یهودی باشم خودم را با ترقههای نیمسوخته چهارشنبه سوری آتش میزنم
تمام ستارهها از روی تنم میپرند و هیچکدام خاموش نمیشوند
آرام میگفت که من هم میتوانستم یک قدیس باشم
پس برای تمام حماقتهایمان
آیههای عاشقانه بباف
و روم به دیوار بگوییم که
زندگیِ این روزها هویج نیست که کیلویی سیصد تومن بیارزد
که نخهات هنوز بهدستهای پیرمردی مرده بستهاند
میخندم
تا وقتی که مرد برایش از اگزیستانسیالیسم بگویم
تا عادت کنم به زندگی که باید هست
مثل یک مومیایی به دار آویخته، که به بودنش
که از پشت تمام حسرتهای راهراه خاک گرفته
با حسرت به کلیمانجارو نگاه میکنم
که زندگی!
هنوز به اندازهی تمام کرمهایی که در تنم لول میخورند
دوستت دارم
پس تو هم عاشقم باش
نبودن و نبودن
شکسپیر هم اینجوری مرده بود که مثل همه
حالا مناگر هم یک یهودی باشم خودم را با ترقههای نیمسوخته چهارشنبه سوری آتش میزنم
تمام ستارهها از روی تنم میپرند و هیچکدام خاموش نمیشوند
آرام میگفت که من هم میتوانستم یک قدیس باشم
پس برای تمام حماقتهایمان
آیههای عاشقانه بباف
و روم به دیوار بگوییم که
زندگیِ این روزها هویج نیست که کیلویی سیصد تومن بیارزد
دوشعر کوتاه از صادق رحمانی
آرامگاه
بوی قرآن در این عصر جمعه
سرخوش، آرام چونان درختان:
بقعهی آبی پیر پنهان.1
خواب
دیگر نه هیاهوی دولولی نه سه قاب.
در خلوت این گورستان:
آنک آنک
حسنقلی خان در خواب2
1. بقعهی پیر پنهان جایی است که برخی از شهیدان و بزرگان شهر در آنجا خفتهاند. پدرم مرحوم حاج شیخ علی اصغر رحمانی نیز. حس من این است که به خاطر روح آسودهی شهیدان و وفات یافتگان، به بقعهی پیر پنهان نیز رسوخ کرده است و به او آرامش و طمأنینه داده است.
2. حسنقلی خان یکی از حاکمان محلی بوده است که در حادثهای، در جاده گراش به لار به دست یکی از نزدیکانش کشته میشود. حسنقلی خان در گورستان خانهای گراش چسپیده به مدرسهی ابدی، روبروی آبانبار کشکول- آقا اسدالله- مدفون است.
بوی قرآن در این عصر جمعه
سرخوش، آرام چونان درختان:
بقعهی آبی پیر پنهان.1
خواب
دیگر نه هیاهوی دولولی نه سه قاب.
در خلوت این گورستان:
آنک آنک
حسنقلی خان در خواب2
1. بقعهی پیر پنهان جایی است که برخی از شهیدان و بزرگان شهر در آنجا خفتهاند. پدرم مرحوم حاج شیخ علی اصغر رحمانی نیز. حس من این است که به خاطر روح آسودهی شهیدان و وفات یافتگان، به بقعهی پیر پنهان نیز رسوخ کرده است و به او آرامش و طمأنینه داده است.
2. حسنقلی خان یکی از حاکمان محلی بوده است که در حادثهای، در جاده گراش به لار به دست یکی از نزدیکانش کشته میشود. حسنقلی خان در گورستان خانهای گراش چسپیده به مدرسهی ابدی، روبروی آبانبار کشکول- آقا اسدالله- مدفون است.
زلال مثل شبنم
متنی از ابراهیم اسدی
اون روزها دور نیستند روزهای پاک و دوست داشتنی؛ روزهایی به رنگ آفتاب؛ شبهای همیشه مهتابی! کوچههای خاکی! اون روزها دور نیستند ؛ زمانی که من و تو وصل بودیم. دوستی باور بود. هستی اعتماد بود و عشق؛ ساده بود .
رویاها نزدیک بودند و واقعیت حوضی بود که من و تو مثل دو ماهی در آن شناور بودیم. زمانی که آسمان مرز نداشت؛ میان شب و روز فاصله ای نبود. زمانی که بی دلیل دوست داشتیم؛ بی بهانه می خندیدیم و آسوده میبخشیدیم! زمانی که قواعد خشک و چارچوبهای تنگ ؛ من و برای بیان احساسم؛ محکوم نمیکرد .
از چه وقت من و تو دست یافتنی شدیم. از چه وقت ترسیدی خودت رو کشف کنی؛ مثل زمین باش ساکت و فعال؛
از وسعت و بی نهایت دریا نترسیدم. میدونستم در دل این دریای بزرگ من هم جایی دارم. نقطهای که تنها با حضور من پر میشه
پس نترسیدم؛ اعتماد کردم و آموختم که هر آنچه که پیش میآد شادمانه بپذیرم .
تو هرگز از روحت جدا نخواهی شد. تو می تونی حقیقت شاد بودنت رو وقتی با تمام وجودت احساس کنی که چشمات همیشه تابناک و درخشان به دنیا می نگره و بیقراریها در تو قرار میگیره !!!
وقتی از قاب یک پنجره به پرواز کبوتری در باد نگاه می کنی؛ هرگز نخواه کبوتر برای همیشه در قاب پنجره بمونه تا تو بتوانی او را همیشه نگاه کنی . همه شکوه به
پرواز در حرکته؛ تو می تونی قاب یک پنجره باشی. یا یک کبوتر آزاد؛ انتخاب با توست!!
پنجرهها اگر نباشند؛ جهان چه قدر تیره ست و حجم آرزوهامون چه قدر کوچیک .
می تونی رسم عاشقی رو جاودانه کنی و معنی عشق و زندگی کنی. با بالهای خودت بپری؛ سر سپردن و یاد بگیری.
زندگی؛ فقط دل بستن و دل کندنه. قصه رفتن و باز رفتن؛ بودن و نبودن سرنوشت ماست.
ما به آسمان می رویم؛ تو به آسمان می روی؛ تا منقرض نشویم تا پرنده باشیم تا ابر باشیم؛ تا آبی روز و سیاهی شب باشیم و شاید در حافظه روزگار نسیمی که میآید.
مطمئن باش با همون کبوتره می تونی تا نزدیکیهای نفسهای خدا بال بزنی ...
رویاها نزدیک بودند و واقعیت حوضی بود که من و تو مثل دو ماهی در آن شناور بودیم. زمانی که آسمان مرز نداشت؛ میان شب و روز فاصله ای نبود. زمانی که بی دلیل دوست داشتیم؛ بی بهانه می خندیدیم و آسوده میبخشیدیم! زمانی که قواعد خشک و چارچوبهای تنگ ؛ من و برای بیان احساسم؛ محکوم نمیکرد .
از چه وقت من و تو دست یافتنی شدیم. از چه وقت ترسیدی خودت رو کشف کنی؛ مثل زمین باش ساکت و فعال؛
از وسعت و بی نهایت دریا نترسیدم. میدونستم در دل این دریای بزرگ من هم جایی دارم. نقطهای که تنها با حضور من پر میشه
پس نترسیدم؛ اعتماد کردم و آموختم که هر آنچه که پیش میآد شادمانه بپذیرم .
تو هرگز از روحت جدا نخواهی شد. تو می تونی حقیقت شاد بودنت رو وقتی با تمام وجودت احساس کنی که چشمات همیشه تابناک و درخشان به دنیا می نگره و بیقراریها در تو قرار میگیره !!!
وقتی از قاب یک پنجره به پرواز کبوتری در باد نگاه می کنی؛ هرگز نخواه کبوتر برای همیشه در قاب پنجره بمونه تا تو بتوانی او را همیشه نگاه کنی . همه شکوه به
پرواز در حرکته؛ تو می تونی قاب یک پنجره باشی. یا یک کبوتر آزاد؛ انتخاب با توست!!
پنجرهها اگر نباشند؛ جهان چه قدر تیره ست و حجم آرزوهامون چه قدر کوچیک .
می تونی رسم عاشقی رو جاودانه کنی و معنی عشق و زندگی کنی. با بالهای خودت بپری؛ سر سپردن و یاد بگیری.
زندگی؛ فقط دل بستن و دل کندنه. قصه رفتن و باز رفتن؛ بودن و نبودن سرنوشت ماست.
ما به آسمان می رویم؛ تو به آسمان می روی؛ تا منقرض نشویم تا پرنده باشیم تا ابر باشیم؛ تا آبی روز و سیاهی شب باشیم و شاید در حافظه روزگار نسیمی که میآید.
مطمئن باش با همون کبوتره می تونی تا نزدیکیهای نفسهای خدا بال بزنی ...
از دیده تا دل
غزلی از درویش پورشمسی
غزلی از درویش پورشمسی
جهان در غم فرو رفته شفق اختر نميآيد
علي دست از دلش شسته مَهِ حيدر نميآيد
علي اندر قنات غم رخش بگرفته است شبنم
نشسته با خودش گويد چرا همسر نميآيد
ميان كوچه يثرب حسن سر روي زانويش
سراپا غرق ماتم گفت كه تاج سر نميآيد
حسين تنها زده تكيه به ديوار منقش خون
كشد آه از دل خونش دگر مادر نميآيد
بسوزد دل بر زينب زند بر سينه و بر سر
ز سوز دل فغان آرد مرا سرور نميآيد
ز چشم ام كلثومش روان خونابه و گفتا
سلام بابا، چه شد مادر مگر ديگر نميآيد
ببين اسماء پريشانست دلش در سينه حيرانست
به آقايش پيامبر گفت مرا دختر نميآيد؟
بقيع در خون نشسته از فراق دخت پيغمبر
به سينه آتش و گفتا نكو منظر نميآيد
مدينه رفتي اي درويش پي قبرش ز دل گفتي
براي جستن مادر چرا رهبر نميآيد
علي دست از دلش شسته مَهِ حيدر نميآيد
علي اندر قنات غم رخش بگرفته است شبنم
نشسته با خودش گويد چرا همسر نميآيد
ميان كوچه يثرب حسن سر روي زانويش
سراپا غرق ماتم گفت كه تاج سر نميآيد
حسين تنها زده تكيه به ديوار منقش خون
كشد آه از دل خونش دگر مادر نميآيد
بسوزد دل بر زينب زند بر سينه و بر سر
ز سوز دل فغان آرد مرا سرور نميآيد
ز چشم ام كلثومش روان خونابه و گفتا
سلام بابا، چه شد مادر مگر ديگر نميآيد
ببين اسماء پريشانست دلش در سينه حيرانست
به آقايش پيامبر گفت مرا دختر نميآيد؟
بقيع در خون نشسته از فراق دخت پيغمبر
به سينه آتش و گفتا نكو منظر نميآيد
مدينه رفتي اي درويش پي قبرش ز دل گفتي
براي جستن مادر چرا رهبر نميآيد
دوبیتیها
از حاج درویش پورشمسی
1
خدا لعنت كند تبليغ بيجا
فريبش خوردهام من تا بدين جا
نگاهم شد به روزنامه شدم كور
گرفتم يك گذرنامه ز ناجا
2
هتل هيلتون براش ويزا گرفته
دلش زان همتش غوغا گرفته
نميداند كجا آيد،نديده
همين جا دهر وانفسا گرفته
خدا لعنت كند تبليغ بيجا
فريبش خوردهام من تا بدين جا
نگاهم شد به روزنامه شدم كور
گرفتم يك گذرنامه ز ناجا
2
هتل هيلتون براش ويزا گرفته
دلش زان همتش غوغا گرفته
نميداند كجا آيد،نديده
همين جا دهر وانفسا گرفته
کلبه عشق
شعری از زینب قربانی
در بیابانهای عشق
صدای پای باران
همدمم بود
کلبهی تو را نظارهگر بودم
با آن یاسهای وحشی
با آن دیوارهای هستی
در پی تو...
نگاه دلم را
با باد میفرستم
و اشک گرمم را
با ابر
در کلبهی عشق منتظرت هستم
در بیابانی که
خاک آن نشانهی یکرنگی
و چشمان آهویی نشانهی پاکی...
و همه را زیر نمنم باران
و همه را در بیابان آرزوها
و شاید همه را
در امواج نگاهها...
خواهیم دید...
صدای پای باران
همدمم بود
کلبهی تو را نظارهگر بودم
با آن یاسهای وحشی
با آن دیوارهای هستی
در پی تو...
نگاه دلم را
با باد میفرستم
و اشک گرمم را
با ابر
در کلبهی عشق منتظرت هستم
در بیابانی که
خاک آن نشانهی یکرنگی
و چشمان آهویی نشانهی پاکی...
و همه را زیر نمنم باران
و همه را در بیابان آرزوها
و شاید همه را
در امواج نگاهها...
خواهیم دید...
خروسانهها
شعرهایی از جواد راهپیما
خروسانه 1
گفتیم سلام بر جنابان خروس
بر کرسی مردپیشگان کرده جلوس
ای مردکه شیر مادرت بر تو حرام
کین گونه زدی به چهره میکاپ عروس
خروسانه 2
صد مرتبه از خروس بدتر باشد
میخواست در این زمانه دختر باشد
انگشتر و گوشواره و گردنبند
قرتی صفت از قبیلهی خر باشد
خروسانه 3
صد مرتبه بدتر از خروسان باشی
کان مرد و تو در لباس لوسان باشی
برداشته زیر ابرویش مرد چموش
ای کاش به فهم ای کیو سان باشد
گفتیم سلام بر جنابان خروس
بر کرسی مردپیشگان کرده جلوس
ای مردکه شیر مادرت بر تو حرام
کین گونه زدی به چهره میکاپ عروس
خروسانه 2
صد مرتبه از خروس بدتر باشد
میخواست در این زمانه دختر باشد
انگشتر و گوشواره و گردنبند
قرتی صفت از قبیلهی خر باشد
خروسانه 3
صد مرتبه بدتر از خروسان باشی
کان مرد و تو در لباس لوسان باشی
برداشته زیر ابرویش مرد چموش
ای کاش به فهم ای کیو سان باشد
روز صد و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
مسعود هم نبود و اين هم اعصاب خردي ديگر دو بار هم زنگ زدم خانهشان نبود.سعيد هم نبود ، اسمال هم. پنجشنبه هم نبود، نت. انگار تشنه بودم و تخمه شكاندم خيلي و انگار داشتم خودم را توي سطل زباله میريختم. دلم ميخواست تمام خاموشي اينجا را با يك خاطره تك نگاري شده منفجر كنم. بگويند كه اين هفته كدام اتفاق غير مهم افتاده است از همانها كه تمام هستي ما را تشكيل داده بود.فلاني.. حالا ميتواند هر كسي باشد.(4:15) اصلاً مهم هم نيست كه باشد يك رمز يا يك نام تازه. تشنه بودم و گوشيها چشمههاي خشكيده بودند. به خانه هم زنگ زدم و گفتم زنگ بزنند و گفتم منتظرم و گفتم بايد بروم. گفته بودم ميروم خانه عموها و نرفتم اين چند ساعت كه براي بار اول بعد را نمیخواستم در آن روابط خسته كننده هدر بدهم. اگر عيد بود ميرفتم ولي حالا نه كه روي لباس نو بچهها گردو خاك نشسته، مثل دل من كه ميخواهد كسي روي آن طراوت بپاشد.
روز صدم خدمت با صبح مثل هر روز گذشت و عصر بچههاي دانشكده زبان به خصوص آن موهاي بلند. نبودن بچهها در خانه و دو تا فيلم سينمايي گذشت. گذشت و گذشت. 4:42 عصر
روز صدم خدمت با صبح مثل هر روز گذشت و عصر بچههاي دانشكده زبان به خصوص آن موهاي بلند. نبودن بچهها در خانه و دو تا فيلم سينمايي گذشت. گذشت و گذشت. 4:42 عصر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر