۱۱/۰۷/۱۳۸۴

الف 256

بارسلون
شعری از محمد خواجه‌پور
باید باخت
گاهی و همیشه
برای لذت شور اشک
برای بیدار شدن هفت صبح
باید کوچه‌ای باشد بن‌بست و دیواری باشد و باشم
تا به کسی فکر کرد که به کسی فکر می‌کند.
تا آخرین قطره‌ی بنزین
که چیزی نباشد تا بسوزد آدم
و دوباره خیال‌های تازه‌
خواهش جوانه بزند به رنگ بنفش
مرا به خواب هات ببر
به ساعت پنج اسپانیا
به گوشه‌ای که هیچ سک‌سکی نتواند
چهل آسمان ابری پی‌در پی
در هر پسین
زمان در تقارن عقربه‌ها گیج
شبکه مداوم آدم‌ها و آوازها
و چه چیز غریبی صدای خالی باد را در من آفرید
و کی من اندیشیده‌ام؟
که کجا؟
چند شنبه بود؟
دلم آونگ روز و شب
شب شب شب

به خانه برگردیم
به خستگی کاناپه
به کتاب ناتمام فیزیک
و پنجمین روز ماه متولد شدن
جاده را مثل قالی تا کنیم
و ساعت پنج به خواب کسی برویم
مثل توی‌ قصه‌ها
تو خواب می‌بینی مثل من
مثل توی قصه‌ها من مرده‌ام با اسبم
محمد خواجه‌پور

حرکت
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
و سپاس
خدايي كه مرا خلق كرد
و سپيدي را
كه با كشيدن پرده اتاق
كبوترش
روي چشمان مرا پرانده
كه
تنهايي‌ام گوشه‌ايي كز كرده
شده‌ام تنهايي او
من
سكوت خوابش رفته
تمام لحظه را ديشب
خواباندم حرف‌هايم را
كنار خودم
توي گلويم
گرمي دست‌هاي كسي
عق زد زندگي
روي صورتم تمامش خالي
تولد جوانه‌ايي
بايد بخندم به نبودنت
كرشمه ماه و مرا چه به ناز
من زمستانم شده
تو خورشيد
نشناخته گرم مي‌كني
گرفتن
رفتن
ديدن

جنون داردم مي‌كشد
خاك را قلاب كرده‌اي
چمن به چمن
بوي تو پيچيده
زمان هم كه بگذرد
گذشته‌اي از كنارم
شبيه باد
تيك مي‌زني
روزها را
تاك مي‌كنم
گفته باشم
بازي بلد نيستي
جور تو نه
جور من بازي
قهر
برگرد بگو لي لي بلدي يا نه
...
نيمه از من
از شب
ازبا تو بودن
گذشته
شب خوش بگو كه!

روز شصت و پنج سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
هر جا سخن از درگيري و اتفاق و حادثه‌اي باشد حتما انديمشكي‌ها هستند ولي گروهان‌ها فقط آن‌‌ها نيستند. چهل نفري بهبهاني داريم كه كلكسيون خوزستاني‌ها را كامل مي‌كنند.كم كم دارند با هم جور مي‌شوند.اكثراً كوچولو و بين خودشان خيلي شلوغ ولي تنهايي آرام هستند و دير جوش.آدم‌هاي خوبي هستند اما دارد كم كم ترس از خدمتشان مي‌ريزد و شلوغي بين خودشان به بيرون درز مي‌كند.راستي چند تا سبيلو هم دارند.پنجاه تايي فيروزآبادي اكثريت ديگر گروهان را تشكيل مي‌دهند.توي آسايشگاه ما نيستند ولي خوب مي‌بينمشان. معلوم است چندان ترك نيستند . كلاً همه اقوام جك رفته‌اند زير سايه لرهاي انديمشكي. فيروزآبادي‌ها هميشه دنبال مرخصي هستند. اصفهاني‌ها با همان 20نفرشان. همان اصفهاني‌هايي كه در ذهن داري، باهوش، مسئوليت پذير و بدون درگيري در يك كلمه سياست مدارهاي گروهان يك ارشد دارند و سه مسئول غذا.هر چقدر فيروزآبادي‌ها دنبال مرخصي هستند، اصفهاني‌ها مرخصي مي‌روند. يك آسايشگاه براي خودشان دارند با بوي سيگار هميشگي و البته هر هفته چندتايي مريض و اعزامی‌تا حالا سه نفر هم معاف از رزم شده‌اند. بی هيچ دعوايي دارند در خدمت حال مي‌كنند.راستي حامد شمس هم گير بيايد يك سيگاري با حال است از آن داش مشتي‌ها كه از ارتش اخراج شده و با دوام‌ترين ارشد گروهان است تازه تنهايي باشد جك‌هاي خوبي دارد.
اقليت‌هاي كوچكي هم داريم كه خوب با هم جفت شده‌اند.سه تا عرب كه خودشان را به زبان نفهمی‌زده‌اند. ولي اين را همه مي‌دانند كه فيلم است. يك دراز نيريزي، چهار آدم ساده از دهدشت. بالاي بيست هستند اما خيلي روستايي مسلك. ولي خدمت دارد دوز و كلك‌هاي زندگي را به آن‌ها ياد مي‌دهد.(7:27) آخرين خبر: قرار شده تخم انديمشكي‌ها را بكشند ولي من هنوز به تحليل خودم هستم. رودست‌هاي خوبي مي‌زنند. باز هم قضيه ناموس و غيرت و اين‌جور چرنديات كه فقط مستمسكي‌ست براي دعوا.
و آخرينش، بهترين و يا بي‌خطرترين سربازهاي گروهان، لاري‌ها هستند البته به جز علي ايماني كه بايد در يك يادداشت ديگر روانكاوي شود. آن قدر خوب بوديم كه يك روز تشويقمان كردند. آدم‌هاي چندان عالي نيستيم ولي كمتر از زير كار در مي‌رويم.و ساكت‌ترين. انديمشكي‌ها و لاري‌ها ديپلمه‌هاي گروهان هستند44 نفر كساني كه اميد زيادي به تقسيم دارند.
می‌شود از روي اين نمونه‌هاي كوچك شهرهايي را شناخت ولي اينجا محيط طوري خراب است.همان مثال هميشگي فرمانده‌ها. يك گوجه گنديده كل صندوق را مي‌گنداند و اين طور است. من هم همان گرجه تهي هستم. زير فشار سستي، دوز و كلك، دروغ، و فريادهاي الكي. شب خوش! شايد باز هم از اين موجودات نوشتم.
9:12شب

۱۰/۳۰/۱۳۸۴

الف 255

حلاج
داستانی از محمد خواجه‌پور
هنوز جسدم در باد باد می‌خورد. قرار نبود کار به اینجا بکشد. قرار بود بگویم کار من است و بعد مرا ببخشد و بعد بروم خانه برای اولین بار در کمال خوشوقتی چای بخورم توی استکان‌های کمر باریک که آدم را یاد کافه و رقص می‌اندازد. توی خانه قرار بود تلویزیونم را روشن کنم ولی حالا اگر بعد از پنج روز از این دار بیایم پایین این نعش پوسیده را با پیراهن گل‌گلی ببرم خانه، در بزنم. مادرم خانه نباشد مثل همیشه از تیر چراغ برق بروم بالا، دیگر تلویزیون نگاه نخواهم کرد از آن فیلم‌ها که مردونگی دارد و قیرت و این جور چیزها.
دارم باد می‌خورم. باد سردی است. و دختری که توی پرونده به او تجاوز کرده‌ام کنار بخاری، نمی‌دانم با چه قرمساقی دارد آدامس می‌جود و فیلم هندی نگاه می‌کند.

همزاد
شعری از فرزانه نادرپور
بود او عریان.
نقاشی‌هایش را دیده‌ام.
آسمان کوچک شد
به بلندای من
"من" در من گم شده
و او پیدا.
25 متولد می شوم
شاید هم 6
جشنی است برپا
به نام من.
به یاد من؟
میترا می خندد
دخترک گریان درونم
تمنای سیب "تو" را دارد.
من گوژپشت می شوم
ناقوس می زنم
در میدان شهر
تو به من سنگ نزدی
و این یعنی چراغ سبز.
من دیوار می شوم
به یاد تو
به یاد دخترک گریان درونم.

بازگشت ممنوع
متنی از نرگس اسدی
می ترسی برگردی.مبادا چشات ازت دلگیر بشه و دلت دیگه نخواد تو رو ببینه و نفست باهات قهر کنه.
میری جلو و بازهم جلوتر.آنقدر که وجودت پر بشه از نرسیدن و دست نیافتن.
یهو دست مغرور میشه.مشتت رو آروم باز می‌کنی. یه قارچ! یادت می آد راهی واسه برگشتن نیست.18 سال قبلیه رو سریع زیر و رو می کنی.همش نرسیدن. دوباره نیگاش می کنی. طاقت نمی‌آری. با شوق می ذاری تو دهنت. این یکی مزه ی ترحم نمی‌ده یا کش رفتن یا شاید تو رو پر نمی‌کنه از دروغ. ممکنه از خودت بپرسی چرا؟ اما وقتی می‌بینی بقیه هم و خیلی زودتر دیگه نمی پرسی.یه دفعه مغزت از کار می افته.دستات داغ می شه.نباید به بیراهه اعتماد می‌کردی.تف می کنی.زودتر از بقیه؟ تلخی این قارچ سمی شیرینی خاک بارون زده رو ازت می‌گیره. کوچیک می‌شی بدون اینکه شهری باشه پشت این دروازه. که اینجا آیینه ای نیست و تو خری. باید برگردی تو 17 سال بعدی . به خودت قول می دی دیگه دلت هوس قارچ بکنه،نکنه؟ و 17 سال بعدی و بعدی و بعدی.

رنگ چشمات
ترانه‌ای از احسان محمدی‌زاده
بناز به رنگ چشمات غوغا به پا می‌کنه
خاک‌های تو کوچه رو از هم جدا می‌کنه
چشم‌های ناز و قشنگت به کهکشون می‌مونه
بزار بگم این ناز، راز دلم نمونه
چشم‌های مشکی ، براق هزار و یک کرشمه
حرف و حدیثی دارند این همه ناز و عشوه
چشم‌های ناز و زیبات، بزار بگم دوباره
خدا کنه که روزی برای من بمونه
حجم سرد
شعری از مهسا حاتمی‌کیا
به گوش می‌رسد
از پشت درهای بسته
ازدحام مبهم،
چشم‌ها خیره بر کاشی‌های خوابیده
در حسرت ردپایی
بر تن خود
گاه
شکست سد سکوت
و گاه
در خاموشی و سکوت
به خود می‌اندیشد
تمام این حجم سرد!
آری
به خود...

روز شصت و پنج سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا! ديشب اعتراض كرديم. می‌خواستم موقعيت ژئوپلتيك آسايشگاه را بگذارم براي روز آخر، اما ديشب همين موقعيت مجبورم كرد كه حرف بزنم. شده‌ام سرخر لاري‌ها چون اندك اعتباري بين بچه ها دارم كه با من دعوا نمي‌كنند و تازه لبخندهايم را شروع كرده‌ام.‌جوري‌كه هيچ‌وقت بحث به بن‌بست نخورد و تمام شود.
گروهان ما 32 انديمشكي دارد . با آن غيرت لري كه من چقدر نسبت به غيرت حس بدي دارم. انگار جوري با اخلاق و هم زيستي در تضاد است.غيرت كه باشد يعني بايد همه چيزهاي ديگر برود. مرحله دوم به خودشان هم گفتم:« آن‌ها عدالت را براي خودشان می‌خواهند» انديمشكي ها زودتر از بقيه با هم اخت شدند. از نظر بدني از بقيه بزرگترند و البته غرور دارند. اين ها كافي‌ست.(11:37) كه گروهان سه را به نام خود بزنند.بچه‌هاي«قلمو» دو تا ارشد در گروهان دارند. دو نفر در توزيع غذا و يك نفر منشي، يعني نصف مناصب گروهان به خاطر همين حق خود مي‌دانند غذا را زودتر از بقيه بگيرند. سرمحل نظافت نروند و جديدا گشت هم نمي‌روند. در كل كم كم دارند از گروهان جدا مي‌افتند. آدم‌هاي مغروري كه بايد كاري به كارشان نداشته باشي. البته بين آن‌ها مثل همه جا آدم هاي آرام و عادل ديده می‌شود مثل احمدرضا دريكوند يا مجتبي خواجه اما آن‌ها هم تا اسم انديمشك مي‌آيد رگ‌هاي گردنشان مي‌زند بيرون و صداي «هل من نفس كش» سر مي‌دهند. من توي ليست آمار وسط انديمشكي‌ها افتاده‌ام و خيلي وقت ها از مزاياي آن‌ها استفاده مي‌كنم با آن‌ها به گشت مي‌روم و پست می‌دهم. وقتي با كسي حرف بزنم مطمئن باش مي‌توانم رويش تاثير بگذارم (چقدر سبك مغزانه، هميشه؟) انديمشكي‌ها به من با ديده احترام نگاه مي‌كنند. ديشب منشي انديمشكي، از33 به بعد يعني آخر انديمشكي‌ها و اول لاري‌‌ها را گذاشت براي پاس (نگهبان). بچه‌ها دلخور بودند اما جهت نداشتند. من به ستوده گفتم و انديمشكي‌ها از دستم دل‌خور بودند فقط چون گفتم، بچه‌هاي انديمشك. ولي خوب آن قدر ذخيره دارم كه زياد مهم نبود. اعتبار مانده، بد نيست.
حالا ستوده هم می‌بيند دارد از دستش در می‌رود. دو سه بار در برابرش ايستاده‌اند به خصوص يك گوريل به نام هادي نظر زرين كه هميشه دارد يكي را تهديد به خرد كردن مي‌كند و البته كثر شأن خود مي‌دانند كه كاري را انجام دهد. يك شورشي به تمام معنا. بقيه‌شان هم دارند از او الگو مي‌گيرند. فكر نمي‌كنم كار زيادي از دست سرگرهبان بر بيايد.( حال كن تحليل سياسي را).
ادامه دارد این روز...

یک سطر خالی بدرقه راهت
بیست و هشتم دی ماه
خانم خندان
این را هم تبریک می‌گویيم

۱۰/۲۳/۱۳۸۴

الف 254

انیمیشن
شعری از سعید توکلی
گاهی وقت‌ها که بيدار می‌شوم و
شن‌های ساحلی زيبا در دهانم می‌خوانند
يا که می‌گويم سلام
خلط‌های خونی‌ام
دندان‌های پوسيده

گاهی وقت‌ها که بيدار می‌شوم و
از پنجره‌ی اتوبوس
دشتی نقره‌ای
درخت‌هايش را می‌دواند
و نمی‌شود که آويزان کنم هر کابوس را به شاخه‌ای
اين که هی بخوانم
چه کسی را ديده‌ايم
گاهی که توی عکس‌ها خنديده‌ايم
و هی يادم بيايد که هميشه پياده می‌شود
و آرام سکه‌هايش راقسمت می‌کند و
اين که راه می‌افتد پشت به من
و گاهی وقت‌ها که کلاهش را بکشد روی سرش
يقه‌اش، بگيرد گردن نداشته‌اش را
برگردد و نگاهی کند از دور
دوستم
قورباغه‌ايی سبز

گاهی وقت‌ها که‌ زنگ می‌زند از نفس‌های يک خيابان شلوغ
و بگويد
حال برادران شورشی‌ام چطور است
در کوه‌های اطراف.
بگويم مگر که باران ببارد و
بدانيم چه بوده‌ايم
وسهم ماست که از کف دستی آب
در شکاف کوهی نه بلند بشوريم و
کفش بپوشيم و
باز سبز بمانيم
دوست من
قورباغه‌ايی سبز
يا که بگردد در پياده‌روهای شيراز و
چشم‌ها و لب‌ها را قدم بزند
يا که بايستد کنار دکه‌ايی
فال اين ماهش را بداند و
بخندد
سکه‌هايش را قسمت کند
يکی به دست‌هايی
يکی به پياده‌رو
يکی به جدول‌های حل نشده‌ی
پر از قورباغه‌ايی سبز دوستم

گاهی وقت‌ها که نگاه می‌کند
از دايره‌ی چشم پرت بشود
بماند و خاطراتی تنها
در خيابانی با تمام آدم‌هاش
و يا شيراز که آنقدر برگ داشته باشد و
خش‌خش يک برگ
گرما راخاطره‌اي کند کوچک
يا که تمام دست‌ها را دورتر ببيند و
دستکش‌هايی سياه
يا روپوش زنانه‌ايی قرمز
رنگ چشم‌ها را که ببيند
پرت می‌شود چه کسی می‌داند
هوايی بشود
دوستم
قورباغه‌ايی سبز
که زنگ بزند حال برادرانم را در «تنگ آب» بپرسد
و يا اينکه آيا دريا را ديده‌ام يا نه
يا گاهی وقت‌ها که زنگ بزند نصيحتی به دست‌هايم بدهد
که هميشه انگار خودت را تلخ می کنی و
رسم است ريشه دواندن به عمق يک گلدان
سرکوب يک کاغذ با موجی از کلمات
نفوذ انگشتانی مبتذل در پوست سر.
وقتی اين جيغ‌ها از ته دل باشند
خون يک ذهن وحشی
دست را چه پاک می‌کند
و زيبا اين که
لکه‌هايی خشک در خطوط انگشتان

و من که گاهی وقت‌ها زنده می‌شوم
می‌بينم دارم خواب می‌بينم
يا قورباغه‌ايی سبز
که کلاهی را بکشم بر سر.

بلوغ
داستانی از فرزانه نادرپور
كمي جابه جا مي‌شوم. به صندليم تكيه مي‌دهم. احساس مي‌كنم عصا قورت دادم. قلمم را برمی‌دارم تا چيزي بنويسم.
چند ضربه به در اتاقم نواخته مي‌شود و بعد صداي نخراشيده‌ي چرخش در. مادرم با يك كاسه انار دون شده وارد اتاق مي‌شود. مي‌گذارد روي ميز. مي‌رود. نقش‌و نگارهاي كنار كاسه توجهم را جلب مي‌كند. چقدر آشنا مي‌زد.
دانه‌هایی سرخ در کاسه گل مرغی.قاشق پر از انار را برداشتم چشمانم را بستم و آنرا آرام آرام بردم به سمت دهانم. مانده بودم بخورم؟....نخورم؟....خوردم.
هوم...حدسم درست بود. مزه‌ي خون مي داد. آخرين باري كه خون خوردم يادم هست در تولد 15 سالگيم بود. مزه‌اش هنوز زير زبانم هست.
چشمانم را باز کردم. ته ظرف چيزي داشت تكان مي‌خورد. با دقت بيشتري نگاه كردم. چیزی شبیه چند كرم که با سرعت زیادی تکثیر می‌شدند و غشاي چسبناكی که آنها را احاطه كرده بود در هم مي لوليدند. ياد ژله‌اي كه پارسال مادر بزرگم برايم درست كرده بود، افتادم ( با مغز روباه و يك كرم حلقوي كه در دستشويي خانه‌شان روزگار مي‌گذراند)
با حرص و ولع تمام مشغول خوردن شدم. تمام مزه‌اش به اين بود كه آنها را قورت بدهم.
ناگهان ياد وجدانم افتادم. آخرين بار كجا ديدمش؟....
آهان....ديروز بر روي نوشته‌هايم راه رفت و با عصبانيت تمام تف به صورتم انداخت. من هم او را در قوطي خالي فشنگ رو ي ميز زنداني كردم. حالا يادم آمد كه آن صداي ضعيفي كه در تمام طول شب گريه مي‌كرد متعلق به چه كسي بود.
رفتم سراغ قفسه‌هاي كتابم. يك كتابخانه‌ي بزرگ با كتابهاي چرمي كت و كلفت قطور. هميشه از اون كتابا مي‌ترسيدم. يكي را به دلخواه برداشتم. رويش به اندازه‌ي يك بند انگشت خاك نشسته بود.
از آن خطي ها بود.روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: black,grey.choose a best. به شناسنامه‌اش نگاه می‌کنم....نویسنده: unknown
هوای اتاق سرد شد اما در اتاق كه بسته بود.! چیزی در حال تغییر بود. ناگهان سايه‌اي سفيد(شايد هم سياه) از همان كتاب خارج شد. سايه‌ي هيتلر بود. هول كرده بودم. چيزي در من مي‌لغزيد: سلام فاشيستي....سلام فاشيستي...
مرتيكه‌ي نصف سبيل خودش هم مي‌دانست از او حساب مي‌برم. دستانم را گرفت و برد. مرا با خود برد. به سياه چاله اي جهنمي...كثيف...تاریک....سرم را بردم جلو....كوره اي گرم ....گروه گروه انسان در آن ريخته مي‌شد.
دختركي با لباس توري سفيد نگاهم مي كرد. معصوم بود و ناز...چشمانش گفت:بيا.......نگاهم را از او گرفتم. او هم رفت. ولي صدايش هنوز در من مانده.
كتاب را محكم می‌بندم. در اتاقم هستم.تنهاي تنها.
چاقويی را از كشوي ميز برداشتم. تيز بود و یادگار پدر. بالا بردم آنرا. و با تمام قدرت بر سر فرود آوردم.
نعره زدم. مايعي لجنی همراه خونم بيرون زد. جمجمه‌ام را شكافتم. يك عالمه موجود ريز بدبوي چندش آور از سرم خارج شد.
شيشه اي خالي برداشتم و همه‌ي آنها را در شيشه ريختم تا هر وقت دلم براي دوران سگیم تنگ شد نگاهشان كنم.
کمی جابه جا می شوم. قلم را می گذارم.....براي امشب بس است.
چند ضربه به در اتاقم نواخته مي شود و بعد صداي نخراشيده‌ي چرخش در...
مادرم وارد اتاق مي شود با يك كاسه انار دون شده.

خراب آباد دل
شعری از پروین اردیش
یک بغل گل‌بوته در دامان آغوشم نریخت
یک قدح لبریزییِ در جامِ مدهوشم نریخت
او حریقی ارغوانی در دلش دارد ولی
وای بر من، پس چرا بر رویِ مه‌پوشم نریخت
باغبانی کردنش نازم که در اوج از عطش
آب در گلدانِ از خاطر فراموشم نریخت
سال‌ها بگذشت و در ویرانه‌ای متروک درد
خون گرم از شکوه‌‌ای دل از بناگوشم نریخت
انتظارم کشت در گلزار مستی ای دریغ
آبشاری بود و بر مرداب خاموشم نریخت
شب که می‌رفت از برم غم‌ساز مشکی مردمک
آبرو از بغض با فریاد چاووشم نریخت
در عبور از سایه‌روشن‌های مرگ از زندگی
طرح سیلی زیر نرگس‌ های آغوشم نریخت

یک رباعی از مصطفی کارگر
خوشبخت اناری‌ست که سارا بخورد
رد ازل سیب به دریا بخورد
به‌به!‌چه افاضه‌ی عجیبی کردم
ای کاش سرم به سنگ خارا بخورد
24/8/84

روز شصت و چهار سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
اينجا خاطره‌ها را پاكنويس مي‌كنند. مسخره است نه؟. دفترهايي دارند كه توي آن پر از اسم دخترها و عشق و شعرهاي فريدون مشيري‌ست. پر از آخ و واخ‌ها كه آدم خنده‌اش می‌گيرد. قلب‌هاي تير خورده ، پروانه‌ها و البته شمع‌هاي نيم سوخته. پر از نقاشي زن‌ها و دخترهايي كه آن قدر قشنگ و اثيري و تكراري هستند كه بچه‌ها مي‌ترسند به آن‌ها دست بزنند اگر شكل واقعي‌شان وجود داشته باشد. همان تصوير زن كه غير واقعي و تقلبي‌ست و در ذهن همه ماست.
همه از اين دفترها دارند كه توي آن بايد بگويي آه از عشق دارم می‌گدازم لطفاً روي من بنزين بريزيد و يا انتظار و عشق هاي مشروع مثل مادر يا همان « نه‌نه من گشنمه خودمان» مي‌بيني وقتي اين حرفها باشد قشنگي در آن‌ها حرف اول را مي‌زند. اين طوري خط خوب خيلي خيلي طرفدار دارد و نقش‌زن‌ها« كپي كارها» فقط توي آسايشگاه می‌نشيند و نقش مي‌زنند تا بعد يك دفتري باشد كه بيافتد كنج يك صندوق خانه كه فكر مي‌كنم فقط نام هاي زير آن مي‌تواند حامل چيزي باشد. چيزي كه ما را از آن آينده به اين حالا ببرد. و گرنه پروانه‌ها هيچ بال ذهن ما نخواهند شد.بعد از آن شعرخواني مجبور شده‌ام توي دفتر چند نفر از بچه‌ها بنويسم. نوشته‌هاي من با اين خط افتضاح. لكه‌اي بر آن قشنگي ها خواهد بود. كه آدم‌ها به جاي ديدن خط‌هاي منحني‌هاي زيبا به آن توجه كنند و كاش بخواهند و كمی‌در ديوانگي‌هاي ذهن من شريك شوند.11:31

۱۰/۱۶/۱۳۸۴

الف 253

کره‌ی کوچک من
شعری از فرزانه نادرپور

زمين تنگ است
يا من بزرگ
بالاتر مي روم،بالا
سقف آسمان ترك خورده
بي حوصله مي گويد:
ايست.اينجا آخر خط است
دست مي برم در جيب تا نشانش دهم
غرورم را
آه مارد؟!
جيبم چرا دوباره سوراخ است؟
ميروم پايين،پايين تر
واينجا
اين پايين
.همه جيبهايشان سوراخ است

خیال
شعری از مهسا حاتمی‌کیا
بگذار در آبی خیال‌ات غوطه‌ور باشم
که این خود خیالی بیش نیست
میوه کال تو را گاز زدم
و از احساس تو پر شدم
هوا را با تمام رنگ‌هایش نفس کشیدم
و عظمت کوه‌ها را در دریچه نگاهم جا دادم
ویران شدم
شاعر شدم یا بودم
آنگونه که تو خواستی
همه خیال بود
خیال‌هایی شیرین در سبد ذهن

سه شنبه
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
عقربه‌ها
ابتداي دل‌تنگي مرا نشانه مي‌روند
خيابان درختش گرفته برف
انجماد نگاه خسته‌ام
تب گرفته اين فاصله
روزنه‌اي براي تنفس!

رويايي پريشان با روبان قرمز
سرخي بالا مي‌رود
آسماني سرخ با قلب‌هاي چشمك زن غمگين
ردپايي از هبوط
سرم روي شانه
من سردم هست
كاش همين لحظه
حالا
وقتي باغچه را عبور مي‌كنم
و باغبان را مرور
آمده باشي كه يادت رفته باشد
سه‌شنبه
يادت كه خورشيد خودش را مي‌زد به نخل
چطور؟
دير كرده‌اي ديگر
شب شال من
روز نردبان شكسته‌ايي
كه من از پرواز نمي‌فهمم
خدايا!
به پاكي دروغ‌هايي كه گفته‌ام
وضو و استخاره
كنار حوض بي‌ماهي
مرا از من نگير
همين فردا كه بيايد
همان لحظه كه كفش‌ها آماده رفتن‌اند
انگشت‌هاي قطبي‌ام
تلنگري به نقاشي روي آب حوض
كشيده برايم
وقتي زد آن گنجشك را پراند
تو مرا
تو من را
تو خودت را
برايم جمله كن
در اين گردي خورشيد

روز شصت و چهار سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
يك حس جديد براي اين‌جاست. حسي در مايه‌هاي بطالت. هوا ابري‌ست. و تصوير پرواز دسته بزرگ كلاغ‌ها در سرم پرواز مي‌كند. مثل فيلم پرندگان هيچكاك مثل اين كه در ساختمان تجارت جهاني نشسته باشي و هواپيما بزديك شود از پنجره. اما اينجا كلاغ‌ها با بال‌هاي گشاده كه باد مي‌برندشان گذشتند. باد تندتر شد و توي گروهان دعوا شد. اين بار انديمشكي‌ها دچار اختلاف ايدئولوژيكي شده‌اند. براي من مهم نبود مي‌خواستم باران بيشتر بزند و همان دو قطره است تا حالا كه آسمان انگار حال گريه ندارد . می‌گويند فصل عاشق بودن گذشته.
ديگر اينجا فرقي ندارد. هم دلت می‌خواهد راه بروي و دست هايت را به هم بمالي و هم گرماي شهوت آلود پتو رهايت نمی‌كند. هي سرت را زير پتو مي‌كني چند سطري شعري زمزمه مي‌كني ولي مي‌بيني اصلا واقعي نيست انگار بخواهي چون باران نمی‌آيد با اشك شيشه‌ها را خيس كني. بعد دنبال چيزهاي قشنگ می‌گردي كه با ياد آن دلت غنچ بزند و دندان هايت را از شور از سرما بهم بفشاري. همان. هنوز آن حس رخوت آلود تهي بودن درونت تنها چيزي ست كه صدا مي‌كند آخرش از اين هم خسته می‌شوي بلند مي‌شوي و براي كسي كه نمي‌شناسي مي‌نويسي متاسفم كه توي اين هواي خوب نمي‌توانم به تو فكر كنم.
باز دلت براي پتو تنگ مي‌شود. حتي براي نوشتن براي گريه كردن براي باران بودن كه اشكي تو را ابر نمی‌كند. سياهي و از لكه‌هاي خاطرات تلخ دود آلود.
فكر می‌كنم همه حالا توي آسايشگاه اين طوري اند. يا به گرمی‌پتو تن سپرده‌اند يا چند نفري دور هم جمع شده‌اند تا فكر كردن را فراموش كنند. آدم وقتي حرف می‌زند ديگر به فكر كردن فكر نمي‌كند.بعضي راديويي روشن كرده‌اند آن‌ها هم جوري دارند زمان را قصابي مي‌كنند. كاش اين دغدغه و ماژوخيسم با تو حرف زدن نبود و من هم مي‌خوابيدم. اما مي‌دانم همين كه پتو جلوي چشم ها را تيره كند روي پرزهاي آن زبان تو بيرون می‌آيد مي‌شوي نفس لوامه‌ام و هي مسخره‌ام مي‌كني كه مي‌خواستم از ثانيه‌هاي اينجا آن‌هايي را كه مال خودم است را تا قطره آخر بنوشم. اما اينجا هم شده مثل هميشه، همان خالي بودن، همان خستگي و همان فكرهاي بيهوده ناچاري. ببخش دايانا! كه اين فرصت طلايي بي‌تو گذشت. با تو بودم هم حتما فرقي نمي‌كرد، فكر مي‌‌كنم.
4:50عصر