کرهی کوچک من
شعری از فرزانه نادرپور
شعری از فرزانه نادرپور
زمين تنگ است
يا من بزرگ
بالاتر مي روم،بالا
سقف آسمان ترك خورده
بي حوصله مي گويد:
ايست.اينجا آخر خط است
دست مي برم در جيب تا نشانش دهم
غرورم را
آه مارد؟!
جيبم چرا دوباره سوراخ است؟
ميروم پايين،پايين تر
واينجا
اين پايين
.همه جيبهايشان سوراخ است
خیال
شعری از مهسا حاتمیکیا
بگذار در آبی خیالات غوطهور باشم
که این خود خیالی بیش نیست
میوه کال تو را گاز زدم
و از احساس تو پر شدم
هوا را با تمام رنگهایش نفس کشیدم
و عظمت کوهها را در دریچه نگاهم جا دادم
ویران شدم
شاعر شدم یا بودم
آنگونه که تو خواستی
همه خیال بود
خیالهایی شیرین در سبد ذهن
که این خود خیالی بیش نیست
میوه کال تو را گاز زدم
و از احساس تو پر شدم
هوا را با تمام رنگهایش نفس کشیدم
و عظمت کوهها را در دریچه نگاهم جا دادم
ویران شدم
شاعر شدم یا بودم
آنگونه که تو خواستی
همه خیال بود
خیالهایی شیرین در سبد ذهن
سه شنبه
شعری از فاطمه خواجهزاده
عقربهها
ابتداي دلتنگي مرا نشانه ميروند
خيابان درختش گرفته برف
انجماد نگاه خستهام
تب گرفته اين فاصله
روزنهاي براي تنفس!
رويايي پريشان با روبان قرمز
سرخي بالا ميرود
آسماني سرخ با قلبهاي چشمك زن غمگين
ردپايي از هبوط
سرم روي شانه
من سردم هست
كاش همين لحظه
حالا
وقتي باغچه را عبور ميكنم
و باغبان را مرور
آمده باشي كه يادت رفته باشد
سهشنبه
يادت كه خورشيد خودش را ميزد به نخل
چطور؟
دير كردهاي ديگر
شب شال من
روز نردبان شكستهايي
كه من از پرواز نميفهمم
خدايا!
به پاكي دروغهايي كه گفتهام
وضو و استخاره
كنار حوض بيماهي
مرا از من نگير
همين فردا كه بيايد
همان لحظه كه كفشها آماده رفتناند
انگشتهاي قطبيام
تلنگري به نقاشي روي آب حوض
كشيده برايم
وقتي زد آن گنجشك را پراند
تو مرا
تو من را
تو خودت را
برايم جمله كن
در اين گردي خورشيد
ابتداي دلتنگي مرا نشانه ميروند
خيابان درختش گرفته برف
انجماد نگاه خستهام
تب گرفته اين فاصله
روزنهاي براي تنفس!
رويايي پريشان با روبان قرمز
سرخي بالا ميرود
آسماني سرخ با قلبهاي چشمك زن غمگين
ردپايي از هبوط
سرم روي شانه
من سردم هست
كاش همين لحظه
حالا
وقتي باغچه را عبور ميكنم
و باغبان را مرور
آمده باشي كه يادت رفته باشد
سهشنبه
يادت كه خورشيد خودش را ميزد به نخل
چطور؟
دير كردهاي ديگر
شب شال من
روز نردبان شكستهايي
كه من از پرواز نميفهمم
خدايا!
به پاكي دروغهايي كه گفتهام
وضو و استخاره
كنار حوض بيماهي
مرا از من نگير
همين فردا كه بيايد
همان لحظه كه كفشها آماده رفتناند
انگشتهاي قطبيام
تلنگري به نقاشي روي آب حوض
كشيده برايم
وقتي زد آن گنجشك را پراند
تو مرا
تو من را
تو خودت را
برايم جمله كن
در اين گردي خورشيد
روز شصت و چهار سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
يك حس جديد براي اينجاست. حسي در مايههاي بطالت. هوا ابريست. و تصوير پرواز دسته بزرگ كلاغها در سرم پرواز ميكند. مثل فيلم پرندگان هيچكاك مثل اين كه در ساختمان تجارت جهاني نشسته باشي و هواپيما بزديك شود از پنجره. اما اينجا كلاغها با بالهاي گشاده كه باد ميبرندشان گذشتند. باد تندتر شد و توي گروهان دعوا شد. اين بار انديمشكيها دچار اختلاف ايدئولوژيكي شدهاند. براي من مهم نبود ميخواستم باران بيشتر بزند و همان دو قطره است تا حالا كه آسمان انگار حال گريه ندارد . میگويند فصل عاشق بودن گذشته.
ديگر اينجا فرقي ندارد. هم دلت میخواهد راه بروي و دست هايت را به هم بمالي و هم گرماي شهوت آلود پتو رهايت نمیكند. هي سرت را زير پتو ميكني چند سطري شعري زمزمه ميكني ولي ميبيني اصلا واقعي نيست انگار بخواهي چون باران نمیآيد با اشك شيشهها را خيس كني. بعد دنبال چيزهاي قشنگ میگردي كه با ياد آن دلت غنچ بزند و دندان هايت را از شور از سرما بهم بفشاري. همان. هنوز آن حس رخوت آلود تهي بودن درونت تنها چيزي ست كه صدا ميكند آخرش از اين هم خسته میشوي بلند ميشوي و براي كسي كه نميشناسي مينويسي متاسفم كه توي اين هواي خوب نميتوانم به تو فكر كنم.
باز دلت براي پتو تنگ ميشود. حتي براي نوشتن براي گريه كردن براي باران بودن كه اشكي تو را ابر نمیكند. سياهي و از لكههاي خاطرات تلخ دود آلود.
فكر میكنم همه حالا توي آسايشگاه اين طوري اند. يا به گرمیپتو تن سپردهاند يا چند نفري دور هم جمع شدهاند تا فكر كردن را فراموش كنند. آدم وقتي حرف میزند ديگر به فكر كردن فكر نميكند.بعضي راديويي روشن كردهاند آنها هم جوري دارند زمان را قصابي ميكنند. كاش اين دغدغه و ماژوخيسم با تو حرف زدن نبود و من هم ميخوابيدم. اما ميدانم همين كه پتو جلوي چشم ها را تيره كند روي پرزهاي آن زبان تو بيرون میآيد ميشوي نفس لوامهام و هي مسخرهام ميكني كه ميخواستم از ثانيههاي اينجا آنهايي را كه مال خودم است را تا قطره آخر بنوشم. اما اينجا هم شده مثل هميشه، همان خالي بودن، همان خستگي و همان فكرهاي بيهوده ناچاري. ببخش دايانا! كه اين فرصت طلايي بيتو گذشت. با تو بودم هم حتما فرقي نميكرد، فكر ميكنم.
4:50عصر
يك حس جديد براي اينجاست. حسي در مايههاي بطالت. هوا ابريست. و تصوير پرواز دسته بزرگ كلاغها در سرم پرواز ميكند. مثل فيلم پرندگان هيچكاك مثل اين كه در ساختمان تجارت جهاني نشسته باشي و هواپيما بزديك شود از پنجره. اما اينجا كلاغها با بالهاي گشاده كه باد ميبرندشان گذشتند. باد تندتر شد و توي گروهان دعوا شد. اين بار انديمشكيها دچار اختلاف ايدئولوژيكي شدهاند. براي من مهم نبود ميخواستم باران بيشتر بزند و همان دو قطره است تا حالا كه آسمان انگار حال گريه ندارد . میگويند فصل عاشق بودن گذشته.
ديگر اينجا فرقي ندارد. هم دلت میخواهد راه بروي و دست هايت را به هم بمالي و هم گرماي شهوت آلود پتو رهايت نمیكند. هي سرت را زير پتو ميكني چند سطري شعري زمزمه ميكني ولي ميبيني اصلا واقعي نيست انگار بخواهي چون باران نمیآيد با اشك شيشهها را خيس كني. بعد دنبال چيزهاي قشنگ میگردي كه با ياد آن دلت غنچ بزند و دندان هايت را از شور از سرما بهم بفشاري. همان. هنوز آن حس رخوت آلود تهي بودن درونت تنها چيزي ست كه صدا ميكند آخرش از اين هم خسته میشوي بلند ميشوي و براي كسي كه نميشناسي مينويسي متاسفم كه توي اين هواي خوب نميتوانم به تو فكر كنم.
باز دلت براي پتو تنگ ميشود. حتي براي نوشتن براي گريه كردن براي باران بودن كه اشكي تو را ابر نمیكند. سياهي و از لكههاي خاطرات تلخ دود آلود.
فكر میكنم همه حالا توي آسايشگاه اين طوري اند. يا به گرمیپتو تن سپردهاند يا چند نفري دور هم جمع شدهاند تا فكر كردن را فراموش كنند. آدم وقتي حرف میزند ديگر به فكر كردن فكر نميكند.بعضي راديويي روشن كردهاند آنها هم جوري دارند زمان را قصابي ميكنند. كاش اين دغدغه و ماژوخيسم با تو حرف زدن نبود و من هم ميخوابيدم. اما ميدانم همين كه پتو جلوي چشم ها را تيره كند روي پرزهاي آن زبان تو بيرون میآيد ميشوي نفس لوامهام و هي مسخرهام ميكني كه ميخواستم از ثانيههاي اينجا آنهايي را كه مال خودم است را تا قطره آخر بنوشم. اما اينجا هم شده مثل هميشه، همان خالي بودن، همان خستگي و همان فكرهاي بيهوده ناچاري. ببخش دايانا! كه اين فرصت طلايي بيتو گذشت. با تو بودم هم حتما فرقي نميكرد، فكر ميكنم.
4:50عصر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر