۱۰/۳۰/۱۳۸۴

الف 255

حلاج
داستانی از محمد خواجه‌پور
هنوز جسدم در باد باد می‌خورد. قرار نبود کار به اینجا بکشد. قرار بود بگویم کار من است و بعد مرا ببخشد و بعد بروم خانه برای اولین بار در کمال خوشوقتی چای بخورم توی استکان‌های کمر باریک که آدم را یاد کافه و رقص می‌اندازد. توی خانه قرار بود تلویزیونم را روشن کنم ولی حالا اگر بعد از پنج روز از این دار بیایم پایین این نعش پوسیده را با پیراهن گل‌گلی ببرم خانه، در بزنم. مادرم خانه نباشد مثل همیشه از تیر چراغ برق بروم بالا، دیگر تلویزیون نگاه نخواهم کرد از آن فیلم‌ها که مردونگی دارد و قیرت و این جور چیزها.
دارم باد می‌خورم. باد سردی است. و دختری که توی پرونده به او تجاوز کرده‌ام کنار بخاری، نمی‌دانم با چه قرمساقی دارد آدامس می‌جود و فیلم هندی نگاه می‌کند.

همزاد
شعری از فرزانه نادرپور
بود او عریان.
نقاشی‌هایش را دیده‌ام.
آسمان کوچک شد
به بلندای من
"من" در من گم شده
و او پیدا.
25 متولد می شوم
شاید هم 6
جشنی است برپا
به نام من.
به یاد من؟
میترا می خندد
دخترک گریان درونم
تمنای سیب "تو" را دارد.
من گوژپشت می شوم
ناقوس می زنم
در میدان شهر
تو به من سنگ نزدی
و این یعنی چراغ سبز.
من دیوار می شوم
به یاد تو
به یاد دخترک گریان درونم.

بازگشت ممنوع
متنی از نرگس اسدی
می ترسی برگردی.مبادا چشات ازت دلگیر بشه و دلت دیگه نخواد تو رو ببینه و نفست باهات قهر کنه.
میری جلو و بازهم جلوتر.آنقدر که وجودت پر بشه از نرسیدن و دست نیافتن.
یهو دست مغرور میشه.مشتت رو آروم باز می‌کنی. یه قارچ! یادت می آد راهی واسه برگشتن نیست.18 سال قبلیه رو سریع زیر و رو می کنی.همش نرسیدن. دوباره نیگاش می کنی. طاقت نمی‌آری. با شوق می ذاری تو دهنت. این یکی مزه ی ترحم نمی‌ده یا کش رفتن یا شاید تو رو پر نمی‌کنه از دروغ. ممکنه از خودت بپرسی چرا؟ اما وقتی می‌بینی بقیه هم و خیلی زودتر دیگه نمی پرسی.یه دفعه مغزت از کار می افته.دستات داغ می شه.نباید به بیراهه اعتماد می‌کردی.تف می کنی.زودتر از بقیه؟ تلخی این قارچ سمی شیرینی خاک بارون زده رو ازت می‌گیره. کوچیک می‌شی بدون اینکه شهری باشه پشت این دروازه. که اینجا آیینه ای نیست و تو خری. باید برگردی تو 17 سال بعدی . به خودت قول می دی دیگه دلت هوس قارچ بکنه،نکنه؟ و 17 سال بعدی و بعدی و بعدی.

رنگ چشمات
ترانه‌ای از احسان محمدی‌زاده
بناز به رنگ چشمات غوغا به پا می‌کنه
خاک‌های تو کوچه رو از هم جدا می‌کنه
چشم‌های ناز و قشنگت به کهکشون می‌مونه
بزار بگم این ناز، راز دلم نمونه
چشم‌های مشکی ، براق هزار و یک کرشمه
حرف و حدیثی دارند این همه ناز و عشوه
چشم‌های ناز و زیبات، بزار بگم دوباره
خدا کنه که روزی برای من بمونه
حجم سرد
شعری از مهسا حاتمی‌کیا
به گوش می‌رسد
از پشت درهای بسته
ازدحام مبهم،
چشم‌ها خیره بر کاشی‌های خوابیده
در حسرت ردپایی
بر تن خود
گاه
شکست سد سکوت
و گاه
در خاموشی و سکوت
به خود می‌اندیشد
تمام این حجم سرد!
آری
به خود...

روز شصت و پنج سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا! ديشب اعتراض كرديم. می‌خواستم موقعيت ژئوپلتيك آسايشگاه را بگذارم براي روز آخر، اما ديشب همين موقعيت مجبورم كرد كه حرف بزنم. شده‌ام سرخر لاري‌ها چون اندك اعتباري بين بچه ها دارم كه با من دعوا نمي‌كنند و تازه لبخندهايم را شروع كرده‌ام.‌جوري‌كه هيچ‌وقت بحث به بن‌بست نخورد و تمام شود.
گروهان ما 32 انديمشكي دارد . با آن غيرت لري كه من چقدر نسبت به غيرت حس بدي دارم. انگار جوري با اخلاق و هم زيستي در تضاد است.غيرت كه باشد يعني بايد همه چيزهاي ديگر برود. مرحله دوم به خودشان هم گفتم:« آن‌ها عدالت را براي خودشان می‌خواهند» انديمشكي ها زودتر از بقيه با هم اخت شدند. از نظر بدني از بقيه بزرگترند و البته غرور دارند. اين ها كافي‌ست.(11:37) كه گروهان سه را به نام خود بزنند.بچه‌هاي«قلمو» دو تا ارشد در گروهان دارند. دو نفر در توزيع غذا و يك نفر منشي، يعني نصف مناصب گروهان به خاطر همين حق خود مي‌دانند غذا را زودتر از بقيه بگيرند. سرمحل نظافت نروند و جديدا گشت هم نمي‌روند. در كل كم كم دارند از گروهان جدا مي‌افتند. آدم‌هاي مغروري كه بايد كاري به كارشان نداشته باشي. البته بين آن‌ها مثل همه جا آدم هاي آرام و عادل ديده می‌شود مثل احمدرضا دريكوند يا مجتبي خواجه اما آن‌ها هم تا اسم انديمشك مي‌آيد رگ‌هاي گردنشان مي‌زند بيرون و صداي «هل من نفس كش» سر مي‌دهند. من توي ليست آمار وسط انديمشكي‌ها افتاده‌ام و خيلي وقت ها از مزاياي آن‌ها استفاده مي‌كنم با آن‌ها به گشت مي‌روم و پست می‌دهم. وقتي با كسي حرف بزنم مطمئن باش مي‌توانم رويش تاثير بگذارم (چقدر سبك مغزانه، هميشه؟) انديمشكي‌ها به من با ديده احترام نگاه مي‌كنند. ديشب منشي انديمشكي، از33 به بعد يعني آخر انديمشكي‌ها و اول لاري‌‌ها را گذاشت براي پاس (نگهبان). بچه‌ها دلخور بودند اما جهت نداشتند. من به ستوده گفتم و انديمشكي‌ها از دستم دل‌خور بودند فقط چون گفتم، بچه‌هاي انديمشك. ولي خوب آن قدر ذخيره دارم كه زياد مهم نبود. اعتبار مانده، بد نيست.
حالا ستوده هم می‌بيند دارد از دستش در می‌رود. دو سه بار در برابرش ايستاده‌اند به خصوص يك گوريل به نام هادي نظر زرين كه هميشه دارد يكي را تهديد به خرد كردن مي‌كند و البته كثر شأن خود مي‌دانند كه كاري را انجام دهد. يك شورشي به تمام معنا. بقيه‌شان هم دارند از او الگو مي‌گيرند. فكر نمي‌كنم كار زيادي از دست سرگرهبان بر بيايد.( حال كن تحليل سياسي را).
ادامه دارد این روز...

یک سطر خالی بدرقه راهت
بیست و هشتم دی ماه
خانم خندان
این را هم تبریک می‌گویيم

۹ نظر:

ناشناس گفت...

قبلا کارها یه کم بهتر بود یه چند وقته دیگه از اون نوشته های با حال ندیدم می ترسم یه چند وقت دیگه فقط خاطرات مخ رو بخونیم.

ناشناس گفت...

این سطر خالی از طرف سعید توکلی بود؟هاهاها.بیچاره اون

Gerash گفت...

نه ربطی به سعید نداره اون سطر را من نوشته بودم.

محمد خواجه‌پور

ناشناس گفت...

به خاطر این حرفت باید از من معذرت خواهی بکنی اینو جدی میگم و به خاطر این کامنت های زرد و مزخرفی که میگذارین هر چند بدون نام هم میشه فهمید کی نوشته به هر حال
سعید said

ناشناس گفت...

بچه ها گوتا بیاید
دعوا چرا
داستان ها خیلی قشنگن شعر ها دیگه حرف ندارند
با تشکر از آقای کارگر
محمدی زاده

ناشناس گفت...

اقای کارگررباعی قشنگی بود

ناشناس گفت...

يك پيشنهاد
مي توانيد براي جذابتر شدن اين وبلاگ از اتفاقات درون انجمن بنويسيد مثلاً يك گزارش كامل

ناشناس گفت...

in mammad hich kari be joz khatere newisi dar sarbazish nadashte?

ناشناس گفت...

salam avalin bare ke in safharo mikhoonam kheyli etefaghi yeki az bacheha addressesho dad,bad nis vali ziad ham ghavi nis