۱۰/۲۳/۱۳۸۴

الف 254

انیمیشن
شعری از سعید توکلی
گاهی وقت‌ها که بيدار می‌شوم و
شن‌های ساحلی زيبا در دهانم می‌خوانند
يا که می‌گويم سلام
خلط‌های خونی‌ام
دندان‌های پوسيده

گاهی وقت‌ها که بيدار می‌شوم و
از پنجره‌ی اتوبوس
دشتی نقره‌ای
درخت‌هايش را می‌دواند
و نمی‌شود که آويزان کنم هر کابوس را به شاخه‌ای
اين که هی بخوانم
چه کسی را ديده‌ايم
گاهی که توی عکس‌ها خنديده‌ايم
و هی يادم بيايد که هميشه پياده می‌شود
و آرام سکه‌هايش راقسمت می‌کند و
اين که راه می‌افتد پشت به من
و گاهی وقت‌ها که کلاهش را بکشد روی سرش
يقه‌اش، بگيرد گردن نداشته‌اش را
برگردد و نگاهی کند از دور
دوستم
قورباغه‌ايی سبز

گاهی وقت‌ها که‌ زنگ می‌زند از نفس‌های يک خيابان شلوغ
و بگويد
حال برادران شورشی‌ام چطور است
در کوه‌های اطراف.
بگويم مگر که باران ببارد و
بدانيم چه بوده‌ايم
وسهم ماست که از کف دستی آب
در شکاف کوهی نه بلند بشوريم و
کفش بپوشيم و
باز سبز بمانيم
دوست من
قورباغه‌ايی سبز
يا که بگردد در پياده‌روهای شيراز و
چشم‌ها و لب‌ها را قدم بزند
يا که بايستد کنار دکه‌ايی
فال اين ماهش را بداند و
بخندد
سکه‌هايش را قسمت کند
يکی به دست‌هايی
يکی به پياده‌رو
يکی به جدول‌های حل نشده‌ی
پر از قورباغه‌ايی سبز دوستم

گاهی وقت‌ها که نگاه می‌کند
از دايره‌ی چشم پرت بشود
بماند و خاطراتی تنها
در خيابانی با تمام آدم‌هاش
و يا شيراز که آنقدر برگ داشته باشد و
خش‌خش يک برگ
گرما راخاطره‌اي کند کوچک
يا که تمام دست‌ها را دورتر ببيند و
دستکش‌هايی سياه
يا روپوش زنانه‌ايی قرمز
رنگ چشم‌ها را که ببيند
پرت می‌شود چه کسی می‌داند
هوايی بشود
دوستم
قورباغه‌ايی سبز
که زنگ بزند حال برادرانم را در «تنگ آب» بپرسد
و يا اينکه آيا دريا را ديده‌ام يا نه
يا گاهی وقت‌ها که زنگ بزند نصيحتی به دست‌هايم بدهد
که هميشه انگار خودت را تلخ می کنی و
رسم است ريشه دواندن به عمق يک گلدان
سرکوب يک کاغذ با موجی از کلمات
نفوذ انگشتانی مبتذل در پوست سر.
وقتی اين جيغ‌ها از ته دل باشند
خون يک ذهن وحشی
دست را چه پاک می‌کند
و زيبا اين که
لکه‌هايی خشک در خطوط انگشتان

و من که گاهی وقت‌ها زنده می‌شوم
می‌بينم دارم خواب می‌بينم
يا قورباغه‌ايی سبز
که کلاهی را بکشم بر سر.

بلوغ
داستانی از فرزانه نادرپور
كمي جابه جا مي‌شوم. به صندليم تكيه مي‌دهم. احساس مي‌كنم عصا قورت دادم. قلمم را برمی‌دارم تا چيزي بنويسم.
چند ضربه به در اتاقم نواخته مي‌شود و بعد صداي نخراشيده‌ي چرخش در. مادرم با يك كاسه انار دون شده وارد اتاق مي‌شود. مي‌گذارد روي ميز. مي‌رود. نقش‌و نگارهاي كنار كاسه توجهم را جلب مي‌كند. چقدر آشنا مي‌زد.
دانه‌هایی سرخ در کاسه گل مرغی.قاشق پر از انار را برداشتم چشمانم را بستم و آنرا آرام آرام بردم به سمت دهانم. مانده بودم بخورم؟....نخورم؟....خوردم.
هوم...حدسم درست بود. مزه‌ي خون مي داد. آخرين باري كه خون خوردم يادم هست در تولد 15 سالگيم بود. مزه‌اش هنوز زير زبانم هست.
چشمانم را باز کردم. ته ظرف چيزي داشت تكان مي‌خورد. با دقت بيشتري نگاه كردم. چیزی شبیه چند كرم که با سرعت زیادی تکثیر می‌شدند و غشاي چسبناكی که آنها را احاطه كرده بود در هم مي لوليدند. ياد ژله‌اي كه پارسال مادر بزرگم برايم درست كرده بود، افتادم ( با مغز روباه و يك كرم حلقوي كه در دستشويي خانه‌شان روزگار مي‌گذراند)
با حرص و ولع تمام مشغول خوردن شدم. تمام مزه‌اش به اين بود كه آنها را قورت بدهم.
ناگهان ياد وجدانم افتادم. آخرين بار كجا ديدمش؟....
آهان....ديروز بر روي نوشته‌هايم راه رفت و با عصبانيت تمام تف به صورتم انداخت. من هم او را در قوطي خالي فشنگ رو ي ميز زنداني كردم. حالا يادم آمد كه آن صداي ضعيفي كه در تمام طول شب گريه مي‌كرد متعلق به چه كسي بود.
رفتم سراغ قفسه‌هاي كتابم. يك كتابخانه‌ي بزرگ با كتابهاي چرمي كت و كلفت قطور. هميشه از اون كتابا مي‌ترسيدم. يكي را به دلخواه برداشتم. رويش به اندازه‌ي يك بند انگشت خاك نشسته بود.
از آن خطي ها بود.روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: black,grey.choose a best. به شناسنامه‌اش نگاه می‌کنم....نویسنده: unknown
هوای اتاق سرد شد اما در اتاق كه بسته بود.! چیزی در حال تغییر بود. ناگهان سايه‌اي سفيد(شايد هم سياه) از همان كتاب خارج شد. سايه‌ي هيتلر بود. هول كرده بودم. چيزي در من مي‌لغزيد: سلام فاشيستي....سلام فاشيستي...
مرتيكه‌ي نصف سبيل خودش هم مي‌دانست از او حساب مي‌برم. دستانم را گرفت و برد. مرا با خود برد. به سياه چاله اي جهنمي...كثيف...تاریک....سرم را بردم جلو....كوره اي گرم ....گروه گروه انسان در آن ريخته مي‌شد.
دختركي با لباس توري سفيد نگاهم مي كرد. معصوم بود و ناز...چشمانش گفت:بيا.......نگاهم را از او گرفتم. او هم رفت. ولي صدايش هنوز در من مانده.
كتاب را محكم می‌بندم. در اتاقم هستم.تنهاي تنها.
چاقويی را از كشوي ميز برداشتم. تيز بود و یادگار پدر. بالا بردم آنرا. و با تمام قدرت بر سر فرود آوردم.
نعره زدم. مايعي لجنی همراه خونم بيرون زد. جمجمه‌ام را شكافتم. يك عالمه موجود ريز بدبوي چندش آور از سرم خارج شد.
شيشه اي خالي برداشتم و همه‌ي آنها را در شيشه ريختم تا هر وقت دلم براي دوران سگیم تنگ شد نگاهشان كنم.
کمی جابه جا می شوم. قلم را می گذارم.....براي امشب بس است.
چند ضربه به در اتاقم نواخته مي شود و بعد صداي نخراشيده‌ي چرخش در...
مادرم وارد اتاق مي شود با يك كاسه انار دون شده.

خراب آباد دل
شعری از پروین اردیش
یک بغل گل‌بوته در دامان آغوشم نریخت
یک قدح لبریزییِ در جامِ مدهوشم نریخت
او حریقی ارغوانی در دلش دارد ولی
وای بر من، پس چرا بر رویِ مه‌پوشم نریخت
باغبانی کردنش نازم که در اوج از عطش
آب در گلدانِ از خاطر فراموشم نریخت
سال‌ها بگذشت و در ویرانه‌ای متروک درد
خون گرم از شکوه‌‌ای دل از بناگوشم نریخت
انتظارم کشت در گلزار مستی ای دریغ
آبشاری بود و بر مرداب خاموشم نریخت
شب که می‌رفت از برم غم‌ساز مشکی مردمک
آبرو از بغض با فریاد چاووشم نریخت
در عبور از سایه‌روشن‌های مرگ از زندگی
طرح سیلی زیر نرگس‌ های آغوشم نریخت

یک رباعی از مصطفی کارگر
خوشبخت اناری‌ست که سارا بخورد
رد ازل سیب به دریا بخورد
به‌به!‌چه افاضه‌ی عجیبی کردم
ای کاش سرم به سنگ خارا بخورد
24/8/84

روز شصت و چهار سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
اينجا خاطره‌ها را پاكنويس مي‌كنند. مسخره است نه؟. دفترهايي دارند كه توي آن پر از اسم دخترها و عشق و شعرهاي فريدون مشيري‌ست. پر از آخ و واخ‌ها كه آدم خنده‌اش می‌گيرد. قلب‌هاي تير خورده ، پروانه‌ها و البته شمع‌هاي نيم سوخته. پر از نقاشي زن‌ها و دخترهايي كه آن قدر قشنگ و اثيري و تكراري هستند كه بچه‌ها مي‌ترسند به آن‌ها دست بزنند اگر شكل واقعي‌شان وجود داشته باشد. همان تصوير زن كه غير واقعي و تقلبي‌ست و در ذهن همه ماست.
همه از اين دفترها دارند كه توي آن بايد بگويي آه از عشق دارم می‌گدازم لطفاً روي من بنزين بريزيد و يا انتظار و عشق هاي مشروع مثل مادر يا همان « نه‌نه من گشنمه خودمان» مي‌بيني وقتي اين حرفها باشد قشنگي در آن‌ها حرف اول را مي‌زند. اين طوري خط خوب خيلي خيلي طرفدار دارد و نقش‌زن‌ها« كپي كارها» فقط توي آسايشگاه می‌نشيند و نقش مي‌زنند تا بعد يك دفتري باشد كه بيافتد كنج يك صندوق خانه كه فكر مي‌كنم فقط نام هاي زير آن مي‌تواند حامل چيزي باشد. چيزي كه ما را از آن آينده به اين حالا ببرد. و گرنه پروانه‌ها هيچ بال ذهن ما نخواهند شد.بعد از آن شعرخواني مجبور شده‌ام توي دفتر چند نفر از بچه‌ها بنويسم. نوشته‌هاي من با اين خط افتضاح. لكه‌اي بر آن قشنگي ها خواهد بود. كه آدم‌ها به جاي ديدن خط‌هاي منحني‌هاي زيبا به آن توجه كنند و كاش بخواهند و كمی‌در ديوانگي‌هاي ذهن من شريك شوند.11:31

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آقای کارگر
واقعا ام خوشبخت اناریست که سارا بخورد
قشنگه و دلنشین
احسان محمدی