۹/۰۴/۱۳۸۴

الف 247

آشنایی
داستانی از نرگس اسدی
روز پنج شنبه بود و من داشتم دنبال کلاس نهضت می‌گشتم واسه مادربزرگم .اتفاقی سرازخانه ی فرهنگ درآوردم.راسیتش من تا حال اونجا نرفته بودم.یواش یواش از پله ها بالا رفتم تا رسیدم بالا.اون بالا یه چندتا اتاق بود ویه میز.یه قفسه و یه کمد پر از کتاب هم اون بالا بود. نگام افتاد به اتاق بغلی که پر بود از درام و موسیقی جات(که من اسماشونو نمی دونم!)تو این فکر بودم که اسم مادربزرگمو توی کلاس موسیقی بنویسم یهو یه خانمی جلوم سبز شد و گفت:
انجمن یه 15 دقیقه ای هست که شروع شده! و اتاق روبه روییه که درش بسته بودو نشونم داد.گفت بچه ها اینجان. خواستم درو باز کنم که دوستمو دیدم شاید اونم اومده بوده واسه مادربزرگش توی کلاس طراحی ثبت نام کنه.خلاصه این که حالا ما شده بودیم دو نفر.دررو باز کردیم و رفتیم تو.رو صندلی سومیه کنار دیوار نشستم . دوستم هم اومد کنارم نشست.رو صندلی چهارمیه.
دل تو دلم نبود!می خواسم هر چی زودتر آقای عالمی رو ببینم.زیر چشمی به اونایی که دور میز نشسته بودن نگاه کردم.ولی کسی رو که قیافه اش به پوآرو بخوره رو پیدا نکردم.هنوز داشتم با خودم کلنجار می رفتم که یه صدایی گفت خودتونو معرفی کنید!خدایا من کی بودم؟ کدوم یکی از idهامو باید می گفتم؟آخه کمکم داشتم رکورد کسری رو می شکستم با این ایدی ساختنم.به دوستم گفتم اول تو .اونم اول گفت !تازه فهمیدم که باید فامیلموبگم.خطر از بیخ گوشم گذشت نزدیک بود ایدیمو لو بدم! کلی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که حتما بچه های تاپیک ادبیات اینجا جمع شدن!شاید گراش و مواج هم بودن!خدایا چی شد؟یه دفعه همه عصبانی شدن و به هم متلک می انداختن!آماده شدم که برم آخه نمی خواستم قاطی دعواشون بشم شاید هم می‌ترسیدم! نمی‌دونستم دعوا سر چیه!از دوستم پرسیدم که چرا اینا یه دفه اینجوری شدن؟گفت مگه نمی بینی؟دارن شعر نقد می کنن!خیالم راحت شد. باز همون صدایی که اسممو پرسیده بود که بعدا فهمیدم آقای مواج بودن و برعکس اسمشون دوست دارن شعرا و متن ها با آرامش خونده بشه گفتن: نظر شما چیه؟مونده بودم چی بگم.دوباره از دوستم خواستم که اول اون نظرشو بگه!اما بدجوری زد تو ذوقم و گفت نظری نداره!منم خواستم همینو بگم اما دیدم خیلی ضایع است خلاصه اینکه گذشت و نقد شعرا تموم شد!کم کم جلسه هم تموم شد.تو این فکر بودم که نوشته هامو بیارم اینجا!آخه خیلی وقت بود که دعوا نکرده بودم.داشتم می رفتم که یکی از اعضای انجمن یه برگه ای رو بهم داد.نیگاش کردم و تازه فهمیدم کجا اومده بودم!

ثانیه‌های سرگردان
شعری از سهیلا جمالی
هنوز ثانیه‌ها
برای رد شدن از خیابان تکرار
به دنبال هم می‌دوند
و هم چنان
تردید در تعقیب آن‌هاست
در چهارراه بی‌انتهای
انتخاب
به هم چنگ می‌اندازند
و هر کدام به راهی
در خیابانی
با تردیدی
از انتخاب
گله منداند
و در کنار چراغ چشمک‌زن
با غریبه‌ای از آن سوی فاصله‌ها
به راه خود ادامه می‌دهند
و غریبه‌ آن‌ها را به سوی
دریا روانه می‌دارد
آیا دریا خاموش است و
صبور؟
آیا مواج است و
پرخاشگر؟
آیا در هر صدفی
دُری‌ است گرانبها؟
يا تکه سنگی است
بی بها؟
سهیلا جمالی

... و عشق
متنی از سمیه پارسا (دانشگاه گراش)
عشق
صحنه زیبای زوال است.
گمشدن در نیستی و رویش دیگری در خود
مرگ
صحنه زیبای عشق است. گم شدن در خود، فرار از خاک
خاک
پرده بی‌تمنای زمین است. گم شدن در زشتی
و زشتی
عبای پیرمرد گوژپشت آرزوهاست. حسرت رویش خاکی‌ها‌ست
خاکی‌ها
نماد بودن در سیاهی است
و سیاهی
خط قرمزی برای دانستن، برای فهمیدن و برای دیدن ونه! شاید خط مشی است برای گریز؛ فرار از خود
و خود
جان شیفته و گریخته، معشوق بی‌نیاز، یار گم شده، زنجیر گسسته، ریسمان پوسیده، پوسیده! نه هنوز دست پینه بسته‌ای است برای رسانیدن.
هنوز رنگی است برای شانه‌های فراموش گشته و لرزان عشق و یا شاید نفسی در گلوی چاووش عشق.
و عشق
حرف نانوشته میل، غاصب لحظه‌های هوس
و عشق
گریزگاه امن گریز، گل پژمرده، یاس‌های کبود، بنفشه‌های رویش ‌یافته و سبد
سبدِ خشک وصل و لقا، پوچ و تهی گشته
و لقا:
رویای وجود الماس‌ها، نگین‌های خاکستری،‌بور، زرد
و من
معصومیت از دست رفته، تهی گشته، فریاد بی‌طنین،‌نگاه تشنه و چشمان آلوده؛
و تو ....

شیر
شعری کودکانه از الهام انصاری(10 ساله)
من شیرم و من شیرم
خوشمزه و لذیذم
غذای کاملم من
خیلی برات مفیدم
من شیرم و من شیرم
سلامتی می‌آرم
مصرف کنید هر روز
سه لیوان شیر تازه
روز پنجاه و نهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام! امروز اسلحه داشتم. بعد از دو ماه آخر دست ها به سردي سلاح آشنا شد. نمي‌دانم چرا همان وقت مي‌خواستم با تو حرف بزنم يا همه اش فكر می‌كنم. وقتي كه دست‌هايم را محكم به روپوش مي‌كوبيدم و می‌گفتم:«يك هفت هشت» و اين حركت اول پافنگ است. اما فرصت نشد از صبح كه اسلحه دادند همين طور اين چهار كيلو را حمل می‌كرديم تا همين يك ساعت قبل. گفتم شايد معاف از رزم هستم اسلحه نگيرم. اما{6:11} گرفتم زياد فرقي نمی‌كند. بودنش جوري نيست كه آدم را اذيت كند. هر چند بچه ها از مزاحمت اسلحه می‌نالند.اما عصري كه تنبيه‌اي ژ3 را روي دست گرفتيم، سنگيني‌اش قابل لمس بود. اصلا شايد تنبيه به خاطر همين بود فقط.
شماره تفنگم 48 است. توي يك فرصت كامل برايت مي‌نويسمش. می‌خواستم ظهر اين كار را بكنم اما نشد. با آن دمپايي هاي مسخره يك نوك‌پا زدم كه فكر كنم زمين را چند درجه اي جابه جا كرد. دمپايي ام كف و پاشنه ندارد اما مال من است و دوستش دارم. انگشت شستم داغان شد. دمپايي‌ام را عوض كردم و پوتين راست را هم نمي‌پوشم. فرصتي‌ست براي تمارض، ولي فكر نكنم اين كار را بكنم. عصر يك چيز مشخص شد رابطه‌ام با ستوده قابل تكيه است. ولي طاهري چندان از قيافه ام خوشش نمي‌آيد. يكبار كه از خوانندگي جزوه بركنارم كرد و حالا هم گفت:«مي‌تواني خودت را حفظ كني» گفتم:« سعي می‌كنم» تكرار كرد و تكرار كردم. گفت بشين و فرصت گروه موزيك پريد.6:52 شب
روز پنجاه و نه
سلام دايانا!
گفتم براي اينكه يادم نرود برنامه غذايي را بنويسم. از امروز آشپزخانه هم نمی‌رويم و حس مهربان تري نسبت به غذا خواهم داشت. امشب سويا بود. غذايي كه اكثر بچه‌ها از آن می‌نالند. اما سخت ترين بخش سويا يا همان كتلت شستن ظرف آن بدون ريكا و اسكاج است. من كه گذاشته ام كه مرور زمان چربي‌ها را حل كند.
اما اعتصاب من فرداست. «عدسي» با نام مستعار آب زيپو كه سعي می‌كنم هر جوري است از زير آن در بروم. توي اعتصاب يعني فقط نان خالي می‌گيري. ديگر چيزي توي ساك پيدا می‌شود كه ساك من معمولاً پنير دارد هر چند كه حالا وضع خوراك بهتر شده و فشار كار هم كمتر ، كمتر به آن‌ها سر می‌زنم و سعي می‌كنم براي توسعه روابط با سرگروهبان‌ها استفاده كنم.
در عصر گشت شهر نان محبوب‌ترين خريد سربازها بود نان باشد بقيه‌اش جور مي‌شود. اما تكه خوب نهارهاست كه شامل انواع چلو و پلو است و مشكل آن هم توزيع گوشتشان است كه ما بي پارتي‌ها مجبوريم از خير آن بگذريم. دعواي سر غذا هم چيز عادي‌ست. توي صف زدن‌ها، اعتراض‌ها و هو كردن ديگر شده غذاي روحي ما، كه جدا شدني نيست از غذا خوردن.7:07

۸/۲۶/۱۳۸۴

الف 246

برای همیشه
شعری از یوسف سرخوش
آن روزی که تو هم بودی و من
در همان کافه قديمی
که هميشه شلوغ بود
با کاغذ ديواری های خاکستری
و چشمان خسته‌ی مردم
و دود قليان و سيگار های فراموشی اعصاب
و همان نيمکت کنده کاری شده.
دو تا نسکافه
و پيشخدمت شمع را روشن مي‌کرد
و مي‌گفت:
کيک شکلاتی نمي‌خوريد؟
و تو :
نه، اين شمع را خاموش کن.
و من با مشت به روی ميز،
خستم ، همه چی تکراری شده، بايد جدا شويم
و تو سيگاری روشن
و من برای هميشه خاموش.


حضور
داستانی از نرگس اسدی
چشامو آروم باز کردم.یهو یه چیزی از کنارم رد شد!یه سوسک.منتظر بود که جیغ بکشم.اما من فقط نگاش کردم.بالهاش همرنگ چشای تو بود.راهشو کشید و رفت. دلم هوس چایی کرد رفتم سر یخچال با دیدن شیشه‌ی شیر یاد تو افتادم! مثل این شیر پاک و سفید بودی. یه نفس همه شو سر کشیدم. تو رو تو وجودم حس کردم. نمی‌خواستم این مزه‌ی شیرین و خراب کنم چایی نخوردم. رفتم توی حیاط. همیشه قیافه‌تو توی ابرا مجسم می کردم اما هیچ ابری نبود. می‌دونستم اگه وایسم این سردی بیشتر از عشق تو تو من نفوذ می کنه. و من اینو نمی خواستم. پریدم توی اتاق. یه چیزی زیر پام له شد! باز من یاد چشمای تو افتادم.
خیلی وقت بود باهات حرف نزده بودم. یادته وقتی مرغ عشقم داشت می‌مرد چقدر گریه کردم؟ اما الان می‌فهمم که تو چرا می خندیدی چون صدای جیرجیر جیرجیرکی که ازفرط سرما اومده بود تو اتاق رو می شنیدی! شاید حس‌شو می‌فهمیدی! پنجره رو باز کردم. باد سردی پیچید توی اتاق. حس کردم بوی تو رو می ده! مهم نبود که تو بوی عطر گل می‌دی و باد بوی بارون. مهم این بود که بوش مثل بوی تو پر از خاطره است. دلم می‌خواس طعم بارون توی تمام بدنم بپیچه.نفس عمیقی کشیدم. با تمام وجودم تو رو حس کردم. دلم بیشتر واست تنگ شد.
یه حسی بهم می گفت برگشتی. نباید منو این شکلی می‌دیدی. رفتم جلو آینه. این خواب نبود.
من بودم تو بودی و باز هم من بودم اما تو نبودی به پشت سرم نگاهی انداختم نه تو بودی و نه من
من در وجود تو گم شده بودم اما تو در چه؟


سه شعر کوتاه از محمدامین نوبهار
1
مورچه‌ای خوابیده است
توی جنگل آمازون
اما مورچه‌ای روی نقشه جای ببرهای بنگال خوابیده است.
2
وصف نمی‌توان کرد دیروز را
اما می‌دانم
که دیروز
روزی بود
3
سهم من از سفره
تکه نانی است و چیزی دیگر
و نیز
فهم من از سفره
 15/8/84


پشت پرده 1و 2
داستانی از فاطمه نجفی
1
-: يواش، صدات به اندازه كافي تو گوشم زنگ مي‌زنه
-: اصلا دلم مي‌خواد داد بزنم
-: آرومتر
-: چقدر ديگه آروم،هميشه آروم، مي‌ترسم با اين آرامش هم منو بكشي. بيا و اين كارد رو بگير و خودت و منو راحت كن.
-: مسئله را از اين حادتر نكن.
-: تازه فهميدي وقت كردي اسفند دود كن.
-: بسه ديگه، مگه نمي‌گم آروم حرف بزن. آن قدر هم اين وسايل را به هم نزن.
-: باشه،فقط يه سوزن به خودت بزن يه جوال دوز به مردم.
-: خفه شو.
-: نميري از اين همه استعداد و نبوغ.
-: بيا و با فروش خونه موافقت كن.
-: و اگه نكنم، بعدش خودت هم بلند حرف نزن.
-: اگه از همون روز اول مي‌شناختمت عمراً كه سند خونه رو بزنم به نامت كه حالا اينطور بشه.
-: مشكل فروش خونه نيست، بي‌عرضگي خودته.
-: حرف اضافه نزن
مهمان با صداي بلند گفت: آقاي محمدي اومديم با هم باشيم، خواهش مي‌كنم تو زحمت نيافتيد.
مرد و زن هر دو وارد اتاق شدند.
-: خوش اومديد، آقا شهاب لطفاّ پذيرايي كنيد.
-: چشم خانم
مهمان-: خانم خواهش مي‌كنم زحمت نكشيد.
-: نه اين حرف چيه، وظيفه‌ام، فاميل‌هاي آقا شهاب مثل فاميل‌هاي خودم هستن
( زن با گفتن اين كلمات به آشپزخانه رفت)
-: خوب مشخصه كه زندگي خوبي داري.
-: بله
-: خوب خدا راشكر.
-: ممنون، يه لحظه، الان خدمتتون مي‌رسم.
( مرد به آشپزخانه رفت)
2
مرد دستمالي از جيب كتش بيرون آورد و اطراف لبش را پاك كرد. ديگران نيز چنين كردند. بحث آغاز شد.
رئيس جلسه: آقايان محترم، نظرتون راجب احداث اين جاده چيه؟
يكي گفت: به نظر من با احداث اين جاده موقعيت خيلي جاها به خطر مي‌افتد.
كارشناس بعدي ضمن پاك كردن كتش گفت: آقا جان، كدام موقعيت، حرف يه بودجه است رئيس جلسه داد زد. آقايان مشكل شما اين چيزها نيست. مسئله اين است كه شما فكر مي‌كنيد هنوز تو .... بربريت به سر مي‌بريد.
دیگری گفت: توهین نکنید.
بعد از مدتي درگيري جلسه به تعويق افتاد.
مرد مشغول خواندن روزنامه بود. دختر كنارش نشست. بابا چي نوشته؟!
-: راجع به احداث جاده است.
-: مي‌شه بلند بخونيد
مرد عينكش را تنظيم كرد و شروع به خواندن كرد «براي احداث جاده جديد، دولت از چند كارشناس مختلف اقتصادي استفاده كرد و در انتهاي جلسه از سوي كارشناسان تصميم به احداث جاده گرفته شد.»
 20/8/84


روز پنجاه و هفت سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا! آمده‌ام و اينجا هستم ديگر. وقتي آدم از مرخصي مي‌آيد كمی‌دل‌گير است . من هم حالا تقريباً اين طوري هستم اما بعد كم كم درست می‌شود. {7:33}خيال مرخصي بعد می‌آيد روز شماري‌ست ديگر. فكر كن 30 روز ديگر تا پايان دوره.
اما حالا بايد پاك كني و فراموش، فراموش كني كه آن دخترها گفتند : واي چقدر كچل است!! فراموش كني كه هيچ شبي را نخوابيدي و اينجا بايد 9 شب خواب باشي. فراموش كني كه توي پيتزا ناپولي اسمال گفت كه رودي كه مي‌‌خواهد توي آن شنا كند را انتخاب كرده و حالا يادت بيايد كه تو رودت را گيج كرده‌اي و او هيچ راهي به تو ندارد. اين هم بايد اينجا پاك شود. پاك شود كه تو امروز رفته بودي توي قالب يك شاعر فراموش كني كه 12 ساعت از كنار كامپيوتر تكان نخوردي تا الف تمام شود. و توي آن همه ثانيه چقدر زمان فشرده شده بود. فراموش كني كه صادق را درست نديدي كه از او درباره رودت سئوال كني حتي دايي علي را هم نديدي و اينجا همه اين‌ها به ذهن فشار می‌آورد و تو بايد پاكشان كني. پاكن‌هايت سرشار. اما هنوز نمي‌شود. زمان تنها پاك‌كن اينجاست.
بدجور ديگر خوابم می‌آيد كار من بر عكس است خواب‌هايم را مي‌گذارم براي اينجا. نمی‌خواهم لحظه‌هاي آنجا هدر برود. اما جاي حساس هدر رفت من خوابم برده بود وقتي كه نبايد.7:36
روز پنجاه و هشت
سلام دايانا! هنوز به آنجا فكر مي‌كنم. چندان بد نيست ولي فقط خيال است و اين كار را كمی‌سخت می‌كند. كسي نيست كه به او بگويي به چه فكر می‌كني عادت كرده بودم همه چيز را به بچه ها بگويم حتي حسمان از يك چراغ خاموش را هم مبادله می‌كرديم. اما اينجا كسي نيست. گاهي خودم را توي اين يادداشت ها می‌ريزم اما اين هم دارد تكراري مي‌شود و اين خيلي بد است. تو شايد بتواني با نخواندنشان خودت را راحت كني اما من زجر می‌كشم كه حرفي ندارم كه برايت بگويم. بايد بگويم اين مرخصي چيزها را بهم ريخت آخر توي اوج بلاتكليفي تمام شد. هم خودم هم اسمال هر دو برايم مهم بود. اما انگار وسط اخبار برق برود. می‌داني دارد اتفاق مي‌افتد اما نمي‌داني چه چيز. و اين طوري ديگر نه هيچ چيز خوانده‌ام حتي آخرين شعرهاي سعيد. نه چيزي نوشته‌ام، نه حال خوردن دارم نه حتي نماز قضا خواندن. قرآن هم تا آخر شعبان ختم نمی‌شود. فقط و فقط گاهي به آنجا فكر می‌كنم و گاهي به هيچ چيز. شده ام مثل بقيه كه خيلي به خانه فكر می‌كنند. اما قول می‌دهم درست شوم. می‌توانم. فقط دو تا خبر می‌خواهم اين كه برق بيايد. براي اسمال می‌شود اما براي من سيم ها قطع شده.
خوب! واقعا دلم می‌خواهد برايت بنويسم. اما هيچ چيز براي گفتن ندارم. دارم ولي ارزش نوشتن ندارد. چيزهاي سطحي كه با آن كنار آمده‌ام‌ديگر . ببخش كه اين طوري شده‌ام. شب خوش! 7:14 شب

۸/۲۰/۱۳۸۴

الف 245

ناشناس
داستانی از علی داوری‌فرد
آن مرد مرد. آن مردی که کسی نمی‌دانست چه کسی است و از کجا آمده ‌است و در آن شهر چکار داشت. آن مردی که فقط صبح ها کفاشی می‌کرد ودیگر کسی نه او را می‌دید و نه به فکر او می افتاد دیگر در بینشان نبود. آن مرد اسم هم نداشت و وقتی که اتاق زیر شیروانی خانه‌ای مخروبه را اجاره کرد به صاحب خانه گفته بود که می توانید مرا جان صدا بزنید و صاحبخانه هم دیگر اصرار نکرده بود. آن مرد در یک شب سرد زمستانی مرده بود. اما وقتی به سراغ بدن متعفن شده‌اش آمدند دیدند هیچی ندارد که با آن خودش را گرم کند. آنهایی که به سراغش آمدند دیدند که تنها وسیله ای که اتاقق سرد و نمورش را روشنایی می بخشید فقط شمع بود آن هم شمع درجه دو. آن مرد در زمان حیاتش می توانست معروف باشد می‌توانست در بهترین خانه‌ها زندگی کند، بهترین غذاها را سرو کند بهترین و زیباترین دخترها را به همسری برگزیند به زیباترین مناطق دنیا سفر کند . اما نکرد چرایش را هم کسی نمی‌داند.
آن‌مرد مرد . گمنام هم مرد و حالا که معروف است هم گمنام است . آن مرد کتاب می‌نوشت چه وقت هم کسی نمی‌داند . او چهار کتاب نوشته است که حالا آن را چاپ کرده‌اند در حالی که زیر عنوان و جلو نویسنده‌اش نوشته‌اند ناشناس و باز هم در پرانتز نوشته‌اند می‌توانید آن را جان بنامید .
آن مرد تمام دارایی‌هایش را این طور تقسیم کرده بود یک دهم برای صاحبخانه و بقیه هم برای آموزش و پرورش کودکان بی سرپرست.
آن‌مرد فقیر و ناشناس مرد ولی با کتاب‌هایش زندگانی بخشید.
4/6/84

ردپایی در آسمان
شعری از فرزانه نادرپور
زندگي
آهنگ انتظار بر لبه ي يك پرتگاه
وتو چتر بازي آماتور
سقوطي آزاد
و تجربه ي لذت پرواز
در ته دره ي زندگي ...
انتظار،آهنگ خود را در ضربان زمان مي نوازد
و تو تا اوج نيستي مي رقصي
ردپايی‌‌ست در آسمان
حسي،دستي،نگاهي
در اوج نيستي زندگي هست نوري؟اميدي؟!
شايد بايد باور كرد پرواز را...

دوباره
شعری از فرزانه نادرپور
روزي درختي ، سايه اي
ديروز درختي، باري ، سايه اي
امروز سايه اي ، سايه اي، سايه
فردا هيچ
نقطه سر خط
دوباره مرور كن.دوباره درخت شو

چشم‌ها
طاهره رحمانیان
دیروز چشمهایت را دوست داشتم
به رنگ دریا بود
اما امروز دوستشان ندارم
چون به طعم دریاست!

پرواي پروانه
شعری از مهسا حاتمی‌کیا
رخنه اي در تاريكي
پژواك صداي من
گوش فرادار
در درونم پرواي پروانه هاست
لرزش انگشتانم
استحكام تو را مي جويد
سرشار از بودن
اما
خسته از ماندن
رخنه كردي در درونم
بودم از بودنت
پذيرفتم ميوه ي عقل را از دستانت
آه
كه چه دردناك بود
بارور شدم از باورت
يقين بخش به باورم

فصل خاکسپاری
شعری از یوسف سرخوش
پاییز مرگ است
فصل خاکسپاری معشوق، تو و عشق است
اینبار عشقم را به مرگ خواهم باخت
عاشق خواهم شد
و تیشه بر زندگی ام خواهم کوفت.


پرواز
شعری از سارا رحمانیان
پرواز كردي در شام آخرت .
تو روياي پرواز را گمان ندانستي
و با بالهاي مناليزا پريدي.

فرود
شعری از سارا رحمانیان
آرام بال‌هایم را می‌بندم
و نفس‌زنان فرود می‌آیم
دراز می‌کشم ...
تمام این حجم آرام می‌گیرد
به خواب می‌روم
می‌دانم این بار هم خدا ندید
من چه کردم ....


آرامش دوگانه
یادداشتی از محمد خواجه‌پور
با نگاهی به شعر فرود/ سارا رحمانیان/ الف245
فضای شعر آرامش است اما اضطرابی در زیر پوست شعر وجود دارد. این فضا البته در برخی قسمت‌ها می‌توانست قوی‌تر از این پرداخت شود. دوبار استفاده از «آرام» کمی از ضربه و حس این واژه را گرفته است. با حذف آرام اول تاثیر آرام گرفتن دوم بیشتر می‌شود.
ضمیر «این» به فرمی استفاده شده در ساختار زبانی شعر امروز خیلی کاربرد دارد و دلیل آن جزیی‌نگر کردن اشارات است. اما در اینجا کمی فضا را محدود کرده و «این» آرام شدن را تنها به سطرهای پیشین محدود کرده است. «تمام حجم آرام می گیرد» گستردگی آرام شدن را نشان می‌دهد. و اشاره «این» فضا را محدود نمی‌کند
جای «فرود» من «فرو» را پیش‌نهاد می‌دهم (البته به خوانشی که از سطر ما قبل آخر خواهم داد) که چون فرود به شکل طبیعی خوانده می‌شود ولی فرو عمق بیشتر به این هبوط می‌دهد.
اما کنش اصلی شعر در سطر «می‌دانم این بار هم خدا ندید» اتفاق می‌افتد که زیر خوانشی هم دارد که این بال زدن و فرود آمدن پیش از این نیز حادث شده است و ندیدن خدا می‌توان دو تحلیل داشته باشد یکی دور نگه داشتن خود از دیدن خدا که می‌تواند نشانه گناه باشد و گریز از نگاه خدا، و دیگری لحنی دعایی و تمنایی دارد. یعنی تلاش‌های پیشین برای دیدن شده توسط خدا بوده ولی این بار هم خدا ندیده است. که هر دو خوانش متضاد امکان حضور در شعر را دارد.
البته سطر پایانی با توجه به قوت سطرهای پیشین ضعیف‌تر است فرود شعر در سطر چهارم اتفاق افتاده و یک فرود مجدد ضرورتی ندارد. خصوصاً آن سه نقطه پایانی که من همیشه در شعر مدرن مخالف آن بوده‌ام این فضای سفیدسازی در ذات شعر مدرن است. اینجا باید ؟ یا ! قرار می‌گرفت تا نوع خوانش «چه» مشخص می‌شد. اینجا «چه» تاکید است یا چه پرسش .
اما شعری در کل شعر موفقی است. شعری با امکان یک خوانش دوگانه گناه/عبادت.


روز پنجاه و هفت سرباز روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا
صبح بي‌خيال پادگان، زدم و رفتم طرف مسعود. استقبال خاصی توي دانشگاه ازم نشد و تعارف‌ها مثل هميشه تكه پاره مي‌شد. حس كردم از آن شاعرها بايد باشم كه براي بشريت گوز گوز كند از آن پيامبران بي تلفن.
مسعود يادش رفت كه بچه‌ها را معرفي كند اما همه، جوري صميمی‌بودند چه آنها كه قبلاً ديده بودم چه آن‌ها كه جديد بودند. من هم شدم يك دانشجو حتي بيشتر از آن روزها كه بودم. توي جلسه هم مثل يك ميهمان ازم پذيرايي كردند. من هم طبق معمول پررو شدم و خيلي حرف زدم شايد بيش از دهانم اما فكر نمی‌كنم خسته شده باشند حداقل چهره‌ها اين طوري می‌گفت و اين كه از صدايم تعريف كردند. خودشان شعرها را تند تند و بدون حس می‌خواندند و شايد نديده بودند يك نفر به نوشته خودش احترام بگذارد.{5:36}
مي‌خواستم اولش از خوش تيپ نبودن خودم معذرت خواهي كنم اما خوب زياد سه كاري نكردم همان پلاستيك لباس هايم كافي بود. نهار را توي سلف با تيپ‌ترين آدم بخش زبان خورديم و آمدم توي پادگان. دوباره اينجا احساس پيامبرهاي بي تلفن را پيدا كردم. ستوده پرسيد و گفتم كتاب شعر دارم. توي نگاهش جوري تحسين بود. اين طوري با وجود 7 ساعت تاخير پيه تنبيه به تنم ماليده نشد. اين هم از مزاياي پيامبر كلمات بودن است.6:56
روز پنجاه و هفت
سلام!
اسمال گفت: « اين» سعيد سعي كرد خود را عادي نشان دهد. كاش بنويسد چه حسي داشت. من خوشحال شدم. مثل اينكه دوستت دست تكان داده كه سوار تاكسي زندگي بشود و برود و داري نگاه می‌كني شايد خودت هم دست تكان داده‌اي اما بعد خوابت برده ، وقتي گفتي خوابت برده همه با تعجب نگاه كردند و شايد توي دلشان گفتند: «باز هم ، برو تو هم» و من به مسخره قضيه گرسنه ماندنم در راه عشق را می‌گفتم. شايد اصلا زنگ نزده كه احتمالش هم زياد است و شايد هنوز گيج است يا فكر كرده مسخره می‌كنم.
اسمال سر كارمان گذاشته بود. چون سعيد نشسته بود اين گزينه را از همان اول حذف كرده بودم اما خوب شد. اين طور بچه هاي 9 با هم صميمی‌تر می‌شوند يك جور ازدواج فاميلي ست شايد ولي دلم براي اين رويا مي‌سوزد. خيلي سخت است نه گفتن فكر كنم. تازه بيش‌ترين ضرر را ما مي‌كنيم كه ديگر سينما تعطيل می‌شود. اما می‌گويد: بله جوري انگار مجبور است انگار ما هم ازش می‌خواهيم. اما من هم ضرر كردم روياهاي شعري‌ام بايد برود شناسنامه‌اش را عوض كند.7:06

۸/۱۳/۱۳۸۴

الف 244

پست سوم
داستانی از سعید توکلی
ببين سرباز! فکر کن سر پست هستی. ميبينی يکی از دور مياد طرفت. حالا نميدونی که فرمانده است. طبق دستور چکار ميکنی؟ گلنگدن رو ميکشی تير اول رو ميزنی وسط سينه. حواست باشه سه تا تير جنگی داری بقيه مشقيه. خوب چشماتو باز ميکنی. ميبينی هنوز داره مياد. تير دوم کجا؟ شکم يا زير شکم. باز هم مياد. تير سوم رو دقيق نشونه ميگيری ميزنی يکی از انگشتای پاشو پرت ميکنی کنار. هنوز داره مياد. هيچ نمي فهمه نميتونه حريف تو بشه. ممکنه يه عمليات خرابکاری باشه. نميتونی ريسک کنی و بگی فرمانده است و داره مارو محک ميزنه. چاره ايی نيست بايد از مشقی ها استفاده کنی. به سه شماره، سه تاشو هوايی ميزنی. فکرشو بکن اگه کسی زخمی برداره، سه هفته بايد تو دادسرا ول معطل باشی. سرباز! هنوز داره مياد. ديگه چاره ايی نيست از ته گلو داد ميزنی ايست! بايد هر چقدر ميتونی بگی. تا فرصت داری بايد بگی. شايد يکی بياد کمکت. به چند زبان ديگه هم همينو ميگی. به چينی چی ميشه؟ فکرشو بکن، همه اش که منافق ها به ما حمله نميکنن. باز هم ميگی. سرباز! نترس تو پيروز ميشی، حتی اگه شکست بخوری. تو جلوشون ايستادی. تو ميميری. اون نميشنوه. کسی نمياد. تو ميميری تو برنده شدی. بهت تبريک ميگم. دستتو بده به من سرباز. تو بالاخره ميميری. ميدونی! بعضی چيزها خيلی جديه.
بعد نوبت من بود. يکی اون، يکی من. به نوبت چيزی ميگفتيم يا يه فيلم از خودمون در مي آورديم. اينجوری سر پست خوش ميگذشت. نميشد که همه‌اش چای می‌خورديم.

تانگوی تنهایی
داستانی از یوسف سرخوش
صدای زرزر ماکروفر که بلند شد فهمیدم باز چرت زده‌ام، حوصلش نبود بروم سراغش که نیگام به پوستر پائلو افتاد که دیشب از عصبانیت با چاقو دماغش را نشانه رفته بودم. تیکه مهر هم کنار اتاق افتاده بود مثل اینکه یک نفر با اردنگی آن را به دیوار کوبیده بود. سریع آماده شدم و بی هدف از خانه بیرون رفتم.
همین که پا گذاشتم به کوچه برگشتم تا در را که نیمه باز مانده بود کشیده و ببندم، محکم کشیدم‌اش و در محکم بهم خورد و صدای بد و ناجوری بلند شد. از طبقه ی اول، پیرزنی از لای نرده های پنجره سرش را بیرون آورد و داد زد که چه خبراست؟ آرام. بستن در را یاد نگرفته‌اید. دو نفر بودیم. چیزی نگفتم. و از خیابان گذشتم و به طول حرکت کردم و همش به پیرزن فکر می‌کردم که عجب مصیبتی شده. هر چند زود تمام شد ولی تا به حال نتوانسته‌ام در آن آپارتمان راحت باشم شاید یکی از دلایلش همان پیرزن باشد. در این آپارتمان کسی به کسی سلام نمی‌کند و کسی مزاحم افراد دیگر نمی‌شود جز آن پیرزن، که گاه گاهی بین من و معشوقم که همیشه کنارم است مشکل ایجاد می‌کند و شبا اعضای آپارتمان را دور خود جمع می‌کند و برایشان فال می‌گیرد.
پالتوام را کمی بالاتر می‌کشم. هوا سرد شده. کف خیابان از باران دیشب خیس است. منتظر اتوبوس هستم. دختری با موهای طلائی سوار ماشینش می‌شود و حرکت می‌کند، به من که می رسد ویراژ می‌دهد و تمام لباسم را خیس می‌کند چند فحش می‌دهم، بیشتر بخاطر او که خیس شده بود، هنوز درست نمی شناسمش. ولی سعی می‌کند همیشه کنارم باشد و مرا تنها نگذارد شاید هم خودش را. چند نفر آن طرف‌تر تایید می‌کنند. آن‌ها هم چیزهایی زیر لب‌هایشان می‌گویند. یکی می‌گفت این سیاست این‌هاست. همه را وحشی کرده‌اند. شاید یکی‌شان هم در مورد رئیس جمهور جدید حرف می‌زد و سیاست‌هایش. داشتم یخ می‌زدم دیگر به آنها گوش نمی‌دادم که چه می‌گویند. اتوبوس که آمد سوار شدم. عده‌ای داشتند روزنامه صبح را می‌خواندند. "رئیس جمهور جدید" تیتر اول روزنامه بود. همه با هم حرف می‌زدند. هنوز هم می‌شد ساکت ماند و نگاه کرد. همه آنها نظری داشتند و من. از خیابان‌ها گذشتیم اتوبوس همین طور حرکت می‌کرد و ایستگاه به ایستگاه توقفی می‌کرد. خیابان‌ها و جاده‌های بیرون از شهری که می‌رفت کنارش رودخانه‌ی نبود.
دیگر به آخر خط نمانده، اتوبوس توقف می‌کند. دختر و پسر جوانی می‌خواهند سوار اتوبوس شوند کنار در که می‌رسند هر دو کمی مکث می‌کنند و بهم نگاهی می‌کنند پسر دخترک را بغل می‌کند و می‌بوسد و از هم جدا می شوند هنوز نمی‌دانم چرا؟ این اتفاق‌ها که در خیابان همدیگر را بغل کنند و ببوسند عادی شده! یعنی باید می‌شد. اتوبوس سریع به حرکت در می‌آید دخترک به طرف عقب اتوبوس می‌آید به دنبال یک صندلی خالی. سریع کیفم را بلند می‌کنم و می‌بیند و تشکری می‌کند و می‌نشیند. غم سنگینی تمام وجودش را گرفته شاید بغضی به سنگینی تمام بوسه‌هایی که چشیده‌اند گوشه‌ی چشمش قطره‌ی اشکی انتظار می‌کشد که بیفتد. در زندگی‌ام این گونه صحنه ها را زیاد دیده‌ام حتی خودم.
با خودش حرف می‌زند. دختران همیشه این‌گونه فکر می‌کنند با صدای بلند با خودشان حرف می‌زنند و فکر می‌کنند. چند کلمه با خودش حرف می‌زند، و ساکت می‌شود.بر می‌گردم، می‌گویم دانشجو هستی،
بله
سال چندم؟ سال سوم رشته روان شناسی
آها، عالیه موفق باشید.
دوست ندارد مکالمه ادامه پیدا کند و ساکت می‌شوم شاید دوست دارد با خودش تنها باشد. اینگونه مواقع دوست دارم تنها باشم و ساکت و کسی مزاحمم نشود و شاید او هم. تا آخرین ایستگاه حرفی نمی‌زند و نمی‌زنم.
اتوبوس تکانی می‌خورد و باز از جا کنده می‌شود، فکر کنم چند ایستگاه به آخر نمانده هنوز کنارم نشسته با اینکه چند روز است می‌شناسمش و هر روز با من سوار می‌شود ولی هنوز نشناختمش. اولین بار توی یک مهمانی دیدمش که مستقیم توی چشمانم زل زده بود و آمد به طرفم و دستانم را گرفت. شاید دوست داشت بلند شوم و با او تانگو برقصم، رقصيدم . با هر آهنگي كه گذاشت رقصيدم. دومین بار که دیدمش باورم شده بود که دیگر می توانم قبولش کنم. دختر خوبی بود. حتی همین الان که این دخترک کنارم نشسته او هم آن طرف‌تر نشسته. بد نگاه‌ام میکند شاید دوست داشت به جای این دخترک کنارم بنشیند. لباسش هنوز خیس است از ویراژ آن ماشین توی خیابان. شاید به این فکر می‌کند که وقتی برگردیم خانه چگونه مرا تنبیه کند بخاطر اجازه‌ای که به این دختر دادم.
اما سال‌هاست که از آن رقصی که با هم کردیم گذشته ولی هیچ چیز تغییر نکرده. فقط کمی پیرتر شده‌ام نسبت به آن زمان‌ها ولی هنوز دستانش در دستانم است و دارم با خانوم تنهاییم تانگو می‌رقصم.

ما هم رد شدیم
داستانی از محمد خواجه‌پور
وحید گفت: «رفته بودین بیرون بابای منو ندیدن؟»
تازه می‌خواستیم بپریم روی موتور 125 و بزنیم به خیابان، شب‌های جمعه مزه‌اش توی همین بود دو ترکه با لباس و تفنگ، گشتی توی خیابان بزنی و هوا عوض کنی. الان هوا خوب بود. خبری از امتحان هم هنوز نبود، که حال آدم گرفته باشد.
مهدی:«ما تازه داریم می‌ریم، از قاسم و پژمان بپرس»
وحید شاید توی مدرسه حرف‌اش در رو داشت ولی اینجا توی پایگاه بچه‌ها چپ نگاه‌اش می‌کردند. اصلاً قیافه‌اش به پایگاه و مسجد و این جور چیزها نمی‌خورد. کلاً بچه نچسبی بود. می‌گفتند خودش سهمیه‌است و پدرش جانباز است به خاطر همین احتیاج به سهمیه دیگری ندارد.
وحید داشت می‌رفت طرف دفتر پایگاه. هندل زدم روشن نشد. فحش دادم و ساسات را کشیدم این‌بار که هندل زدم پشت بندش یک گاز مشت هم دادم صدای موتور توی حیاط مسجد پیچید. نیم‌کلاچ گرفتم و از در زدم بیرون به مهدی گفتم آپولو هوا کنم. گفت زوده حاجی می‌بینه ضایع است. مهدی بچه باحالی بود می‌شد باهاش دور زد. با بعضی‌ها از بچه‌ها نمی‌شد حال کرد. مثل میله بارفیکس بودن. خشک خشک. آدم باید آویزون‌شون می‌شد.
دو سه تا کوچه که رد کردیم دیدم. توی یکی از بلوک‌ها که هنوز ساختمان نساخته بودن آتش روشن بود. یک مرد چهل پنجاه‌‌ساله روی سنگ نشسته بود و جلوش توی پیت آتش سرخ زبانه می‌کشید. آرام کنار گفتم.
گفتم: داری برا خودت حال می‌کنی‌ها، توپی يا نه؟
گفت: دوران توپ بودن ما گذشته حالا ما دروازه‌ایم هی گل می‌خوریم، مثل گاو. نگاه حالامون نکن، ما یه روزی این طوری بودیم. (به ما اشاره کرد) گیر می‌دادیم به مردم کسی بودیم واسه خودمون نگاه حالا نکن که گربه لگدمون می‌کنه اون‌وقتا پیر و جوون نمی‌شناختیم که، يا بعد که رفتیم جنگ هم می‌شد بعضی وقتا تا یک گردان زیر دستم بود عشق بود بگی از جلو نظام، همه دستارو شق کنن می‌دونین که، شما خودتون می‌دونید نباید به شونه جلویی بچسبه باید چهار انگشت فاصله باشه.
ولی خوب بعدش چی شد؟ وقتی آدم می‌بینه اون پدرسوخته‌ای که وقتی تو از مدرسه فرار می‌کردی که بری سوار اتوبوس اعزام بشی، وقت خدمت‌اش بود، در می‌رفت،‌می‌رفت دبی‌،قطر که از کشته شدن در بره، حالا شده همه کاره. اونی که تا روز آخر فکر می‌کرد شاه خداهه و از جاش تکون نمی‌خوره. حالا ریشش‌ کمتر از ده سانت نمی‌شه، آدم چه کار بکنه باید یک چیزی باشه از فکر اینا بیای بیرون»
بیای برون را آنقدر آهسته گفت و سرش را خم کرد که گفتم همین الان موهای جوگندمی و پرپشت‌اش آتش می‌گیرد. سرش افتاد پایین. مهدی سنگ‌ریزه‌ای از روی زمین برداشت و زد به پیت حلبی، معتاده سرش را بلند کرد و چشم‌هایش را از خماری در آورد. سیگار را با تمام انگشت‌هایش به صورت نزدیک کرد. پک عمیقی زد. و چشم‌هایش گشاد شد.
-:«شما هم خرین همه ما خریم. نمی‌دونیم چی می‌خوایم. اون پدر سوخته‌هایی که می‌دونن چی می‌خوان به اونی که می‌خوان می‌رسن. بعد سگ دوهاش رو من و شما جوجه‌ها باید بزنیم. سگ جونی‌هاشو، هر چیزی که سگ توش باشه. تو می‌دونی چی می‌خوای بچه؟»
باز سیگارش را پک زد و روش به من بود. با حالت مسخره گفتم:
-« پول، هر چی بیشتر بهتر»
دوباره پک زد، داشت اعصابم را به هم ریخت. سیگار کشیدن‌اش جوری بود، اصلاً دود را بیرون نمی‌داد. انگار نمی‌خواست سیگار را هدر بدهد.
-«خوبه همین خوبه»
خودش دنباله حرف‌اش را گرفت:
«می‌خواین آواز براتون بخونم می‌دونم علافین باید همین‌جور علافی طی کنین تا یک ساعت نمی‌دونم دو ساعت بگذره»
خواست بلند بشود نیم خیز شد ولی دوباره فرود آمد من و مهدی روی زین موتور جابه‌جا شدیم. سعی کرد بزند زیر چهچه ولی صدایش مثل نوارهای کپی، خش داشت. صداش داریوشی بود. از توی چاه می‌خواند. کنار آتش، کلیپ توپی شده بود.
«هوای خوب شمال به ما نمی‌سازه
جاده‌ي زندگی راه‌ش دارازه، های دارازه، های درازه
برا رفتن باید اتول بیاری
موتور گازی‌مون ....»
دست وحید خورد روی شانه معتاده، وحید بود. خود خودش. نگاهی به مهدی کردم که او هم متعجب نگاه می‌کرد
وحید رو کرد به ما گفت: «سلام»
بعد گفت: «پاشو بریم باز از خونه زدی بیرون و اومدی کنار آتیش»
-«آتیش مثل آیینه‌اس همه چی رو نشون می‌ده، خوب‌اش هم اینه می‌شه چیزها رو می‌شه توش نابود کرد»
وحید برگشت رو به ما: «چرند تحویل‌تون داد؟ ببخشید وقت‌تون را گرفت.»
ما خندیدیم. او انگشت اشاره‌اش را برد نزدیک گوش‌اش و دو دور چرخاند و چشم‌های‌ خودش را هم همراه این حرکت چرخاند. ما خندیدیم.
گفتم: «نه بابا سرگرم شدیم» و ریز خندیدم
فکر کنم جواب ما را نشنید، دست زده بود زیر کمر معتاده و او را داشت می‌برد.
تا وقتی آن‌ها تا ته کوچه رسیدند. مهدی ساکت بود. نگاه‌اش به آتش بود.
زدم پشت کمرش و گفتم: «بریم؟»
-: «می‌گم نمی‌گفتند این باباش موجیه، این که معتاد بود»
-: «فکر کنم موج منقل گرفتت‌اش»
-: «ولی من شنیدم نه‌نه‌اش دو تا شوهر کرده.»
-: «حالا این کدوم باباش بود؟»
کم‌کم داشت سرد می‌شد. خودم گفتم: «بریم پایگاه اونجا بچه‌ها بهتر می‌شناسن»
از پیچ که گذشتیم داشتم آماده می‌شدم تک‌چرخ بزنم به مهدی گفتم محکم بشین یک آپولو هوا کنیم. دنده را که سنگین کردم دیدم جلوتر دو سیاهی هستند. وحید با معتاده بودند. معتاده لب جدول خیابان افتاده بود و استفراغ می‌کرد وحید هم بالای سرش بود. بی‌خیال تک چرخ شدم. بوق زدم، دوباره بوق زدم. وحید نگاه هم نکرد. ما هم رد شدیم.

چهارسال گذشته است
توضیح: از این یادداشت دقیقاً چهار سال گذشته است. این‌ها یادداشت‌ها کاملاً شخصی است بازتاب خاصی نداشته که بدانم به درد کسی خورده است يا نه، امیدوارم این یادداشت‌ها که دو سال است دارد چاپ می‌شود جای آثار دیگر را تنگ نکند.
روز پنجاه و پنجم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
شايد ديگر سلامی‌نباشد.
گفتم، و گفت يا شايد گفتي كه فكر نمي‌كني راه درستي نيست و ديگر بايد چه می‌گفتم ديگر بايد از اين همه خاطره‌ي بي تو براي تو می‌گفتم كه بي معني می‌شود و تو حق اين كار را نداري گفتم يا نگفتم هيچ وقت دنبال درستي نبوده‌ام. هميشه دنبال خودم بودم كه تكه هايم را در كسي پيدا كنم. حالا حتماً آن قدر تعجب كرده كه خنديده يا گيج شده دست‌هايش را ندانسته چه كار كند و گذاشته روي پاهايش فكر كرده يا گفته چقدر مسخره رفته توي آشپزخانه و خط زندگي را گرفته فكر كرده اين يك گره بي‌اهميت است و كاش اين طور فكر كرده باشد. يا، يا... حالا نمي‌داند چه كار كند اصلاً فراموش كرده چه گفتم و هي دارد توي آن گوشه كنارهاي ذهنش دنبال من می‌گردد يا دنبال كسي شبيه كه دوست داشته يا نمي‌‌خواسته‌اش.
چقدر خوشايند است كه دارم فكر می‌كنم كه دارد چه طور فكر می‌كند و بهتر بشود روزي كه روي يكي از اين ياها علامت بزند بگويد همين خودش بود. و بداند كه من 10ثانيه صبر كردم تا گوشي را بردارم mute كامپيوترم را بزنم و مثل هميشه بگويم. ببخشيد و هيچ چيز قشنگي توي ذهنم نباشد. فقط بخواهم از اين قله بيافتم پايين حالا چه به عنوان يك فاتح زنده و چه به عنوان يك فاتح مرده و از همان جا من را كه دارم توي دره مي‌افتم نبيند و توي ذهنش تصور كند كه چه كرده‌ام و چه خواهم كرد. يك24 ساعت پيش خودش دارد كه با يك فلش مرا ببرد به يكجا يكي از محدود كساني كه حق دارد. جاده را براي من انتخاب كند حتي اگر بگويد نه.
امروز 8/8/80 نيست هيچ روز خاصي نيست. فقط بعد مي‌توانيم يك روزي كه يك تاريخ الكي داشت ما چقدر جوان بوديم. چاي بريزيم و من هنوز نخورم بگويم هنوز اين طوريم توي دفتر خاطراتم بنويسم 5 سال، 10سال يا خيلي گذشته و كاش 12/8/80 آن طوري كرده يا نكرده بودم.
خودم را انداختم توي رود. می‌تواند بگويد نه و من بيرون بيايم لباس‌هاي حسرت را بپوشم مي‌تواند لالايي بشود و فراموش كنم كه دارم غرق می‌شوم. اگر بگويم كه فرقي نمي‌كند برايم كه بگويد آره يا نه، حتماً خواهد گفت نه، يا اصلاً آن طور كه آرزو مي‌كنم براي او هم فرقي نكند كه اين از آن آرزوهاست. مثل اين كه بخواهي كه او يكي ديگر باشد.
كاش سئوال كند. خودم را براي كلي سئوال آماده كرده‌ام از سطحي‌ترين چيزها تا اين كه خدا را كجا قايم كرده‌اند. بپرسد يعني گفته آره يعني گرفتار شده يعني توي اين 24 ساعت دلش طوري تالاپ تالاپ كرده كه نرفته سر سفره تا نفهمند كه يك طوري است يعني دنبال صميمی‌ترين دوستش گشته و ترسيده كه او بخندد و گفته يا نگفته. اين هم فرقي نمی‌كند فقط كاش بپرسد. اين بار چندم است كه عاشق می‌شويد؟ اين بارمنفی يکم است خانم!
راستي دايانا، اسمال هم پريد توي رودخونه كدام رودخونه را نمی‌دانم. هيچ رودخانه‌اي به الدرادو نمی‌رود.
6:20 شب گراش