۱۲/۲۸/۱۳۸۴

الف 263

رقصیدن با سایه‌ی خود
ترانه‌ای از محمد خواجه‌پور
دفترت‌و سیاه نکن
برام تو نامه ننویس
برای تور کردن من
شب و روزات‌و نخ نریس

می‌خوام برم نگو بمون
مرداب شدن آخه تا کی
بهار و تابستون گذشت
آذر خاموشم و دی
موندن برام دلتنگیه
دیدن تو نمک رو زخم
بپاش بپاش خیلی خوبه
یک مرگ تلخ بدون اخم

بذار برم بذار برم
وابستگی بد دردیه
از من نخواه چیزی دیگه
خواستن تو زنجیریه
می‌گه بمون برام بخون
نمی‌دونه صدای من
تموم شده ته کشیده
رسیده انتهای من

تو تن من مرگه فقط
که هی داره در می‌زنه
باده که زوزه می‌کشه
بارونو توفان می‌کنه
باید که فریاد بزنم
جون بکنم جون بکنم
زندگی رو دور بریزم
آشغال بشم گند بزنم
به شیشه مون یکی داره
پش سر هم سنگ‌می‌زنه
مرگه که اینجا اومده
دیوارا رو رنگ می‌زنه
دیگه اتاق کوچیکم
تا همیشه قبر منه

خوابم میاد خوابم میاد
کابوسی نیست، رویایی نیست
تلویزیون ور می‌زنه
تلفنه ونگ می‌زنه
نواره وز وز می‌کنه
کی داره گیتار می‌زنه؟

رقصیده با سایه خود
توهم بودن تو
صداها پیچیده تو هم
صدای خندیدن تو
افتاده رو موکتی
نگاه کن به سقف سرد
صدا را نفس بکش
در انتهای درک درد
و چکه چکه می‌رسد
و لحظه‌ای دگر چو رود
درون سینه سکوت
حروف بود یا نبود
ز خود دریغ کن دروغ
تو مرده‌ای تو مرده‌ای
قشنگ مثل هیچ و پوچ
فقط ترانه بوده‌ای

دست کی بالا
شعری از فرزانه نادرپور
و من از بلوغ عاشق شدم.پرانتز باز؛بلوغ من چند روز بعد از تولدم بود.پرانتز بسته
و صداي بچه هاي سر كوچه ي همسايه
عمو زنجير باف!
بله
زنجير منو بافتي؟
بله
پشت كوه انداختي؟
بله
و دستان تو
كه هي چرخيديم و چرخيديم
وآن زمين خوردن هاي صوري
تا تو نگران
بيايي و ناز بخري
و من بگويم:دارند نگاهمان مي كنند
بعد آفتاب پرست شويم
يادت هست مرا بردند؟پرانتز باز؛خدا با چوپان دروغگو چه كار كرد؟پرانتز بسته.
ردپايت را قاب كرده ام به ديوار
دوروز پيش ماهي هاي قرمز پلاستيكي را خفه كردم
تيله هايت ته حوض باغمان جا مانده
راستي
فهميدي زمان ، خدا را دزديده بود؟

عید
داستانی از زهرا عبداللهی
صداي دنگ دنگ ساعت قديمي كه عيدهاي زيادي را تماشا كرده بود ديگر برايم صبر و تحمل نگذاشته بود حتي اين خانه پوسيده و درختان منتظر عيد بودند. خانه انتظار مي‌كشيد كه شور و شوق در آن موج بزند. و درختان انتظار مي كشيدند تا به خانه و صاحب خانه عيدي بدهند و من در آن غريبه‌اي تازه وارد بودم خيلي دلم مي‌خواست كه كنار خانواده‌ام بودم و شور و هيجان بچه‌ها كه به خاطر عيدي گرفتن از بزرگترها كه هميشه مرا به وجد مي آورد. دلم مي خواست آن جا بودم دلم خيلي تنگ شده بود اما حالا در اين خانه سكوتي مرگبار حكم فرما بود انگار نه انگار كه عيد بود. در كنار سفره هفت سين تك و تنها نشسته بودم. اي كاش نمي آمدم با خود حرف مي زدم كه مادر بزرگ آرام در كنارم نشست. احساس كردم مي‌خواهد چيزي بگويد. در چهره او غم بزرگي به چشم مي خورد. بلند شد و آرام كنار پنجره نشست. انگار كه سالهاست با پنجره دوست است. او رو به آسمان كرد و آهي سرد و جانسوز كشيد.كه به خاطر پدر بزرگم بود كه تا يك سال قبل با هم سر يك سفره مي‌نشستند ولي حالا او نبود. قطره‌هاي اشك آرام از روي گونه‌هايش سر خورد و سرازير شد. دلم اين قدر براي مادر بزرگم مي تپيدكه او تمام عمر و جواني خود را براي بزرگ كردن فرزندان صرف كرده بود اما حالا هيچ كدام از آنها حضور نداشتند. سرم را به طرف ساعت چرخاندم و صداي شليك توپ كه خبر عيد را مي داد شنيدم. آرام بلند شدم و مادر بزرگم را در آغوش گرفتم. هديه خود را به او دادم. هديه من عكس مادربزرگ و پدر بزرگم بود كه آنرا قابي بزرگ گرفته بودم. شادي در چهره او موج مي‌زد. بهترين هديه‌اي كه از اين عيد و مادر بزرگم گرفتم لبخند زيباي او بود كه با هيچ هديه‌اي قابل قياس نبود.

روز هفتاد و سه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
روز پنجم رمضان هم گذشت. رمضان مثل هميشه يك جوري ست كه نمی‌تواني بگويي چه طور حس مي‌كني چيزها تغيير كرده ولي نه بهتر اما همين تغيير كردن هم خودش چيزي‌ست كه توجه تو را جلب می‌كند.
برنامه ها تغيير می‌كند و كوك ساعت‌ها مي‌شود اذان صبح و اذان مغرب و قيافه‌ي آدم‌ها تغيير می‌كند. روحاني می‌شود و به قول ديگر تكيده و با چشم‌هاي فرو رفته و اين طور آدم ها حال و حوصله ندارند و تو خيال مي‌كني مشغول چيزهاي بزرگ هستند. اما هيچ چيز نمي‌تواند اعماق آدم‌ها را عوض كند.
اما رمضان در اينجا چند چيز را تغيير داده اول چيزي كه توجه مرا جلب كرد اين بود كه هر چيزي را هر جوري شده به رمضان ربط می‌دهند. تا زبان باز مي‌كني كه كاري بكند يا چون ماه رمضان هست نا ندارند و اين بدبخت‌هاي مومن، زحمت كشيده‌اند و روزه گرفته‌اند. ولي از شكل روحي هيچ چيز تغيير نكرده، توي صف می‌زنند به هم فحش‌مي‌دهند و حق ديگران راحت‌ترين چيز است كه مي‌شود خورد و روزه را هم باطل نمی‌كند. (7:00) ديگر چيزي كه تغيير كرده قسم هاست. انديمشكي‌ها قسم می‌خورند«شير دائ» يعني شير مادرت و اين قسم همه گير شده بهبهاني‌ها مي‌گويند ناموساً و لاري مردانه اما حال ديگر به زبان روزه و اين جور چيزها قسم می‌خورند فرقي نمی‌كند همه‌اش حرف است. تنها فرق اين است كه ديگر توي سرما بايد در صف غذا ايستاد و می‌شود غذا را در آسايشگاه خورد اين هم انشا ما درباره‌ي بركات ماه رمضان كه ناتمام ماند هم.
8:38

۱۲/۱۹/۱۳۸۴

الف 262

گنجشک
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
ابتداي شب را خوابانده‌ام
و روز را كه دستي دستي حرام كردم
گذاشتمش توي گلداني كه نيست
كنار پنجره
شلوغ كنم فردا را
فعل‌ها را رديف كردن بي‌نون
دوست نداشتن اين كه كسي را سلام كني
گنجشك را فشار دهي بخواهي
خواستن را نان دهي
بزرگ كني عاطفه را
جوانه برق تو را بگيرد
زدم به سيم آخر
گنجشككم!
همين آسمان كه مزه شن مي‌دهد
بريز روي بند رخت برايم
روي پاهاي كوچك كه
خيس خيس
تكان تكان
فوت كنم
مادر داد بزند
لباس را فشار دهم
پرهايش بريزد
بخواهي پرت كني آفتاب را
گريه كني يه وقت
..
گنجشك پريد
خواستم بگويم دانه بود خورشيد
يادم رفت انگشتم را فرو كنم
پريدي؟

تو که کنار منی
شعری از محمد خواجه‌پور
بابت بهار ممنون
بابت هر آنچه به من دادی و لبخند زدی
شبیه شهید قرمز رنگ
و مثل‌سیب که دایره‌ای‌‌ست بامعنی که‌باید گفت
که نباید شرم داشت.
دست کشید
به روح خسته اشیا قسم
به ساحت ساعت خوابیده
و سین هفتم، سگ خسته‌ای که در من زوزه می‌کشد
وقتی در سطرهای میانی هستیم
من هنوز همانم که بودنم نیامده
تو این طور فکر کن که من مرده‌ای بود‌ه‌ام
مرد مرده
تو این طور فکر کن که رنگ‌ها توی مانیتور بود
فقط
تو فکر کن و در خواب‌لبخند بزن، من‌دارم نگاهت‌می‌کنم.
من دارم شعر می‌گویم
چقدر عاشقانه‌
چقدر به هیچ نزدیکم در هر اکنون
بابت خدایی که اینجا هست ، ممنون

مادر
ترانه‌ای از حبیبه بخشی
بی خبر رفتن تو دیگه شدم یه در به در
منو با خودت ببر به راحتی تو این سفر
دیگه چیزی نمونه،‌رو این زمین برای من
چی می‌شد می‌اومدی یا بار دیگه پیش من
لحظه‌ی خداحافظ ندیدم‌ات به راحتی
تویی که تموم زندگی و هستی منی
منتظر موندم که هر شب تو به خوابم بیایی
تویی که تو زندگی مونس و همدم منی
خسته و خاموش و سردم منو با خودت ببر
نمی‌شه زندگی کرد تو این زمونه بی‌مادر

قلم‌های تازه
اشک آسمان
متنی از زهرا زارع
آسمان مي‌غرد، ابرها مي‌گريند، خورشيد قهر كرده و چهره نوراني‌اش را پشت هزاران توده‌اي ابر پنهان ساخته است. آسمان لباس عزا را به تن دارد گويي در سوگ يكي از بهترين عزيزانش است او چنان مي‌غرد و فرياد مي‌زد. و شمشير آتشين‌اش را بر بدن سياه رنگش مي‌زند كه گويي سال‌هاست بغض تلخي در گلويش لانه كرده است. اشك مجالش نمي‌دهد و براي اولين بارلبان بسته‌اش را با كليد اشك و گريه باز مي‌كند و آرام آرام اشك‌ها را در مخزن بغض زنداني شده بودند رها مي‌سازد. ولي بعد اشك از روي گونه‌هايش سر مي‌خورد و در ميان هزاران قطره ديگر سر در گم مي‌شوند. و بعد از مدتي رودخانه چشمانش پر از اشك مي‌شوند. و درياي آبي رنگي از اشك در چشمان زلال و صافش به جاي مي‌ماند. در آن هنگام در زير سقف آسمان همه با هم دشمني وارند گويي كه آسمان چنان بغضش را خالي مي‌كند كه زمين و زمان را بمباران مي‌كند. گل‌ها دستان ظريف خود را چنان بر روي سرانشان قرار داده‌اند كه هيچ كليدي نمي‌تواند قفل اين دست‌ها را باز كند جز كليد آشتي و محبت. آسمان چنان سيلي محكمش را بر گونه زمين مي‌زند. كه زمين و زمان به دور سر همه چرخ مي‌زنند. مانند پروانه‌اي كه به دور شمع مي‌گردد. باد همچو موجي موهاي پريشان و لطيف خود را از لابه لاي دستان خشك و پوسيده درختان عبور مي‌دهند كه گويي آرامش ابري به درختان هديه كردند و خود را در كلبه‌هاي ويران زده خود پنهان نموده‌اند و جرات حرف زدن را با آسمان ندارند تا بلكه بتوانند بين زمين وآسمان دوستي برقرار سازند. صداي ناله قلب شكسته زمين بر تن سكوت ناخن مي‌كشد.

روز هفتاد و دو سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!براي مسعود هم نوشتم. تا حالا براي او ننوشته بودم. شايد چيزي بين ما بود كه كمی‌از هم دورمان می‌كرد. اين كه كمتر با هم بوده ايم به شكل دو نفري اين كه اول با هم بودن بود كه آمد شيراز و شايد اين كه هر هفته می‌آمده می‌ديدمش و نيازي به نوشتن نمی‌ديدم. شايد هم كه كسي كه بخشي از گذشته هر دو را رنگ كرده بود.
اما آن تاريكي اتاق 107 آمد روي سفيدي خط‌هاي دفتري كه خودش خريده بود. بايد تشكر مي‌كردم اصلا خوشم نمی‌آيد از كسي چيزي بخواهم. اما وقتي كسي از نگاهم خواهشم را می‌خواند دلم می‌خواهد هر طوري كه هست به طور فشنگي يا به طورغريبي از او سپاسگذاري كنم . اما نه تولد مسعود را مي‌دانستم و نه مي‌خواستم اين تشكر كردن بپلاسد. شايد هيچ لازم نبود آن‌ها را به وا‌‍‍ژه‌ها در بياورم اما جوري مي‌خواستم بماند . مي‌دانم اين لحظه‌ها مي‌گذرد و دارم جان مي‌كنم كه حبس‌شان کنم در اين نامه‌ها و يادداشت‌ها و شعرها . مي‌خواستم كلمه‌اي باشد كه وقتي با آخرين كسي كه عاشقش مي‌شود از دور مرا مي‌بينند به شكل آن باشم. مي‌خواستم بگويم اگر فدا مُردم بگويند آخ چه آدم خوبي بود.
و آخر نامه خواستم اگر مي‌خواهد آن نقطه گنگ آسمان ، همان طور مبهم بماند. مثل كلوخ‌هايي كه واژه ها صافشان نمي‌كند. از يك طرف می‌بيني و توي ذهن و روياها‌يت. وجه‌هاي ديگر را قشنگ مي‌سازي. مي‌خواستم و نمي‌خواستم بگويد چه طور تمام شد. اين طوري شايد ديگر تاريكي اتاق 107 مزه خاصي نداشته باشد. 4:48 غروب
روز هفتاد و سه
سلام دايانا!حالا اشپزخانه هستم. روز بدي نبود به خصوص آخرش كه آن قدر خورده‌ام كه ديگر حال تكان خوردن ندارم . انگار جوري عجيب هواي اين را كرده‌ام كه روي زانوهاي مادرم سربگذارم و بخوابم مثل همان وقت‌ها كه موهاي زبر و تيزم حوصله‌اش را سر مي‌برد حالا هم حتماً همين طور است . شايد هواي اينجا مرا ياد او انداخته همان طور كه وقتي داشتم سيب‌زميني پوست مي‌گرفتم يا پياز خرد مي‌كردم انگار مي‌خواستم دست‌هاي تو آن طرف باشد به آن نگاه كنم و بترسم بيايم بالاتر كه چشم‌‌هايم به چشمهايت برسدلبخند بزني و من دست‌هايم از ان خراش‌هاي عاشقانه بگيرد.
اينجا ديگر به چه مي‌شود فكر كرد فقط پريدن از اين طرف به آن طرف است و شستن و همان كارها ولي اينجا اشپزي كار زنانه‌‌اي نيست.بيشتر انگار مي‌خواستم پدرم باشم . او هميشه يك ادم بود كه مي‌خواستم او باشم ديگري مي‌خواهي از چه بگويم . با اعتراض بچه‌ها ديگر توي به اصطلاح كتلت سويا نمي‌ريزند. ولي اين بار آن‌ قدر زياد بود كه نصف ان اضافه آمد . و دارم با حسرت نگاهش مي‌كنم كه مانده، اين جور وقت ياد شب‌هايي كه در به در يك تكه نان بوديم و سحر‌هايي كه برنج فقط ته شكم را پر مي‌كرد اذيتت مي‌كند . مي‌خواستي باك اضافه شكمت را آورده بودي و ديگر تا يك هفته احتياج به خوردن نبود اما كاهدان تو فقط ظرفيت چهار نان را دارد. 6:30 شب

ویژه‌نامه نوروزی الف
هفته بعد
مهلت ارسال آثار تا دوشنبه 22/12/84
آثار تمام اعضای انجمن منتشر می‌شود.


یازدهمین جلسه مجمع عمومی
انجمن شاعران و نویسندگان گراش

جمعه 26/11/84- ساعت 10 صبح
خانه فرهنگ گراش
- گزارش گروه دبيران و تعيين گروه دبيران جديد
- حق عضويت خود را به همراه داشته باشيد.

۱۲/۱۲/۱۳۸۴

الف 261

کلید
شعری جهانبخش لورگی
رسیده‌ام به سنی که باید چند عدد کلید داشته باشم
حداقل سه تا
جرینگ جرینگ جرینگ
داخل جیبم

یکی کلید در بزرگ حیاط
که شب ها وقتی دیروقت به خانه می آیم
در را باز کنم
تا زنم از خواب بیدار نشود
یکی برای در ورودی خانه ام
که رو به آفتاب و ترانه و چیزهایی شبیه این باز می شود
و یکی هم سوییچ ماشینی
که پارک شده است در حیاط همان خانه

و تازه چیزهای استعاری را هم می توانم اضافه کنم:
مثلاْ کلیدی برای درهای بسته شده
کلیدی برای رؤیاهای فراموش شده
کلیدهایی برای اسرار ناگشوده
و الی آخر

در هر حال هر سنی اقتضای چیزهای خاص خودش را دارد
باید چندتا کلید پیدا کنم
بگذارم داخل جیبم
جرینگ جرینگ جرینگ
حداقل سه تا
http://hamsaye1.blogsky.com


کمی آنطرف‌تر
شعری از فرزانه نادرپور

و من از پشت حرير پنجره، سالكي را ديدم.
اتاق من سالهاست صداي تولدي را نشنيده.
چمداني را به زير تختم خوابانيده ام
كه هميشه آغاز من همين چمدان بوده است.
و آن هنگام كه خدا قهر كرد
مرا كه هر روز حجم خود را به روي سُرسُره هاي ملكوتيش رها مي كردم،بيرون كرد
وچه دردناك فهميدم كه من نور بوده ام.
شروع اين خاك زنده
با صداي گريه ي من بود و هلهله ي مردم.
يادم هست كه پرستار به حمال من گفت:
«مژدگاني بدهيد...دخترتان انسان است»
من به چشم ديدم اميد به روي تيغ جراح سُر خورد و هفتاد و دو تكه شد.
و كمي آن طرف تر
«خِرت و پِرتهايت را جمع كن...مي فرستمت سربازي»
چمدانم را كه بستم مرد شدم
1. مسواكي براي شبهاي بي صبح تا بوي گند ذهنم آنهارا خفه نكند.
2. عكستان‌را ته چمدان،كنار آن رخت چركها مي گذارم.
3. يك سجاده،تا خدا را با خود ببرم.
4. خاطراتم براي شما.همه را اتوخورده در كمد ذهنتان آويزان كرده ام.دلتان خواست بدهيدش به كولي.
5. و يك جوراب كه مثل در آن فيلم، از لاي چمدان نيمي از آن بيرون باشد.
6. اين موهاي بلند را هم نمي خواهم.مرا شبيه پسران لوس اين دوران كرده است.
7. وآن ساعت قديمي تا سكوت را به يادم آورد.
دَنگ...دَنگ...دَنگ
مادر آب و آيينه به دست دارد
خواهرم قرآن
اتاق من هيچوقت پنجره نداشت.

بعداز ظهرها
شعری از سعید توکلی
نکند هوا سردتر شده باشد
که می لرزم.
نکند لخت تر از آن باشم
که می ترسم.
و اين چيزی عادی است
که آدمی تاريک
به من سلام بدهد بعد از ظهر ها.
مگر اسمم را عوض کرده باشم
که نمی توانم از تن کوچه ايی به سلامت بروم و
شريک خاکهای پنهانش نباشم
نکندمعجزه ايی باشد و آن
من باشم

قلم‌های فردا
فلسطین
متنی از زهره رهنورد
تنها در خانه نشسته بودم و به تلويزيون چشم دوخته بودم بچه‌هاي فلسطيني را نشان مي‌داد كه آن‌ها را مورد زجر و شكنجه قرار مي‌دادند دلم برايشان مي‌سوخت كه من نمي‌توانم برايشان كاري انجام دهم اشك در چشمانم حلقه زده بود و بر گونه‌هايم جاري شد. ديگر توان ديدن را نداشتم از سر جايم بلند شدم و تلويزيون را خاموش كردم و به سوي اتاقم پيش رفتم و با برداشتن چند برگه سفيد و قلمي كه در دستم گرفته بودم بر كاناپه نشستم و در حالي كه فكرم به نوشتن نامه‌اي به سرزمين مظلوم و آواره فلسطين ابتدا نوشتن نامه‌ام را با نام خداوند آغاز كردم و سپس چند جمله در مورد كشورشان نوشتم و نوشتم كه اي كاش مي‌توانستم به شما بچه‌هاي مظلوم كمك كنم و كشورتان را از چنگال دشمنان رها سازم كم كم مي‌خواستم نامه‌ام را پايان دهم در آخر نامه دعا كردم كه ان شاء الله آن سرزمين نور و ايمان از دست اشغال گران نجات يابد و مردم در آسايش زندگي كنند.

صحبت
داستانی از فاطمه نجفی
- فکر کن پسر! تو هم می‌تونی. این یه کار ساده است. تو اگه نتونی کار به این سادگی رو انجام بدی باید قید رفاقت‌تو بزنی. برو لب رودخونه دنبال یه چاق و چله‌اش بگرد. پیداش که کردی، محکم توی دست‌ات نگهش‌دار. مواظب باش پیر نباشد، شاید بمیره. لبت و که گذاشتی روی دهنش شروع کن به باد کردن. ببین قورباغه مثل یه توپ گرد می‌شه. چشماش می‌زنه بیرون. کافیه امتحان کنی. ساعت 6 با بچه‌ها می‌خوایم بریم اگه بیای خوشحال می‌شم. اگه کاری نداری فعلاً خداحافظ
- نه خداحافظ

روز هفتاد و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا! باران مي‌ايد. و ديگر مي‌خواهي از چه بگويم. ميدان تير افتاده سه شنبه، ماه..
ديشب همين يك سطر را نوشتم. مي‌خواستم بگويم گشت نمی‌رويم. اما همان لحظه داد زدند گشت و گشت. زير آن باران خيلي‌ها دلشان مي‌خواست كه جوري بشود كه نروند. و مثل هميشه سردمدار شورش‌‌ها، انديمشكي ها بودند. اما آخرش رفتند و رفتيم و رفتم. باران گير شدم. مي‌خواستم همين طور باران بيايد ولي نيامد وآخرش ديگر حوصله‌ام سر رفت می‌خواستم در همان حال نيمه خواب راه بروم. و تلوتلو خوران و مثل شاخه‌هاي سرما زده بودم. حس غريبي داشت مثل تنبيه شدن بود. با درد آن لحظه و لذت بعدش.
چشم هايم درد گرفت و حالا دارم زير لامپي كه در فاصله 10متري روشن است مي‌نويسم. توي تاريكي با خطوط كج و معوج. با نور چشم‌هاي تو مي‌خواستم بنويسم روشن‌تر از اين بود. سرما را هم اضافه كن. ديشب، زمان ان سطر اول وير نوشتن داشتم ولي حالا نه، سردم است. می‌خواستم از رمضان بگويم. اما سردم است و نوري نيست. 6:55 شب
روز هفتاد و دو
سلام دايانا! گوشم هنوز تينگ مي‌كند. انگار برنامه‌هاي تلويزيون تمام شده و فراموش كرده‌ان خاموشش كنند. امروز يكي از فرازهاي ديگر آموزشي گذشت. ميدان تير بوديم با نفيرهاي قشنگ و صداهايي كه در هم گم مي‌شود. با آن همه دلهره‌هاي بي جهت و با جهت. خوب بود از آن جاهايي كه آدم بايد حس كند تا مرد بشود در تعريف همه و حس كردم.
بزرگترين دغدغه در ميدان تير پوكه است. چيزي كه همه در به در آن هستند. اول كه مي‌روي 53 گلوله می‌دهند براي شليك، چيزهاي رسمی‌وجود دارد كه معمولاً اجرا نمي‌شود. مثل تير قلق و امتياز و اين جور حرف‌ها ولي خوب آدم ياد می‌گيرد كه بين صداها گم شود. اسلحه هي لگد مي‌اندازد. جوري تو را ترسانده‌اند كه ديگر تو فكر مي‌كني چرا اين قدر عادي و بچه‌گانه است. گفته‌اند صداها تو را كر می‌كند و صداهاي آنجا را به شكل تق تق مي‌شنوي. گفته‌اند از جايت تكان نخور اما هي وول می‌خوري و پوكه‌ها كه آخرش چندان مهم نيست.
ميدان تير در يك دره بود. صداها مي‌رفت و برمي‌گشت و وقتي تك تيرها شليك می‌شد. انگار كسي را صدا می‌كنند كه بيايد گلوله بخورد. انگار كسي ناله می‌كرد و تو حتی اگر گوش‌هايت تير مي‌كشيد دلت مي‌خواست دغدغه‌هاي پوكه نبود و می‌نشستي گوش مي‌كردي. مي‌خواستي همه صداها خاموش مي‌شد و به حرف زدن تفنگ خودت كه كم كم از او دور می‌شوي گوش می‌كردي. می‌خواستي شب مي‌شد و زبانه‌هاي آتش تو را گرم مي‌كرد. می‌خواستي كه تمام نفنگ‌ها شاعر بودند.
دارد تمام مي‌شود. بچه‌ها افتاده‌اند توي گشادي و اين 10 روز باقي مانده فقط داد و بيداد است و اعصاب خردي و انتظار... 3:13عصر