رقصیدن با سایهی خود
ترانهای از محمد خواجهپور
ترانهای از محمد خواجهپور
دفترتو سیاه نکن
برام تو نامه ننویس
برای تور کردن من
شب و روزاتو نخ نریس
میخوام برم نگو بمون
مرداب شدن آخه تا کی
بهار و تابستون گذشت
آذر خاموشم و دی
موندن برام دلتنگیه
دیدن تو نمک رو زخم
بپاش بپاش خیلی خوبه
یک مرگ تلخ بدون اخم
بذار برم بذار برم
وابستگی بد دردیه
از من نخواه چیزی دیگه
خواستن تو زنجیریه
میگه بمون برام بخون
نمیدونه صدای من
تموم شده ته کشیده
رسیده انتهای من
تو تن من مرگه فقط
که هی داره در میزنه
باده که زوزه میکشه
بارونو توفان میکنه
باید که فریاد بزنم
جون بکنم جون بکنم
زندگی رو دور بریزم
آشغال بشم گند بزنم
به شیشه مون یکی داره
پش سر هم سنگمیزنه
مرگه که اینجا اومده
دیوارا رو رنگ میزنه
دیگه اتاق کوچیکم
تا همیشه قبر منه
خوابم میاد خوابم میاد
کابوسی نیست، رویایی نیست
تلویزیون ور میزنه
تلفنه ونگ میزنه
نواره وز وز میکنه
کی داره گیتار میزنه؟
رقصیده با سایه خود
توهم بودن تو
صداها پیچیده تو هم
صدای خندیدن تو
افتاده رو موکتی
نگاه کن به سقف سرد
صدا را نفس بکش
در انتهای درک درد
و چکه چکه میرسد
و لحظهای دگر چو رود
درون سینه سکوت
حروف بود یا نبود
ز خود دریغ کن دروغ
تو مردهای تو مردهای
قشنگ مثل هیچ و پوچ
فقط ترانه بودهای
برام تو نامه ننویس
برای تور کردن من
شب و روزاتو نخ نریس
میخوام برم نگو بمون
مرداب شدن آخه تا کی
بهار و تابستون گذشت
آذر خاموشم و دی
موندن برام دلتنگیه
دیدن تو نمک رو زخم
بپاش بپاش خیلی خوبه
یک مرگ تلخ بدون اخم
بذار برم بذار برم
وابستگی بد دردیه
از من نخواه چیزی دیگه
خواستن تو زنجیریه
میگه بمون برام بخون
نمیدونه صدای من
تموم شده ته کشیده
رسیده انتهای من
تو تن من مرگه فقط
که هی داره در میزنه
باده که زوزه میکشه
بارونو توفان میکنه
باید که فریاد بزنم
جون بکنم جون بکنم
زندگی رو دور بریزم
آشغال بشم گند بزنم
به شیشه مون یکی داره
پش سر هم سنگمیزنه
مرگه که اینجا اومده
دیوارا رو رنگ میزنه
دیگه اتاق کوچیکم
تا همیشه قبر منه
خوابم میاد خوابم میاد
کابوسی نیست، رویایی نیست
تلویزیون ور میزنه
تلفنه ونگ میزنه
نواره وز وز میکنه
کی داره گیتار میزنه؟
رقصیده با سایه خود
توهم بودن تو
صداها پیچیده تو هم
صدای خندیدن تو
افتاده رو موکتی
نگاه کن به سقف سرد
صدا را نفس بکش
در انتهای درک درد
و چکه چکه میرسد
و لحظهای دگر چو رود
درون سینه سکوت
حروف بود یا نبود
ز خود دریغ کن دروغ
تو مردهای تو مردهای
قشنگ مثل هیچ و پوچ
فقط ترانه بودهای
دست کی بالا
شعری از فرزانه نادرپور
و من از بلوغ عاشق شدم.پرانتز باز؛بلوغ من چند روز بعد از تولدم بود.پرانتز بسته
و صداي بچه هاي سر كوچه ي همسايه
عمو زنجير باف!
بله
زنجير منو بافتي؟
بله
پشت كوه انداختي؟
بله
و دستان تو
كه هي چرخيديم و چرخيديم
وآن زمين خوردن هاي صوري
تا تو نگران
بيايي و ناز بخري
و من بگويم:دارند نگاهمان مي كنند
بعد آفتاب پرست شويم
يادت هست مرا بردند؟پرانتز باز؛خدا با چوپان دروغگو چه كار كرد؟پرانتز بسته.
ردپايت را قاب كرده ام به ديوار
دوروز پيش ماهي هاي قرمز پلاستيكي را خفه كردم
تيله هايت ته حوض باغمان جا مانده
راستي
فهميدي زمان ، خدا را دزديده بود؟
و صداي بچه هاي سر كوچه ي همسايه
عمو زنجير باف!
بله
زنجير منو بافتي؟
بله
پشت كوه انداختي؟
بله
و دستان تو
كه هي چرخيديم و چرخيديم
وآن زمين خوردن هاي صوري
تا تو نگران
بيايي و ناز بخري
و من بگويم:دارند نگاهمان مي كنند
بعد آفتاب پرست شويم
يادت هست مرا بردند؟پرانتز باز؛خدا با چوپان دروغگو چه كار كرد؟پرانتز بسته.
ردپايت را قاب كرده ام به ديوار
دوروز پيش ماهي هاي قرمز پلاستيكي را خفه كردم
تيله هايت ته حوض باغمان جا مانده
راستي
فهميدي زمان ، خدا را دزديده بود؟
عید
داستانی از زهرا عبداللهی
صداي دنگ دنگ ساعت قديمي كه عيدهاي زيادي را تماشا كرده بود ديگر برايم صبر و تحمل نگذاشته بود حتي اين خانه پوسيده و درختان منتظر عيد بودند. خانه انتظار ميكشيد كه شور و شوق در آن موج بزند. و درختان انتظار مي كشيدند تا به خانه و صاحب خانه عيدي بدهند و من در آن غريبهاي تازه وارد بودم خيلي دلم ميخواست كه كنار خانوادهام بودم و شور و هيجان بچهها كه به خاطر عيدي گرفتن از بزرگترها كه هميشه مرا به وجد مي آورد. دلم مي خواست آن جا بودم دلم خيلي تنگ شده بود اما حالا در اين خانه سكوتي مرگبار حكم فرما بود انگار نه انگار كه عيد بود. در كنار سفره هفت سين تك و تنها نشسته بودم. اي كاش نمي آمدم با خود حرف مي زدم كه مادر بزرگ آرام در كنارم نشست. احساس كردم ميخواهد چيزي بگويد. در چهره او غم بزرگي به چشم مي خورد. بلند شد و آرام كنار پنجره نشست. انگار كه سالهاست با پنجره دوست است. او رو به آسمان كرد و آهي سرد و جانسوز كشيد.كه به خاطر پدر بزرگم بود كه تا يك سال قبل با هم سر يك سفره مينشستند ولي حالا او نبود. قطرههاي اشك آرام از روي گونههايش سر خورد و سرازير شد. دلم اين قدر براي مادر بزرگم مي تپيدكه او تمام عمر و جواني خود را براي بزرگ كردن فرزندان صرف كرده بود اما حالا هيچ كدام از آنها حضور نداشتند. سرم را به طرف ساعت چرخاندم و صداي شليك توپ كه خبر عيد را مي داد شنيدم. آرام بلند شدم و مادر بزرگم را در آغوش گرفتم. هديه خود را به او دادم. هديه من عكس مادربزرگ و پدر بزرگم بود كه آنرا قابي بزرگ گرفته بودم. شادي در چهره او موج ميزد. بهترين هديهاي كه از اين عيد و مادر بزرگم گرفتم لبخند زيباي او بود كه با هيچ هديهاي قابل قياس نبود.
روز هفتاد و سه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
روز پنجم رمضان هم گذشت. رمضان مثل هميشه يك جوري ست كه نمیتواني بگويي چه طور حس ميكني چيزها تغيير كرده ولي نه بهتر اما همين تغيير كردن هم خودش چيزيست كه توجه تو را جلب میكند.
برنامه ها تغيير میكند و كوك ساعتها ميشود اذان صبح و اذان مغرب و قيافهي آدمها تغيير میكند. روحاني میشود و به قول ديگر تكيده و با چشمهاي فرو رفته و اين طور آدم ها حال و حوصله ندارند و تو خيال ميكني مشغول چيزهاي بزرگ هستند. اما هيچ چيز نميتواند اعماق آدمها را عوض كند.
اما رمضان در اينجا چند چيز را تغيير داده اول چيزي كه توجه مرا جلب كرد اين بود كه هر چيزي را هر جوري شده به رمضان ربط میدهند. تا زبان باز ميكني كه كاري بكند يا چون ماه رمضان هست نا ندارند و اين بدبختهاي مومن، زحمت كشيدهاند و روزه گرفتهاند. ولي از شكل روحي هيچ چيز تغيير نكرده، توي صف میزنند به هم فحشميدهند و حق ديگران راحتترين چيز است كه ميشود خورد و روزه را هم باطل نمیكند. (7:00) ديگر چيزي كه تغيير كرده قسم هاست. انديمشكيها قسم میخورند«شير دائ» يعني شير مادرت و اين قسم همه گير شده بهبهانيها ميگويند ناموساً و لاري مردانه اما حال ديگر به زبان روزه و اين جور چيزها قسم میخورند فرقي نمیكند همهاش حرف است. تنها فرق اين است كه ديگر توي سرما بايد در صف غذا ايستاد و میشود غذا را در آسايشگاه خورد اين هم انشا ما دربارهي بركات ماه رمضان كه ناتمام ماند هم.
8:38
روز پنجم رمضان هم گذشت. رمضان مثل هميشه يك جوري ست كه نمیتواني بگويي چه طور حس ميكني چيزها تغيير كرده ولي نه بهتر اما همين تغيير كردن هم خودش چيزيست كه توجه تو را جلب میكند.
برنامه ها تغيير میكند و كوك ساعتها ميشود اذان صبح و اذان مغرب و قيافهي آدمها تغيير میكند. روحاني میشود و به قول ديگر تكيده و با چشمهاي فرو رفته و اين طور آدم ها حال و حوصله ندارند و تو خيال ميكني مشغول چيزهاي بزرگ هستند. اما هيچ چيز نميتواند اعماق آدمها را عوض كند.
اما رمضان در اينجا چند چيز را تغيير داده اول چيزي كه توجه مرا جلب كرد اين بود كه هر چيزي را هر جوري شده به رمضان ربط میدهند. تا زبان باز ميكني كه كاري بكند يا چون ماه رمضان هست نا ندارند و اين بدبختهاي مومن، زحمت كشيدهاند و روزه گرفتهاند. ولي از شكل روحي هيچ چيز تغيير نكرده، توي صف میزنند به هم فحشميدهند و حق ديگران راحتترين چيز است كه ميشود خورد و روزه را هم باطل نمیكند. (7:00) ديگر چيزي كه تغيير كرده قسم هاست. انديمشكيها قسم میخورند«شير دائ» يعني شير مادرت و اين قسم همه گير شده بهبهانيها ميگويند ناموساً و لاري مردانه اما حال ديگر به زبان روزه و اين جور چيزها قسم میخورند فرقي نمیكند همهاش حرف است. تنها فرق اين است كه ديگر توي سرما بايد در صف غذا ايستاد و میشود غذا را در آسايشگاه خورد اين هم انشا ما دربارهي بركات ماه رمضان كه ناتمام ماند هم.
8:38
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر