گنجشک
شعری از فاطمه خواجهزاده
شعری از فاطمه خواجهزاده
ابتداي شب را خواباندهام
و روز را كه دستي دستي حرام كردم
گذاشتمش توي گلداني كه نيست
كنار پنجره
شلوغ كنم فردا را
فعلها را رديف كردن بينون
دوست نداشتن اين كه كسي را سلام كني
گنجشك را فشار دهي بخواهي
خواستن را نان دهي
بزرگ كني عاطفه را
جوانه برق تو را بگيرد
زدم به سيم آخر
گنجشككم!
همين آسمان كه مزه شن ميدهد
بريز روي بند رخت برايم
روي پاهاي كوچك كه
خيس خيس
تكان تكان
فوت كنم
مادر داد بزند
لباس را فشار دهم
پرهايش بريزد
بخواهي پرت كني آفتاب را
گريه كني يه وقت
..
گنجشك پريد
خواستم بگويم دانه بود خورشيد
يادم رفت انگشتم را فرو كنم
پريدي؟
و روز را كه دستي دستي حرام كردم
گذاشتمش توي گلداني كه نيست
كنار پنجره
شلوغ كنم فردا را
فعلها را رديف كردن بينون
دوست نداشتن اين كه كسي را سلام كني
گنجشك را فشار دهي بخواهي
خواستن را نان دهي
بزرگ كني عاطفه را
جوانه برق تو را بگيرد
زدم به سيم آخر
گنجشككم!
همين آسمان كه مزه شن ميدهد
بريز روي بند رخت برايم
روي پاهاي كوچك كه
خيس خيس
تكان تكان
فوت كنم
مادر داد بزند
لباس را فشار دهم
پرهايش بريزد
بخواهي پرت كني آفتاب را
گريه كني يه وقت
..
گنجشك پريد
خواستم بگويم دانه بود خورشيد
يادم رفت انگشتم را فرو كنم
پريدي؟
تو که کنار منی
شعری از محمد خواجهپور
بابت بهار ممنون
بابت هر آنچه به من دادی و لبخند زدی
شبیه شهید قرمز رنگ
و مثلسیب که دایرهایست بامعنی کهباید گفت
که نباید شرم داشت.
دست کشید
به روح خسته اشیا قسم
به ساحت ساعت خوابیده
و سین هفتم، سگ خستهای که در من زوزه میکشد
وقتی در سطرهای میانی هستیم
من هنوز همانم که بودنم نیامده
تو این طور فکر کن که من مردهای بودهام
مرد مرده
تو این طور فکر کن که رنگها توی مانیتور بود
فقط
تو فکر کن و در خوابلبخند بزن، مندارم نگاهتمیکنم.
من دارم شعر میگویم
چقدر عاشقانه
چقدر به هیچ نزدیکم در هر اکنون
بابت خدایی که اینجا هست ، ممنون
بابت هر آنچه به من دادی و لبخند زدی
شبیه شهید قرمز رنگ
و مثلسیب که دایرهایست بامعنی کهباید گفت
که نباید شرم داشت.
دست کشید
به روح خسته اشیا قسم
به ساحت ساعت خوابیده
و سین هفتم، سگ خستهای که در من زوزه میکشد
وقتی در سطرهای میانی هستیم
من هنوز همانم که بودنم نیامده
تو این طور فکر کن که من مردهای بودهام
مرد مرده
تو این طور فکر کن که رنگها توی مانیتور بود
فقط
تو فکر کن و در خوابلبخند بزن، مندارم نگاهتمیکنم.
من دارم شعر میگویم
چقدر عاشقانه
چقدر به هیچ نزدیکم در هر اکنون
بابت خدایی که اینجا هست ، ممنون
مادر
ترانهای از حبیبه بخشی
ترانهای از حبیبه بخشی
بی خبر رفتن تو دیگه شدم یه در به در
منو با خودت ببر به راحتی تو این سفر
دیگه چیزی نمونه،رو این زمین برای من
چی میشد میاومدی یا بار دیگه پیش من
لحظهی خداحافظ ندیدمات به راحتی
تویی که تموم زندگی و هستی منی
منتظر موندم که هر شب تو به خوابم بیایی
تویی که تو زندگی مونس و همدم منی
خسته و خاموش و سردم منو با خودت ببر
نمیشه زندگی کرد تو این زمونه بیمادر
منو با خودت ببر به راحتی تو این سفر
دیگه چیزی نمونه،رو این زمین برای من
چی میشد میاومدی یا بار دیگه پیش من
لحظهی خداحافظ ندیدمات به راحتی
تویی که تموم زندگی و هستی منی
منتظر موندم که هر شب تو به خوابم بیایی
تویی که تو زندگی مونس و همدم منی
خسته و خاموش و سردم منو با خودت ببر
نمیشه زندگی کرد تو این زمونه بیمادر
قلمهای تازه
اشک آسمان
متنی از زهرا زارع
اشک آسمان
متنی از زهرا زارع
آسمان ميغرد، ابرها ميگريند، خورشيد قهر كرده و چهره نورانياش را پشت هزاران تودهاي ابر پنهان ساخته است. آسمان لباس عزا را به تن دارد گويي در سوگ يكي از بهترين عزيزانش است او چنان ميغرد و فرياد ميزد. و شمشير آتشيناش را بر بدن سياه رنگش ميزند كه گويي سالهاست بغض تلخي در گلويش لانه كرده است. اشك مجالش نميدهد و براي اولين بارلبان بستهاش را با كليد اشك و گريه باز ميكند و آرام آرام اشكها را در مخزن بغض زنداني شده بودند رها ميسازد. ولي بعد اشك از روي گونههايش سر ميخورد و در ميان هزاران قطره ديگر سر در گم ميشوند. و بعد از مدتي رودخانه چشمانش پر از اشك ميشوند. و درياي آبي رنگي از اشك در چشمان زلال و صافش به جاي ميماند. در آن هنگام در زير سقف آسمان همه با هم دشمني وارند گويي كه آسمان چنان بغضش را خالي ميكند كه زمين و زمان را بمباران ميكند. گلها دستان ظريف خود را چنان بر روي سرانشان قرار دادهاند كه هيچ كليدي نميتواند قفل اين دستها را باز كند جز كليد آشتي و محبت. آسمان چنان سيلي محكمش را بر گونه زمين ميزند. كه زمين و زمان به دور سر همه چرخ ميزنند. مانند پروانهاي كه به دور شمع ميگردد. باد همچو موجي موهاي پريشان و لطيف خود را از لابه لاي دستان خشك و پوسيده درختان عبور ميدهند كه گويي آرامش ابري به درختان هديه كردند و خود را در كلبههاي ويران زده خود پنهان نمودهاند و جرات حرف زدن را با آسمان ندارند تا بلكه بتوانند بين زمين وآسمان دوستي برقرار سازند. صداي ناله قلب شكسته زمين بر تن سكوت ناخن ميكشد.
روز هفتاد و دو سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!براي مسعود هم نوشتم. تا حالا براي او ننوشته بودم. شايد چيزي بين ما بود كه كمیاز هم دورمان میكرد. اين كه كمتر با هم بوده ايم به شكل دو نفري اين كه اول با هم بودن بود كه آمد شيراز و شايد اين كه هر هفته میآمده میديدمش و نيازي به نوشتن نمیديدم. شايد هم كه كسي كه بخشي از گذشته هر دو را رنگ كرده بود.
اما آن تاريكي اتاق 107 آمد روي سفيدي خطهاي دفتري كه خودش خريده بود. بايد تشكر ميكردم اصلا خوشم نمیآيد از كسي چيزي بخواهم. اما وقتي كسي از نگاهم خواهشم را میخواند دلم میخواهد هر طوري كه هست به طور فشنگي يا به طورغريبي از او سپاسگذاري كنم . اما نه تولد مسعود را ميدانستم و نه ميخواستم اين تشكر كردن بپلاسد. شايد هيچ لازم نبود آنها را به واژهها در بياورم اما جوري ميخواستم بماند . ميدانم اين لحظهها ميگذرد و دارم جان ميكنم كه حبسشان کنم در اين نامهها و يادداشتها و شعرها . ميخواستم كلمهاي باشد كه وقتي با آخرين كسي كه عاشقش ميشود از دور مرا ميبينند به شكل آن باشم. ميخواستم بگويم اگر فدا مُردم بگويند آخ چه آدم خوبي بود.
و آخر نامه خواستم اگر ميخواهد آن نقطه گنگ آسمان ، همان طور مبهم بماند. مثل كلوخهايي كه واژه ها صافشان نميكند. از يك طرف میبيني و توي ذهن و روياهايت. وجههاي ديگر را قشنگ ميسازي. ميخواستم و نميخواستم بگويد چه طور تمام شد. اين طوري شايد ديگر تاريكي اتاق 107 مزه خاصي نداشته باشد. 4:48 غروب
روز هفتاد و سه
سلام دايانا!حالا اشپزخانه هستم. روز بدي نبود به خصوص آخرش كه آن قدر خوردهام كه ديگر حال تكان خوردن ندارم . انگار جوري عجيب هواي اين را كردهام كه روي زانوهاي مادرم سربگذارم و بخوابم مثل همان وقتها كه موهاي زبر و تيزم حوصلهاش را سر ميبرد حالا هم حتماً همين طور است . شايد هواي اينجا مرا ياد او انداخته همان طور كه وقتي داشتم سيبزميني پوست ميگرفتم يا پياز خرد ميكردم انگار ميخواستم دستهاي تو آن طرف باشد به آن نگاه كنم و بترسم بيايم بالاتر كه چشمهايم به چشمهايت برسدلبخند بزني و من دستهايم از ان خراشهاي عاشقانه بگيرد.
اينجا ديگر به چه ميشود فكر كرد فقط پريدن از اين طرف به آن طرف است و شستن و همان كارها ولي اينجا اشپزي كار زنانهاي نيست.بيشتر انگار ميخواستم پدرم باشم . او هميشه يك ادم بود كه ميخواستم او باشم ديگري ميخواهي از چه بگويم . با اعتراض بچهها ديگر توي به اصطلاح كتلت سويا نميريزند. ولي اين بار آن قدر زياد بود كه نصف ان اضافه آمد . و دارم با حسرت نگاهش ميكنم كه مانده، اين جور وقت ياد شبهايي كه در به در يك تكه نان بوديم و سحرهايي كه برنج فقط ته شكم را پر ميكرد اذيتت ميكند . ميخواستي باك اضافه شكمت را آورده بودي و ديگر تا يك هفته احتياج به خوردن نبود اما كاهدان تو فقط ظرفيت چهار نان را دارد. 6:30 شب
اما آن تاريكي اتاق 107 آمد روي سفيدي خطهاي دفتري كه خودش خريده بود. بايد تشكر ميكردم اصلا خوشم نمیآيد از كسي چيزي بخواهم. اما وقتي كسي از نگاهم خواهشم را میخواند دلم میخواهد هر طوري كه هست به طور فشنگي يا به طورغريبي از او سپاسگذاري كنم . اما نه تولد مسعود را ميدانستم و نه ميخواستم اين تشكر كردن بپلاسد. شايد هيچ لازم نبود آنها را به واژهها در بياورم اما جوري ميخواستم بماند . ميدانم اين لحظهها ميگذرد و دارم جان ميكنم كه حبسشان کنم در اين نامهها و يادداشتها و شعرها . ميخواستم كلمهاي باشد كه وقتي با آخرين كسي كه عاشقش ميشود از دور مرا ميبينند به شكل آن باشم. ميخواستم بگويم اگر فدا مُردم بگويند آخ چه آدم خوبي بود.
و آخر نامه خواستم اگر ميخواهد آن نقطه گنگ آسمان ، همان طور مبهم بماند. مثل كلوخهايي كه واژه ها صافشان نميكند. از يك طرف میبيني و توي ذهن و روياهايت. وجههاي ديگر را قشنگ ميسازي. ميخواستم و نميخواستم بگويد چه طور تمام شد. اين طوري شايد ديگر تاريكي اتاق 107 مزه خاصي نداشته باشد. 4:48 غروب
روز هفتاد و سه
سلام دايانا!حالا اشپزخانه هستم. روز بدي نبود به خصوص آخرش كه آن قدر خوردهام كه ديگر حال تكان خوردن ندارم . انگار جوري عجيب هواي اين را كردهام كه روي زانوهاي مادرم سربگذارم و بخوابم مثل همان وقتها كه موهاي زبر و تيزم حوصلهاش را سر ميبرد حالا هم حتماً همين طور است . شايد هواي اينجا مرا ياد او انداخته همان طور كه وقتي داشتم سيبزميني پوست ميگرفتم يا پياز خرد ميكردم انگار ميخواستم دستهاي تو آن طرف باشد به آن نگاه كنم و بترسم بيايم بالاتر كه چشمهايم به چشمهايت برسدلبخند بزني و من دستهايم از ان خراشهاي عاشقانه بگيرد.
اينجا ديگر به چه ميشود فكر كرد فقط پريدن از اين طرف به آن طرف است و شستن و همان كارها ولي اينجا اشپزي كار زنانهاي نيست.بيشتر انگار ميخواستم پدرم باشم . او هميشه يك ادم بود كه ميخواستم او باشم ديگري ميخواهي از چه بگويم . با اعتراض بچهها ديگر توي به اصطلاح كتلت سويا نميريزند. ولي اين بار آن قدر زياد بود كه نصف ان اضافه آمد . و دارم با حسرت نگاهش ميكنم كه مانده، اين جور وقت ياد شبهايي كه در به در يك تكه نان بوديم و سحرهايي كه برنج فقط ته شكم را پر ميكرد اذيتت ميكند . ميخواستي باك اضافه شكمت را آورده بودي و ديگر تا يك هفته احتياج به خوردن نبود اما كاهدان تو فقط ظرفيت چهار نان را دارد. 6:30 شب
ویژهنامه نوروزی الف
هفته بعد
مهلت ارسال آثار تا دوشنبه 22/12/84
آثار تمام اعضای انجمن منتشر میشود.
مهلت ارسال آثار تا دوشنبه 22/12/84
آثار تمام اعضای انجمن منتشر میشود.
یازدهمین جلسه مجمع عمومی
انجمن شاعران و نویسندگان گراش
جمعه 26/11/84- ساعت 10 صبح
خانه فرهنگ گراش
- گزارش گروه دبيران و تعيين گروه دبيران جديد
- حق عضويت خود را به همراه داشته باشيد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر