کلید
شعری جهانبخش لورگی
شعری جهانبخش لورگی
رسیدهام به سنی که باید چند عدد کلید داشته باشم
حداقل سه تا
جرینگ جرینگ جرینگ
داخل جیبم
یکی کلید در بزرگ حیاط
که شب ها وقتی دیروقت به خانه می آیم
در را باز کنم
تا زنم از خواب بیدار نشود
یکی برای در ورودی خانه ام
که رو به آفتاب و ترانه و چیزهایی شبیه این باز می شود
و یکی هم سوییچ ماشینی
که پارک شده است در حیاط همان خانه
و تازه چیزهای استعاری را هم می توانم اضافه کنم:
مثلاْ کلیدی برای درهای بسته شده
کلیدی برای رؤیاهای فراموش شده
کلیدهایی برای اسرار ناگشوده
و الی آخر
در هر حال هر سنی اقتضای چیزهای خاص خودش را دارد
باید چندتا کلید پیدا کنم
بگذارم داخل جیبم
جرینگ جرینگ جرینگ
حداقل سه تا
http://hamsaye1.blogsky.com
حداقل سه تا
جرینگ جرینگ جرینگ
داخل جیبم
یکی کلید در بزرگ حیاط
که شب ها وقتی دیروقت به خانه می آیم
در را باز کنم
تا زنم از خواب بیدار نشود
یکی برای در ورودی خانه ام
که رو به آفتاب و ترانه و چیزهایی شبیه این باز می شود
و یکی هم سوییچ ماشینی
که پارک شده است در حیاط همان خانه
و تازه چیزهای استعاری را هم می توانم اضافه کنم:
مثلاْ کلیدی برای درهای بسته شده
کلیدی برای رؤیاهای فراموش شده
کلیدهایی برای اسرار ناگشوده
و الی آخر
در هر حال هر سنی اقتضای چیزهای خاص خودش را دارد
باید چندتا کلید پیدا کنم
بگذارم داخل جیبم
جرینگ جرینگ جرینگ
حداقل سه تا
http://hamsaye1.blogsky.com
کمی آنطرفتر
شعری از فرزانه نادرپور
و من از پشت حرير پنجره، سالكي را ديدم.
اتاق من سالهاست صداي تولدي را نشنيده.
چمداني را به زير تختم خوابانيده ام
كه هميشه آغاز من همين چمدان بوده است.
و آن هنگام كه خدا قهر كرد
مرا كه هر روز حجم خود را به روي سُرسُره هاي ملكوتيش رها مي كردم،بيرون كرد
وچه دردناك فهميدم كه من نور بوده ام.
شروع اين خاك زنده
با صداي گريه ي من بود و هلهله ي مردم.
يادم هست كه پرستار به حمال من گفت:
«مژدگاني بدهيد...دخترتان انسان است»
من به چشم ديدم اميد به روي تيغ جراح سُر خورد و هفتاد و دو تكه شد.
و كمي آن طرف تر
«خِرت و پِرتهايت را جمع كن...مي فرستمت سربازي»
چمدانم را كه بستم مرد شدم
1. مسواكي براي شبهاي بي صبح تا بوي گند ذهنم آنهارا خفه نكند.
2. عكستانرا ته چمدان،كنار آن رخت چركها مي گذارم.
3. يك سجاده،تا خدا را با خود ببرم.
4. خاطراتم براي شما.همه را اتوخورده در كمد ذهنتان آويزان كرده ام.دلتان خواست بدهيدش به كولي.
5. و يك جوراب كه مثل در آن فيلم، از لاي چمدان نيمي از آن بيرون باشد.
6. اين موهاي بلند را هم نمي خواهم.مرا شبيه پسران لوس اين دوران كرده است.
7. وآن ساعت قديمي تا سكوت را به يادم آورد.
دَنگ...دَنگ...دَنگ
مادر آب و آيينه به دست دارد
خواهرم قرآن
اتاق من هيچوقت پنجره نداشت.
بعداز ظهرها
شعری از سعید توکلی
نکند هوا سردتر شده باشد
که می لرزم.
نکند لخت تر از آن باشم
که می ترسم.
و اين چيزی عادی است
که آدمی تاريک
به من سلام بدهد بعد از ظهر ها.
مگر اسمم را عوض کرده باشم
که نمی توانم از تن کوچه ايی به سلامت بروم و
شريک خاکهای پنهانش نباشم
نکندمعجزه ايی باشد و آن
من باشم
که می لرزم.
نکند لخت تر از آن باشم
که می ترسم.
و اين چيزی عادی است
که آدمی تاريک
به من سلام بدهد بعد از ظهر ها.
مگر اسمم را عوض کرده باشم
که نمی توانم از تن کوچه ايی به سلامت بروم و
شريک خاکهای پنهانش نباشم
نکندمعجزه ايی باشد و آن
من باشم
قلمهای فردا
فلسطین
متنی از زهره رهنورد
تنها در خانه نشسته بودم و به تلويزيون چشم دوخته بودم بچههاي فلسطيني را نشان ميداد كه آنها را مورد زجر و شكنجه قرار ميدادند دلم برايشان ميسوخت كه من نميتوانم برايشان كاري انجام دهم اشك در چشمانم حلقه زده بود و بر گونههايم جاري شد. ديگر توان ديدن را نداشتم از سر جايم بلند شدم و تلويزيون را خاموش كردم و به سوي اتاقم پيش رفتم و با برداشتن چند برگه سفيد و قلمي كه در دستم گرفته بودم بر كاناپه نشستم و در حالي كه فكرم به نوشتن نامهاي به سرزمين مظلوم و آواره فلسطين ابتدا نوشتن نامهام را با نام خداوند آغاز كردم و سپس چند جمله در مورد كشورشان نوشتم و نوشتم كه اي كاش ميتوانستم به شما بچههاي مظلوم كمك كنم و كشورتان را از چنگال دشمنان رها سازم كم كم ميخواستم نامهام را پايان دهم در آخر نامه دعا كردم كه ان شاء الله آن سرزمين نور و ايمان از دست اشغال گران نجات يابد و مردم در آسايش زندگي كنند.
صحبت
داستانی از فاطمه نجفی
- فکر کن پسر! تو هم میتونی. این یه کار ساده است. تو اگه نتونی کار به این سادگی رو انجام بدی باید قید رفاقتتو بزنی. برو لب رودخونه دنبال یه چاق و چلهاش بگرد. پیداش که کردی، محکم توی دستات نگهشدار. مواظب باش پیر نباشد، شاید بمیره. لبت و که گذاشتی روی دهنش شروع کن به باد کردن. ببین قورباغه مثل یه توپ گرد میشه. چشماش میزنه بیرون. کافیه امتحان کنی. ساعت 6 با بچهها میخوایم بریم اگه بیای خوشحال میشم. اگه کاری نداری فعلاً خداحافظ
- نه خداحافظ
- نه خداحافظ
روز هفتاد و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا! باران ميايد. و ديگر ميخواهي از چه بگويم. ميدان تير افتاده سه شنبه، ماه..
ديشب همين يك سطر را نوشتم. ميخواستم بگويم گشت نمیرويم. اما همان لحظه داد زدند گشت و گشت. زير آن باران خيليها دلشان ميخواست كه جوري بشود كه نروند. و مثل هميشه سردمدار شورشها، انديمشكي ها بودند. اما آخرش رفتند و رفتيم و رفتم. باران گير شدم. ميخواستم همين طور باران بيايد ولي نيامد وآخرش ديگر حوصلهام سر رفت میخواستم در همان حال نيمه خواب راه بروم. و تلوتلو خوران و مثل شاخههاي سرما زده بودم. حس غريبي داشت مثل تنبيه شدن بود. با درد آن لحظه و لذت بعدش.
چشم هايم درد گرفت و حالا دارم زير لامپي كه در فاصله 10متري روشن است مينويسم. توي تاريكي با خطوط كج و معوج. با نور چشمهاي تو ميخواستم بنويسم روشنتر از اين بود. سرما را هم اضافه كن. ديشب، زمان ان سطر اول وير نوشتن داشتم ولي حالا نه، سردم است. میخواستم از رمضان بگويم. اما سردم است و نوري نيست. 6:55 شب
روز هفتاد و دو
سلام دايانا! گوشم هنوز تينگ ميكند. انگار برنامههاي تلويزيون تمام شده و فراموش كردهان خاموشش كنند. امروز يكي از فرازهاي ديگر آموزشي گذشت. ميدان تير بوديم با نفيرهاي قشنگ و صداهايي كه در هم گم ميشود. با آن همه دلهرههاي بي جهت و با جهت. خوب بود از آن جاهايي كه آدم بايد حس كند تا مرد بشود در تعريف همه و حس كردم.
بزرگترين دغدغه در ميدان تير پوكه است. چيزي كه همه در به در آن هستند. اول كه ميروي 53 گلوله میدهند براي شليك، چيزهاي رسمیوجود دارد كه معمولاً اجرا نميشود. مثل تير قلق و امتياز و اين جور حرفها ولي خوب آدم ياد میگيرد كه بين صداها گم شود. اسلحه هي لگد مياندازد. جوري تو را ترساندهاند كه ديگر تو فكر ميكني چرا اين قدر عادي و بچهگانه است. گفتهاند صداها تو را كر میكند و صداهاي آنجا را به شكل تق تق ميشنوي. گفتهاند از جايت تكان نخور اما هي وول میخوري و پوكهها كه آخرش چندان مهم نيست.
ميدان تير در يك دره بود. صداها ميرفت و برميگشت و وقتي تك تيرها شليك میشد. انگار كسي را صدا میكنند كه بيايد گلوله بخورد. انگار كسي ناله میكرد و تو حتی اگر گوشهايت تير ميكشيد دلت ميخواست دغدغههاي پوكه نبود و مینشستي گوش ميكردي. ميخواستي همه صداها خاموش ميشد و به حرف زدن تفنگ خودت كه كم كم از او دور میشوي گوش میكردي. میخواستي شب ميشد و زبانههاي آتش تو را گرم ميكرد. میخواستي كه تمام نفنگها شاعر بودند.
دارد تمام ميشود. بچهها افتادهاند توي گشادي و اين 10 روز باقي مانده فقط داد و بيداد است و اعصاب خردي و انتظار... 3:13عصر
ديشب همين يك سطر را نوشتم. ميخواستم بگويم گشت نمیرويم. اما همان لحظه داد زدند گشت و گشت. زير آن باران خيليها دلشان ميخواست كه جوري بشود كه نروند. و مثل هميشه سردمدار شورشها، انديمشكي ها بودند. اما آخرش رفتند و رفتيم و رفتم. باران گير شدم. ميخواستم همين طور باران بيايد ولي نيامد وآخرش ديگر حوصلهام سر رفت میخواستم در همان حال نيمه خواب راه بروم. و تلوتلو خوران و مثل شاخههاي سرما زده بودم. حس غريبي داشت مثل تنبيه شدن بود. با درد آن لحظه و لذت بعدش.
چشم هايم درد گرفت و حالا دارم زير لامپي كه در فاصله 10متري روشن است مينويسم. توي تاريكي با خطوط كج و معوج. با نور چشمهاي تو ميخواستم بنويسم روشنتر از اين بود. سرما را هم اضافه كن. ديشب، زمان ان سطر اول وير نوشتن داشتم ولي حالا نه، سردم است. میخواستم از رمضان بگويم. اما سردم است و نوري نيست. 6:55 شب
روز هفتاد و دو
سلام دايانا! گوشم هنوز تينگ ميكند. انگار برنامههاي تلويزيون تمام شده و فراموش كردهان خاموشش كنند. امروز يكي از فرازهاي ديگر آموزشي گذشت. ميدان تير بوديم با نفيرهاي قشنگ و صداهايي كه در هم گم ميشود. با آن همه دلهرههاي بي جهت و با جهت. خوب بود از آن جاهايي كه آدم بايد حس كند تا مرد بشود در تعريف همه و حس كردم.
بزرگترين دغدغه در ميدان تير پوكه است. چيزي كه همه در به در آن هستند. اول كه ميروي 53 گلوله میدهند براي شليك، چيزهاي رسمیوجود دارد كه معمولاً اجرا نميشود. مثل تير قلق و امتياز و اين جور حرفها ولي خوب آدم ياد میگيرد كه بين صداها گم شود. اسلحه هي لگد مياندازد. جوري تو را ترساندهاند كه ديگر تو فكر ميكني چرا اين قدر عادي و بچهگانه است. گفتهاند صداها تو را كر میكند و صداهاي آنجا را به شكل تق تق ميشنوي. گفتهاند از جايت تكان نخور اما هي وول میخوري و پوكهها كه آخرش چندان مهم نيست.
ميدان تير در يك دره بود. صداها ميرفت و برميگشت و وقتي تك تيرها شليك میشد. انگار كسي را صدا میكنند كه بيايد گلوله بخورد. انگار كسي ناله میكرد و تو حتی اگر گوشهايت تير ميكشيد دلت ميخواست دغدغههاي پوكه نبود و مینشستي گوش ميكردي. ميخواستي همه صداها خاموش ميشد و به حرف زدن تفنگ خودت كه كم كم از او دور میشوي گوش میكردي. میخواستي شب ميشد و زبانههاي آتش تو را گرم ميكرد. میخواستي كه تمام نفنگها شاعر بودند.
دارد تمام ميشود. بچهها افتادهاند توي گشادي و اين 10 روز باقي مانده فقط داد و بيداد است و اعصاب خردي و انتظار... 3:13عصر
۱ نظر:
سلام بر دوستان
من لورگی هستم
از اينکه شعر منو چاپ کردين خيلي ممنونم.
دستتون درد نکنه.ايشالا که هميشه برپا باشين و استوار و خيلی چیزای ديگه.
ارسال یک نظر