۱۲/۰۵/۱۳۸۴

الف 260

زن
داستانی از اسماعیل فقیهی
اين ميخه واسش شده بود آينه دق اول چپ و راستش مي‌كرد ديد كه در نمي‌آد. چند روز كه باغچه رو آب مي‌داد شلنگ رو با فشار به طرف ميخه مي‌گرفت تا ديواره خوب نم بكشه. اما مگه سيمان نم مي‌كشيد؟
هر كاري كرد نتونست ميخ رو از تو ديوار بكشه بيرون. اصلا جاي درستي واسه دست گرفتن نداشت. انگشتاش مي‌سوخت اما بايد اونو بيرون مي‌كشيد. الان بود كه شوهرش برگرده. بايد بهش ثابت مي‌كرد كه مي‌تونه.
* * *
- حرف من مث اون ميخ‌ه‌اس كه تو ديواره. هر چي گفتم برو برگرد نداره؛ هيشكي هم هيچ غلطي نمي‌تونه بكنه!!
- هر ميخي باشه آخرش خودش خر مي‌شه و بيرون مياد فقط يه چكش مي‌خواد
- مرد اونيه كه ميخ رو بتونه با دست بكشونه بيرون وگر نه هر بچه الاغي مي‌تونه با چكش اون ميخ رو از تو ديوار بيرون بكشه .
بعد هم كلاشو گذاشته بود سرشو با كت‌هاي رو دوش انداخته و كفش‌هاي قيصريش، اخي كرد و تفي انداخت رو گل‌هاي لاله عباسي و از خونه زد بيرون.
مدتي بود كه بينشون شكر آب شده بود.
* * *
روز‌هاي اول كه اينجوري نبود. جيكش در نمي‌اومد. ما رو صدا مي‌زد «عباس آقا» اما يه مدت كه گذشت ديديم كه دم درآورد. . . ديگه هر وقت ما رو مي‌ديد روشو مي‌كرد اونور و هر وقت مي‌خواس صدام كنه داد مي‌زد «هوي!»... نمي‌دونم البت نه‌نه‌اش اينا زير پاش نشسته بودن و سر اين كه بعد يه سال هنو بچه نداريم پرش كرده بودن. روزگارو مي‌بيني؟ اصلا تقصير ماس كه به رومون نمياريم كه عيب از خودشه وگرنه هر كي جاي ما بود همون شيش ماه اول زنه رو سه طلاقه مي‌كرد و خلاص.
* * *
روز‌هاي اول خوب بود. هر چي باشه شوهرم بود؛ آقا بالاسرم بود؛ تو محل واسه خودش بروبيايي داشت. تو كوچه كه مي‌رفتم مي‌شنفتم كه مي‌گفتن:«اين زن عباس آغاس» اما يولش يواش داشت وحشي مي‌شد. من فقط بيرون تو كوچه‌ديده بودمش نمي‌دونستم كه چه اَنيه تو خونه. بعد كه يه مدت گذشت ديد كه بچه‌مون نمي‌شه، كم كم اون رو سگش بالا اومد. خودش هم مي‌دونست كه عيب از خودشه اما چيكار مي‌تونست بكنه؟ چند بار هم فاطي چند تا دوا و جوشونده از اين‌ور و اون ور پيدا كرده بود و بهم داده بود كه يواشكي بريزم تو غذاش اما مگه اثر مي‌كرد؟
* * *
فكر كنم همه‌اش تقصير خودش باشه به جاي اين كه با چند تا زن عاقل جا بشينه و هم زبون بشه و چند تا حكايت و مثل ياد بگيره هي افتاده دنبال اين دختره ترشيده فاطي ديوونه.
* * *
اون روز عصر كه عباس آقا رفته بود بيرون؛ فاطي رو صدا زد تا بياد. بعد اين كه يه سنگ خوش دست رو از تو كوچه پيدا كردن دوتايي مشغول شدن اول چند تا تقه به راست زدن بعد به چپ اما هيچ اثري نمي‌كرد و آخر سر هم عصباني شدن يه ضربه محكم تو سر ميخ زدن. ميخ هم كاملا كج شد و چسپيد به ديوار و بيرون كشيدنش ديگه غير ممكن شده بود.
* * *
شب كه عباس آقا برگشت با يه پوزخند كه رو لبش بود داد زد :«هوي!!.. زن!! فردا صبح مي‌ريم محضر»

تلنگر
شعری از جواد راهپیما
غروب چرک نگاهت نشسته بر قد یلدا
و خواب حضرت آدم و خواب حضرت حوا
و آنچه در هوسی سرد رهنمای دلم شد
و ذات نعشه‌ی نفرین پرست و توبه‌ی فردا
غبار سرخ شرارت تکیده بر تن باران
و عکس تند هبوطی لمیده بر لب دریا
مرا چه حاجت از این فسخ بی تپش به دلم زد
از این همیشه تلنگر که می‌زند به کلیسا
و باز خلوت اندیشه‌های در تب یک شعر
که جار می‌زند افسون دل به نقش زلیخا

من یک سرباز وظیفه هستم
داستانی از رضا شیروان
دستهايم ديگر ناي نوشتن ندارند. اين هفتادمين باريست كه مي‌نويسم؛ « تيپ 214 تكاوران و تفنگداران حضرت امير»در ادامهء فرم سرباز وظيفه احمد جعفري. نمره نمازش را بايد وارد كنم. انگشتانم بي رمق مي‌نويسند، بيست.
حقش شايد بيشتر از بيست است اما هيچ كارش نمي‌شود كرد. ستفان احمدي كنارم پشت ميز خودش نشسته پروندهء سربازها را بررسي مي‌كند و سرهنگ دلپذير هم آن طرف‌تر پشت ميز رياست نشسته،دارد يك نامه به فرماندهي مي‌نويسد. اتاق تقريبا ساكت است بجز صداي كشيده شدن سر خودكاربه روي كاغذ زير دستمان چيز ديگري نيست.بيرون اتاق داخل راهرو آقاي رضايي داشت داد مي‌زد؛« جعفري... جعفري... بيا ديگه، كدوم گوري هستي. ديگه دارم داغ مي‌كنم»
دستهايم از نوشتن كلمات تكراري خسته شده‌اند. يك ساعتي است كه نشسته‌ام. از پشت ميزم بلند مي‌شوم. سيني چاي را از روي ميز دلپذير بر مي‌دارم و از اتاق بيرون مي‌روم. آبدارخانه ته راهرو نمايندگي است. ستفان رضايي كنار در دفتر نمايندگي ايستاده است. خيلي دوست دارد به جاي سرهنگ دلپذير،سرپرست قسمت عقيدتي سياسي باشد از نگاهش معلوم است. شايد فكر مي‌كند آنوقت بهتر خرش برود. نگاهي به مي‌اندازد و سرش را برمي‌گرداند. آرام آرام به طرف آبدارخانه حركت مي‌كنم در حالي كه هنوز نگاهم به رضايي است. جعفري هم با شنيدن صداي بلند ستفان خودش را با دو مي‌رساند. حالا ستفان پشت به در ورودي و جعفري پشت به من ايستاده است.
- آقاي جعفري...خودت بگو، اين آفتابه جايش اينجاست. مگر من چند بار نگفتم آبپاشي كه تمام شد، آفتابه را كاملا پشت در ورودي بگذاريد تا مشخص نباشد؟ حالا اگر تا پنج ثانيه اين آفتابه را پشت در نگذاريد، دو روز برايت بازداشتي مي‌زنم»
به آبدارخانه مي‌رسم. مي‌روم داخل و در را پشت سرم مي‌بندم. فلاكس چايي را برمي‌دار م و شروع به چاي ريختن مي‌كنم. براي چند دقيقه فكرم به خانه مي‌رود. ديگر چيزي نمي‌شنوم. حالا استكانها را پر كرده‌ام. بر مي‌دارم و از آبدارخانه بيرون مي‌آيم. خبري از آفتابه‌ايي كه 20سانتيمتر دورتر از در ورودي گذاشته بودند نبود. از ته سالن به راه افتادم.
كم‌كم به در ورودي نزديك مي‌شوم. نه ستفان رضايي است و نه جعفري. در ورودي كاملا باز است، طوري كه پشت لنگهء در چيزي مشخص نيست. نمي‌دانم جعفري بازداشتي خورده يا نه. كم‌كم دارم به در ورودي نزديك مي‌شوم.
1/12/1384

روز شصت و نه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
آمده‌اي يا آمده اين مي‌تواند يك نشانه باشد. فكر نمي‌كردم بيايي، نيامده بودي و حالا آمده‌اي، شايد يعني كه هستي و بايد خوشحال باشم.بايد جاده‌ها را به نام او تعريف كنم. عاشق‌تر بودم توي اين سطرها بايد دلم دندان قورچه می‌رفت و چرت و پرت می‌بافتم. درباره هجرت و دوري و اين طور چيزها. نديده‌امش، اما مي‌دانم هنوز همان طوري با لبخندهايي كه آدم را غرق مي‌كند.با چشم‌هايي كه ديدنش شانس بزرگي‌ست. و با پيراهن ساده‌اي كه دل می‌خواهد در خانه‌هاي آن خانه كند. و حال اين را چطور بايد تفسير كرد، روشنم، فكر می‌كند اين يعني «ب» در ابتداي بله كه حرف‌هاي آن كم‌كم مي‌آيد.يا شايد خواسته بگويد نه، به حرف من گوش كرده و نه گفتنش تاثيري در انجمن آمدن نداشته، اگر اين طور باشد خيلي حسرت مي‌خورم، خيلي حتماً. حالا خيال مي‌كنم كه می‌خواهد تصوير مرا كامل كند براي خودش، من نيستم و هيچ كس ديگر هم نيست كه خطوط آرزوهاي مرا برايش تشريح كند. و اين تنها نگراني من است. دارم آنجا از چيزهايي ساخته مي‌شوم كه شايد اصلا آن طور نباشم. تشنه‌تر شده‌ام كه برگردم و باز بيايد. سلام كنم . بگويم چه شد؟ و بعد نتواند همان جا بگويد و چشم‌هايش را بدوزد به زمين و بگويد زنگ می‌زنم. خوابم نخواهد برد ديگر، چون ديگر از حالا دارم زنگ مي‌زنم كه زنگ بزند. 3:18عصر
روز شصت و نهم
سلام دايانا! امروز روز 69 از ان روزهاست كه در دياگرام آموزشي، از قله‌هاست. از آن جايي كه آدم بايد به خاطر رسيدن به آن توي دلش يك جشن كوچك بگيرد و به راه كوتاه مانده كه چندان هم سخت نيست ، لبخند بزند. امروز، احترام با دست را به ما ياد دادند يا بهتر بگويم اجازه ان را صادر كردند. همان كاري كه نظامي‌ها را با ان تصوير مي‌كني. مردي كه دست‌ها را با انگشت كشيده اش كنار گوشش گرفته و لبخند نمي‌زند.يك جور تشخص است كه انگار دارد سرباز آموزشي بودن تمام مي‌شود و تو حق داري مثل يك نظامي، احترام بگذاري. آدم‌تر شده‌اي ديگر.
گفتم اينجا خيلي وقت‌ها بيشتر از آموزش نظامی‌اين اهميت دارد كه سرباز را خرد كنند و دوباره به شكل دلخواه بسازند. تمام آن تنبيه‌ها و و بدو و بايست‌ها و نصيحت‌ها و فحش‌ها فقط به خاطر همين است. حتي شايد آن‌ها كه اين كار را می‌كنند هم اين روند را به طور خودآگاه درك نكنند ولي اين طور است. و حالا كه می‌تواني دست‌هايت را بياوري بالا و از جلو يك ارشدتر رد بشوی و پاهایت را به جای کوبیدن به زمین (روش اسبی) به هم بچسباني يعني اين كه قبول كرده‌اند كه زمان آن است كه يك نظامی‌معمولي باشي. چند روز ديگر حالا ده يا بيست روز ديگر معلوم نيست. چند روز ديگر هماني كه می‌گويند لا را بزنند روي بازويت يعني هماني كه مي‌خواستند شده‌اي البته فكر مي‌كنند. 4:14 عصر

هفتمین شب شعر عاشورا برگزار شد
هفتمین شب شعر عاشورا در سینما شهر قصه گراش برگزار شد.
برای محل اجرا از دکور نمایش طفل بزرگوار استفاده شده بود و به خاطر همین شب شعر فضایی نمایشی داشت. در برگزاری این شب‌شعر هلال‌احمر، دانشکده علوم آزمایشگاهی و خانه فرهنگ گراش با هم همکاری داشتند.
مصطفی کارگر به عنوان هماهنگ‌کننده و مجری نقش اصلی را در هفتمین شب شعر عاشورا ایفا کرد. شب شعر در ساعت 9و ده دقیقه آغاز شده و تا ساعت یازده و بیست دقیقه شب ادامه داشت. حضور مردم در سالن به شکل مطلوبی بود هر چند به دلیل طولانی شدن برنامه برخی از افراد ترجیح دادند که شعرهای پایانی را نشنیده بگذارند.
حضور شاعرانی از شهرهای همجوار به خصوص شاعران جهرم جنبه‌های ادبی شب شعر را پررنگ‌تر کرده بود. همچنین برخی از شاعران تازه‌کار شهرمان نیز برای نخستین بار در این شب شعر آثار خود را ارئه کردند.
از شاعران شرکت کننده از طرف برگزار کنندگان تقدیر شده بود که به علت دیر وقت بودن هدایا آن‌ها بعد از مراسم در اختیار آنان قرار گرفت.
جهرم: عبدالرضا کوهمال، ایوب پرندآور، فروغ تنگ‌آب
لار: عنایت‌اله سیار، خلیل رویینا، امین مرتضوی، دانش، عبدالرضا مفتوحی، خانم خرم‌بخت، مژگان دستوری، مناظره بی‌غرض
اوز:‌فروغ هاشمی، زیبا جنیدی
گراش: جواد راهپیما، مصطفی خورشیدی، یعقوب فیروزی، محمدعلی روستایی، معصومه بهمنی طاهره ابراهیمی، فاطمه ابراهیمی، زهره رهنورد، طیبه صادقیان، سمیه پارسا (دانشجوی علوم آزمایشگاهی)
در میانه برنامه امراله عباسپور ترانه رقیه را خواند و در پایان مراسم از طرف انجمن‌های هنرهای تجسمی و خوشنویسی از عبدالعلی صلاحی به خاطر همکاری در برگزاری نمایشگاه هنرهای تجسمی و دیگر فعالیت‌های فرهنگی و از علی فخری به خاطر اجرای نمایش «طفل بزرگوار» تقدیر شد.

۲ نظر:

Mehdi Hassanian esfahani مهدی حسنیان اصفهانی گفت...

هر نوشته رو تو یه پست بذارین تا لینک جدا داشته باشه

ناشناس گفت...

سلام
داستان آقاي فقيهي جالب بود.
لطفاً نقدش را بزنيد.