همیشه
شعری از نرگس اسدی
شعری از نرگس اسدی
آغاز پايانی نيستم .
تشنه ام .
اما چشمانم را بيشتر دوست دارم .
که صدايی بيش نيستم و تو چه کودکانه ديگر
نمیشنوی.
صداهايتان را که ندزديده ام.
پس چرا کفشهايم ديگر تنگ نمی شوند؟
و باز می خندم وقتی می گويی دوباره
نردبان شدهای؟
می گويم :حالم خوب است.
و تو می دانی که من صدايت را ندزديده ام.
بدون هيچ آغازی برای پايان ؛
پس از پنجمين روز خسته ام.
تشنه ام .
اما چشمانم را بيشتر دوست دارم .
که صدايی بيش نيستم و تو چه کودکانه ديگر
نمیشنوی.
صداهايتان را که ندزديده ام.
پس چرا کفشهايم ديگر تنگ نمی شوند؟
و باز می خندم وقتی می گويی دوباره
نردبان شدهای؟
می گويم :حالم خوب است.
و تو می دانی که من صدايت را ندزديده ام.
بدون هيچ آغازی برای پايان ؛
پس از پنجمين روز خسته ام.
انقلاب
شعری از علی داوریفرد
شعری از علی داوریفرد
اسمت را در بالاترین
طاقچهی اندیشه
گذاشتم
و نیز در چشمهایم
و آنها در سرخی چشمهایم
دیدند و سخت تو را
خواستند خواستند و دارند
علی داوریفرد
طاقچهی اندیشه
گذاشتم
و نیز در چشمهایم
و آنها در سرخی چشمهایم
دیدند و سخت تو را
خواستند خواستند و دارند
علی داوریفرد
تک نگار
شعری از مرجان هنر
در نگارستان عشق او تک نگارم هست وبس
در بهارستان عشق او تک بهارم هست و بس
در تمام زندگیام راز خود گویم به او
چون که دانستم وجودم از خدایم هست و بس
1/9/83
در بهارستان عشق او تک بهارم هست و بس
در تمام زندگیام راز خود گویم به او
چون که دانستم وجودم از خدایم هست و بس
1/9/83
رقیه
شعری از مرجان هنر
منم رقیه دختری که از پدر جدا شدم
در اوج کودکی خود همدمک غصهها شدم
پدر کجا روی همی مرا سپردهای بی کی؟
بدون تو نمیشود، امید زندگی به چی؟
صدای گریههای من در دل کس اثر نکرد
پدر تو را صدا زدم کسی تو را خبر نکرد
عطش بلعیده مرا، به کام خود برده مرا
به هر کجا نظر کنم مینگرم روی تو را
پدر به روی جسم تو چه نالهها که من زدم
ولی مرا کتک زدند و من تو را صدا زدم
در این سرای بیکسی، عمه فقط امید من
به تار و تیرگی من عمه شده سپید من
عمه شده شیرزنی، خسته و تنها شده او
ولی به عشق تو پدر راه رود قدوم او
تمام زندگی من امیدش از وجود تو
پدر بدون من کجا؟ من چه کنم بدون تو
17/7/84
در اوج کودکی خود همدمک غصهها شدم
پدر کجا روی همی مرا سپردهای بی کی؟
بدون تو نمیشود، امید زندگی به چی؟
صدای گریههای من در دل کس اثر نکرد
پدر تو را صدا زدم کسی تو را خبر نکرد
عطش بلعیده مرا، به کام خود برده مرا
به هر کجا نظر کنم مینگرم روی تو را
پدر به روی جسم تو چه نالهها که من زدم
ولی مرا کتک زدند و من تو را صدا زدم
در این سرای بیکسی، عمه فقط امید من
به تار و تیرگی من عمه شده سپید من
عمه شده شیرزنی، خسته و تنها شده او
ولی به عشق تو پدر راه رود قدوم او
تمام زندگی من امیدش از وجود تو
پدر بدون من کجا؟ من چه کنم بدون تو
17/7/84
روز شصت و شش سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
اينجا فيلم بازي كردن خيلي رسم است. يعني غير واقعي بودن و دروغ گفتن كامل ، مثل سينما كه دروغها را به ما قالب ميكند. معروف ترين فيلمها تمارض است. جوري كه گروهان سه به گروهان بهداري مشهور شد. كساني كه مزه تمارض رفت زير دندانشان ديگر ول كن نيستند.در بازي خود غرق ميشوند و در واقع حس مريضي پيدا ميكنند. حداقا مريض بودن يك نصف روز جيم زدن و راه رفتن به بهداريست. معروفترين جيميست گروهان ما علي ايمانيست. نفر بغل دستي من كه هر وقت حال و حوصله بلند شدن ندارد، قرصهايش را ميريزد كنار دستش ، لباس را مياندازد روی فانوسقه و ميرود توي حس، اين جور وقتها ميتواند دست بيمار انگليسي را از پشت ببندد. به خاطر همين چند تايي تا حالا آمپول نوش جان كرده ولي خوب ميارزد.
فيلم بازي كردن شكلهاي مختلفي دارد كه گاهي با خلاقيت انواع جديدي از آن اختراع ميشود. مثل انواع بيماري قلبي ، گچ گرفتن دست يا حتي خودزني و بعد بزرگنمايي معمولاً فيلم رفتن نتيجه طبيعي صفت گشادي ميباشد.
اما من اصلا اهل فيلم نيستم. امكانات زيادي هم براي آن دارم كه مهمترين آن معاف از رزم بودنم است كه هر كسي اينجا آرزوي آن را دارد. البته اضافه كن شل و ول بودنم كه باعث ميشود هميشه يك جاي زخم داشته باشم. ولي خوب خوشم نميآيد از زير كار در بروم. تازه وقتي همه بشين و پاشو بروند تو بايستي، با چشمهايشان انگار به تو چيزي ميگويند.چيزي شبيه حسرت با ته رنگي از كينه اين جور وقتها حس خوبي ندارم. ناراحتم حتي ناراحتتر از اين كه بشين پاشو بروم. پس ميروم و خسته هم بشوم بيخيال. هيچ تنبيهاي آدم را نميكشد.
اما امروز ميخواستم امتحان كنم. از اين فيلمهاي تكراري خوشم نميآيد، طرحي ريختم كه كمتر تكراري باشد، مسعود كه آمد گفتم قرار شده عمويم بميرد و بعد دويدم كه از ستوده مرخصي 48 ساعته بگيرم گفت نميتواند و راست ميگفت. بايد خود را غمگين ميگرفتم. حواله كرد به منصوري او هم نميتوانست. مهم نيست حداقل يك مرخصي شهري براي فردا جور ميشود شايد هم بيشتر. دويدم و نفس نفس كه مثل هميشه با لكنت بود كمك زيادي به مظلوم نمايي ميكرد. بريده بريده و مضطرب انگار بودم و چشمهايم كه مثل هميشه خوب حرف ميزنند اين دروغ حس بدي ايجاد نكرد انگار حق من بود كه فردا بروم مرخصي نميدانم اين حق از كجا آمده بود. بعدش كلي با مسعود خنديديم. حالا بايد تا فردا فيلم بازي كنم . غمگين باشم و بي خنده براي تكميل فيلم دارم سر خط شدنها قرآن ميخوانم. عقبم، شنبه ماه رمضان شروع ميشود. ديگر شايد فيلم بازي كردن گناهش مضاعف باشد اما حالا يكي از دليل فيلم بازي كردنم فيلم ديدن است.
7:26شب
اينجا فيلم بازي كردن خيلي رسم است. يعني غير واقعي بودن و دروغ گفتن كامل ، مثل سينما كه دروغها را به ما قالب ميكند. معروف ترين فيلمها تمارض است. جوري كه گروهان سه به گروهان بهداري مشهور شد. كساني كه مزه تمارض رفت زير دندانشان ديگر ول كن نيستند.در بازي خود غرق ميشوند و در واقع حس مريضي پيدا ميكنند. حداقا مريض بودن يك نصف روز جيم زدن و راه رفتن به بهداريست. معروفترين جيميست گروهان ما علي ايمانيست. نفر بغل دستي من كه هر وقت حال و حوصله بلند شدن ندارد، قرصهايش را ميريزد كنار دستش ، لباس را مياندازد روی فانوسقه و ميرود توي حس، اين جور وقتها ميتواند دست بيمار انگليسي را از پشت ببندد. به خاطر همين چند تايي تا حالا آمپول نوش جان كرده ولي خوب ميارزد.
فيلم بازي كردن شكلهاي مختلفي دارد كه گاهي با خلاقيت انواع جديدي از آن اختراع ميشود. مثل انواع بيماري قلبي ، گچ گرفتن دست يا حتي خودزني و بعد بزرگنمايي معمولاً فيلم رفتن نتيجه طبيعي صفت گشادي ميباشد.
اما من اصلا اهل فيلم نيستم. امكانات زيادي هم براي آن دارم كه مهمترين آن معاف از رزم بودنم است كه هر كسي اينجا آرزوي آن را دارد. البته اضافه كن شل و ول بودنم كه باعث ميشود هميشه يك جاي زخم داشته باشم. ولي خوب خوشم نميآيد از زير كار در بروم. تازه وقتي همه بشين و پاشو بروند تو بايستي، با چشمهايشان انگار به تو چيزي ميگويند.چيزي شبيه حسرت با ته رنگي از كينه اين جور وقتها حس خوبي ندارم. ناراحتم حتي ناراحتتر از اين كه بشين پاشو بروم. پس ميروم و خسته هم بشوم بيخيال. هيچ تنبيهاي آدم را نميكشد.
اما امروز ميخواستم امتحان كنم. از اين فيلمهاي تكراري خوشم نميآيد، طرحي ريختم كه كمتر تكراري باشد، مسعود كه آمد گفتم قرار شده عمويم بميرد و بعد دويدم كه از ستوده مرخصي 48 ساعته بگيرم گفت نميتواند و راست ميگفت. بايد خود را غمگين ميگرفتم. حواله كرد به منصوري او هم نميتوانست. مهم نيست حداقل يك مرخصي شهري براي فردا جور ميشود شايد هم بيشتر. دويدم و نفس نفس كه مثل هميشه با لكنت بود كمك زيادي به مظلوم نمايي ميكرد. بريده بريده و مضطرب انگار بودم و چشمهايم كه مثل هميشه خوب حرف ميزنند اين دروغ حس بدي ايجاد نكرد انگار حق من بود كه فردا بروم مرخصي نميدانم اين حق از كجا آمده بود. بعدش كلي با مسعود خنديديم. حالا بايد تا فردا فيلم بازي كنم . غمگين باشم و بي خنده براي تكميل فيلم دارم سر خط شدنها قرآن ميخوانم. عقبم، شنبه ماه رمضان شروع ميشود. ديگر شايد فيلم بازي كردن گناهش مضاعف باشد اما حالا يكي از دليل فيلم بازي كردنم فيلم ديدن است.
7:26شب
اول اسفندماه شب شعر عاشورا
با حضور شاعرانی از جنوب کشور
سینما شهرقصه گراش ساعت هشت و نیم شب
مهلت ارسال آثار تا بیست و هشتم بهمن در خانه فرهنگ و هلال احمر گراش
۳ نظر:
در جواب کامنت دو سه شماره قبل که گفته بودن برای جالب تر شدن وبلاگ از حواشی و حوادث و این جور چیزای جلسات اینجا نوشته بشه. اول اینکه ما اول باید خودمون جالب باشیم. بعد هم ما که (یعنی من) نمیخوایم مشتری جذب کنیم، به درک اسفل السافلین (نمیدونم املاش درسته یا نه) که کسی بیاد اینجا یا نیاد. اینجا از نظر من تنها برای حفظ کلاس کاره. تازه مگه اصلا ما حیوونیم که از کارا و شکلک های ما مردم حال کنن و سرگرم
بشن و مجاذبه ایجاد کنیم؟
سعید
سعید !
تو هم زرت داغ میکنی. منظور طرف این بود که نقدهایی که تو جلسات میشود هم اینجا نوشته شود.
با سلام
این بار خاطره شما خیلی جالب بود مهم اینه که صادقانه می نویسید و از هیچکس گاه خودتان هم نمی ترسید
ارسال یک نظر