۱۱/۱۴/۱۳۸۴

الف 257

خنده‌ی ما پشت کوه‌ها افتاد
غزلی از مصطفی کارگر
دوباره خنده‌ي ما پشت کوه‌ها افتاد
قدم به خاک نهادیم و غصه جا افتاد
سکوت مبهمی از جنس جیغ، بلوا کرد
تمام حرمت‌ ایمان به زیر پا افتاد
چقدر غیرت توفان عجیب رفت از دست
کلام معرفت از چشم بی‌حیا افتاد
مرا به کوچه‌ي بی آب و بی علف ببرید
که رد هلهله تا مزرع خدا افتاد
چگونه اشک نریزد همین زمانه‌ي شوم
که کار جغد به بازار ناکجا افتاد
دروغ‌های حقیقی شنیده‌ام یا رب
عنایتی که دل از دامن‌ام جدا افتاد

کوچه‌ها
شعری از ساره رحمانیان
چشمهای گستاخت کوچه های خاکی را بیادم می آورد
کوچه‌هایی پر از بچه با شلوارهای خاکی
کوچه‌هایی پر از تیله
کوچه‌هایی با دیوارهای خیس
چشمهای همیشه گستاخت را دوست دارم
حتی اگر این دیوار را تو خیس کرده باشی !

چیزی
شعری از فرزانه نادرپور
زمانه
حکم قتلم را به ضرب پتک اعلام می‌کند
روزنامه‌ی صبح فردا، بزرگ تیتر نزد
من
عکسم را به دیوار خیابان‌های باریک
بارها ندیدم
و آن دستان بسته.
در اینجا
کودکی تنها
نگاه‌اش بر پایه‌ی دار است
نگاه صامت آن دندان‌گرد بی‌اسب
صدای خسته‌ی من را
نقابم را
به تاراج می‌برد باز
من اما
اسمم را
به روی جلد «چیزی» دیده‌ام
و آن ژنده‌پوش کتاب به دستی که
مرده خانه‌اش را
فراموش کرده، به عمد
در آن دهلیز تو در تو و زندان‌وار
و کفتران بسته
من،
تمرینِ عادت می‌کنم
عبور سرد نعش سنگین «چیزی» به روی خط‌های زرد چشمک‌زن
نه در آن خیابان بزرگ!
«من صفرها را می‌فهمم»

پسر پنجم
داستانی از محمد خواجه‌پور
گفت: سلام خوبی
گفتم: ممنون
گفت: آخرش اومدی پیدات نبود
گفتم : ببخشید شما؟
گفت: حالا یادت رفته، چقدر منتظر شدم، چقدر زنگ زدم و کسی گوشی بر نداشت. می‌دونستم بار صد و یازدهم که زنگ بزنم خودت می‌گی «سلام»
گفتم: اشتباه نگرفتین؟
گفت: آره من همیشه اشتباه گرفته‌ام همیشه توی اون لحظه اول فکر می‌کنم خودشه بعد می‌فهمیدم اشتباه گرفتم ولی باز باورم نمی‌شد اشتباه گرفتم باز فکر می‌کردم همون خودشه
مطمئن بودم اشتباه گرفته اما حالا که می‌خواست حرف بزنه مگه مرض داشتم نگذارم حرف بزند.
گفت: چیه ساکت شدی حرف‌های خوب یادت رفته این که رنگ پیراهن‌ام را بپرسی
گفتم: حالا رنگ پیراهن‌ات چیه؟
گفت: مگه فضولی؟ هنوز گول می‌خوری. هنوز مثل هلو دوست داشتنی هستی
داشت پررو می‌شد. نباید خودم را توی دردسر می‌انداختم.
گفتم: خداحافظ
گفت: خداحافظ

روز شصت و شش سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
منتظرم مسعود بيايد. حالا سه و نيم است. گفته‌ام تا وقتي بلند بگويند محمد خواجه‌پور همين طور بنويسم.باور كن حالا نمي‌دانم از چه مي‌خواهم بنويسم. فقط مي‌خواهم بنويسم.توي انتظار آدم هيچ كاري نمي‌تواند بكند حتي همين نوشتن هم خيلي سخت است وقتي يك چشم‌ات به در است و يك چشم‌ات به آينده. كلكي جور كرده‌ام براي مرخصي بگيرد عالي مي‌شود تا حالا كه شرايط خوب است.
تقريبا توي پاتوق نشسته‌ام و دارم به جاده نگاه مي‌كنم هر پيكان كه رد مي‌شود و دو تا آدم توي آن است.فكر مي‌كنم يكيش بايد مسعود باشد. دلم گرم مي‌شود و دفتر را مي‌بندم. اما بلندگو هنوز خاموش است.و نام من نيست. مي‌خواهي توي اين تلاطم چه كار كنم؟ مثل اين كه روي موج بنشيني و شعر بنويسي. اگر بنويسي عالي می‌شود ولي نمي‌شود نوشت يا سخت است. يك پيكان قرمز گذشت. حالا يك پيكان سفيد. چقدر اين‌ها را بشمارم. كاش مي‌شد بلند شد رفت و يك كار ديگر كرد. لباس‌ها را شست يا اين ريش‌هاي مزخرف را زد. دو تا پيكان سفيد كه آدمهايي كه از درون آن به بچه‌ها كه دارند لباس مي‌شورند خيره‌اند، گذشت.
كم كم دارد اعصابم خرد مي‌شود هنوز نيامده مگر از او طلب دارم. كه اصرار دارم هر هفته بيايد( يك پيكان خاكستري) نامه از دانشگاه بگيرد. شرم و حيا هم خوب چيزيه‌ها خر!
بوي گندي مي‌آيد اينجا و يك باد سرد حتماً اصراري هست كه اينجا بنشينم و بنويسم. حالا در سطرهاي قبل يك گهي خورديم.راستي چه چيزي مجبورمان می‌كند يك كاري را انجام دهيم يا به اصلي يا حرفي پايبند باشيم. فقط درباره خودم نمی‌گويم. حتي كوچكترين كارها و حركات هم وقتي با اين پرسش همراه مي‌شود دچار نوعي لقي می‌شود يعني می‌رود زير سئوال ، مي‌شوي يك فيلسوف كاملا پفكي كه حتي در شكستن تخمك هم تعلل می‌كند.نمي‌دانم خوب است يا نه؟ اما گاهي بدجور دچار اين مرض مي‌شوم.ولي با اين وجود كارهايم را انجام مي‌دهم.
توي اتاق كه باشي انتظار با تيك تاك ساعت مزه ديگري می‌دهد. آنجا انتظار يك تنهايي گس هم همراه خودش دارد. اما اينجا اين همه تنهايي ، هيچ كس منتظر نيست.همه دارند به كارهايشان می‌رسند و ( يك پيكان آبي) از اين لحظه‌ها لذت مي‌برند كه راحتند . ولي من از اين راحت بودن دارم گيج مي‌شوم.
بي‌خيالش مي‌روم پوتين ها را در مي‌آورم. اين طوري از اينجا نشستن آمدنش هيجان بيشتري دارد. ديدي می‌شود زير حرف خود زد و هيچ اتفاقي هم نمي‌افتد. (4:13) آخرش آمد. ساعت 4:35 بود تاكسي تاخير داشته مي‌دانستم مسعود چقدر خوب است. توي اتاق نشستيم و كلي حرف زديم از آن معوج درباره خود و يكي دوتا خاطره خيلي عالي بود. خيلي راحت شدم. حتي اگر مرخصي فردا جور نشود حالا ديگر راحتم. ولي احتمالاً خواهم رفت. و فرصتي ديگر جور خواهد شد. كه حس‌هايمان را با هم شريك كنيم.7:04

۱ نظر:

ناشناس گفت...

dastane mohammad khajepoor kheyli aali bood