۸/۰۸/۱۳۸۵

الف 295

کتاب
داستانی از فاطمه خواجه‌زاده
روزنامه رو پرت كن بعد بذار حرفشو بزنه نگاش نكن نه نگاش نكن نگاش كني باختي نه نگاه نكن. خوبه حالا آماده‌اي ابروهاتو راست نكن نه نكن بذار همون جور باشه. خوب پاتو بذار روي هم خودت رو به بي‌خيالي بزن ولي نه زياد چون ديگه حرفشو نمي‌زنه. خوب چرا نمي‌گه پس نه نگاه نمي‌كنم نه.
- مي‌گم اون تو چي نوشته؟
داره خودشو لوس مي‌كنه جوابشو نده نه بده نه خوب چي بگم؟ بايد بگم مي گم پس.
- چيز خاصي ننوشته. خوب؟
خيلي مسخره‌اي كجا رو داري نگاه مي‌كني مي‌فهمه داري فيلم بازي مي‌كني تلويزيون رو روشن كن خوبه روشنش كن ولي صداشو كم كن ها خوبه.
- مي‌دوني من كتاب‌هامو همون طور كه خواستي جدا كردم از كتابهات.
داره مظلوم نمايي مي كنه حواستو خوب جمع كن پاتو عوض كن كانال رو عوض كن يه چيزي بايد بگي بايد بگي خوب كاري كردي نه نه محلش نذار ها اين جوري بهتره بذار خودش ادامه بده. چشمات تو، آخه اون دامنه رو پوشيده . نه نگاه نكن باختي ها بگم.
امروز رفته بوديم سبزي بگيريم بيچاره پاي مريم خانوم رفت كلي خنديديم.
تصورش رو نكن اصلا خنده نداره جواب لبخندهاش رو بي خيال شو داره ناز مي‌كنه. باور نكن، داره بزرگش مي‌كنه شايد فقط كمي سرخورده باشه ولي نه به اون ضايعي كه مي‌گه. يه كاري كن كاري كن حرف اصلي رو پيش بكشه. رو تو كن اون ور داره بهت نزديك مي‌شه كه چاي رو بذاره روي ميز. نگاش نكن. سيني رو پاهاش بود؟ به تو چه نگاه نكن. گذاشت خواستي بردار ولي نگاش نكن خواستي تشكر كن ولي نه نكن نه. شيرين نيست قند كنارشه بذار بردارم نه مي‌بينيش. همين جوري سر بكش اين عصباني بودنتو مي‌رسونه.

- چرا نگام نمي‌كني وقتي باهات حرف مي‌زنم نگام کن.
اوخ اوخ چيكار كردي گند زدي كه عصباني شد آرومش كن بجنب يجنب يه كاري كن نگاش كن نه نگاش نكن يه چيزي بگو بجنب مي‌ذاره مي‌ره ها! چي بگم چي بگم بذار فكر كنم زود باش.

- شام..شام نمي‌آري؟
كانال رو عوض كن بزن فوتبال فوتبال فوتبال نه نداره كه نداره داره نگات مي‌كنه. داغ كرده؟ چي بگم خدايا غلط كردم اصلاً بزن تو گوشش تا ديگه داد نزنه بزنش بزن. روزنامه رو بردار بذار روي سرت تا بخنده بي مزه مي‌زنه روزنامه رو تو حلقت مي‌كنه پاشو برو برو پاشو برو دستشويي.
- چشماتو چرا بستي؟ گفتم كتاب‌ها رو جدا كردم. چرا بچه‌بازي در مياري اين كارها چيه بده من اون كنترلو.
بذار روي ميز. گذاشتم. دامن قشنگيه. ها بلند شد واستاده تلويزيون كه خاموشه دست كن تو بيني. روبه روتو نگاه كن. نه برگردون نه ديدم كه. عكس دو نفري‌مون بود. خودم گرفتم آره خودم گرفتم. باختي بگم بگم چرا خفه شدي چرا جواب نمي‌دي؟ اومد كنارم نشست اومد نشست. مي‌خواد چي بگه چرا كاري نمي‌كنه ؟ محلش نذاري ها فوقش دو تا بوسه مي‌خوره اون ريش‌هات. ظرفيت داشته باش. تكون نخور ببين چيكار مي‌كنه. نگاش نكن. گردنم درد گرفت كه. مرد باش ناز نكن برات افت داره. هر چي گفت جوابشو بده اصلا. گناه داره بذار تمومش كنم نه صبر كن چرا مثل هميشه‌اش مي‌كني تا اينجا بد نبوده برو جلو. داره صورتشو مي‌آره جلو .

- من رفتم هر وقت مسخره‌بازيت تموم شد بيا دنبالم.
شوخي مي‌كنه داره تهديد مي‌كنه ببين هنوز نرفته منتظره بلند شو خودت برو كار رو تموم كن.
اه بلند شد. كجا رفت تو نرو بذار بره خودش بر مي گرده.دو پاتو بذار رو ميز دستاتو حلقه كن پشت سرت. راحت باش برمي‌گرده. ها اومد ديدي از جات تكون نمي‌خوري.
- اين كتابو خونده بودم. بگير يه بار ديگه تا آخرش بخون.تا اخرش.
نخونده بود. مطمئنم نخونده بود. نمي‌دونست اون هيچي نمي‌دونست اون حتي نمي‌دونست اين كتاب خودمه اسمم بود بود كه ولي نمي‌دونست.
كتتو بپوش بايد كار رو تموم كني. پله‌ها رو برو پايين مريم خانوم بود. بخند داري مي‌ري جايي كه بايد بري.
تاكسي!
- اين مرتيكه تا كي مي‌خواد مجرد بمونه كارهاش هم معلوم نمي‌شه.
- اه مريم! بده چيكار داري به زندگي مردم.
بزن در اتاقو بزن چرا معطلي؟
- سلام! مي‌تونم كتابمو ببينم؟
- سلام آقاي محتشم. بفرمائين. البته. اتفاقا خواستم تماس بگيرم.
گوشي رو بردار لعنتي. بهش بگو پيشنهاد چاپ رو. نه نه بي‌خيال بذار بمونه. اين جوري بهتره. شايد!

دو شعر از صادق رحمانی
رنگينك
خرماي رسيده و رطب
من اينك
مشتاق زيارت توام رنگينك
زنان گراشی ما با خرمايي كه هسته‌ي آن را بيرون آورده‌اند و بجاي آن مغز گردو تعبيه كرده‌اند و چند ماده خوشمزه ديگر ظرفي دايره‌وار از رنگينك درست مي‌كنند. عطر و طعمي عجيب دارد گويي كودكي‌هايم در آن گم شده است. قديم‌ترها براي ميهمانان تعارف مي‌شد.

رطب
خرداد ماه شكوفه خرما
پيچيده بوي سبز اَبار از درختِ شب
چيزي نمانده از خَرَك زرد تا رطب
وقتي شكوفه‌هاي خرما مي‌رسد بايد آن را با گرده‌هاي درختِ نرِ خرما گرده افشاني كرد،«ابار» همان گرده افشاني است. خرما و رطب قبل از رسيدن خارك شيرين و طلايي است. در گويش محلي به خارك، خَرَك(kharak) مي‌گويند.

مرگ
شعری از مریم فرهادی
روزگار بی‌رحم
همه را می‌بلعد
از جوان و از پیر
از کسی پرسیدم
تو چه می‌آموزی یا چه حسی داری
از وداع بابا یا که عمو
از عروج دو گل سرخ، «شهید»
با نگاهی لبریز
پاسخم داد که آموخته‌ام
عمرها زود، عجب می‌گذرد
باید آماده شوم
من اما گفتم
حسم از این همه رفتن‌ها را
سایبان‌ها رفتند.

سنگ و خون
شعری از خدیجه بهادر
پسرک
سنگی
به دست گرفته
خون
بر لبانش نشسته
در هیاهوی این صداها
او
بی‌کمک
دیگر خسته
آن طرف
سوی ظلم و بیداد
خنده می‌کند
آن بی‌وجدان
بر جهان ساکت نشسته
این طرف
پسرک جان می‌دهد
تنها به یک امید
دیدار روز خجسته

سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی

اول که به این فکر افتادم خنده‌ام گرفت بعد هق هق کردم مثل کسی که بخواهد گریه کند و نکردم. آن آهنگ غمگینی که از گلو می زنم را زدم. اما لب‌ها تکان نمی خورد زبان تکان نمی‌خورد. آدم حس گریه دارد باهاش. زیر و بم‌اش مثل اشکی ست که جان می کند ولی نمی افتد. پتو را روی سر کشیدم و فقط صدا بود بی هیچ واژه و حسی.
به اسمال زنگ زده بودم گفته بود موضوع چت امروزش دئو پرین است. خواستم بخوابم ولی یاد قضیه این افتادم که افغانی ها خیار سبز قلمی و تازه نمی‌خرند و خیار سبزهای درشت را انتخاب می کنند به این منطق که رسیده تر است و شاید اسمال هم. عذاب وجدان گرفتم. سریع زنگ زدم و به خودش گفتم خندیدیم. گفت به خودش می گوید. قطع کردم و پاراگراف اول اتفاق افتاد.
2/12/81-14:39
روز اول سال 82
سلام
امروز می توانست یک روز معمولی باشد یک روز اول سال پر از لبخند و بوسه و خوبی اما نبود. یک روز توی تقویم که آدم یادش برود. اما نمی شود که نرود. یک روز بی هیچ اتفاقی، نهار خوردن جوراب ها را در آوردن، خواب ظهر، کامپیوتر، سرهنگ، شب و تمام ولی نبود.
دوباره هوس کرده ‌ام بنویسم شاید از ترس. امروز احساس می کنم می ترسم. خدمت مرا بزرگ کرده باشد. امروز روز صدا بود شنیدن و هراس های آن . تا حالا همیشه فقط تصویرها می توانست آزار دهنده باشد ولی امروز!
دیشب سال تحویل شد کاش خواب بودم و پارسال می ماند. نه این که سال خوبی که رفته. نه همین سال رفته بودن آدم را دلگیر می کند. اول شب اسمال زنگ زد و برای سال تحویل قرار گذاشتیم این دومین سالی ست که سال تحویل را با صدا می گذرانم. پارسال را اسمال و مسعود با تلفن سال را شروع کردیم. امسال من و اسمال هر دو سرباز و نه مثل بقیه سربازها. مثل خودمان حرف زدیم و برای81 دست تکان ندادیم. باز داشتیم دردسر درست می کردیم. این بار برای سعید. ادامه دارد...

الف 294

دو شعر از صادق رحمانی
برگ نخل
گيسوي بلند نخل
بر شانه باد
چونان پر طاووس كه در آب افتاد
طاووس وقتي بال مي‌گشايد، هستي زيبايي را فراچشم مي‌آورد. گويي تصوير نخل با آن بال‌هاي فراز شده در باد و باران، تصويري از طاووس است.
ويراني
خانه‌ي كهنه‌ي رستم‌خاني
روزگاري نو بود
روي آن طاقچه‌اش برنو بود
حاجي رستم خان از حاكمان محلي گراش و لار بوده است كه به شوخ‌طبعي و لطافت و حاضرجوابي معروف بوده است. خانه‌اي بزرگ و آراسته داشته است در كنار مسجد جامع گراش.

مادر بزرگ
داستانی از مریم فرهادی
توی آخرین لحظه بهش زنگ زده بودند که ما می‌رویم شما هم بیایید. زود آماده شد مراسم جشن نسبتاً شلوغی بود کسی رو دید در یک لحظه حس کرد مادربزرگش مقابل او نشسته فکر کرد مثل آن روزهای نه چندان دور مادربزرگ هم اومده و حالا باید اونو ببیند و الان وقتش است که سریع خود را به او برساند سلام کند. همین طور نشسته بود یک ریز نگاهش می‌کرد یک دست سفید پوشیده بود و عینک سفید ذره‌بینی و کش‌دار روی صورت داشت و چهار، پنج تا النگو توی دستاش. تنها دو فرق بین اونها بود مادربزرگ بعد از مرگ شوهرش طلا را کنار گذاشته بود و جوراب مورد علاقه‌اش هم رنگ مشکی بود. حرکاتش عین مادربزرگ او بود و مو نمی‌زد. تو یک آن وقتی دید رویش را طرف دیگر برگرداند و با کنار دستی‌اش حرف زد بیشتر شبیه مادربزرگش نمود. داد زد مادربزرگ، مادربزرگ زنده شده! حواس اونهایی که دور و برش نشسته و گرم صحبت بودند و البته غریبه هم نبودند پرت شد. به او نگاه کردند همه همین نظر رو داشتند از اول که اومده بودند به اتفاق گفته بودند شبیه مادربزرگ است. به این فکر کرد عجب دعوتی بود و خدا را با تمام وجود شکر کرد که اومد. از اول تا آخر مهمونی چشم از او بر نداشت بیشتر از اون دلش تاب نیاورد رفت کنارش و سلام و احوال‌پرسی کرد او گفت من فلانی‌ام خودش را معرفی کردو گفت تو که هستی؟ و او هی دست‌های او را بوسید و اصلاً نمی‌دانست چرا این کار را می‌کرد.
26/7/85

یاری از آسمان
شعری از خدیجه بهادر
آسمان ای آسمان تو بخوان ای مهربان
که دیگر او ندارد جز تو هیچ امان
چرا تنها نماند در این دنیای پر راز
چرا تنها بخواند بدون ساز و آواز
مثل پرنده‌ای بی بال و پرشکسته ست
مثل شبنمی تنها روی برگ نشسته ست
آسمان ای آسمان ابری شو برایش
چشمان گریانت همدم کن در سرایش
ای دل خموشی در مهر و صفا بمان
برای تنهایی او مدد بخواه از آسمان
دل‌های مهربان از مهر و صفا می‌خواند
چرخ روزگار هرگز با ما نمی‌ماند
روزی آید که گویند بار سفر بچینید
ای یادهای ماندگار در دل بشینید

معلق بین متن و فرا متن
نگاهی از محمد خواجه‌پور به شعر معلق/ الف 292/فاطمه خواجه‌زاده
شعر برای معنا دار بودن و قابل درک شدن تنها وابسته به کلماتی که آن را شکل می‌دهند نیست بلکه این کلمات با توجه به کاربردهای گذشته خود برای خواننده متن دارای معنا و مفهوم می‌باشند. تمام کلمات با این عملگر با معنی می‌شوند ولی کلمات عمومی به محل یا متن خاصی ارجاع داده نمی‌شود در مقابل کلمات خاص با توجه به محلی که خواننده کلمه را به آن ارجاع می‌دهد معانی و تعابیر متفاوتی پیدا می‌کنند. این حرکت مداوم خواننده به بیرون متن و بازگشت او بخشی از حرکت شعری است. کلمه‌ای مانند «کرانه باختری» این عملکرد را دارد. یا سطر «زنی در آستانه فروغ شدن» شما را ناگزیر به شعر فروغ فرخزاد و عناصر زنانه شعر او می‌برد.
اما در بیشتر مواقع شعر آنچنان برای شاعر جان می‌گیرد که او درباره خود شعر یا متن سخن می‌گوید یعنی متن به جای کارکرد ارتباطی مثل دنیای بیرونی مثل دار و درخت شعر می‌شود. این ارجاع دادن شعر به خود شعر را ارجاع درون متنی می‌نامیم. «کلبه کوچک ما در شعری‌ست که تازه متولد شده»
در شعر «معلق» ما در آغاز بیشتر با ارجاعی برون متنی روبه‌رو هستیم ولی هر چه بیشتر به پیش می‌روم ارجاع درون متنی شده و شاعر در شعر فرو می‌رود و حتی متن گاه ناخودآگاه می‌شود و ساختار آن شخصی می‌گردد. «معلق» گذشته‌از حرکت کبوتران حرکت و دوران شاعر است در شعر خود. گم شدن در آنچه نوشته شده است. گم شدن که شاعر آلزایمر را بهانه آن می‌داند. ولی این سرنوشت همه نوشته‌هاست که در خود گم می‌شوند.

سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
نباید یادم برود. آدم که بی‌خاطره نمی‌شود. ولی شاید یادم برود. باید یادم بماند زیر پتو تلفن را روی سینه گذاشتن و منتظر صدای آن ماندن، یادم باشد. خنده سرخوش لبخندهایی که می‌شود تصور کرد و کردم. گفتی: فکر کن دو بار گفتی. و من یادم آمد که نگویی هم به تو فکر می کنم کار دیگری هم مگر برای کردن است. به تو فکر می‌کنم وقتی که بین این همه هجوم ثانیه‌های متراکم نفس می کشم. بین تصویر زنی که روی صندلی سبدی سبز روبرویم گریه می‌کند. وقتی دختری کوچک کنار مادرش ایستاده و لبخند می زند وقتی دارم سر از بین عقربه‌ها در می آورم و نفس می‌کشم به تو فکر می‌کنم دیگر و جز این فرصتی نیست. خواب‌های بی‌تعبیر من بدون انسان است آخر. و بین خواب‌ها تلفن که زنگ می خورد به امید سلام کردن تو و یا یکی از آن نه‌ها دستم می‌رود روی گوشی: سلام خودم هستم. و گوشی تلفن می‌رود زیر گرمی پتو. همان تنهایی دلچسب نه این‌ها یادم نباید برود تو هم. بی‌هم و با هم این خاطره‌هایی می‌شود که داریم می‌شویم خود همین خاطره‌ها و هر وقت سخن از همدم می شود فوری این تصویر جلو می‌آید. بگذار بخوابم. حالا که تعبیر خواب‌هایم نیستی کاش خود خواب‌هایم باشی. شب خوش
8/10/81
دیدی دوباره شیطان شده‌ایم همان طور کودک و بدجنس چه فرقی می کند. اسمال زن گرفته، من دارم زور می‌زنم، مسعود دارد لیسانس می‌گیرد و سعید در تنهایی‌اش بزرگ می شود. هنوز داریم زور می زنیم که بچه بمانیم من شخصاً به این تلاش مقدس ادامه می‌دهم. یاد جواد افتادم. هیچ وقت من و اسمال را با هم نمی خواست چون دیگر آرامش نداشت. نمی‌دانم چه نسبتی بین او و من هست که وقتی به هم می رسیم یک وندال شخصیتی درست و حسابی می‌شویم. خیلی توپ از آن توپ‌ها که نم کشیده و حتی خود شلیک کننده را منفجر می کند. دلم برای یکبار دیگر منفجر شدن تنگ شده. آخر هفته باید بمب بترکانیم و گرنه گراش چه کار کنم؟
به شیدا هم زنگ زدم. از آن رکوردی‌ها دقیقا یک ساعت و سر59:59 تمام کردم. حرفی برای گفتن نداشتیم و برای هم شعر خواندیم.
29/10/81- 1547

۷/۲۰/۱۳۸۵

الف 293

کودک انگورفروش
غزلی از مصطفی کارگر
ساعت، حضور ثانيه ها متن باورش
خميازه، استعاره‌ي خواب شناورش
ششصد قدم مسافت او بود تا حرم
تا مرز نور، حضرت زيباي رهبرش
ساعت چهار، مانده دو ساعت به آفتاب
تا ابتداي صبح و تلاش مكررش
كودك قرارداد زمين است با خدا
در اشتياق بغض دل تنگ معبرش
كودك دوباره مرثيه‌ي درد را سرود
در جزر و مد آه دل وديده ي ترش
دنبال مشتري‌ست نگاهي به او كند
يك جعبه باز خوشه‌ي انگور در برش
هر روز صبح رو به محل فروش آش
هي مي‌زند صدا : ((بخر انگور بهترش
صبحانه با پنير وكمي نان داغ و با ـ
يك استكان چاي، بچش طعم محشرش))
تا كي فرار مي‌كند از خواب و كودكي؟
در انتظار آمدنش چشم مادرش
شايد ميان خانه پدر دست بر دعاست
ـ با پاي گچ گرفته به همراه خواهرش ـ
شايد هنوز... كاش... مگر... آه آه آه...
اين شعر كي نوشته شود بيت آخرش؟!
مشهد- 24/5/85

دوشعر از صادق رحمانی
تفاوت
بیوگان غریب بغدادی
کودکان یتیم شهر حلب
سکه ماه توی کیسه‌ی شب
ذهن‌خوانی
بنگر
آن مترسک تنها
در خودش ناله می‌کند بی‌دل

نکند اتفاقی نیافتاده باشد
شعری از نرگس اسدی
سال اول آن دوسال
پيچيده نمي نويسم
که‌بگویي نمي‌دانم چيزي‌از نوشته‌هايت
ديگر تمام شد
آن دهان کثيف و دستان سرد
باشد کسي از رفتن من تنها شود
سکوت مي کني
و آهنگي که حرفهايت را مي گويد
يا شايد فاصله‌ي قلب و مغز زياد نيست
مرا هم دوست؛داشته باش اين تنفر متقابل را.
که راه مي افتيم ان شاالله
روحيه اش را از دست نداده
من هم نداده ام
کلاً نداده‌ايم مثل اينکه
و چه ساکت تمام مي شويم
مثل همان مرگ خاموشي که مدام مي آيدم
هي جنابان!
حالم از همه‌ي شما به هم بخورد لختي؟
درست است
که عادت مي کنيم و ادامه دارد
اما چراغ‌ها را چه کسي خاموش مي کند؟
اتاقم را به ته حياط نزديک کرده ام
انوشه رفت
برگشت
خانه‌ي روي ميز بي سرو ته مانده هنوز.
بزرگ که شدم نقاشي مي‌کنم همه‌ي مغزم را
در دلم تا آن وقت هيچ چيز نمانده
کله ام گنده شده اندازه ي سر خودم
اتاقم اسکيمويي باشد
چند گوشه اش را بگذارم
که مبادا چيزي يادم بيايد
ميخهايي در يک رديف به جاي چوب لباسي
از اينکه چرا من تبعيد شدم
کم کم داريم گورمان را گم مي کنيم
پرنده ام را بميرانم
دختري که زيادي زيبا بود را قاب کنم
دورش را خرده شيشه بريزم
که فرار نکند
زل بزند به خودم
نه لا به لاي يک نيمه شب گمشده
بايست و مردانه برو

زینب
شعری از سمیه کشوری
تو از قبیله درد
از نژاد اندوهی
من از اندوهی جانگداز می‌گویم
که سراسر وجودم را می‌سوزاند
من از عشق می‌گویم
که برایت مقدس بود
با دیدنت در الفاظ گم می‌شوم
من با دیدنت واژه‌ها را هم می‌زنم
و جز سکوت
چیزی ندارم که بگویم
من تو را
قلبت را
پرستش می‌کنم
و چشمانم
تجسمی از باران می‌شود
که آب را یادآور است
آب
تنها واژه‌ای که گم نشد
چشمانم
قلبم
تمام وجودم
هم‌صدا شده‌اند
و رنج را در سینه‌ات فریاد می‌زنند
من با بردن نامت دیوانه
و اکنون با دیدن حرمت
دیوانه‌تر شده‌ام
و جز سکوت چیزی ندارم که بگویم
اما حسم عجیب زیباست.

شش دوبیتی از درویش پورشمسی
آخور
چرا گفتی دبی دایم بهاره
هتل‌هایش سراسر لاله‌زاره
من بدبخت بفکرم مال مفته
علف در آخورِ بعضی چو خاره
ملوس
نگاه کردند بر چشم ملوسم
قیافه شهزاده خرده لوسم
به یک لالایی خوابم نمودند
ربودند آن دولار و این فلوسم
دل‌ربا
دبی نام بلندش دل ربایه
نداری درهمش بر او جفایه
شنفتی ثروت هنگفت آنجا
ولي دشت و بيابانش گدايه
هوس‌ران
هوسراني دهد كاري بدستم
برفتم باكس و ناكس نشستم
مرا سركيسه كردن داد و بيداد
گرفتن پول‌هايم كه شكستم
ميگو و سيب
سه‌چار آبجو بيارند از برايش
كمي ميگو و سيبي هم غذايش
يك و پولي بود خالي نمايند
برند از روي تختي تا كجايش
دردمن
همين درد‍ منه كه ناگواره
دلم پاييز و گر فصل بهاره
كجا اين سفره‌ي دل واگشايم
به درويش گو به شعرش دربياره
دبی- 10/3/85
سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
داغم، خیلی. بیش از یک ساعت با مصطفی حرف زدم. مثل این که پنجشنبه رفته انجمن و حرف‌هایش را زده و هر چه اصرار کردم تکرار کند نکرد. و من هم خودم رفتم بالا. باید تمام آن حرف‌ها را بریزم توی آرشیو ذهنم ولی نمی‌شود. خیلی چیزها گفتم که روزی باید آن را تکرار کنم وقتی که این طورکه به پیش می رویم انجمن ول شود. نمی‌خواهم واژه مقدس‌تری به کار ببرم. تمام تلاش های این پنج ساله بشود تنها واژه خاطره یک دوره صحافی شده از الف. مقدمه در ترنم باران را دوباره خواندم تمام حرف‌ها را آنجا زده بودم. چقدر از آن مرثیه خوانان فرهنگ می ترسم و حالم به هم می خورد. روزی که آنان بگویند ما نبودیم و این ها انجمن شاعران و نویسندگان گراش را به باد دادند. وای! ذهنم خالی‌ست تمام حرف‌ها باید بماند اما هیچ چیز نیست. هیچ چیز. 11/8/81
روز پنجشنبه!
گاهی هیچ چیز به جز طنز نمی‌تواند:
آغا اینها انجمن را به انحراف کشیده‌اند. رفته‌اند مرگ بر متن ادبی را از دیوار پاک کرده‌اند. انگار با این کار می‌شود عمل ننگین متن ادبی را مرتکب شد. خیال خامی ست که متن ادبی با این کار اعتباری کسب کند. نامردان فمینیست از مرحله پست دفاع از متن ادبی‌نویسی فروتر رفته است و قلم خود را به متن ادبی آلوده ساخته‌اند و گستاخی را به حدی رسانده‌اند که در یک شماره دو فقره متن ادبی چاپ کرده‌اند. روا باشد اگر شاعران و نویسندگان داستان از این رنجی که بر ما می‌رود برویم دستشویی. آخر چقدر وقاهت آخر چقدر گلاب به رویتان رمانتیک بودن آدم دردش را با کدام واژه‌ها که در مسلخ متن ادبی بی ارزش شده‌اند بیان کنند. وای که این ها حرمت واژه‌ها را حفظ نمی کنند و آن را در هر قالب مستهجنی به منجلاب می ریزند. باید کاری کرد. سالها تلاش مردان راستین این مرزو بوم برای جلوگیری از علف‌های هرز متن ادبی در کنار درختان تناور شعر و داستان دارد بی‌مقدار می‌شود وعده دارند آب گوارای زندگی را به پای این علف‌های هرز بریزند. کجایند آن راست قامتان که فین خود را در مقابل این اشک‌های تمساح بالا بکشند وبا نیشتر طنز عمیق خود این دمل چرکین را برای روزهایی چند از تن رنجور ادبیات دور سازند. آخر تا به کی چراغ‌های واقعیت را خاموش کردن و با آخ و اوخ به شمع‌های نیم سوخته خیره شدن تا کی زندگی را دور ریختن و با دست های زیر چانه آه و ناله کردن و انتظار را با آهنگ‌های کشدار ترانه های موهن خواندن. آقایان و خانم‌ها خجالت را غلاف کرده‌اند و با شمشیر بی شرمی دارند ریشه های تناور ادبیات را زخم می زنند. زهی خیال باطل که این اباطیل کاری از پیش برند و تنها رنجه ما از این است که تا کی دروغ را با رقت قاطی کردن و به خورده مخاطبان دادن دست بکشید از این فریب و مثل آدم با آدم حرف بزنید. دردتان چیست که فریاد آخ و وای تان بلند است. برخیزید از زندگی بگویید. 14/9/81

۷/۱۷/۱۳۸۵

الف 292

معلق
شعري از فاطمه خواجه‌زاده
ها نگفته ای
که پاک می کنی‌ام
با لجن کرانه های باختری هم مرا بپوشانی
سر بر می آورم
اینجا نه آمازون هست
کلبه کوچک مادر شعری ست که تازه متولد شده
و این منم
زنی تنها در آستانه فروغ شدن
دو چشمانم که یک پنجره
و آدم ها را استشمام کردن
و یکی که نامش تو
و دور است
و این یکی که نامش تو
ببین!
من گلوله نمی شوم که بروم در افقی دور
مچاله گریه کنم برایت
و غروب را کیسه کنم
تا افسردگی هایت تمام شود
دلاری چند می ارزد این خنده های تو؟!
یک نفر دارد می میرد از خون من
و من ندارم که بدهم
مرا ببر
درون یک چاه که بشود ماه را دید
یا روی پشت بامی که پسر همسایه ای نباشد
این نوشته های مرا با نگاه از روی استخوانم بدزدد روی هوا
می دانم می داند این کبوترانش طلا نمی شوند
خودم هم مانده ام که از جان این پسرک چه می خواهم
ولی نمی داند این ها نفس گیرند
بگذار این خورشید را من بکشم اصلا
بیضی شکل که می خندد
و سوت که زدم آسمان را دوری بزند
و برگردد
من کبوتر شوم
این رویا را که سوزن کنم و به فاصله بودنم با تو ریز
رصد خانه ای نیست که ستاره شوی برایم
غزل هم بلد نیستم که غزلت کنم
غزلک!
همین را بلدم فقط
دستی به ریش هایت
تا صبح
تا پیر شدنت نفس بکش
وزوز مگس ها که بخوابد
روی چروکی پیشانی تو چند قطره که خیس
مرا تماشا کن
غرق تو قطره که آب می شوم
روسری سفید می ماند
و دندانی نیست که بخندد
نمی شود
من یک آلزایمری دروغگوی کوچکم
بیشتر از دو رج حرف بافتم
ولی از این گلیم پاهای زیادی زده بیرون

آبادان شهر وفا
شهري از محمد خواجه‌پور
موج را عوض کنی
حتی رادیو هم خاموش شود
هنوز ته تلخی اشنو چیزی می‌ماند
موجی که فرکانس‌اش
آدم را حوایی می‌کند
خمپاره نمی‌خورد
که این دل این‌قدر تنگ، پاره پاره پاره، شود
خاک بریزد بر سر شور بختی آب
آبروی توست سرباز! و ناموس و ...
دروغ چرا
توی فیلم آدم خیلی چیزها می‌بیند
بوی خاک و خون هیچ وقت
نگاتیو نمی‌شود
و صدا و صدا و موج روی موج
ممد نیستی که ببینی
آن ور این عینک ریبون
خرمشهر خیلی خیلی آبادان شده
12/10/81

دو شعر از صادق رحماني
اشتياق
از شوق تو
اي برف سراسيمه بهمن ماهي.
تابستان تابستان
درون من پنهان است.
تماشا
آن شب همه ستاره‌ها چشم شدند
وين ماه كه
بي‌بهانه در آب شدند
آن گاه دهان ماهيان آب افتاد

جاده‌ي زندگي
متني از سهيلا جمالي
زندگي مثل يه جاده است. يه جاده كه معمار و مهندسي نداشته تا بسازدش تو خودت اون جاده رو مي‌سازي با فكر و انتخاب و روش خودت،اين جاده از قبل نقشه‌اي نداشته است تا تو نقشه بذاري جلوت و پيش بري، نه...اين تويي كه براي جادت نقشه مي‌كشي.اين جاده ممكنه يه جاش آسفالت باشه و يه جاش هم خاكي پس مواظب باش گول نخوري.راستي مواظب تابلوهاي كنار جاده هم باش!!!
خب عزم سفر مي‌كنيم و قدم در راه مي‌ذاريم ( البته اين جاده‌اي كه من ساختم جاده‌ي شما مي‌تونه هر شكل ديگه‌اي داشته باشه) اول يه جاده‌ي ساكت و آروم كه كنار جاده درخت‌هاي كوچك و بزرگ خودنمايي مي‌كنن اولش كه خوب بوده مي ريم جلو يه قلوه سنگ بزرگ وسط جاده افتاده كه راه رفتنت رو بند كرده، ناميد نشو تازه اول راهه حتماً يه چيزي پيدا مي‌كني كه سنگ رو كنار بزني تو اين شرايط يه چيزايي هست كه ممكنه به رددت بخوره مثل اراده، استواري و تلاش هركدوم رو كه مي‌خوايي مي‌توني به كار بگيري اگه نشد هرسه‌ ش باهم،ديدي گفتم خب، به راهمون ادامه مي‌ديم به يه جاده خاكي مي‌رسيم خيلي هم ناجور نيست فقط بايد آروم آروم قدم برداريم كه يهو تو چاله، ماله‌اي چيزي نيفتيم. مي رسيم به يه جاده آسفالته و علامتهاي سفيد ممتد كه به ما مي‌گه سبقت ممنوع، جلوتر كه مي‌ريم يه جاده‌ي پرپيچ و خمه و جلوش يه دره، پس خيلي بايد مواظب بود چون هر آن ممكنه كنترل خودت رو از دس بدي تو دره بيفتي. دره رو كه رد كرديم به يه تونل باريك و تاريك مي‌رسيم مي‌دوني اين موقع چه لازمه؟ آره درسته تو بايد فانوس دلت رو روشن كني و به راهت ادامه بدي. اگه تو راه بارون گرفت يه كم توقف كني اشكال نداره ولي اگه ديدي بارون هي بيشتر و بيشتر مي‌شه تو هم عجله داري پس يه كاري كن اون قدر خورشيد وجودت رو با غرور به ابرا بتابون تا از غرور و بزرگي تو شرمنده بشن و برن كنار.
تو اين جاده فك كن تو از همه قدرتمندتري و مي‌توني هركاري بكني. فرض كن مثلاً اگه يخبندون شه مي‌توني گرماي وجودت يخا رو آب كني يا مثلاً اگه خيلي تشنتشد و آب نداري مي‌توني يه ليوان بگيري زير چشات و با اشات خودت رو سيراب كني راستي مي‌دوني كه اشك شوره پس قبل از ريختن تصويش كن!جادت خيلي طولانيه پس تو همه‌ي اين سختي‌ها و آسوني‌ها رو تحمل مي‌كني واسه يه چيز براي اينكه به هدفت برسي فرض كن ته جادت يه كوهه كوهه قاف پس خودتو آماده‌تر كن اصلاً پيش خودت بگو من همه‌ي اين سختي‌ها رو تحمل كردم كه از اين كوهه سخت و دشوار بالا برم و به قله برسم واسه يه چيز، واسه اين كه پرجم بندگي و ستايش رو روي بلندترين نقطه‌ي كوه به اهتزاز دربيارم و اونجا با صداي بلند فرياد بزنم
من سهيلا از نسل آدم و حوا...جاده‌ي زندگي را با تمام مشكلاتش پيمودم و به هدفم رسيدم خدايا! حال جسمم را بگير و روحم را اينجا نگه‌دار تا در بالاترين نقطه تا ابد سجده‌گذار تو باشم.

سربازي روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهاي سربازي

با اضطراب شیشه، با جنون
نوشت خون /فواره می‌زند برون
هی‌دست و پا میان نور و قرمز و فحش
«من حرف می‌زنم تا تمام شوم
و از گردنی که به باد رفته است
تمام گناهان کشیدنی‌ست»
من ایستاده بودم می‌خواستم بدانم چه خبر است تا آنجا می‌دانستم که چند پسر با زور اسلحه پژویی را دزدیده‌اند و برده‌اند خانه خاله خود پارک کرده‌اند . بعد هم فردا با دختر خاله ها زده‌اند بیرون به گشت. دو پسر و چهار دختر. چهار دختر توی این اتاق من نشسته بودند ساکت و با هق‌هقی که گاهی از گریه، به خانه خبر می‌دهند؟ و صدها پرسش که بر زبان نمی‌آمد و سرهایی که داغ داغ بود. یکی‌شان گلوله از کنارشانه‌اش گذشته بود و گلوله پیراهن بازویش را پاره کرده بود. حتما گوشش هم هنوز زنگ می خورد. دو جفت خواهر بودند با نام‌های قشنگ، تینا و پروانه و توی این مایه های قشنگ. تنها از یکی بازجویی شد. همان که از اول سرش را بالا گرفته بود و به مستقیم چشم بند خیره بود. به سیاهی نخ‌هایی که مژه های بلندش را آزار می داد. بعد که چشم بند را برداشتند آن سرمه ها با سیاهی چشم بند قاطی شده بود. اشک های سیاه مثل بختی که این طور شده بود. گفته بود ماشین را برای دختری که دوستم داشت دزدیده‌ام. ماشین اول ناموفق، دوم هم ناموفق، و ماشین سوم با زور اسلحه برده شد. حتما تصور کرده گل‌های قرمز و سفید چه خوش بر زمینه قرمز رنگ پژو خواهد نشست. چهره نگاری‌شان با خودم بود. جوان، موهای لاس و شاید مصنوعی که توی درگیری ریخته روی صورتشان. انگار فقط یک ماشین می خواستند برای خوشبخت شدن. کدام یک را می خواستند خوشبخت کنند با آن دستمال‌‌های هم شکل آن دختری که مانتویش را بالا زده بود و حالش مثلاً بهم می‌خورد همان که خوابش می آمد و می‌خواست خواب فرداهای سفید را پس این چشم بندهای تیره ببیند آن یکی که سرش را به کمد تکیه داده بود و هی می‌پرسید خانواده‌ام چه می‌گویند؟ و آن یکی که از همان اول سرش را گذاشت لای زانوهایش و.....
با تمام این گذشته ها ایستاده بودند. سرگرد زد زیر گوش پدر. پسر انگار سال‌ها فکر کرده باشد و منتظر جرقه باشد. که از حمام ناله هایش بپرد بیرون داد زد نامردها. میز را انداخت و شیشه هزار تکه شد. هزار تکه پرید و با چشم های بسته دستهایش را در ابهام خرده شیشه‌ها چرخاند و در جست و جوی تکه بزرگی از مرگ. مرگ را برداشت. سرهنگ پرید و بیات هم اما او مرگ را بر گلو کشید. خودش مرگ می‌نامیدش «من ننگ رو پاک می‌کنم. تو می‌گفتی من لکه ننگم. حرف می‌زنم تا خون ازم بره و بمیرم بعد می‌گن شما منو کشتین و پاره‌تون می کنن. من اگه حرف بزنم فشارم رو می‌برم بالا و خون بیشتری ازم می ره و می میرم بعد یقه شما رو می گیرن» تاریکی را که از چشم‌هایش پس زدند شکاف روی گردنش با قرمز چشم هایش می خواند. و نفس گرفت می خواست فحش بدهد. انداختنش داخل ماشین و بردند بیمارستان زنده می ماند. بعد هم فیلم گرفتند خون و شیشه ها توی ذهنVHSماند. همان آنجا که تکه‌های شیشه می افتاد هر طرف هنوز توی ذهنم است. صدای شیشه ها جوری بود که به واژه در نمی آید. 1/4/81- 2:09

الف 291

چند دوبيتي از حاج درويش پورشمسي
نمیشه باورم
دل‌انگیزم، دلم پایت بریزم
چو تب در قلبمی تو ای عزیزم
نمیشه باورم داری قبولم
پسندت شد دل خونابه ریزم
رفیق کوچه بازی
رفیق کوچه بازی‌ام کجا رفت
کسی بر من نگفت که او چرا رفت
بسوزد ظلم خان بازی دوران
وفادار مرا با بی‌وفا رفت
نیلوفر
بترس از آن دمی که دل ثمر نیست
ز شور و شوق بلبل هم اثر نیست
چو گل پژمرده هر دو در کناری
که نیلوفر به پیچیدن خبر نیست
بلبل مست
تو بودی بلبل مستم شب و روز
کنار دست خماری دل‌افروز
ندانستی که روزی فصل پاییز
رسد از ره رباید عید نوروز
مام میهن
پری رخسار صربستانی من
گرفتی خون جوشان من از تن
خودت گفتی که سونیایم ز ایران
مرا با خود ببر بر مام میهن
رخش سفید
مگر رخش سفید ترکمانی؟
بلورین پیکرت بس که جوانی
ز مونتی نگرو آوردی سلاحی
چو منصورم به دارم می‌کشانی
 10/3/85 دبی

آن روزها
شعري از مريم فرهادي با یاد سردار صبور انقلاب حمید رایگان
سنگر
پوتین‌های خاکی
فانوس
آن سو‌تر کسی سر بر سجده‌ی نیاز داشت
پرستوهای مهاجر
آشیانه‌های آشنا
های‌‌های گریه
همسایگی با خدا در خاک
سرودهای بلند
سقف‌های کوتاه
و انسانها که زود بزرگ می‌شدند
مرخصی، آری- نه
می‌خواست برگردد
برمی‌گشت
و صدای مادر که می‌گفت
مگر آنجا چه خبر است؟!!
و نمی‌دانست که نمی‌داند
قصه‌های عقیم
داویان مهربان
28/6/85

همسفر
شعري از ابراهيم اسدي
ریتم ارکستر بارون رو تن لخت خیابون
عطر نم کشیدن خاک شر شر یکریز ناودون
پا گذاشتن بهار و چشم گذاشتن ستاره
یک تا صد آسه شمردن پشت ابر پاره پاره
ماه و خورشید و سه نقطه
عشق و امید و سه نقطه
هر چی چشمای قشنگت رو زمین دید و سه نقطه
تو رو یاد من میارن
تو که همسفره بادی
تو که رفتی و نموندی
دل به سادگیم ندادی
پاييزان
شعري از مرضيه قرباني
پاییز از راه می‌رسد
و در اندوه من تو پیدایی دوباره
یاد کوچه
یاد آوای برگ و نسیم
باز در آسمان
ابری سیاه پیداست
با ترانه‌های رفته
جانم را می‌شورانم
خیره در نگاه آسمان
با چیره دستی که رنگش را
نیلی نقاشی کرده
با رقص و مواج پرندگان
در جمع پروانگان بی‌همتا
من آتش انتظارم را
با ابر سیاه
می‌خاموشانم
طرح یک پنجره

صداي پاي مهر
متني از رضوان رهنورد
خواهرم تو می توانی فقط کافی است به جوارح پاکت یقین داشته باشی.
باز هم صبح شد و صدای جیک جیک پرندگان صبحی پر امید را به تو نوید می‌دهد. آری ! باز هم اول مهر .کیف و کتاب و مدرسه ، بقیه را نقطه چین می گویم . کودکان با نگاه معصومانه‌اشان کیف به دست روانه سوی کلاس درس می شوند. کمی آن طرف‌تر دختران محجبه ، چادر به سر ، پای به مهد علم و ترقی می نهند. خواهرم چادرت مقدس است. آن را دریاب ! می دانم گاه گاهی گوشه چادرت بر روی زمین کشیده می شود با خود می گویی وای چادرم خاکی شد ، آه وناله مکن،گوشه خاک مال چادرت را با دستانت بگیر و به چشمانت بمال تا دوباره حجابی که چون حایلی جلوی دید بصیرت تو را گرفته از میان برود آن وقت به ما وراء سفر کن آن جا دیگر هیچ چیز مانع آزادی تو نمی‌شود چون تو با چادرت مجوز شرعی حضور در محافل علمی را داری آن گاه ایده و دانش خود را ارائه می‌دهی این گونه می‌توانی در پیشرفت و آبادانی مملکت خود سهیم باشی. خواهرم! تو می توانی فقط کافی است به وجود پاکت یقین وجودی که سرشار از خلاقیت‌های خداوندی است و هر چیزی که به منبع نور اقدس اله متصل است تمام نشدنی پس به جوارح پاکت اعتماد کن تا دریابی که چیستی و کیستی و از بهر چه پای بر این صحرای گذر نهاده‌ای و به کجا قرار است بروی بدان وقتی خواهری محجبه چون تو پای در کلاس می‌نهد گویی پای بر وادی‌ای می گذاری که تو را از ظلمات جهل و نادانی می‌رهاند. سخنان دبیر محترم که همچون طیفی از انوار الهی در گوش‌هایت طنین انداز می شود ، گوشه کتاب درسی‌ات به صورت فرمولیزه بیان شده چشمت را واکن و دریاب آیات خداوندی را از این کتب.
شعار ما در سال تحصیلی ( 86 ـ 85 ) را بشنو :
همه با هم کمربند همت را ببندیم تا اضطراب مغرور را دار مقابل خود به زانو درآوریم.

دوشعر كوتاه از صادق رحماني
اشتياق
از شوق تو
اي برف سراسيمه بهمن ماهي.
تابستان تابستان
درون من پنهان است.
تماشا
آن شب همه ستاره‌ها چشم شدند
وين ماه كه
بي‌بهانه در آب شدند
آن گاه دهان ماهيان آب افتاد

سربازي روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهاي سربازي
دغدغه‌های زنانه، آشپزخانه، لباس و آدم‌ها. معمولی و ساده به آن همه تکرار و هیجان‌ های خرد و کوچک. روایت در همان یک بعد روزمرگی که هست به پیش می‌رود. کلاریس قهرمان نیست فرقی هم با بقیه ندارد. باید زندگی کند و دارد می‌کند. شاید آنچه باید پاس داشته شود تلاش نویسنده در قالبی حرفه‌ای برای بازآفرینی فضای آن سالهاست. هر چند به نظر می‌رسد این فضاسازی خیلی سینمایی-تئاتری یعنی در شکلی کارت پستالی از آب در آمده. گل و چمن‌ها و جستن‌ها و آدم ها. انگار خواسته باشد هر چند که روایت در دهه چهل می‌گذرد ولی زندگی دهه هشتاد را بیان ‌کند مثل آنجا آن زن مدافع حقوق زنان می‌گوید شما خیلی از ما جلوترید. انگار نویسنده هست که می خواهد بگوید زمان همذات پنداری همین سالهاست. پارسال که رفتیم شیر بگیریم. این طوری شاد از غلظت اجتماعی زدگی داستان کاسته شده است و به فضاهای شخصی نزدیک شده است.
چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم /زویا پیرزاد
نشر مرکز-1850-چاپ اول - 7/3/81
خنده
چقدر خندیدیم مثل شب دختره مال منه هر کدام یک گوشه افتاده بودیم و همین طور می‌خندیدیم. دیوانه وار انگار که چیزی، مخدری ما را این طور بی خود کرده است. بدون این‌ها هم ما به اوج خنده و شادی می‌رویم. آن قدر که مویرگ‌های سرم درد گرفته و ماهیچه ه‌ای شکم. دیوانه وار خندیده‌ایم. داستان غروب بود از یک نفر که برای مسابقه فرستاده بود ولی من خواندم و آنها خندیدند و من خندیدم. همین
4:28صبح- 16 خرداد 1381
گزارش جلسه دبيران
اولین جلسه دبیران دوره دوزادهم برگزار شد و با ابقای آقایان کارگر و خواجه‌پور و خانم بخشی، خانم‌ها نادرپور و اسدی به عنوان دبیر روابط عمومی و مالی انجمن فعالیت خواهند کرد.
همچین قرار شد روند چاپ کتاب سرعت یافته و برنامه‌ریزی برای جلسه عمومی چهار صد انجمن انجام پذیرد.