۷/۱۷/۱۳۸۵

الف 291

چند دوبيتي از حاج درويش پورشمسي
نمیشه باورم
دل‌انگیزم، دلم پایت بریزم
چو تب در قلبمی تو ای عزیزم
نمیشه باورم داری قبولم
پسندت شد دل خونابه ریزم
رفیق کوچه بازی
رفیق کوچه بازی‌ام کجا رفت
کسی بر من نگفت که او چرا رفت
بسوزد ظلم خان بازی دوران
وفادار مرا با بی‌وفا رفت
نیلوفر
بترس از آن دمی که دل ثمر نیست
ز شور و شوق بلبل هم اثر نیست
چو گل پژمرده هر دو در کناری
که نیلوفر به پیچیدن خبر نیست
بلبل مست
تو بودی بلبل مستم شب و روز
کنار دست خماری دل‌افروز
ندانستی که روزی فصل پاییز
رسد از ره رباید عید نوروز
مام میهن
پری رخسار صربستانی من
گرفتی خون جوشان من از تن
خودت گفتی که سونیایم ز ایران
مرا با خود ببر بر مام میهن
رخش سفید
مگر رخش سفید ترکمانی؟
بلورین پیکرت بس که جوانی
ز مونتی نگرو آوردی سلاحی
چو منصورم به دارم می‌کشانی
 10/3/85 دبی

آن روزها
شعري از مريم فرهادي با یاد سردار صبور انقلاب حمید رایگان
سنگر
پوتین‌های خاکی
فانوس
آن سو‌تر کسی سر بر سجده‌ی نیاز داشت
پرستوهای مهاجر
آشیانه‌های آشنا
های‌‌های گریه
همسایگی با خدا در خاک
سرودهای بلند
سقف‌های کوتاه
و انسانها که زود بزرگ می‌شدند
مرخصی، آری- نه
می‌خواست برگردد
برمی‌گشت
و صدای مادر که می‌گفت
مگر آنجا چه خبر است؟!!
و نمی‌دانست که نمی‌داند
قصه‌های عقیم
داویان مهربان
28/6/85

همسفر
شعري از ابراهيم اسدي
ریتم ارکستر بارون رو تن لخت خیابون
عطر نم کشیدن خاک شر شر یکریز ناودون
پا گذاشتن بهار و چشم گذاشتن ستاره
یک تا صد آسه شمردن پشت ابر پاره پاره
ماه و خورشید و سه نقطه
عشق و امید و سه نقطه
هر چی چشمای قشنگت رو زمین دید و سه نقطه
تو رو یاد من میارن
تو که همسفره بادی
تو که رفتی و نموندی
دل به سادگیم ندادی
پاييزان
شعري از مرضيه قرباني
پاییز از راه می‌رسد
و در اندوه من تو پیدایی دوباره
یاد کوچه
یاد آوای برگ و نسیم
باز در آسمان
ابری سیاه پیداست
با ترانه‌های رفته
جانم را می‌شورانم
خیره در نگاه آسمان
با چیره دستی که رنگش را
نیلی نقاشی کرده
با رقص و مواج پرندگان
در جمع پروانگان بی‌همتا
من آتش انتظارم را
با ابر سیاه
می‌خاموشانم
طرح یک پنجره

صداي پاي مهر
متني از رضوان رهنورد
خواهرم تو می توانی فقط کافی است به جوارح پاکت یقین داشته باشی.
باز هم صبح شد و صدای جیک جیک پرندگان صبحی پر امید را به تو نوید می‌دهد. آری ! باز هم اول مهر .کیف و کتاب و مدرسه ، بقیه را نقطه چین می گویم . کودکان با نگاه معصومانه‌اشان کیف به دست روانه سوی کلاس درس می شوند. کمی آن طرف‌تر دختران محجبه ، چادر به سر ، پای به مهد علم و ترقی می نهند. خواهرم چادرت مقدس است. آن را دریاب ! می دانم گاه گاهی گوشه چادرت بر روی زمین کشیده می شود با خود می گویی وای چادرم خاکی شد ، آه وناله مکن،گوشه خاک مال چادرت را با دستانت بگیر و به چشمانت بمال تا دوباره حجابی که چون حایلی جلوی دید بصیرت تو را گرفته از میان برود آن وقت به ما وراء سفر کن آن جا دیگر هیچ چیز مانع آزادی تو نمی‌شود چون تو با چادرت مجوز شرعی حضور در محافل علمی را داری آن گاه ایده و دانش خود را ارائه می‌دهی این گونه می‌توانی در پیشرفت و آبادانی مملکت خود سهیم باشی. خواهرم! تو می توانی فقط کافی است به وجود پاکت یقین وجودی که سرشار از خلاقیت‌های خداوندی است و هر چیزی که به منبع نور اقدس اله متصل است تمام نشدنی پس به جوارح پاکت اعتماد کن تا دریابی که چیستی و کیستی و از بهر چه پای بر این صحرای گذر نهاده‌ای و به کجا قرار است بروی بدان وقتی خواهری محجبه چون تو پای در کلاس می‌نهد گویی پای بر وادی‌ای می گذاری که تو را از ظلمات جهل و نادانی می‌رهاند. سخنان دبیر محترم که همچون طیفی از انوار الهی در گوش‌هایت طنین انداز می شود ، گوشه کتاب درسی‌ات به صورت فرمولیزه بیان شده چشمت را واکن و دریاب آیات خداوندی را از این کتب.
شعار ما در سال تحصیلی ( 86 ـ 85 ) را بشنو :
همه با هم کمربند همت را ببندیم تا اضطراب مغرور را دار مقابل خود به زانو درآوریم.

دوشعر كوتاه از صادق رحماني
اشتياق
از شوق تو
اي برف سراسيمه بهمن ماهي.
تابستان تابستان
درون من پنهان است.
تماشا
آن شب همه ستاره‌ها چشم شدند
وين ماه كه
بي‌بهانه در آب شدند
آن گاه دهان ماهيان آب افتاد

سربازي روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهاي سربازي
دغدغه‌های زنانه، آشپزخانه، لباس و آدم‌ها. معمولی و ساده به آن همه تکرار و هیجان‌ های خرد و کوچک. روایت در همان یک بعد روزمرگی که هست به پیش می‌رود. کلاریس قهرمان نیست فرقی هم با بقیه ندارد. باید زندگی کند و دارد می‌کند. شاید آنچه باید پاس داشته شود تلاش نویسنده در قالبی حرفه‌ای برای بازآفرینی فضای آن سالهاست. هر چند به نظر می‌رسد این فضاسازی خیلی سینمایی-تئاتری یعنی در شکلی کارت پستالی از آب در آمده. گل و چمن‌ها و جستن‌ها و آدم ها. انگار خواسته باشد هر چند که روایت در دهه چهل می‌گذرد ولی زندگی دهه هشتاد را بیان ‌کند مثل آنجا آن زن مدافع حقوق زنان می‌گوید شما خیلی از ما جلوترید. انگار نویسنده هست که می خواهد بگوید زمان همذات پنداری همین سالهاست. پارسال که رفتیم شیر بگیریم. این طوری شاد از غلظت اجتماعی زدگی داستان کاسته شده است و به فضاهای شخصی نزدیک شده است.
چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم /زویا پیرزاد
نشر مرکز-1850-چاپ اول - 7/3/81
خنده
چقدر خندیدیم مثل شب دختره مال منه هر کدام یک گوشه افتاده بودیم و همین طور می‌خندیدیم. دیوانه وار انگار که چیزی، مخدری ما را این طور بی خود کرده است. بدون این‌ها هم ما به اوج خنده و شادی می‌رویم. آن قدر که مویرگ‌های سرم درد گرفته و ماهیچه ه‌ای شکم. دیوانه وار خندیده‌ایم. داستان غروب بود از یک نفر که برای مسابقه فرستاده بود ولی من خواندم و آنها خندیدند و من خندیدم. همین
4:28صبح- 16 خرداد 1381
گزارش جلسه دبيران
اولین جلسه دبیران دوره دوزادهم برگزار شد و با ابقای آقایان کارگر و خواجه‌پور و خانم بخشی، خانم‌ها نادرپور و اسدی به عنوان دبیر روابط عمومی و مالی انجمن فعالیت خواهند کرد.
همچین قرار شد روند چاپ کتاب سرعت یافته و برنامه‌ریزی برای جلسه عمومی چهار صد انجمن انجام پذیرد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

لطفا شعر منو هم چاپ کنید:
پوتین برای سربازان جدید
پول اب جدا،پول برق جدا
.
.
.
.
.
استاد طوفان