کودک انگورفروش
غزلی از مصطفی کارگر
غزلی از مصطفی کارگر
ساعت، حضور ثانيه ها متن باورش
خميازه، استعارهي خواب شناورش
ششصد قدم مسافت او بود تا حرم
تا مرز نور، حضرت زيباي رهبرش
ساعت چهار، مانده دو ساعت به آفتاب
تا ابتداي صبح و تلاش مكررش
كودك قرارداد زمين است با خدا
در اشتياق بغض دل تنگ معبرش
كودك دوباره مرثيهي درد را سرود
در جزر و مد آه دل وديده ي ترش
دنبال مشتريست نگاهي به او كند
يك جعبه باز خوشهي انگور در برش
هر روز صبح رو به محل فروش آش
هي ميزند صدا : ((بخر انگور بهترش
صبحانه با پنير وكمي نان داغ و با ـ
يك استكان چاي، بچش طعم محشرش))
تا كي فرار ميكند از خواب و كودكي؟
در انتظار آمدنش چشم مادرش
شايد ميان خانه پدر دست بر دعاست
ـ با پاي گچ گرفته به همراه خواهرش ـ
شايد هنوز... كاش... مگر... آه آه آه...
اين شعر كي نوشته شود بيت آخرش؟!
مشهد- 24/5/85
خميازه، استعارهي خواب شناورش
ششصد قدم مسافت او بود تا حرم
تا مرز نور، حضرت زيباي رهبرش
ساعت چهار، مانده دو ساعت به آفتاب
تا ابتداي صبح و تلاش مكررش
كودك قرارداد زمين است با خدا
در اشتياق بغض دل تنگ معبرش
كودك دوباره مرثيهي درد را سرود
در جزر و مد آه دل وديده ي ترش
دنبال مشتريست نگاهي به او كند
يك جعبه باز خوشهي انگور در برش
هر روز صبح رو به محل فروش آش
هي ميزند صدا : ((بخر انگور بهترش
صبحانه با پنير وكمي نان داغ و با ـ
يك استكان چاي، بچش طعم محشرش))
تا كي فرار ميكند از خواب و كودكي؟
در انتظار آمدنش چشم مادرش
شايد ميان خانه پدر دست بر دعاست
ـ با پاي گچ گرفته به همراه خواهرش ـ
شايد هنوز... كاش... مگر... آه آه آه...
اين شعر كي نوشته شود بيت آخرش؟!
مشهد- 24/5/85
دوشعر از صادق رحمانی
تفاوت
بیوگان غریب بغدادی
کودکان یتیم شهر حلب
سکه ماه توی کیسهی شب
ذهنخوانی
بنگر
آن مترسک تنها
در خودش ناله میکند بیدل
کودکان یتیم شهر حلب
سکه ماه توی کیسهی شب
ذهنخوانی
بنگر
آن مترسک تنها
در خودش ناله میکند بیدل
نکند اتفاقی نیافتاده باشد
شعری از نرگس اسدی
سال اول آن دوسال
پيچيده نمي نويسم
کهبگویي نميدانم چيزياز نوشتههايت
ديگر تمام شد
آن دهان کثيف و دستان سرد
باشد کسي از رفتن من تنها شود
سکوت مي کني
و آهنگي که حرفهايت را مي گويد
يا شايد فاصلهي قلب و مغز زياد نيست
مرا هم دوست؛داشته باش اين تنفر متقابل را.
که راه مي افتيم ان شاالله
روحيه اش را از دست نداده
من هم نداده ام
کلاً ندادهايم مثل اينکه
و چه ساکت تمام مي شويم
مثل همان مرگ خاموشي که مدام مي آيدم
هي جنابان!
حالم از همهي شما به هم بخورد لختي؟
درست است
که عادت مي کنيم و ادامه دارد
اما چراغها را چه کسي خاموش مي کند؟
اتاقم را به ته حياط نزديک کرده ام
انوشه رفت
برگشت
خانهي روي ميز بي سرو ته مانده هنوز.
بزرگ که شدم نقاشي ميکنم همهي مغزم را
در دلم تا آن وقت هيچ چيز نمانده
کله ام گنده شده اندازه ي سر خودم
اتاقم اسکيمويي باشد
چند گوشه اش را بگذارم
که مبادا چيزي يادم بيايد
ميخهايي در يک رديف به جاي چوب لباسي
از اينکه چرا من تبعيد شدم
کم کم داريم گورمان را گم مي کنيم
پرنده ام را بميرانم
دختري که زيادي زيبا بود را قاب کنم
دورش را خرده شيشه بريزم
که فرار نکند
زل بزند به خودم
نه لا به لاي يک نيمه شب گمشده
بايست و مردانه برو
پيچيده نمي نويسم
کهبگویي نميدانم چيزياز نوشتههايت
ديگر تمام شد
آن دهان کثيف و دستان سرد
باشد کسي از رفتن من تنها شود
سکوت مي کني
و آهنگي که حرفهايت را مي گويد
يا شايد فاصلهي قلب و مغز زياد نيست
مرا هم دوست؛داشته باش اين تنفر متقابل را.
که راه مي افتيم ان شاالله
روحيه اش را از دست نداده
من هم نداده ام
کلاً ندادهايم مثل اينکه
و چه ساکت تمام مي شويم
مثل همان مرگ خاموشي که مدام مي آيدم
هي جنابان!
حالم از همهي شما به هم بخورد لختي؟
درست است
که عادت مي کنيم و ادامه دارد
اما چراغها را چه کسي خاموش مي کند؟
اتاقم را به ته حياط نزديک کرده ام
انوشه رفت
برگشت
خانهي روي ميز بي سرو ته مانده هنوز.
بزرگ که شدم نقاشي ميکنم همهي مغزم را
در دلم تا آن وقت هيچ چيز نمانده
کله ام گنده شده اندازه ي سر خودم
اتاقم اسکيمويي باشد
چند گوشه اش را بگذارم
که مبادا چيزي يادم بيايد
ميخهايي در يک رديف به جاي چوب لباسي
از اينکه چرا من تبعيد شدم
کم کم داريم گورمان را گم مي کنيم
پرنده ام را بميرانم
دختري که زيادي زيبا بود را قاب کنم
دورش را خرده شيشه بريزم
که فرار نکند
زل بزند به خودم
نه لا به لاي يک نيمه شب گمشده
بايست و مردانه برو
زینب
شعری از سمیه کشوری
شعری از سمیه کشوری
تو از قبیله درد
از نژاد اندوهی
من از اندوهی جانگداز میگویم
که سراسر وجودم را میسوزاند
من از عشق میگویم
که برایت مقدس بود
با دیدنت در الفاظ گم میشوم
من با دیدنت واژهها را هم میزنم
و جز سکوت
چیزی ندارم که بگویم
من تو را
قلبت را
پرستش میکنم
و چشمانم
تجسمی از باران میشود
که آب را یادآور است
آب
تنها واژهای که گم نشد
چشمانم
قلبم
تمام وجودم
همصدا شدهاند
و رنج را در سینهات فریاد میزنند
من با بردن نامت دیوانه
و اکنون با دیدن حرمت
دیوانهتر شدهام
و جز سکوت چیزی ندارم که بگویم
اما حسم عجیب زیباست.
از نژاد اندوهی
من از اندوهی جانگداز میگویم
که سراسر وجودم را میسوزاند
من از عشق میگویم
که برایت مقدس بود
با دیدنت در الفاظ گم میشوم
من با دیدنت واژهها را هم میزنم
و جز سکوت
چیزی ندارم که بگویم
من تو را
قلبت را
پرستش میکنم
و چشمانم
تجسمی از باران میشود
که آب را یادآور است
آب
تنها واژهای که گم نشد
چشمانم
قلبم
تمام وجودم
همصدا شدهاند
و رنج را در سینهات فریاد میزنند
من با بردن نامت دیوانه
و اکنون با دیدن حرمت
دیوانهتر شدهام
و جز سکوت چیزی ندارم که بگویم
اما حسم عجیب زیباست.
شش دوبیتی از درویش پورشمسی
آخور
چرا گفتی دبی دایم بهاره
هتلهایش سراسر لالهزاره
من بدبخت بفکرم مال مفته
علف در آخورِ بعضی چو خاره
ملوس
نگاه کردند بر چشم ملوسم
قیافه شهزاده خرده لوسم
به یک لالایی خوابم نمودند
ربودند آن دولار و این فلوسم
دلربا
دبی نام بلندش دل ربایه
نداری درهمش بر او جفایه
شنفتی ثروت هنگفت آنجا
ولي دشت و بيابانش گدايه
هوسران
هوسراني دهد كاري بدستم
برفتم باكس و ناكس نشستم
مرا سركيسه كردن داد و بيداد
گرفتن پولهايم كه شكستم
ميگو و سيب
سهچار آبجو بيارند از برايش
كمي ميگو و سيبي هم غذايش
يك و پولي بود خالي نمايند
برند از روي تختي تا كجايش
دردمن
همين درد منه كه ناگواره
دلم پاييز و گر فصل بهاره
كجا اين سفرهي دل واگشايم
به درويش گو به شعرش دربياره
دبی- 10/3/85
چرا گفتی دبی دایم بهاره
هتلهایش سراسر لالهزاره
من بدبخت بفکرم مال مفته
علف در آخورِ بعضی چو خاره
ملوس
نگاه کردند بر چشم ملوسم
قیافه شهزاده خرده لوسم
به یک لالایی خوابم نمودند
ربودند آن دولار و این فلوسم
دلربا
دبی نام بلندش دل ربایه
نداری درهمش بر او جفایه
شنفتی ثروت هنگفت آنجا
ولي دشت و بيابانش گدايه
هوسران
هوسراني دهد كاري بدستم
برفتم باكس و ناكس نشستم
مرا سركيسه كردن داد و بيداد
گرفتن پولهايم كه شكستم
ميگو و سيب
سهچار آبجو بيارند از برايش
كمي ميگو و سيبي هم غذايش
يك و پولي بود خالي نمايند
برند از روي تختي تا كجايش
دردمن
همين درد منه كه ناگواره
دلم پاييز و گر فصل بهاره
كجا اين سفرهي دل واگشايم
به درويش گو به شعرش دربياره
دبی- 10/3/85
سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
داغم، خیلی. بیش از یک ساعت با مصطفی حرف زدم. مثل این که پنجشنبه رفته انجمن و حرفهایش را زده و هر چه اصرار کردم تکرار کند نکرد. و من هم خودم رفتم بالا. باید تمام آن حرفها را بریزم توی آرشیو ذهنم ولی نمیشود. خیلی چیزها گفتم که روزی باید آن را تکرار کنم وقتی که این طورکه به پیش می رویم انجمن ول شود. نمیخواهم واژه مقدستری به کار ببرم. تمام تلاش های این پنج ساله بشود تنها واژه خاطره یک دوره صحافی شده از الف. مقدمه در ترنم باران را دوباره خواندم تمام حرفها را آنجا زده بودم. چقدر از آن مرثیه خوانان فرهنگ می ترسم و حالم به هم می خورد. روزی که آنان بگویند ما نبودیم و این ها انجمن شاعران و نویسندگان گراش را به باد دادند. وای! ذهنم خالیست تمام حرفها باید بماند اما هیچ چیز نیست. هیچ چیز. 11/8/81
روز پنجشنبه!
گاهی هیچ چیز به جز طنز نمیتواند:
آغا اینها انجمن را به انحراف کشیدهاند. رفتهاند مرگ بر متن ادبی را از دیوار پاک کردهاند. انگار با این کار میشود عمل ننگین متن ادبی را مرتکب شد. خیال خامی ست که متن ادبی با این کار اعتباری کسب کند. نامردان فمینیست از مرحله پست دفاع از متن ادبینویسی فروتر رفته است و قلم خود را به متن ادبی آلوده ساختهاند و گستاخی را به حدی رساندهاند که در یک شماره دو فقره متن ادبی چاپ کردهاند. روا باشد اگر شاعران و نویسندگان داستان از این رنجی که بر ما میرود برویم دستشویی. آخر چقدر وقاهت آخر چقدر گلاب به رویتان رمانتیک بودن آدم دردش را با کدام واژهها که در مسلخ متن ادبی بی ارزش شدهاند بیان کنند. وای که این ها حرمت واژهها را حفظ نمی کنند و آن را در هر قالب مستهجنی به منجلاب می ریزند. باید کاری کرد. سالها تلاش مردان راستین این مرزو بوم برای جلوگیری از علفهای هرز متن ادبی در کنار درختان تناور شعر و داستان دارد بیمقدار میشود وعده دارند آب گوارای زندگی را به پای این علفهای هرز بریزند. کجایند آن راست قامتان که فین خود را در مقابل این اشکهای تمساح بالا بکشند وبا نیشتر طنز عمیق خود این دمل چرکین را برای روزهایی چند از تن رنجور ادبیات دور سازند. آخر تا به کی چراغهای واقعیت را خاموش کردن و با آخ و اوخ به شمعهای نیم سوخته خیره شدن تا کی زندگی را دور ریختن و با دست های زیر چانه آه و ناله کردن و انتظار را با آهنگهای کشدار ترانه های موهن خواندن. آقایان و خانمها خجالت را غلاف کردهاند و با شمشیر بی شرمی دارند ریشه های تناور ادبیات را زخم می زنند. زهی خیال باطل که این اباطیل کاری از پیش برند و تنها رنجه ما از این است که تا کی دروغ را با رقت قاطی کردن و به خورده مخاطبان دادن دست بکشید از این فریب و مثل آدم با آدم حرف بزنید. دردتان چیست که فریاد آخ و وای تان بلند است. برخیزید از زندگی بگویید. 14/9/81
روز پنجشنبه!
گاهی هیچ چیز به جز طنز نمیتواند:
آغا اینها انجمن را به انحراف کشیدهاند. رفتهاند مرگ بر متن ادبی را از دیوار پاک کردهاند. انگار با این کار میشود عمل ننگین متن ادبی را مرتکب شد. خیال خامی ست که متن ادبی با این کار اعتباری کسب کند. نامردان فمینیست از مرحله پست دفاع از متن ادبینویسی فروتر رفته است و قلم خود را به متن ادبی آلوده ساختهاند و گستاخی را به حدی رساندهاند که در یک شماره دو فقره متن ادبی چاپ کردهاند. روا باشد اگر شاعران و نویسندگان داستان از این رنجی که بر ما میرود برویم دستشویی. آخر چقدر وقاهت آخر چقدر گلاب به رویتان رمانتیک بودن آدم دردش را با کدام واژهها که در مسلخ متن ادبی بی ارزش شدهاند بیان کنند. وای که این ها حرمت واژهها را حفظ نمی کنند و آن را در هر قالب مستهجنی به منجلاب می ریزند. باید کاری کرد. سالها تلاش مردان راستین این مرزو بوم برای جلوگیری از علفهای هرز متن ادبی در کنار درختان تناور شعر و داستان دارد بیمقدار میشود وعده دارند آب گوارای زندگی را به پای این علفهای هرز بریزند. کجایند آن راست قامتان که فین خود را در مقابل این اشکهای تمساح بالا بکشند وبا نیشتر طنز عمیق خود این دمل چرکین را برای روزهایی چند از تن رنجور ادبیات دور سازند. آخر تا به کی چراغهای واقعیت را خاموش کردن و با آخ و اوخ به شمعهای نیم سوخته خیره شدن تا کی زندگی را دور ریختن و با دست های زیر چانه آه و ناله کردن و انتظار را با آهنگهای کشدار ترانه های موهن خواندن. آقایان و خانمها خجالت را غلاف کردهاند و با شمشیر بی شرمی دارند ریشه های تناور ادبیات را زخم می زنند. زهی خیال باطل که این اباطیل کاری از پیش برند و تنها رنجه ما از این است که تا کی دروغ را با رقت قاطی کردن و به خورده مخاطبان دادن دست بکشید از این فریب و مثل آدم با آدم حرف بزنید. دردتان چیست که فریاد آخ و وای تان بلند است. برخیزید از زندگی بگویید. 14/9/81
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر