۸/۰۸/۱۳۸۵

الف 294

دو شعر از صادق رحمانی
برگ نخل
گيسوي بلند نخل
بر شانه باد
چونان پر طاووس كه در آب افتاد
طاووس وقتي بال مي‌گشايد، هستي زيبايي را فراچشم مي‌آورد. گويي تصوير نخل با آن بال‌هاي فراز شده در باد و باران، تصويري از طاووس است.
ويراني
خانه‌ي كهنه‌ي رستم‌خاني
روزگاري نو بود
روي آن طاقچه‌اش برنو بود
حاجي رستم خان از حاكمان محلي گراش و لار بوده است كه به شوخ‌طبعي و لطافت و حاضرجوابي معروف بوده است. خانه‌اي بزرگ و آراسته داشته است در كنار مسجد جامع گراش.

مادر بزرگ
داستانی از مریم فرهادی
توی آخرین لحظه بهش زنگ زده بودند که ما می‌رویم شما هم بیایید. زود آماده شد مراسم جشن نسبتاً شلوغی بود کسی رو دید در یک لحظه حس کرد مادربزرگش مقابل او نشسته فکر کرد مثل آن روزهای نه چندان دور مادربزرگ هم اومده و حالا باید اونو ببیند و الان وقتش است که سریع خود را به او برساند سلام کند. همین طور نشسته بود یک ریز نگاهش می‌کرد یک دست سفید پوشیده بود و عینک سفید ذره‌بینی و کش‌دار روی صورت داشت و چهار، پنج تا النگو توی دستاش. تنها دو فرق بین اونها بود مادربزرگ بعد از مرگ شوهرش طلا را کنار گذاشته بود و جوراب مورد علاقه‌اش هم رنگ مشکی بود. حرکاتش عین مادربزرگ او بود و مو نمی‌زد. تو یک آن وقتی دید رویش را طرف دیگر برگرداند و با کنار دستی‌اش حرف زد بیشتر شبیه مادربزرگش نمود. داد زد مادربزرگ، مادربزرگ زنده شده! حواس اونهایی که دور و برش نشسته و گرم صحبت بودند و البته غریبه هم نبودند پرت شد. به او نگاه کردند همه همین نظر رو داشتند از اول که اومده بودند به اتفاق گفته بودند شبیه مادربزرگ است. به این فکر کرد عجب دعوتی بود و خدا را با تمام وجود شکر کرد که اومد. از اول تا آخر مهمونی چشم از او بر نداشت بیشتر از اون دلش تاب نیاورد رفت کنارش و سلام و احوال‌پرسی کرد او گفت من فلانی‌ام خودش را معرفی کردو گفت تو که هستی؟ و او هی دست‌های او را بوسید و اصلاً نمی‌دانست چرا این کار را می‌کرد.
26/7/85

یاری از آسمان
شعری از خدیجه بهادر
آسمان ای آسمان تو بخوان ای مهربان
که دیگر او ندارد جز تو هیچ امان
چرا تنها نماند در این دنیای پر راز
چرا تنها بخواند بدون ساز و آواز
مثل پرنده‌ای بی بال و پرشکسته ست
مثل شبنمی تنها روی برگ نشسته ست
آسمان ای آسمان ابری شو برایش
چشمان گریانت همدم کن در سرایش
ای دل خموشی در مهر و صفا بمان
برای تنهایی او مدد بخواه از آسمان
دل‌های مهربان از مهر و صفا می‌خواند
چرخ روزگار هرگز با ما نمی‌ماند
روزی آید که گویند بار سفر بچینید
ای یادهای ماندگار در دل بشینید

معلق بین متن و فرا متن
نگاهی از محمد خواجه‌پور به شعر معلق/ الف 292/فاطمه خواجه‌زاده
شعر برای معنا دار بودن و قابل درک شدن تنها وابسته به کلماتی که آن را شکل می‌دهند نیست بلکه این کلمات با توجه به کاربردهای گذشته خود برای خواننده متن دارای معنا و مفهوم می‌باشند. تمام کلمات با این عملگر با معنی می‌شوند ولی کلمات عمومی به محل یا متن خاصی ارجاع داده نمی‌شود در مقابل کلمات خاص با توجه به محلی که خواننده کلمه را به آن ارجاع می‌دهد معانی و تعابیر متفاوتی پیدا می‌کنند. این حرکت مداوم خواننده به بیرون متن و بازگشت او بخشی از حرکت شعری است. کلمه‌ای مانند «کرانه باختری» این عملکرد را دارد. یا سطر «زنی در آستانه فروغ شدن» شما را ناگزیر به شعر فروغ فرخزاد و عناصر زنانه شعر او می‌برد.
اما در بیشتر مواقع شعر آنچنان برای شاعر جان می‌گیرد که او درباره خود شعر یا متن سخن می‌گوید یعنی متن به جای کارکرد ارتباطی مثل دنیای بیرونی مثل دار و درخت شعر می‌شود. این ارجاع دادن شعر به خود شعر را ارجاع درون متنی می‌نامیم. «کلبه کوچک ما در شعری‌ست که تازه متولد شده»
در شعر «معلق» ما در آغاز بیشتر با ارجاعی برون متنی روبه‌رو هستیم ولی هر چه بیشتر به پیش می‌روم ارجاع درون متنی شده و شاعر در شعر فرو می‌رود و حتی متن گاه ناخودآگاه می‌شود و ساختار آن شخصی می‌گردد. «معلق» گذشته‌از حرکت کبوتران حرکت و دوران شاعر است در شعر خود. گم شدن در آنچه نوشته شده است. گم شدن که شاعر آلزایمر را بهانه آن می‌داند. ولی این سرنوشت همه نوشته‌هاست که در خود گم می‌شوند.

سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
نباید یادم برود. آدم که بی‌خاطره نمی‌شود. ولی شاید یادم برود. باید یادم بماند زیر پتو تلفن را روی سینه گذاشتن و منتظر صدای آن ماندن، یادم باشد. خنده سرخوش لبخندهایی که می‌شود تصور کرد و کردم. گفتی: فکر کن دو بار گفتی. و من یادم آمد که نگویی هم به تو فکر می کنم کار دیگری هم مگر برای کردن است. به تو فکر می‌کنم وقتی که بین این همه هجوم ثانیه‌های متراکم نفس می کشم. بین تصویر زنی که روی صندلی سبدی سبز روبرویم گریه می‌کند. وقتی دختری کوچک کنار مادرش ایستاده و لبخند می زند وقتی دارم سر از بین عقربه‌ها در می آورم و نفس می‌کشم به تو فکر می‌کنم دیگر و جز این فرصتی نیست. خواب‌های بی‌تعبیر من بدون انسان است آخر. و بین خواب‌ها تلفن که زنگ می خورد به امید سلام کردن تو و یا یکی از آن نه‌ها دستم می‌رود روی گوشی: سلام خودم هستم. و گوشی تلفن می‌رود زیر گرمی پتو. همان تنهایی دلچسب نه این‌ها یادم نباید برود تو هم. بی‌هم و با هم این خاطره‌هایی می‌شود که داریم می‌شویم خود همین خاطره‌ها و هر وقت سخن از همدم می شود فوری این تصویر جلو می‌آید. بگذار بخوابم. حالا که تعبیر خواب‌هایم نیستی کاش خود خواب‌هایم باشی. شب خوش
8/10/81
دیدی دوباره شیطان شده‌ایم همان طور کودک و بدجنس چه فرقی می کند. اسمال زن گرفته، من دارم زور می‌زنم، مسعود دارد لیسانس می‌گیرد و سعید در تنهایی‌اش بزرگ می شود. هنوز داریم زور می زنیم که بچه بمانیم من شخصاً به این تلاش مقدس ادامه می‌دهم. یاد جواد افتادم. هیچ وقت من و اسمال را با هم نمی خواست چون دیگر آرامش نداشت. نمی‌دانم چه نسبتی بین او و من هست که وقتی به هم می رسیم یک وندال شخصیتی درست و حسابی می‌شویم. خیلی توپ از آن توپ‌ها که نم کشیده و حتی خود شلیک کننده را منفجر می کند. دلم برای یکبار دیگر منفجر شدن تنگ شده. آخر هفته باید بمب بترکانیم و گرنه گراش چه کار کنم؟
به شیدا هم زنگ زدم. از آن رکوردی‌ها دقیقا یک ساعت و سر59:59 تمام کردم. حرفی برای گفتن نداشتیم و برای هم شعر خواندیم.
29/10/81- 1547

هیچ نظری موجود نیست: