معلق
شعري از فاطمه خواجهزاده
شعري از فاطمه خواجهزاده
ها نگفته ای
که پاک می کنیام
با لجن کرانه های باختری هم مرا بپوشانی
سر بر می آورم
اینجا نه آمازون هست
کلبه کوچک مادر شعری ست که تازه متولد شده
و این منم
زنی تنها در آستانه فروغ شدن
دو چشمانم که یک پنجره
و آدم ها را استشمام کردن
و یکی که نامش تو
و دور است
و این یکی که نامش تو
ببین!
من گلوله نمی شوم که بروم در افقی دور
مچاله گریه کنم برایت
و غروب را کیسه کنم
تا افسردگی هایت تمام شود
دلاری چند می ارزد این خنده های تو؟!
یک نفر دارد می میرد از خون من
و من ندارم که بدهم
مرا ببر
درون یک چاه که بشود ماه را دید
یا روی پشت بامی که پسر همسایه ای نباشد
این نوشته های مرا با نگاه از روی استخوانم بدزدد روی هوا
می دانم می داند این کبوترانش طلا نمی شوند
خودم هم مانده ام که از جان این پسرک چه می خواهم
ولی نمی داند این ها نفس گیرند
بگذار این خورشید را من بکشم اصلا
بیضی شکل که می خندد
و سوت که زدم آسمان را دوری بزند
و برگردد
من کبوتر شوم
این رویا را که سوزن کنم و به فاصله بودنم با تو ریز
رصد خانه ای نیست که ستاره شوی برایم
غزل هم بلد نیستم که غزلت کنم
غزلک!
همین را بلدم فقط
دستی به ریش هایت
تا صبح
تا پیر شدنت نفس بکش
وزوز مگس ها که بخوابد
روی چروکی پیشانی تو چند قطره که خیس
مرا تماشا کن
غرق تو قطره که آب می شوم
روسری سفید می ماند
و دندانی نیست که بخندد
نمی شود
من یک آلزایمری دروغگوی کوچکم
بیشتر از دو رج حرف بافتم
ولی از این گلیم پاهای زیادی زده بیرون
که پاک می کنیام
با لجن کرانه های باختری هم مرا بپوشانی
سر بر می آورم
اینجا نه آمازون هست
کلبه کوچک مادر شعری ست که تازه متولد شده
و این منم
زنی تنها در آستانه فروغ شدن
دو چشمانم که یک پنجره
و آدم ها را استشمام کردن
و یکی که نامش تو
و دور است
و این یکی که نامش تو
ببین!
من گلوله نمی شوم که بروم در افقی دور
مچاله گریه کنم برایت
و غروب را کیسه کنم
تا افسردگی هایت تمام شود
دلاری چند می ارزد این خنده های تو؟!
یک نفر دارد می میرد از خون من
و من ندارم که بدهم
مرا ببر
درون یک چاه که بشود ماه را دید
یا روی پشت بامی که پسر همسایه ای نباشد
این نوشته های مرا با نگاه از روی استخوانم بدزدد روی هوا
می دانم می داند این کبوترانش طلا نمی شوند
خودم هم مانده ام که از جان این پسرک چه می خواهم
ولی نمی داند این ها نفس گیرند
بگذار این خورشید را من بکشم اصلا
بیضی شکل که می خندد
و سوت که زدم آسمان را دوری بزند
و برگردد
من کبوتر شوم
این رویا را که سوزن کنم و به فاصله بودنم با تو ریز
رصد خانه ای نیست که ستاره شوی برایم
غزل هم بلد نیستم که غزلت کنم
غزلک!
همین را بلدم فقط
دستی به ریش هایت
تا صبح
تا پیر شدنت نفس بکش
وزوز مگس ها که بخوابد
روی چروکی پیشانی تو چند قطره که خیس
مرا تماشا کن
غرق تو قطره که آب می شوم
روسری سفید می ماند
و دندانی نیست که بخندد
نمی شود
من یک آلزایمری دروغگوی کوچکم
بیشتر از دو رج حرف بافتم
ولی از این گلیم پاهای زیادی زده بیرون
آبادان شهر وفا
شهري از محمد خواجهپور
موج را عوض کنی
حتی رادیو هم خاموش شود
هنوز ته تلخی اشنو چیزی میماند
موجی که فرکانساش
آدم را حوایی میکند
خمپاره نمیخورد
که این دل اینقدر تنگ، پاره پاره پاره، شود
خاک بریزد بر سر شور بختی آب
آبروی توست سرباز! و ناموس و ...
دروغ چرا
توی فیلم آدم خیلی چیزها میبیند
بوی خاک و خون هیچ وقت
نگاتیو نمیشود
و صدا و صدا و موج روی موج
ممد نیستی که ببینی
آن ور این عینک ریبون
خرمشهر خیلی خیلی آبادان شده
12/10/81
حتی رادیو هم خاموش شود
هنوز ته تلخی اشنو چیزی میماند
موجی که فرکانساش
آدم را حوایی میکند
خمپاره نمیخورد
که این دل اینقدر تنگ، پاره پاره پاره، شود
خاک بریزد بر سر شور بختی آب
آبروی توست سرباز! و ناموس و ...
دروغ چرا
توی فیلم آدم خیلی چیزها میبیند
بوی خاک و خون هیچ وقت
نگاتیو نمیشود
و صدا و صدا و موج روی موج
ممد نیستی که ببینی
آن ور این عینک ریبون
خرمشهر خیلی خیلی آبادان شده
12/10/81
دو شعر از صادق رحماني
اشتياق
از شوق تو
اي برف سراسيمه بهمن ماهي.
تابستان تابستان
درون من پنهان است.
تماشا
آن شب همه ستارهها چشم شدند
وين ماه كه
بيبهانه در آب شدند
آن گاه دهان ماهيان آب افتاد
از شوق تو
اي برف سراسيمه بهمن ماهي.
تابستان تابستان
درون من پنهان است.
تماشا
آن شب همه ستارهها چشم شدند
وين ماه كه
بيبهانه در آب شدند
آن گاه دهان ماهيان آب افتاد
جادهي زندگي
متني از سهيلا جمالي
زندگي مثل يه جاده است. يه جاده كه معمار و مهندسي نداشته تا بسازدش تو خودت اون جاده رو ميسازي با فكر و انتخاب و روش خودت،اين جاده از قبل نقشهاي نداشته است تا تو نقشه بذاري جلوت و پيش بري، نه...اين تويي كه براي جادت نقشه ميكشي.اين جاده ممكنه يه جاش آسفالت باشه و يه جاش هم خاكي پس مواظب باش گول نخوري.راستي مواظب تابلوهاي كنار جاده هم باش!!!
خب عزم سفر ميكنيم و قدم در راه ميذاريم ( البته اين جادهاي كه من ساختم جادهي شما ميتونه هر شكل ديگهاي داشته باشه) اول يه جادهي ساكت و آروم كه كنار جاده درختهاي كوچك و بزرگ خودنمايي ميكنن اولش كه خوب بوده مي ريم جلو يه قلوه سنگ بزرگ وسط جاده افتاده كه راه رفتنت رو بند كرده، ناميد نشو تازه اول راهه حتماً يه چيزي پيدا ميكني كه سنگ رو كنار بزني تو اين شرايط يه چيزايي هست كه ممكنه به رددت بخوره مثل اراده، استواري و تلاش هركدوم رو كه ميخوايي ميتوني به كار بگيري اگه نشد هرسه ش باهم،ديدي گفتم خب، به راهمون ادامه ميديم به يه جاده خاكي ميرسيم خيلي هم ناجور نيست فقط بايد آروم آروم قدم برداريم كه يهو تو چاله، مالهاي چيزي نيفتيم. مي رسيم به يه جاده آسفالته و علامتهاي سفيد ممتد كه به ما ميگه سبقت ممنوع، جلوتر كه ميريم يه جادهي پرپيچ و خمه و جلوش يه دره، پس خيلي بايد مواظب بود چون هر آن ممكنه كنترل خودت رو از دس بدي تو دره بيفتي. دره رو كه رد كرديم به يه تونل باريك و تاريك ميرسيم ميدوني اين موقع چه لازمه؟ آره درسته تو بايد فانوس دلت رو روشن كني و به راهت ادامه بدي. اگه تو راه بارون گرفت يه كم توقف كني اشكال نداره ولي اگه ديدي بارون هي بيشتر و بيشتر ميشه تو هم عجله داري پس يه كاري كن اون قدر خورشيد وجودت رو با غرور به ابرا بتابون تا از غرور و بزرگي تو شرمنده بشن و برن كنار.
تو اين جاده فك كن تو از همه قدرتمندتري و ميتوني هركاري بكني. فرض كن مثلاً اگه يخبندون شه ميتوني گرماي وجودت يخا رو آب كني يا مثلاً اگه خيلي تشنتشد و آب نداري ميتوني يه ليوان بگيري زير چشات و با اشات خودت رو سيراب كني راستي ميدوني كه اشك شوره پس قبل از ريختن تصويش كن!جادت خيلي طولانيه پس تو همهي اين سختيها و آسونيها رو تحمل ميكني واسه يه چيز براي اينكه به هدفت برسي فرض كن ته جادت يه كوهه كوهه قاف پس خودتو آمادهتر كن اصلاً پيش خودت بگو من همهي اين سختيها رو تحمل كردم كه از اين كوهه سخت و دشوار بالا برم و به قله برسم واسه يه چيز، واسه اين كه پرجم بندگي و ستايش رو روي بلندترين نقطهي كوه به اهتزاز دربيارم و اونجا با صداي بلند فرياد بزنم
من سهيلا از نسل آدم و حوا...جادهي زندگي را با تمام مشكلاتش پيمودم و به هدفم رسيدم خدايا! حال جسمم را بگير و روحم را اينجا نگهدار تا در بالاترين نقطه تا ابد سجدهگذار تو باشم.
خب عزم سفر ميكنيم و قدم در راه ميذاريم ( البته اين جادهاي كه من ساختم جادهي شما ميتونه هر شكل ديگهاي داشته باشه) اول يه جادهي ساكت و آروم كه كنار جاده درختهاي كوچك و بزرگ خودنمايي ميكنن اولش كه خوب بوده مي ريم جلو يه قلوه سنگ بزرگ وسط جاده افتاده كه راه رفتنت رو بند كرده، ناميد نشو تازه اول راهه حتماً يه چيزي پيدا ميكني كه سنگ رو كنار بزني تو اين شرايط يه چيزايي هست كه ممكنه به رددت بخوره مثل اراده، استواري و تلاش هركدوم رو كه ميخوايي ميتوني به كار بگيري اگه نشد هرسه ش باهم،ديدي گفتم خب، به راهمون ادامه ميديم به يه جاده خاكي ميرسيم خيلي هم ناجور نيست فقط بايد آروم آروم قدم برداريم كه يهو تو چاله، مالهاي چيزي نيفتيم. مي رسيم به يه جاده آسفالته و علامتهاي سفيد ممتد كه به ما ميگه سبقت ممنوع، جلوتر كه ميريم يه جادهي پرپيچ و خمه و جلوش يه دره، پس خيلي بايد مواظب بود چون هر آن ممكنه كنترل خودت رو از دس بدي تو دره بيفتي. دره رو كه رد كرديم به يه تونل باريك و تاريك ميرسيم ميدوني اين موقع چه لازمه؟ آره درسته تو بايد فانوس دلت رو روشن كني و به راهت ادامه بدي. اگه تو راه بارون گرفت يه كم توقف كني اشكال نداره ولي اگه ديدي بارون هي بيشتر و بيشتر ميشه تو هم عجله داري پس يه كاري كن اون قدر خورشيد وجودت رو با غرور به ابرا بتابون تا از غرور و بزرگي تو شرمنده بشن و برن كنار.
تو اين جاده فك كن تو از همه قدرتمندتري و ميتوني هركاري بكني. فرض كن مثلاً اگه يخبندون شه ميتوني گرماي وجودت يخا رو آب كني يا مثلاً اگه خيلي تشنتشد و آب نداري ميتوني يه ليوان بگيري زير چشات و با اشات خودت رو سيراب كني راستي ميدوني كه اشك شوره پس قبل از ريختن تصويش كن!جادت خيلي طولانيه پس تو همهي اين سختيها و آسونيها رو تحمل ميكني واسه يه چيز براي اينكه به هدفت برسي فرض كن ته جادت يه كوهه كوهه قاف پس خودتو آمادهتر كن اصلاً پيش خودت بگو من همهي اين سختيها رو تحمل كردم كه از اين كوهه سخت و دشوار بالا برم و به قله برسم واسه يه چيز، واسه اين كه پرجم بندگي و ستايش رو روي بلندترين نقطهي كوه به اهتزاز دربيارم و اونجا با صداي بلند فرياد بزنم
من سهيلا از نسل آدم و حوا...جادهي زندگي را با تمام مشكلاتش پيمودم و به هدفم رسيدم خدايا! حال جسمم را بگير و روحم را اينجا نگهدار تا در بالاترين نقطه تا ابد سجدهگذار تو باشم.
سربازي روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهاي سربازي
با اضطراب شیشه، با جنون
نوشت خون /فواره میزند برون
هیدست و پا میان نور و قرمز و فحش
«من حرف میزنم تا تمام شوم
و از گردنی که به باد رفته است
تمام گناهان کشیدنیست»
من ایستاده بودم میخواستم بدانم چه خبر است تا آنجا میدانستم که چند پسر با زور اسلحه پژویی را دزدیدهاند و بردهاند خانه خاله خود پارک کردهاند . بعد هم فردا با دختر خاله ها زدهاند بیرون به گشت. دو پسر و چهار دختر. چهار دختر توی این اتاق من نشسته بودند ساکت و با هقهقی که گاهی از گریه، به خانه خبر میدهند؟ و صدها پرسش که بر زبان نمیآمد و سرهایی که داغ داغ بود. یکیشان گلوله از کنارشانهاش گذشته بود و گلوله پیراهن بازویش را پاره کرده بود. حتما گوشش هم هنوز زنگ می خورد. دو جفت خواهر بودند با نامهای قشنگ، تینا و پروانه و توی این مایه های قشنگ. تنها از یکی بازجویی شد. همان که از اول سرش را بالا گرفته بود و به مستقیم چشم بند خیره بود. به سیاهی نخهایی که مژه های بلندش را آزار می داد. بعد که چشم بند را برداشتند آن سرمه ها با سیاهی چشم بند قاطی شده بود. اشک های سیاه مثل بختی که این طور شده بود. گفته بود ماشین را برای دختری که دوستم داشت دزدیدهام. ماشین اول ناموفق، دوم هم ناموفق، و ماشین سوم با زور اسلحه برده شد. حتما تصور کرده گلهای قرمز و سفید چه خوش بر زمینه قرمز رنگ پژو خواهد نشست. چهره نگاریشان با خودم بود. جوان، موهای لاس و شاید مصنوعی که توی درگیری ریخته روی صورتشان. انگار فقط یک ماشین می خواستند برای خوشبخت شدن. کدام یک را می خواستند خوشبخت کنند با آن دستمالهای هم شکل آن دختری که مانتویش را بالا زده بود و حالش مثلاً بهم میخورد همان که خوابش می آمد و میخواست خواب فرداهای سفید را پس این چشم بندهای تیره ببیند آن یکی که سرش را به کمد تکیه داده بود و هی میپرسید خانوادهام چه میگویند؟ و آن یکی که از همان اول سرش را گذاشت لای زانوهایش و.....
با تمام این گذشته ها ایستاده بودند. سرگرد زد زیر گوش پدر. پسر انگار سالها فکر کرده باشد و منتظر جرقه باشد. که از حمام ناله هایش بپرد بیرون داد زد نامردها. میز را انداخت و شیشه هزار تکه شد. هزار تکه پرید و با چشم های بسته دستهایش را در ابهام خرده شیشهها چرخاند و در جست و جوی تکه بزرگی از مرگ. مرگ را برداشت. سرهنگ پرید و بیات هم اما او مرگ را بر گلو کشید. خودش مرگ مینامیدش «من ننگ رو پاک میکنم. تو میگفتی من لکه ننگم. حرف میزنم تا خون ازم بره و بمیرم بعد میگن شما منو کشتین و پارهتون می کنن. من اگه حرف بزنم فشارم رو میبرم بالا و خون بیشتری ازم می ره و می میرم بعد یقه شما رو می گیرن» تاریکی را که از چشمهایش پس زدند شکاف روی گردنش با قرمز چشم هایش می خواند. و نفس گرفت می خواست فحش بدهد. انداختنش داخل ماشین و بردند بیمارستان زنده می ماند. بعد هم فیلم گرفتند خون و شیشه ها توی ذهنVHSماند. همان آنجا که تکههای شیشه می افتاد هر طرف هنوز توی ذهنم است. صدای شیشه ها جوری بود که به واژه در نمی آید. 1/4/81- 2:09
۱ نظر:
Doostan aziz Alef...
Ba arze salam va khase nabashid .
va ba dast marizad goftan ba khatere in kare ziba .
Bande chandi ast ke be saite shoma sar mizanam vali ta hala ASHARE MAHALI GARASHI nadideham . va chon bande mashghool be jam avari va tahqiq dar bare SHERE MAHALI LARESTANI hastam mikhastam agar ashare mahali be gooyeshe GERASHI che az qadim ya jadid az aazaye ALEF ya digaran agar lotf konid va be adres....enayatnamvar34@yahoo.com befresteed besyar mamnoon khaham shod. albate man 2 ketab az aqaye SADEQ RAHMANI daram. manzoor bishtar ast. khsoosan agar dar ashare NIMAYEE...AZAD... POST MODERN .. bashd.
motshkeram
az DUBAI ENAYATALLA NAMVAR
ارسال یک نظر