۱۲/۰۵/۱۳۸۴

الف 260

زن
داستانی از اسماعیل فقیهی
اين ميخه واسش شده بود آينه دق اول چپ و راستش مي‌كرد ديد كه در نمي‌آد. چند روز كه باغچه رو آب مي‌داد شلنگ رو با فشار به طرف ميخه مي‌گرفت تا ديواره خوب نم بكشه. اما مگه سيمان نم مي‌كشيد؟
هر كاري كرد نتونست ميخ رو از تو ديوار بكشه بيرون. اصلا جاي درستي واسه دست گرفتن نداشت. انگشتاش مي‌سوخت اما بايد اونو بيرون مي‌كشيد. الان بود كه شوهرش برگرده. بايد بهش ثابت مي‌كرد كه مي‌تونه.
* * *
- حرف من مث اون ميخ‌ه‌اس كه تو ديواره. هر چي گفتم برو برگرد نداره؛ هيشكي هم هيچ غلطي نمي‌تونه بكنه!!
- هر ميخي باشه آخرش خودش خر مي‌شه و بيرون مياد فقط يه چكش مي‌خواد
- مرد اونيه كه ميخ رو بتونه با دست بكشونه بيرون وگر نه هر بچه الاغي مي‌تونه با چكش اون ميخ رو از تو ديوار بيرون بكشه .
بعد هم كلاشو گذاشته بود سرشو با كت‌هاي رو دوش انداخته و كفش‌هاي قيصريش، اخي كرد و تفي انداخت رو گل‌هاي لاله عباسي و از خونه زد بيرون.
مدتي بود كه بينشون شكر آب شده بود.
* * *
روز‌هاي اول كه اينجوري نبود. جيكش در نمي‌اومد. ما رو صدا مي‌زد «عباس آقا» اما يه مدت كه گذشت ديديم كه دم درآورد. . . ديگه هر وقت ما رو مي‌ديد روشو مي‌كرد اونور و هر وقت مي‌خواس صدام كنه داد مي‌زد «هوي!»... نمي‌دونم البت نه‌نه‌اش اينا زير پاش نشسته بودن و سر اين كه بعد يه سال هنو بچه نداريم پرش كرده بودن. روزگارو مي‌بيني؟ اصلا تقصير ماس كه به رومون نمياريم كه عيب از خودشه وگرنه هر كي جاي ما بود همون شيش ماه اول زنه رو سه طلاقه مي‌كرد و خلاص.
* * *
روز‌هاي اول خوب بود. هر چي باشه شوهرم بود؛ آقا بالاسرم بود؛ تو محل واسه خودش بروبيايي داشت. تو كوچه كه مي‌رفتم مي‌شنفتم كه مي‌گفتن:«اين زن عباس آغاس» اما يولش يواش داشت وحشي مي‌شد. من فقط بيرون تو كوچه‌ديده بودمش نمي‌دونستم كه چه اَنيه تو خونه. بعد كه يه مدت گذشت ديد كه بچه‌مون نمي‌شه، كم كم اون رو سگش بالا اومد. خودش هم مي‌دونست كه عيب از خودشه اما چيكار مي‌تونست بكنه؟ چند بار هم فاطي چند تا دوا و جوشونده از اين‌ور و اون ور پيدا كرده بود و بهم داده بود كه يواشكي بريزم تو غذاش اما مگه اثر مي‌كرد؟
* * *
فكر كنم همه‌اش تقصير خودش باشه به جاي اين كه با چند تا زن عاقل جا بشينه و هم زبون بشه و چند تا حكايت و مثل ياد بگيره هي افتاده دنبال اين دختره ترشيده فاطي ديوونه.
* * *
اون روز عصر كه عباس آقا رفته بود بيرون؛ فاطي رو صدا زد تا بياد. بعد اين كه يه سنگ خوش دست رو از تو كوچه پيدا كردن دوتايي مشغول شدن اول چند تا تقه به راست زدن بعد به چپ اما هيچ اثري نمي‌كرد و آخر سر هم عصباني شدن يه ضربه محكم تو سر ميخ زدن. ميخ هم كاملا كج شد و چسپيد به ديوار و بيرون كشيدنش ديگه غير ممكن شده بود.
* * *
شب كه عباس آقا برگشت با يه پوزخند كه رو لبش بود داد زد :«هوي!!.. زن!! فردا صبح مي‌ريم محضر»

تلنگر
شعری از جواد راهپیما
غروب چرک نگاهت نشسته بر قد یلدا
و خواب حضرت آدم و خواب حضرت حوا
و آنچه در هوسی سرد رهنمای دلم شد
و ذات نعشه‌ی نفرین پرست و توبه‌ی فردا
غبار سرخ شرارت تکیده بر تن باران
و عکس تند هبوطی لمیده بر لب دریا
مرا چه حاجت از این فسخ بی تپش به دلم زد
از این همیشه تلنگر که می‌زند به کلیسا
و باز خلوت اندیشه‌های در تب یک شعر
که جار می‌زند افسون دل به نقش زلیخا

من یک سرباز وظیفه هستم
داستانی از رضا شیروان
دستهايم ديگر ناي نوشتن ندارند. اين هفتادمين باريست كه مي‌نويسم؛ « تيپ 214 تكاوران و تفنگداران حضرت امير»در ادامهء فرم سرباز وظيفه احمد جعفري. نمره نمازش را بايد وارد كنم. انگشتانم بي رمق مي‌نويسند، بيست.
حقش شايد بيشتر از بيست است اما هيچ كارش نمي‌شود كرد. ستفان احمدي كنارم پشت ميز خودش نشسته پروندهء سربازها را بررسي مي‌كند و سرهنگ دلپذير هم آن طرف‌تر پشت ميز رياست نشسته،دارد يك نامه به فرماندهي مي‌نويسد. اتاق تقريبا ساكت است بجز صداي كشيده شدن سر خودكاربه روي كاغذ زير دستمان چيز ديگري نيست.بيرون اتاق داخل راهرو آقاي رضايي داشت داد مي‌زد؛« جعفري... جعفري... بيا ديگه، كدوم گوري هستي. ديگه دارم داغ مي‌كنم»
دستهايم از نوشتن كلمات تكراري خسته شده‌اند. يك ساعتي است كه نشسته‌ام. از پشت ميزم بلند مي‌شوم. سيني چاي را از روي ميز دلپذير بر مي‌دارم و از اتاق بيرون مي‌روم. آبدارخانه ته راهرو نمايندگي است. ستفان رضايي كنار در دفتر نمايندگي ايستاده است. خيلي دوست دارد به جاي سرهنگ دلپذير،سرپرست قسمت عقيدتي سياسي باشد از نگاهش معلوم است. شايد فكر مي‌كند آنوقت بهتر خرش برود. نگاهي به مي‌اندازد و سرش را برمي‌گرداند. آرام آرام به طرف آبدارخانه حركت مي‌كنم در حالي كه هنوز نگاهم به رضايي است. جعفري هم با شنيدن صداي بلند ستفان خودش را با دو مي‌رساند. حالا ستفان پشت به در ورودي و جعفري پشت به من ايستاده است.
- آقاي جعفري...خودت بگو، اين آفتابه جايش اينجاست. مگر من چند بار نگفتم آبپاشي كه تمام شد، آفتابه را كاملا پشت در ورودي بگذاريد تا مشخص نباشد؟ حالا اگر تا پنج ثانيه اين آفتابه را پشت در نگذاريد، دو روز برايت بازداشتي مي‌زنم»
به آبدارخانه مي‌رسم. مي‌روم داخل و در را پشت سرم مي‌بندم. فلاكس چايي را برمي‌دار م و شروع به چاي ريختن مي‌كنم. براي چند دقيقه فكرم به خانه مي‌رود. ديگر چيزي نمي‌شنوم. حالا استكانها را پر كرده‌ام. بر مي‌دارم و از آبدارخانه بيرون مي‌آيم. خبري از آفتابه‌ايي كه 20سانتيمتر دورتر از در ورودي گذاشته بودند نبود. از ته سالن به راه افتادم.
كم‌كم به در ورودي نزديك مي‌شوم. نه ستفان رضايي است و نه جعفري. در ورودي كاملا باز است، طوري كه پشت لنگهء در چيزي مشخص نيست. نمي‌دانم جعفري بازداشتي خورده يا نه. كم‌كم دارم به در ورودي نزديك مي‌شوم.
1/12/1384

روز شصت و نه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
آمده‌اي يا آمده اين مي‌تواند يك نشانه باشد. فكر نمي‌كردم بيايي، نيامده بودي و حالا آمده‌اي، شايد يعني كه هستي و بايد خوشحال باشم.بايد جاده‌ها را به نام او تعريف كنم. عاشق‌تر بودم توي اين سطرها بايد دلم دندان قورچه می‌رفت و چرت و پرت می‌بافتم. درباره هجرت و دوري و اين طور چيزها. نديده‌امش، اما مي‌دانم هنوز همان طوري با لبخندهايي كه آدم را غرق مي‌كند.با چشم‌هايي كه ديدنش شانس بزرگي‌ست. و با پيراهن ساده‌اي كه دل می‌خواهد در خانه‌هاي آن خانه كند. و حال اين را چطور بايد تفسير كرد، روشنم، فكر می‌كند اين يعني «ب» در ابتداي بله كه حرف‌هاي آن كم‌كم مي‌آيد.يا شايد خواسته بگويد نه، به حرف من گوش كرده و نه گفتنش تاثيري در انجمن آمدن نداشته، اگر اين طور باشد خيلي حسرت مي‌خورم، خيلي حتماً. حالا خيال مي‌كنم كه می‌خواهد تصوير مرا كامل كند براي خودش، من نيستم و هيچ كس ديگر هم نيست كه خطوط آرزوهاي مرا برايش تشريح كند. و اين تنها نگراني من است. دارم آنجا از چيزهايي ساخته مي‌شوم كه شايد اصلا آن طور نباشم. تشنه‌تر شده‌ام كه برگردم و باز بيايد. سلام كنم . بگويم چه شد؟ و بعد نتواند همان جا بگويد و چشم‌هايش را بدوزد به زمين و بگويد زنگ می‌زنم. خوابم نخواهد برد ديگر، چون ديگر از حالا دارم زنگ مي‌زنم كه زنگ بزند. 3:18عصر
روز شصت و نهم
سلام دايانا! امروز روز 69 از ان روزهاست كه در دياگرام آموزشي، از قله‌هاست. از آن جايي كه آدم بايد به خاطر رسيدن به آن توي دلش يك جشن كوچك بگيرد و به راه كوتاه مانده كه چندان هم سخت نيست ، لبخند بزند. امروز، احترام با دست را به ما ياد دادند يا بهتر بگويم اجازه ان را صادر كردند. همان كاري كه نظامي‌ها را با ان تصوير مي‌كني. مردي كه دست‌ها را با انگشت كشيده اش كنار گوشش گرفته و لبخند نمي‌زند.يك جور تشخص است كه انگار دارد سرباز آموزشي بودن تمام مي‌شود و تو حق داري مثل يك نظامي، احترام بگذاري. آدم‌تر شده‌اي ديگر.
گفتم اينجا خيلي وقت‌ها بيشتر از آموزش نظامی‌اين اهميت دارد كه سرباز را خرد كنند و دوباره به شكل دلخواه بسازند. تمام آن تنبيه‌ها و و بدو و بايست‌ها و نصيحت‌ها و فحش‌ها فقط به خاطر همين است. حتي شايد آن‌ها كه اين كار را می‌كنند هم اين روند را به طور خودآگاه درك نكنند ولي اين طور است. و حالا كه می‌تواني دست‌هايت را بياوري بالا و از جلو يك ارشدتر رد بشوی و پاهایت را به جای کوبیدن به زمین (روش اسبی) به هم بچسباني يعني اين كه قبول كرده‌اند كه زمان آن است كه يك نظامی‌معمولي باشي. چند روز ديگر حالا ده يا بيست روز ديگر معلوم نيست. چند روز ديگر هماني كه می‌گويند لا را بزنند روي بازويت يعني هماني كه مي‌خواستند شده‌اي البته فكر مي‌كنند. 4:14 عصر

هفتمین شب شعر عاشورا برگزار شد
هفتمین شب شعر عاشورا در سینما شهر قصه گراش برگزار شد.
برای محل اجرا از دکور نمایش طفل بزرگوار استفاده شده بود و به خاطر همین شب شعر فضایی نمایشی داشت. در برگزاری این شب‌شعر هلال‌احمر، دانشکده علوم آزمایشگاهی و خانه فرهنگ گراش با هم همکاری داشتند.
مصطفی کارگر به عنوان هماهنگ‌کننده و مجری نقش اصلی را در هفتمین شب شعر عاشورا ایفا کرد. شب شعر در ساعت 9و ده دقیقه آغاز شده و تا ساعت یازده و بیست دقیقه شب ادامه داشت. حضور مردم در سالن به شکل مطلوبی بود هر چند به دلیل طولانی شدن برنامه برخی از افراد ترجیح دادند که شعرهای پایانی را نشنیده بگذارند.
حضور شاعرانی از شهرهای همجوار به خصوص شاعران جهرم جنبه‌های ادبی شب شعر را پررنگ‌تر کرده بود. همچنین برخی از شاعران تازه‌کار شهرمان نیز برای نخستین بار در این شب شعر آثار خود را ارئه کردند.
از شاعران شرکت کننده از طرف برگزار کنندگان تقدیر شده بود که به علت دیر وقت بودن هدایا آن‌ها بعد از مراسم در اختیار آنان قرار گرفت.
جهرم: عبدالرضا کوهمال، ایوب پرندآور، فروغ تنگ‌آب
لار: عنایت‌اله سیار، خلیل رویینا، امین مرتضوی، دانش، عبدالرضا مفتوحی، خانم خرم‌بخت، مژگان دستوری، مناظره بی‌غرض
اوز:‌فروغ هاشمی، زیبا جنیدی
گراش: جواد راهپیما، مصطفی خورشیدی، یعقوب فیروزی، محمدعلی روستایی، معصومه بهمنی طاهره ابراهیمی، فاطمه ابراهیمی، زهره رهنورد، طیبه صادقیان، سمیه پارسا (دانشجوی علوم آزمایشگاهی)
در میانه برنامه امراله عباسپور ترانه رقیه را خواند و در پایان مراسم از طرف انجمن‌های هنرهای تجسمی و خوشنویسی از عبدالعلی صلاحی به خاطر همکاری در برگزاری نمایشگاه هنرهای تجسمی و دیگر فعالیت‌های فرهنگی و از علی فخری به خاطر اجرای نمایش «طفل بزرگوار» تقدیر شد.

۱۱/۲۸/۱۳۸۴

الف 259

شیرین‌ترین لحظه‌ها
شعری از سهیلا جمالی
همان لحظه که چشم گشودم
سرا پرده‌ی عمر بدیدم
همان لحظه شیرین ولادت
نغمه‌ی زیبای محبت سرودم
همان لحظه که نقش بست لبخند بر لبانم
دل آن مادر بی‌ریا را بربودم
همان لحظه که آغاز شد صداقت
من آن سالار برزگان را برگزیدم
همان لحظه که شناختم عاشقان را
شراب عشق را بی‌پروا سر کشیدم

سهم من
شعری از مهسا حاتمی‌کیا
سپردم
گام‌های خسته
چشم‌های خالی
این لحظه خاکستری
را به
جاده‌ای بن‌بست
درخشش ستاره
تنهایی شب
دلگیرم
دلتنگ
سهم من از تو
تنها
سایه‌ای خیال

شمع
متنی از سحر غفوری
ارزش هر چیز به بزرگ بودن و هیکل او نیست بلکه به خاصیت وجود اوست.
جسمی ساده لوح‌ام اندامی ساده و شاعرانه دارم. وجودم بلند است اما در مقابل هر چیز ناچیزم. خاصیت و خواص زیادی دارم. سرزمینی را روشنی می‌بخشم و با تاریکی‌ها می‌جنگم. مرا هم در محفل شاهان و بزرگان جای می‌دهند و هم در شبستان‌ها و قبرستان‌هابرایم ارزش قائلند. قیمت مادی ندارم ولی از نظر معنوی آنقدر ارزش دارم که گه گاهی به وجود خودم می‌بالم. حمل کردن من سبک و برای جابجایی من قدرتی لازم نیست. در موقع دعا و حاجت طلبیدن مرا شریک خود می‌کنند و در قدمگاه‌های مقدس در بهترین جا، جایم می‌دهند.
در سکوت شب می‌سوزم و روشنی می‌بخشم که دیگران از وجودم لذت برند. مونس و همدم جسم بی‌روحی می‌شوم که او را شبانه در آن تیرگی شب در کویری ساکت و سرد به خاک سپرده‌اند. گویا با او حرف می‌زنم و اشکم را بر روی خاک مقدس جوانی ناکام می‌ریزم که در دل شب با دنیا وداع کرده و چشم برهم نهاده.
آری، نخی بیش نیستم ولی کوه هم نمی‌تواند تحمل این داغ سوزناک را داشته باشد.
آری من یک شمع‌ام.
شمع محفل شاهان شدن ذوقی ندارد
ویرانه‌ای را ای خوش آن شمعی که روشن می‌کند.

دزد طلای سیاه
داستانی از احسان محمدی‌زاده از فتویه
- صبرکن
- باید برم دیرم شده
- یه سوالی دارم اگه ناراحت نمی‌شی
- نه واسه چی؟ زود بپرس که دیرم شده
- فقط خواهش می‌کنم ناراحت نشی از دست من، نمی‌خوام فضولی کنم.
- کشتی منو، بگو دیگه
- قضیه چک‌های 45 هزار دلاری چیه؟
- هیچی خواب دیدی خیر باشه
- تو که بهتر از من می‌دونی خودتو به اون راه نزن
- تو از کجا فهمیدی؟
- از همون جایی که نباید می‌فهمیدم. مهم نیست که من از کجا فهمیدم مهم اینه که از کجا اومده، راستشو بگم از جیب مبارکتون فهمیدم که همیشه از دلتم صافتر بوده ولی این دفعه...
- آهاااا اونو میگی چیزی نیستش، مال مردم ما که از شانس‌ها نداریم.
- پس چرا قایمش می‌کنی مال کیه؟ چهل و پنج هزار دولار تو خوابم ندیده بودم
- خوب دیگه دیر و زود خودت می‌فهمیدی زیاد هم مهم نیستش.
- چرا زیاد مهم نیستش از کجا اومده.
- معلومه، از عرق پیشونی من از سوز چشمام، از جون کندن از خر کاری کردن، تو داری چی فکر می‌کنی از صبح تا شب دارم تو اون وزارت‌خونه جون می‌کتنم.
- تا حالا این پول کجا بوده؟
- مهم نیست که کجا بوده مهم اینه که مال من و تو از حالا دیگه می‌تونیم راحت زندگی کنیم.
- تو دروغ‌گوی خوبی نیستی این می‌دونستی که چشمات نمی‌تونن به من دروغ بگن
- بسه دیگه ادامه نده بهتره از این به بعد فکر روزهای خوش زندگی‌مون باشی
- تو با حقوق ساده کارمندی وزارت نفت چهل و پنج هزار دلار جمع کردی اونم با دو سال سابقه کار، نه نه من پول حروم به بچه‌هام نمی‌دم، از کجا آمده از کجا؟
- توی چیزی از دلال نفت بودن می‌فهمی؟ معلومه که نمی‌فهمی. یه چیزی بگو، فقط بلدی وصله‌ةای ناجور به من بچسبونی فاطی! این واقعاً تو هستی. این واقعاً خودتی نه باورم نمی‌شه!
- دلال نفت اونم تو، چرا چیزی به من نگفتی چرا من تو این دوساله هیچی نفهمیدم. مگه من شریک زندگی‌ات نیستم مگه هستی تو هستی من نیست این چه کاریه که من باید می‌فهمیدم.
- آخه شرایط خاصی بود، نمی‌شد گفت.
- چه کاریه که من یا هیچ کسی دیگه نباید می‌فهمید. چه شرایط خاصی دارم دیونه می‌شم.
- گفتم فروش نفت، دلالی، بساز بفروش نفت. چطوری بگم آخه
- خودت‌ام می‌دونی که هر کاری سرمایه می‌خواد اما تو پولی نداشتی، اونم خرید و فروش نفت.
- تمام این کارها، تمام این جون کندن‌ها فقط به خاطر تو بود و بچه‌هامون
- نه باید بفهم‌ام نونی که می‌خورم از کجا می‌یاد باید بفهمم این حق من است.
- محض اطلاع بگم که شما دو سال از این پول ها می‌خورید.
- از تو بعید بود باروم نمی‌شه که این تو باشی
- فاطمه زندگی مجبورم کرده نه فقط من همه و همه

(دو هفته بعد) ساعت 10 شب اخبار سراسری
مجلس طرح تحقیق و تفحص از وزارت نفت را به تصویب رسانید. به گزارش خبرنگار واحد مرکزی خبر در پی اعلام اختلاس عده‌ای از کارکنان وزارت نفت، مجلس شورای اسلامی طرح تحقیق و تفحص از وزارت نفت را به تصویب نمایندگان رسانید. در پی اعلام این خبر عده‌ای از کارکنان و روسای وزارت نفت از سمت خود استعفا کردند.

روز شصت و نه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
گفت: بايد به بچه‌ها زنگ بزنيم/ گفتم: حتماً/ كه آمده يا نيامده/ كه نمی‌آيد/ وشايد بيايد/ شرط می‌بندم/ نمي‌دانم/ و آن يكي شايد كمی‌شتاب كرده باشد/ و ...
از من شروع شد. از پريدن در رودخانه و بعد رسيد به جاهايي كه فكر مي‌كرديم تاريكي‌هاي روياي ماست. خودمان و ديگران را برديم زير تيغ و ديديم چقدر متلاشي هستيم و كوچك و به اين بودنمان راضي اگر هم چنان برويم و برويم و انگار جز رفتن هيچ چيز ديگر نمی‌خواستيم يا چيز شيرين ديگري براي خواستن نبود.
نه‌ ميوه اي بود و نه هيچ پذيرايي فقط مهمان روياها و دغدغه‌هاي هم بوديم. انگار كسي نقشه گم شدن خود را برايت بكشد. چقدر شيرين بود و لذت برديم. هميشه اين طور لحظه‌ها از آن وقت هاست. كه فكر می‌كني چيزي است هم براي خودت كه داري موشكافي می‌شوي هم براي كسي كه دارد خودش را براي تو می‌گويد آن خودي كه شناخته يا آن خودي كه دنبال آن می‌دود.
حالا ديگر يادم نيست توي آن چهار ساعت كه صبح شد ديگر ، توي تخت‌هايي كه چند متري با هم فاصله داشتند. تخت ها كه انگار آدم را به سقف عروج مي‌دادند از چه گفتيم همان جا هم گفتيم. هيچ مهم نيست اين حرف ها پاك هم بشود جاي خاكستري رنگي‌اش روي آينده تو می‌ماند.
از من شروع شد. به ما رسيد. به اين كه چطور به هم رسيديم و چقدر اين رسيدن خوشبختمان كرد حالا فقط دنبال تكرار آن هستيم. به هيچ حسرت از جواني كه می‌گويند سر مي‌رسد و به يكي از ما رسيديم كه گفتم پريده توي رودخانه جوري مثله كرديم‌اش كه دلمان سوخت. بيشتر دوست اش داشتيم شايد، ديگر. و مي‌خواستيم آن قدر خوشبخت باشد كه هيچ جوابي نتواند جاي ما را تكان دهد. ديگر رسيده بوديم به آن كه دورتر روي يك تخت رو به آسمان سقف اندود خوابيده بود. من فكر مي‌كنم ديگر اينجا می‌ايستد ما ديدم كه می‌خواهد كه مرا از اين كه مي‌خواهند بزرگش كنند آگاه كندو اين شايد 5نفري بود كه اين طور توي تاريكي بدون شمع و چراغ داشت مرد شدنش را با من جشن تفكر مي‌گرفت. جشني كه در آن فقط خودش است و من كه می‌خواهم بخشي از ذهن باشم كه گزينه هايي را به او نشان می‌دهدكه شايد كامل ان ها را داغان كرده، راه‌هايي كه فكر می‌كرده ارزش رفتن ندارد.از كسي گفت كه من نديده بودم و هيچ حس خاصي نداشتم فقط می‌خواستم كه مرد روي تخت خوابيده دوست من بماند. پدرش مهربان تر باشد. زندگي اش خوب و براي اين هيچ كاري نمی‌توانستم بكنم. فقط می‌توانستم حرف ببافم و بافتم. صبح كه شد ان قدر بافته بودم كه ديگر خالي شده بودم. آن قدر خالي كه خواب چيز بي‌معني شده بود می‌خواستم فقط فكر كنم به چيزهاي خيلي كوچكي كه تنها تجربه هاي من از زندگي‌ست.به لحظه هايي كه در آن خوشبختم و براي خوشبختي دوست هايم حرف مي‌بافم. 3:45 عصر

۱۱/۲۲/۱۳۸۴

الف 258

همیشه
شعری از نرگس اسدی
آغاز پايانی نيستم .
تشنه ام .
اما چشمانم را بيشتر دوست دارم .
که صدايی بيش نيستم و تو چه کودکانه ديگر
نمی‌شنوی.
صداهايتان را که ندزديده ام.
پس چرا کفشهايم ديگر تنگ نمی شوند؟
و باز می خندم وقتی می گويی دوباره
نردبان شده‌ای؟
می گويم :حالم خوب است.
و تو می دانی که من صدايت را ندزديده ام.
بدون هيچ آغازی برای پايان ؛
پس از پنجمين روز خسته ام.

انقلاب
شعری از علی داوری‌فرد
اسمت را در بالاترین
طاقچه‌ی اندیشه
گذاشتم
و نیز در چشم‌هایم
و آن‌ها در سرخی چشم‌هایم
دیدند و سخت تو را
خواستند خواستند و دارند
علی داوری‌فرد

تک نگار
شعری از مرجان هنر
در نگارستان عشق او تک نگارم هست وبس
در بهارستان عشق او تک بهارم هست و بس
در تمام زندگی‌ام راز خود گویم به او
چون که دانستم وجودم از خدایم هست و بس
1/9/83


رقیه
شعری از مرجان هنر
منم رقیه دختری که از پدر جدا شدم
در اوج کودکی خود همدمک غصه‌ها شدم
پدر کجا روی همی مرا سپرده‌ای بی کی؟
بدون تو نمی‌شود، امید زندگی به چی؟
صدای گریه‌های من در دل کس اثر نکرد
پدر تو را صدا زدم کسی تو را خبر نکرد
عطش بلعیده مرا، به کام خود برده مرا
به هر کجا نظر کنم می‌نگرم روی تو را
پدر به روی جسم تو چه ناله‌ها که من زدم
ولی مرا کتک زدند و من تو را صدا زدم
در این سرای بی‌کسی، عمه فقط امید من
به تار و تیرگی من عمه شده سپید من
عمه شده شیرزنی، خسته و تنها شده او
ولی به عشق تو پدر راه رود قدوم او
تمام زندگی من امیدش از وجود تو
پدر بدون من کجا؟ من چه کنم بدون تو
17/7/84


روز شصت و شش سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
اينجا فيلم بازي كردن خيلي رسم است. يعني غير واقعي بودن و دروغ گفتن كامل ، مثل سينما كه دروغ‌ها را به ما قالب مي‌كند. معروف ترين فيلم‌ها تمارض است. جوري كه گروهان سه به گروهان بهداري مشهور شد. كساني كه مزه تمارض رفت زير دندانشان ديگر ول كن نيستند.در بازي خود غرق مي‌شوند و در واقع حس مريضي پيدا مي‌كنند. حداقا مريض بودن يك نصف روز جيم زدن و راه رفتن به بهداري‌ست. معروف‌ترين جيميست گروهان ما علي ايماني‌ست. نفر بغل دستي من كه هر وقت حال و حوصله بلند شدن ندارد، قرص‌هايش را مي‌‌ريزد كنار دستش ، لباس را مي‌اندازد روی فانوسقه و مي‌رود توي حس، اين جور وقت‌ها مي‌تواند دست بيمار انگليسي را از پشت ببندد. به خاطر همين چند تايي تا حالا آمپول نوش جان كرده ولي خوب مي‌ارزد.
فيلم بازي كردن شكل‌هاي مختلفي دارد كه گاهي با خلاقيت انواع جديدي از آن اختراع مي‌شود. مثل انواع بيماري قلبي ، گچ گرفتن دست يا حتي خودزني و بعد بزرگ‌نمايي معمولاً فيلم رفتن نتيجه طبيعي صفت گشادي مي‌باشد.
اما من اصلا اهل فيلم نيستم. امكانات زيادي هم براي آن دارم كه مهمترين آن معاف از رزم بودنم است كه هر كسي اينجا آرزوي آن را دارد. البته اضافه كن شل و ول بودنم كه باعث مي‌شود هميشه يك جاي زخم داشته باشم. ولي خوب خوشم نمي‌آيد از زير كار در بروم. تازه وقتي همه بشين و پاشو بروند تو بايستي، با چشم‌هايشان انگار به تو چيزي مي‌گويند.چيزي شبيه حسرت با ته رنگي از كينه اين جور وقت‌ها حس خوبي ندارم. ناراحتم حتي ناراحت‌تر از اين كه بشين پاشو بروم. پس مي‌روم و خسته هم بشوم بي‌خيال. هيچ تنبيه‌اي آدم را نمي‌كشد.
اما امروز مي‌خواستم امتحان كنم. از اين فيلم‌هاي تكراري خوشم نمي‌آيد، طرحي ريختم كه كمتر تكراري باشد، مسعود كه آمد گفتم قرار شده عمويم بميرد و بعد دويدم كه از ستوده مرخصي 48 ساعته بگيرم گفت نمي‌تواند و راست مي‌گفت. بايد خود را غمگين مي‌گرفتم. حواله كرد به منصوري او هم نمي‌توانست. مهم نيست حداقل يك مرخصي شهري براي فردا جور مي‌شود شايد هم بيشتر. دويدم و نفس نفس كه مثل هميشه با لكنت بود كمك زيادي به مظلوم نمايي مي‌كرد. بريده بريده و مضطرب انگار بودم و چشم‌هايم كه مثل هميشه خوب حرف مي‌زنند اين دروغ حس بدي ايجاد نكرد انگار حق من بود كه فردا بروم مرخصي نمي‌دانم اين حق از كجا آمده بود. بعدش كلي با مسعود خنديديم. حالا بايد تا فردا فيلم بازي كنم . غمگين باشم و بي خنده براي تكميل فيلم دارم سر خط شدن‌ها قرآن مي‌خوانم. عقبم، شنبه ماه رمضان شروع مي‌شود. ديگر شايد فيلم بازي كردن گناهش مضاعف باشد اما حالا يكي از دليل فيلم بازي كردنم فيلم ديدن است.
7:26شب
اول اسفندماه شب شعر عاشورا
با حضور شاعرانی از جنوب کشور
سینما شهرقصه گراش ساعت هشت و نیم شب
مهلت ارسال آثار تا بیست و هشتم بهمن در خانه فرهنگ و هلال احمر گراش

۱۱/۱۴/۱۳۸۴

الف 257

خنده‌ی ما پشت کوه‌ها افتاد
غزلی از مصطفی کارگر
دوباره خنده‌ي ما پشت کوه‌ها افتاد
قدم به خاک نهادیم و غصه جا افتاد
سکوت مبهمی از جنس جیغ، بلوا کرد
تمام حرمت‌ ایمان به زیر پا افتاد
چقدر غیرت توفان عجیب رفت از دست
کلام معرفت از چشم بی‌حیا افتاد
مرا به کوچه‌ي بی آب و بی علف ببرید
که رد هلهله تا مزرع خدا افتاد
چگونه اشک نریزد همین زمانه‌ي شوم
که کار جغد به بازار ناکجا افتاد
دروغ‌های حقیقی شنیده‌ام یا رب
عنایتی که دل از دامن‌ام جدا افتاد

کوچه‌ها
شعری از ساره رحمانیان
چشمهای گستاخت کوچه های خاکی را بیادم می آورد
کوچه‌هایی پر از بچه با شلوارهای خاکی
کوچه‌هایی پر از تیله
کوچه‌هایی با دیوارهای خیس
چشمهای همیشه گستاخت را دوست دارم
حتی اگر این دیوار را تو خیس کرده باشی !

چیزی
شعری از فرزانه نادرپور
زمانه
حکم قتلم را به ضرب پتک اعلام می‌کند
روزنامه‌ی صبح فردا، بزرگ تیتر نزد
من
عکسم را به دیوار خیابان‌های باریک
بارها ندیدم
و آن دستان بسته.
در اینجا
کودکی تنها
نگاه‌اش بر پایه‌ی دار است
نگاه صامت آن دندان‌گرد بی‌اسب
صدای خسته‌ی من را
نقابم را
به تاراج می‌برد باز
من اما
اسمم را
به روی جلد «چیزی» دیده‌ام
و آن ژنده‌پوش کتاب به دستی که
مرده خانه‌اش را
فراموش کرده، به عمد
در آن دهلیز تو در تو و زندان‌وار
و کفتران بسته
من،
تمرینِ عادت می‌کنم
عبور سرد نعش سنگین «چیزی» به روی خط‌های زرد چشمک‌زن
نه در آن خیابان بزرگ!
«من صفرها را می‌فهمم»

پسر پنجم
داستانی از محمد خواجه‌پور
گفت: سلام خوبی
گفتم: ممنون
گفت: آخرش اومدی پیدات نبود
گفتم : ببخشید شما؟
گفت: حالا یادت رفته، چقدر منتظر شدم، چقدر زنگ زدم و کسی گوشی بر نداشت. می‌دونستم بار صد و یازدهم که زنگ بزنم خودت می‌گی «سلام»
گفتم: اشتباه نگرفتین؟
گفت: آره من همیشه اشتباه گرفته‌ام همیشه توی اون لحظه اول فکر می‌کنم خودشه بعد می‌فهمیدم اشتباه گرفتم ولی باز باورم نمی‌شد اشتباه گرفتم باز فکر می‌کردم همون خودشه
مطمئن بودم اشتباه گرفته اما حالا که می‌خواست حرف بزنه مگه مرض داشتم نگذارم حرف بزند.
گفت: چیه ساکت شدی حرف‌های خوب یادت رفته این که رنگ پیراهن‌ام را بپرسی
گفتم: حالا رنگ پیراهن‌ات چیه؟
گفت: مگه فضولی؟ هنوز گول می‌خوری. هنوز مثل هلو دوست داشتنی هستی
داشت پررو می‌شد. نباید خودم را توی دردسر می‌انداختم.
گفتم: خداحافظ
گفت: خداحافظ

روز شصت و شش سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
منتظرم مسعود بيايد. حالا سه و نيم است. گفته‌ام تا وقتي بلند بگويند محمد خواجه‌پور همين طور بنويسم.باور كن حالا نمي‌دانم از چه مي‌خواهم بنويسم. فقط مي‌خواهم بنويسم.توي انتظار آدم هيچ كاري نمي‌تواند بكند حتي همين نوشتن هم خيلي سخت است وقتي يك چشم‌ات به در است و يك چشم‌ات به آينده. كلكي جور كرده‌ام براي مرخصي بگيرد عالي مي‌شود تا حالا كه شرايط خوب است.
تقريبا توي پاتوق نشسته‌ام و دارم به جاده نگاه مي‌كنم هر پيكان كه رد مي‌شود و دو تا آدم توي آن است.فكر مي‌كنم يكيش بايد مسعود باشد. دلم گرم مي‌شود و دفتر را مي‌بندم. اما بلندگو هنوز خاموش است.و نام من نيست. مي‌خواهي توي اين تلاطم چه كار كنم؟ مثل اين كه روي موج بنشيني و شعر بنويسي. اگر بنويسي عالي می‌شود ولي نمي‌شود نوشت يا سخت است. يك پيكان قرمز گذشت. حالا يك پيكان سفيد. چقدر اين‌ها را بشمارم. كاش مي‌شد بلند شد رفت و يك كار ديگر كرد. لباس‌ها را شست يا اين ريش‌هاي مزخرف را زد. دو تا پيكان سفيد كه آدمهايي كه از درون آن به بچه‌ها كه دارند لباس مي‌شورند خيره‌اند، گذشت.
كم كم دارد اعصابم خرد مي‌شود هنوز نيامده مگر از او طلب دارم. كه اصرار دارم هر هفته بيايد( يك پيكان خاكستري) نامه از دانشگاه بگيرد. شرم و حيا هم خوب چيزيه‌ها خر!
بوي گندي مي‌آيد اينجا و يك باد سرد حتماً اصراري هست كه اينجا بنشينم و بنويسم. حالا در سطرهاي قبل يك گهي خورديم.راستي چه چيزي مجبورمان می‌كند يك كاري را انجام دهيم يا به اصلي يا حرفي پايبند باشيم. فقط درباره خودم نمی‌گويم. حتي كوچكترين كارها و حركات هم وقتي با اين پرسش همراه مي‌شود دچار نوعي لقي می‌شود يعني می‌رود زير سئوال ، مي‌شوي يك فيلسوف كاملا پفكي كه حتي در شكستن تخمك هم تعلل می‌كند.نمي‌دانم خوب است يا نه؟ اما گاهي بدجور دچار اين مرض مي‌شوم.ولي با اين وجود كارهايم را انجام مي‌دهم.
توي اتاق كه باشي انتظار با تيك تاك ساعت مزه ديگري می‌دهد. آنجا انتظار يك تنهايي گس هم همراه خودش دارد. اما اينجا اين همه تنهايي ، هيچ كس منتظر نيست.همه دارند به كارهايشان می‌رسند و ( يك پيكان آبي) از اين لحظه‌ها لذت مي‌برند كه راحتند . ولي من از اين راحت بودن دارم گيج مي‌شوم.
بي‌خيالش مي‌روم پوتين ها را در مي‌آورم. اين طوري از اينجا نشستن آمدنش هيجان بيشتري دارد. ديدي می‌شود زير حرف خود زد و هيچ اتفاقي هم نمي‌افتد. (4:13) آخرش آمد. ساعت 4:35 بود تاكسي تاخير داشته مي‌دانستم مسعود چقدر خوب است. توي اتاق نشستيم و كلي حرف زديم از آن معوج درباره خود و يكي دوتا خاطره خيلي عالي بود. خيلي راحت شدم. حتي اگر مرخصي فردا جور نشود حالا ديگر راحتم. ولي احتمالاً خواهم رفت. و فرصتي ديگر جور خواهد شد. كه حس‌هايمان را با هم شريك كنيم.7:04