۱/۱۲/۱۳۸۵

الف 264- پاره اول

درخت‌های دوباره
داستانی از حمید توکلی

-اهه، عجب آدم مزخرفی ، اَره رو بگیر طرف خودت بکش
- دو سال که بالا و پایین ‌شدم به خدا!
- خواب‌های طلای همینه دیگه عزیزم. قبول نداری؟ خاکا رو جمع می‌کنم برو کنار
- چقدر خوب حرف می‌زد خیلی اشتباه کردم، اصلاً خام شده بودم. این جور آدم‌ها اگر فرشته هم بشنباز درست بشو نیستن، واسه خودشون درستن البته.
- فقط یک ریشه مونده اینو بزنیم دیگه تمومه، اَره رو بده به من
- هوا گرم شده، واسه درختکاری دیر نیست؟
- نه جوادجون، واسه تو گرمه داری عرق می‌ریزی. درختا تازه دارن بیدار می‌شن.
- آره، شاخه‌هاشو چیکار کردی؟
- اونا رو هفته قبل بریدم.
- تموم شد. حالا باید مثل دندون لق اونو عقب و جلو کنیم و بعدش هم یک یچ بدیم که تنه بیاد بیرون و نهال رو بزاریم جاش.

تتاتت
داستانی از مسعود غفوری

يك روز كاملاً آفتابي روي نيمكت يك پارك نسبتاً خلوت دختري نشسته و دارد كتاب مي‌خواند؛ يا فقط آن را ورق مي‌زند؛ يا حتي فقط عكس‌هايش را نگاه مي‌كند و اصلاً حواس‌اش جاي ديگري است (يعني در حقيقت منتظر است)؛ چون در غير اين‌صورت دليلي ندارد كه او دم‌به‌دقيقه، يا كمي بيشتر يا كمتر، به ساعت‌اش نگاه كند. يك گربه سفيد در حالي كه سرش را به اين‌طرف و آن‌طرف مي‌گرداند، آرام‌آرام از جلوي نيمكت رد مي‌شود. دختر متوجه‌اش نمي‌شود، و او هم همانطور با طمأنينه از ديد خارج مي‌شود.
پسري كنار نيمكت توقف مي‌كند. او دختر را كه اخيراً محو خواندن كتاب شده چند دقيقه‌اي برانداز مي‌كند و سعي مي‌كند با اين‌پا و آن‌پا كردن او را متوجه حضورش كند. سر آخر دختر سرش را بلند مي‌كند و نگاه‌اش مي‌كند. در همين فاصله، سگي خال‌خالي از سمتي كه گربه رفته بود مي‌آيد و در حالي‌ كه زمين را بو مي‌كشد از جلوي نيمكت رد مي‌شود. پسر خودش را جمع‌و‌جور مي‌كند و مي‌گويد: -خانم كوثري؟
دختر كتاب را مي‌بندد و با عجله بلند مي‌شود: - اوه! بله (او دروغ مي‌گويد). شما هم... آقاي كبيري هستين.
- بله! (او هم دروغ مي‌گويد) حال شما چطوره؟
همان گربه سفيد به سرعت از كنار دختر رد مي‌شود و باعث مي‌شود او جيغي بزند و يك متري به هوا بپرد. سگ خال‌خالي هم با همان سرعت دنبال‌اش مي‌دود. هر دو با حالتي كمي عصبي مي‌خندند. دختر كه رنگ‌اش پريده مي‌گويد: -من خوبم... خوبم... واي خدايا... حال شما چطوره؟
- ممنون! دير كه نكردم؟
- نمي‌دونم راستش. من داشتم كتاب مي‌خوندم.
بعد به ساعت‌اش نگاهي مي‌اندازد: -نه! همون ساعتي كه ديروز گفتين.
- ديشب.
- ديشب؟! اوه! آره! ديشب.
دختر كه همچنان سرش را به نشانه تاييد تكان مي‌دهد و لبخندي گوشه‌ي لب‌اش ماسيده، نگاه‌اش را از پسر مي‌گيرد و به كيف‌اش روي نيمكت خيره مي‌شود. پسر هم دست‌اش را پشت سرش قفل مي‌كند و به جلوي پاي‌اش خيره مي‌شود. گربه، و به دنبال‌اش سگ، اين‌بار با سرعتي كمتر البته، از جلوي آنها رد مي‌شوند.
- من به وبلاگتون سر زدم. عكسي كه اونجا انداخته بودين خيلي خوشگل بود... نمي‌دونم... شايد بدون مقنعه....
- اوه! آره! خوب، مي‌دونين... عكس‌هاي سياه و سفيد معمولاً آدم‌ها رو... مي‌دونين كه... (او در حقيقت دارد درباره عكس دوست‌اش حرف مي‌زند).
باز هم چند لحظه سكوت.
- ولي صداي شما هم پشت تلفن... شما تهراني نبودين؟
پسر با كمي دست‌پاچگي: -خوب چرا... ولي نه اين‌كه يه چند وقتيه توي خوابگاه با هر چي ترك و لره سروكار داريم، لهجه‌مون هم عوض شده. شايد هم اين گوشيان كه صداي آدمو قشنگ‌تر مي‌كنن (او هم البته دارد درباره صدا و لهجه هم‌اتاقي‌اش حرف مي‌زند).
- شايد هم... اوهوم....
و باز هم همان حركت تاييد با سر و نگاه به كيف، و همان دست‌هاي قفل‌شده به پشت و ضرب گرفتن با نوك پا. هر دو لحظه‌اي به ساعت‌شان نگاهي مي‌اندازند (آنها دارند به رفقاي‌شان، خانم كوثري و آقاي كبيري، فكر مي‌كنند، و در واقع دارند به آنها فحش مي‌دهند)؛ وسرشان را كه بالا مي‌آورند، نگاه‌شان با هم تلاقي مي‌كند.
سگ و گربه از دو سمت مقابل بي‌مهابا و به سرعت وارد مي‌شوند و به شدت با هم تصادف مي‌كنند و روي زمين ولو مي‌شوند. هر چهار تا مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مي‌كنند. آخر سر پسر با نا‌اميدي مي‌پرسد: -خداي من! معلومه اينجا چه خبره؟
گربه و سگ از زمين بلند مي‌شوند و چند لحظه‌اي به دختر و پسر خيره مي‌شوند. بعد هم نگاهي به همديگر مي‌اندازند و هر كدام راه خودشان را مي‌روند؛ در حالي‌كه آن دو در سكوت كامل به هم خيره شده‌اند.
25/12/84

قصه‌های عامه‌پسند
داستانی از فرزانه نادرپور
يه ستاره،دوستاره،سه ستاره،چهار ستاره...
قرار نبود اينجور بشه.يعني از اول همه ي قرار و مداراشون رو با هم گذاشته بودند ،اما يه كم كه گذشت فهميد بايد يه چيزايي تغيير كنه و بعدها، اينجور كه خودش به آقا جون گفته بود دوستش نداشته و آقاجون هم قبول كرده بود و از چشاش خونده بود كه يه چيزايي داره تغيير مي كنه يا كه كرده بود.
حتي شب عروسيش وقتي همه باخبر شدند كه رفته توي دستشويي و آرايشش رو پاك كرده،آقاجون فقط نگاش كرد و بعد هم از مهمونا عذر خواست و گفت كه تقدير نبوده و خدا نخواسته و از اينجور حرفا.
يه چند وقت بعدش هر كي ازش مي پرسيد كه چي شد كه اينجور شد مي گفت:آقاجونم دير كرده.كي مياد؟.
همه چي از جمعه شب چند سال پيش شروع شد.اون روز دم دماي غروب آقاجون با دستايي پر از ميوه و شيريني اومد خونه. از زير اون همه ريش و سبيل راحت ميشد فهميد كه خوشحاله. نگاش كه به اون افتاد خنديد اون هم سرش رو انداخت پايين و سرخ شد؛درست مثل وقتي كه آقاجون ازش پرسيد نظرت چيه؟اما چند ماه بعد، كه حرف عسل و ماه عسل پيش اومد يه چيزي تو دلش هوري ريخت پايين.
از اون به بعد بود كه هر شب مي رفت رو پشت بوم.يه چند شب كه رفت ، زن حاجي بهش چش غوره رفت . يعني كه هوي، كجا ميري؟نكنه كه اونجا خبراييه؟ اما خودش مي گفت كه خدا اونجا به همه نزديكتره. اونقدر كه ميشه دستت رو دراز كني و... آقاجون هم نتونسته بود به چشاش نگاه كنه
_به فاطمه زهرا من كاريت ندارم. اين مردمن كه حرف در ميارن!و بعد...
چهار ستاره ، پنج ستاره، شش ستاره...
وقتي كه آقا جون خاطر خواه عزيزم شد هنوز پشت لبش سبز نشده بود.نمي دونم خودش واسم گفت يا من خيال مي كنم كه واسم گفته.اين كه هر روز مي رفت باغ حاج مرتضي و از اونجا عزيزم رو كه چادر گل گلي سرش بوده و زمين رو جارو مي زده رو نگاه مي كرده.عزيزم هم خجالت مي كشيده و جارو رو مينداخته و مي رفته توي عمارت .اون جارو ها تنها يادگاري هستن كه از اون زمان واسه آقاجون مونده به غير از يه مشت خرت و پرت و يه چيزاي ديگه.
شش ستاره،هفت ستاره،هشت ستاره....
عزيزم هميشه از شبا مي ترسيد.از اون شبايي كه آقاجون مي خوابيد و تو خواب خس خس مي كرد. عزيز كه رفت ،من شدم عزيز.هر شب دزدكي به سينش نگاه مي كردم كه بالا و پايين مي شه يا نه؟ يا كه اونقدر صورتم رو جلو مي بردم تا گرمي نفسش رو روصورتم حس كنم و بعد خيالم راحت بشه كه هنوز نفس مي كشه.دكترا گفته بودند تركشاي كه تو تن آقاجون از جنگ به يادگار مونده، يه روز كار دستش ميده.از اون به بعد ياد گرفتم كه شبا نخوابم.
هيچوقت از جنگ واسم نمي گفت.مي گفت اينا يه چيزايي هستن كه فقط اون موقع مي شد دركشون كرد.يه چيزايي كه اگه درست گفته نشه،خراب مي شن.زشت مي شن.داغون مي شن .
درست برعكس خان عمو.هميشه واسمون از جنگ مي گفت. بعدها فهميدم باهم همسنگر هم بودن.خان عمو مي گفت: آقاجونت فرماندمون بود.بزرگ همه؛ با اينكه خيلي بچه بود. و من با غرور به آقاجون نگاه مي كردم و اون مثل قبل، فقط نگاه مي كرد .
هفت ستاره،هشت ستاره، نه ستاره...
اون روزآقاجون با داداشي دعواش شد.يه مدت بود كه داداشيديگه مثل روزاي اول نبود.يه جور ديگه شده بود. همون روز كه فهميد كنكور قبول نشده كتاباش رو برداشت و نشست لبه ي باغچه . ما هيچكدوم جرات نداشتيم بريم جلو. صداي تكه تكه شدن كتابا ،اونم توي اون سكوت واقعاً وحشتناك بود.
يه چند وقت بعدداداشي يه هو غيبش زد.هيچشكي خبر نداشت كجا رفته يا كه داره چيكار مي كنه.
نه ستاره.ده ستاره،ده ستاره،ده...
آقاجون خيلي وقته توي خودشه.شبا توي خواب خس خس مي كنه.من عزيزم رو خيلي وقته كه خواب نديدم.زن جاجي هنوز با ما زندگي مي كنه.
الان مي فهمم چرا آبجيم هميشه ميومد رو پشت بوم.اينجا خدا به همه نزديكتره اونقدر كه ميشه دسِت رو دراز كني و ...

لب‌های بسته
داستانی از احسان محمدی‌زاده
اون شب مهمونهای زیادی داشتیم فک و فامیل بابا، فک و فامیل تراز اول مامان همه همه بودند.از بزرگ فامیل گرفته تا محمد دو ماه دایی اینقدر ترافیک صوتی ایجاد شده بود که دیگه به مثل معروف صدا به صدا نمی‌رسید تا اینکه مامان بمب سکوت و ترکوند و گفت بفرمایید شام حاضره، تو اون لحظه شاید بزرگترین کمکی که یکی می‌تونست تو زندگیم در حق من کرده باشه همین بود، یک لحظه سکوت . واسه دقایقی صداها تبدیل به نجوا شد . بعد از صرف شام تعریفهای منتها به اون ، نجوا‌ها سریعا رشد کردند باز روز از نو روزی از نو ، دایی از انقلاب صنعتی و عمو از آلودگی هوا بابا از اضافه کاری، مامان و خاله از خونه‌داری واویلا ، هیچ نبود جز صدا ، دیگه تمرکزی برام نمونده بود فقط سیزده ساعت مونده بود به امتحانم ساعت از دو نیم شب گذشته بود حال همسایه‌ها را درک می‌کردم و در وسط موجی از دی سی بل های صوتی پشت میزم نشسته بودم نوشته های کتابم مورچه‌وار از جلو چشمانم رد می‌شدند کاش یک لحظه سکوت حکمفرما بود دیگر معنی و مفهومی به ذهنم خطور نمی‌کرد جز سکوت. تنها تشنه یک لحظه سکوت آنی بودم. کاش باز سکوت بازمی‌گشت اشکام دیگه آماده باریدن بودند صفحه‌های زیادی مونده بود دیگه ازهر چی مهمونو مهمونی بود بدم می‌اومد.گذشت و گذشت و گذشت تا زنگ ساعت چهارم به صدا در اومد گوشام دیگه به سرو صدای اون شب عادت کرده بودند تا اونکه لحظه‌ای رسید که حس کردم دیگه دعاهام داشت قبول می‌شد آخه عمو با لحن همیشگیش گفت : ایها الناس قرار نیست که شبو اینجا بخوابیم همه منظور عمو را گرفتند و ساعتاشون نگاه کردند جمعیت وراج تازه فهمیدند که ساعت چهار . مراسم خداحافظی با هیاهوش نیم ساعتی طول کشید. ساعت 4:30 چشام احساس سنگینی می‌کردند انگاری هر کدومشون داشتند کوهی را می‌کشیدند و بالاخره سکوت سکوت و سکوت ...حالا نبض سکوت تو دستام بود ولی دیگه کار از کار گذشته بود چشام پای اومدن با منو نداشتن . سکوت بر من و سیاهی بر چشمام حاکم بود خودکارمو به کتاب و پاهامو به همدیگه می‌فشردم تا اینکه دیگه هیچی نفهمیدم جز سیاهی و سکوت.
نوروز
داستانی از فاطمه ابراهیمی
دلم طاقت نمي‌آورد. گوش‌هايم ساعت به زنگ مانده بود اما نمي‌دانم چرا تيك تيكش ديگر حوصله‌ام را سر برده بود. از ان طرف هم كه صداي مادر كه با جيغ و واخش در گوشم طنين مي‌انداخت. اگر سال نمي‌خواهد تحويل شود. آخ كمي آن طرفتر هم عكس خودم كه اخم كرده بودم و در آيينه خود نمايي مي‌كرد. دلم مي‌خواست تمام سين‌ها را از بر كنم اما انگار حافظه‌ام را از دست داده بودم. اصلا بگذاريد رك و پوست كنده بگويم ديگر مي‌خواستم بميرم اما مثل اينكه عزرائيل هم حال و حوصله ما رو نداشت. مثلا مثل اين بود كه ما بايد تا اخر سال جديد مرده باشيم. چند ثانيه ديگر مانده بود تا سال تحويل شود. و دلم مي خواست همان لحظه دعا كنم. مي‌دانستم كه صداي توپ و تفنگ باعث آزارم مي‌شود به همين خاطر گوش‌هايم را از قبل بستم. حدود پنج دقيقه ديگر كه مي‌دانستم خبري از توپ و تفنگ نيست دستانم را از روي گوش هايم برداشتم اما وای خاك بر سرم چون نعره زنگ ساعت كه سال تحويل شده بود گوش‌هايم را بستم تا از خير سرم صداي توپ و تفنگ آزارم ندهد و ما هم بايد به آخر سال گوش بسته تحت اوامر و فرمان به آن‌هايي باشيم كه تا دلشان مي‌خواهد فرمان مي‌دهند و بنده بايد نوكريشان كنم. اشكالي ندارد خود كرده را تدبير نيست. تا چند دقيقه ديگر استخدام مي‌شوم. حالا گذشته از شست و شور ظروفي كه مهمان‌هاي عزيزالقدر كه جسارت نباشد قدمش از آن‌ها در خوردن شيريني و اجيل از خود پذيرايي كرده بودند.بغل كردن بچه‌هايشان و هندوانه زير بغل دادنشان كه يكوقت باعث ناراحتي پدر و مادر محترمشان نشوند و ان‌ها بتوانند خيلي راحتند و در كمال آرامش و اسايش بخورند و تخمه بشكنند. اي كاش با اين كارهايم طرف مقابلم را خشنود مي‌كردم. حالا خشنود نكردم بلكه با چشم غره آن‌ها رو به رو بودم و با طعنه و كنايه‌هايشان كه مرا نوكر خطاب مي‌كردند، مي‌شناختم.اما چه مي‌شد كرد بنده بايد گوش مي‌دادم و چشم بسته تمام احتياجات عزيزان را بر ‌آورده مي‌كردم. خوب حالا كه شب شده و بنده از صبح تا شب مشغول نظافت و پذيرايي عزيزان بودم راحت باشم و بتوانم بخوابم. لحافم را كه خيلي....... شستم چون حوصله كار كردن نداشتم، روي.................يكدفعه صداي بلند زنگ ساعت بلند شدتا جايي كه آن قدر ترسيده بودم و گريه كردم. بله گريه مي‌كردم حالا كه ديگر از ساعت نفرت دارم دم گوشم جيغ مي‌كشه. نمي‌دانم كه ايا تا اين قدر كه نوشته‌ام دركم كرديد يا نه؟ اگر دركم كرديد پس معلوم مي‌شود كه شما هم به سرنوشت من دچار شديد اما اگر درك نكرديد پس خيلي عقب مانده هستيد چون نوكري حضرات عالي از بهترين سمت‌هايي هست كه شاملم شده بود و بنده با دل و جان آنرا انجام مي‌دادم. خلاصه دوست دارم در آخر يك پيشنهاد هم به شما داشته باشم. عزيزاني كه دوست داريد براي عيد ديدني به خانه عزيزانتان برويد لطفا هر كس شخصا يك سطل آشغال براي پوست‌هاي ميوه‌اي كه خوردند و يك عدد ليوان، تا ليوان‌هاي ميزبان از شكستن بچه‌هايتان در امان بماند. و نفري وسايل لازم كه خودتان مي‌دانيد، به مقدارش لازم است. در ضمن خواهشمند است اين وسايل را به همراه برده اما تلفن همراه نه، چون باعث بيش از حد ناز كردن شما مي‌شود تا حدي كه طرف مقابلتان چشمانش از حدقه در بيايد و دلش از حسودي بتركد.

روز هفتاد و پنج سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
24 ساعت پاسدار بودم. و يك روز بي‌آن كه براي تو بنويسم گذشت. آن قدر به تو فكر كردم كه جاي نوشتن را می‌گيرد. برايت ترانه خواندم. برنامه ريختم و با بخار دهانم شكل ذهني‌ات روي هوا كشيدم.
24 ساعت به زمان‌هاي 2 ساعتي قسمت مي‌شود. براي پاس يك اول پست بعد آماده و آخر سر هم استراحت يعني باز هم تقسيم به زمان هاي 6 ساعته براي سه پاس مختلف و در كل چهار دوره است. براي من 10-12 صبح، 4-6 غروب و 10-12 و 4-6 شب. در زمان آماده باش بايد نيزه فنگ بود و دم در دژباني نشست براي احترام نظامي. خيلي ها اين تكه را خسته كننده می‌دانستند ولي باحال‌ترين تكه براي من بود. مجبور بودم مطالعه كنم در استراحت اول قرآن خواندم و در آخري پاك كن‌ها را ، هنوز تمام نكرده‌ام. آماده باش‌هاي شب را در مسجد می‌خوابيم در استراحت‌ها هم همين طور فقط پوتين ها را در می‌آوريم و اسلحه را مثل، می‌خواستم سه نقطه بگذارم ولي نه اسلحه را بي‌هيچ عشقي كنار دست خود می‌خوابانيم. سرنيزه و خشاب پر از بيست فشنگ را هم به كمر داريم. پتو ما را ساندويچ مي‌كند. از آن خواب‌هايي‌ست كه واقعا مي‌چسبد مثل خواب‌هاي اتوبوسي كه آدم را خسته می‌كند و وقتي بيدارت می‌كنند انگار باري را از دوش‌هاي روياهايت برداشته‌اند. توي اين جور خواب‌ها سخت است آدم خواب ببيند. خواب‌ها بريده و منقطع است. هي يك دليلي است كه صدايت كنند. «سركار پاس چندي؟» «پاس يك» . دو ساعت ديگر مي‌شود خوابيد.
پست اول:10-12 ديروز خيلي راحت گذشت. تجربه‌ي چيز جديدي، حضور در بالاي برجك خاطره‌ها و يادبودهايي كه يك جاي خالي هم روي آهن ها نگذاشته . مثل اينكه ساعت‌ها را كوبيده باشند به ديواره برجك و زمان هاي كثيف پاشيده باشد روي آن همه جا را كثيف كند و بطالت خود را به رنگ هاي كسل كننده بروز دهد. اما آن تازگي كه در برجك بود دو ساعت را گذراند بي آنكه من هيچ ثانيه‌اي را به آهن ها بكوبم. بي آنكه حس كنم چيزي هدر مي‌رود. پروازها كلاغ‌هاي بي‌استعاره را ديدم از نزديك. جوري كه قشنگي پاهاي سفيدشان پيدا بود. مثل همان كلاغ‌هاي بااستعاره كه سفيدي از زير سياهي‌ها می‌زنند بالا آن پايين تصويرشان، جايي كه آدم چشم ها را به زمين دوخته است. اما آن موقع فقط غرق صدايشان شده بودم و لك‌هايي كه آسمان را گرفته بود. انگار كنار دستم هيچ كاك نشسته بود و حس می‌گرفت. انگار من هيچ كاك بودم كه رژيم گرفته بود. خيلي قشنگ بودند از آن قشنگي هايي كه هم سنتي است و هم مدرن. تلفيقي از زيبايي، وحشت و تازگي، تركيبي ناهمگون از زندگي روستايي و شهري.
يك چيز ديگر هم توي برجك بود كه می‌دانم بقيه را خيلي وسوسه كرده و اين بار در من رسوخ نكرد حس خودكشي كه همه جا با من بود. آنجا فرصت نكرد بيايد آن ارتفاع كه چشم‌هاي آدم را مي‌برد به ابعاد دوري و اسلحه بي‌حسي كنار دست تو روي دوش‌هايت انگار دست‌هايت را به سوي مرگ می‌كشد. و سردي فشنگ، همه چيز آماده است. حتي كيلوها زمان تا آن قدر خاطره‌ها را ورق بزني كه ذهن تو از نقاط‌هاي سياه آن نابود شود. هيچ اسباب بازي ديگري نيست جز تفنگي كه زير دست توست. دلت می‌خواهد چيزي را تجربه كني كه تازه باشد. چيزي كه همه چيز را نابود كند مثل اينكه فرصت داشته باشي به خط پايان برسي حالايي كه از دويدن خسته شده اي. خودت را به ميله‌ها فشار می‌دهي و سرت را تا آخرين نقطه از برجك دور می‌كني مثل اينكه دست هايت می‌گويند زندگي را پاره كن ولي پاهايت هنوز چسبيده به چه چيز خودت هم نمی‌داني از خير آن مي‌گذري و باز اسلحه‌ات كه قلقلكت مي‌دهد گلنگدن می‌كشي. فكر مي‌كني بارها ماشه را می‌چكاني در حالي كه فشنگ در دست‌هاي توست هنوز و خشاب را يكبار، دو بار پر مي‌کني و خالي انگار كودكي كه تنها اسباب بازي اش را بايد دوست بدارد از آن حوصله‌اش سر می‌رود و می‌خواهد همه چيز را تمام كند.خيلي ها همه چيز را همان‌جا تمام كرده اند ولي من آجا فرصت فكر كردن به اين‌ ها را نداشتم. اصلا توي چشم هاي تفنگم خيره نشدم كه شايد تسليمم كند. نمی‌توانست هم.
پست دوم 4-6 : غروب بود. خيلي قشنگ و دنباله يك هواپيما كه آسمان را خط زده بود تركيب ساده‌اي از يك خط و يك دايره با ميليون ها رنگ زرد و آبي و قرمز می‌خواستم آسمان همان طور بماند و من خيره بمانم. ولي آسمان هم مي‌رفت و چشم‌هاي من طاقت آن همه زيبايي را نداشته كه پشت بخار كارخانه‌ي پتروشيمی‌محو و رويايي تر شده بود.
موسيقي اين كارت پستال كوتاه، صداي سربازها بود كه فوتبال بازي می‌كردند. هياهويي غريب كه آدم را غرق مي‌‌كند. دروازه‌ها جايي بودند، آينه ايي كه انگار می‌نماياند هدف هاي ما چقدر پوچ است و هيجان آور و من غرق چيزي ديگر بودم دو ساعت هم در انتظار گذشت. مسعود قرار بود بيايد و خوب شد كه نيامد چون حال منت پاس بخش كشيدن را نداشتم. بايد رفته باشد گراش خوش بگذرد سلام برسان.
تمام انتظار را با خواندن شعر پر كردم. كتابي جيبي داشتم كه از هر شاعري شعري داشت. خودم را مجبور كردم و 60 صفحه اي خواندم. شايد تنها چيزي كه واقعا ياد گرفتم اين بود كه حرف هاي ما شاعرها چقدر تكراري ست. اما همين لباس تازه است كه آدم را مشتاق نوشتن مي‌كند. انگار براي يك آدم دوست داشتني داري قشنگي ها را مي‌بافي و واقعا هم می‌بافي.
پست سوم:10-12شب راستي كاپشن ها را هم داده اند يك سبز خوش رنگ كه از رنگ‌هاي خيار شوري خيلي بهتر است. براي من كمی‌تنگ است ولي دلم را به اين راضي كرده‌ام كه اين طوري گرمتر است و واقعاً هم زياد سرد نبود. شايد خرج ذهنم را زياد كرده بودم اين دو ساعت هم گذشت و همين مهم است فقط. ترانه خواندم و البته دهانم كامل در حال جنبيدن بود خوردن هر چند سر پست قدغن است ولي چيزي‌ست كه ديگر عادي شده به خصوص در پست‌هاي خلوت مانند برجك كارواش. و وقتي تخمك آرژانتيني باشد وسوسه‌اي هميشگي را حمل می‌كني. وقتي می‌گذاري زير دندان سرما فراموش مي‌‌شود. فكر فراموش مي‌شود. گاهي حس می‌كنم كه جوري مخدر است، مخدر فكر همه‌چيز را دودمی‌كند حتي گاهي تو را.
يك خواب به شرحي كه رفت خوردن سحري از نوع بشمار سه و البته باقي مانده آن در پست چهارم 4-6 تا اذان خوردن بود و بعد مثل پست قبل صدا بود كه حضور داشت. مهم اين بود كه چيزي از دهان خارج شود. يكي دو بار ترانه‌هاي دوست داشتني‌ام را با بار خاطره‌هايشان خواندم ولي انگار چيزي كم داشتند يك هيجان، يك فرياد كه سرما را پس بزند. با صوت‌هاي بي معني كم كم به آن نتيجه رسيدم كه كاش موسيقي می‌دانستم كمي. توي ذهنم چيزي بود شبيه ديوار پينك فلويد. « گم گم گم گمبوله» كه با نواهاي تيز «نه نه» شروع می‌شد. و طبل‌هاي «گم» جابه جا با سكوت و افكت‌هاي مختلف قطع مي‌شود. صداي بچه، شكستن شيشه، چوب زدن به دست، نواي گيتار بريده، كل كشيدن و جيغ و كش آمدن هجاهاي بلند با صداي هواپيما و ماشين و موتور، گم شدن«گم» در صداي بمب و توپ‌ها و كلي صدا كه سعي مي‌كردم از دهانم خارج شود. اما بي انكه ضبط شود در فضا محو شده حالا. جاي Dance ejy خالي بود. انگار و صداي اسمال هم. اما اين صوت ها زمان را نابود كرد تمام شد ديگر كمی‌ديگر خواب، كمی‌ديگر پاك كن‌هاي رب گريه و حالا 5 صفحه نوشتن كه خالي كرده‌ام. كم كم دغدغه‌هاي تقسيم مي‌آيد. وسوسه‌ي زدن به بيماري قلبي و معاف از پست شدن و از آن گوشه حس برجك، كلاغ و فريادهاي تنهايي. 12:06 ظهر
روز هفتاد و پنج
سلام دايانا! حالم گرفته است دايانا!، كار اسمال گره خورده، مسعود آخرش آمد. هر چند امتحان داشت ولي آمد. نامه را به او دادم ولي نگذاشتم بخواند ، بخواند چشم‌هايش يك جوري مي‌شود حتما.
با مسعود نگران اسمال بوديم. حالا ديگر مجبورم پاي سعيد را هم بكشيم وسط. چقدر اين كار سخت است و پر از ريسك. اصلا حرف زدن از اين موضوع حالم را بيشتر می‌گيرد تا وقتي كه تو اين ها را بخواني هم تكليف مشخص شده. 6:58 واقعا حوصله ندارم بگذار اين يادداشت به خاطر تمام دغدغه هاي بزرگ شدن كوچك بماند. 8:12 شب
روز هفتاد و شش
سلام دايانا!يك روز ديگر، ديگر جز اين چه مي‌خواهي، حس مي‌كنم به تو نزديك‌تر شده‌ام. آن قدر كه انگار حرف‌هايم را زده‌ام و حالا بي‌هيچ باري خستگي‌ها را از تنم در آورده‌ام. شايعات زياد است. « ديپلمه‌ها همگي تهران» « روز سه‌شنبه مرخصي پايان دوره» «جمعه بعد تقسيم است» « تقسيمات استاني نيست» و كلي اين جور حرف‌ها حالم را به هم مي‌زند. مثل كامپيوتري كه براي فرمت كردن هزار فرمان مختلف به آن بدهند من چه طوري ذهنم را آماده كنم. به خاطر همين هيچ كدام از اين‌ها را مهم نمی‌دانم فقط حس مي‌‌‌كنم دارم به تو نزديك مي‌شوم. اين مرخصي را بدهند از همان اول كار را تمام می‌كنم ديگر. ببخش! خيلي قطعي شد.
الان هيچ چيز توي ذهنم نيست. است ولي نه جوري كه توجه‌ام را جلب كند كه بخواهم تو را در آن شريك كنم. جوري همان بستن حس ها بر روي خود نه مثل برجك كه می‌خواستم همه چيز در من فرو برود. اما اينجا روي تخت كه نشسته ام دنيا را در يك قوطي كرده‌ام. نمي‌خواهم تمارض اين تخت بغلي مريضم كند. و اين ترانه‌هاي شش هشتم انديمشكي تنم را تكان دهد. انگار جوري بيگانگي آمده دورم حالا كه خودم را براي اينها باز كرده‌ام. مي‌دانند كه مثل آن فكر نمي‌كنم. از خدمت رنج نمي‌برم. زندگي را دوست دارم و يا خيلي چيزهاي ديگر كه با دهان گشاده به حرف‌هايم خيره می‌شوند و باور كن برايشان چيزي جز مهملات يك آدم غريب نيست. براي روز هفتاد و ششم هم يك صفحه پر شد.4:17 عصر

هیچ نظری موجود نیست: