۱/۱۲/۱۳۸۵

الف 264- پاره سوم

نیش
شعری از سعید توکلی
نمونه‌ی جديدی ام
برای آزمايش های اين انگشت
مرا نوازش کنيد
نوازش کنيد
کمی تندتر
تنم می خارد.
دلم را به دست شما
غذايش را بدهيد
صبح ها هم گاهی خودش را خراب می کند
اگر که عصبانی بشويد
به من زنگ خواهيد زد، می دانم
همين است که تنم مي خارد.
از پوست بدتر
موهای زائد بدن بود
که به ياد می آورد
چه زشت ام
من سياه تر از آنم که بودم
تلخ تر از آن که زنبور باشی
يا نيشی که در تن مانده ای و
حرفهای تکراری ات مرا می خنداند
بگو برای برای کدام وعده
پوست من را
برای امشب
کدام کابوس.
انگار شناسنامه ام را خورده باشم
تاول زده باشد استخوانم
اين که می گوييد طبيعی است
نفس نفس
راه راه رفتن
يا نيشی که آزارت خارشی است قبل از خواب
نگو همين بوده ای و بس.

شعری از سعید توکلی
بيا به تو قول بدهم
که آبستن نمی شوم
هر چه خروار خروار
صدا از تنم بگذرد
خروار خروار چشم
همين يک بار می گويم
اين سرما که بگذرد
ليوان چای به سينه بگيرم
هيچ کس را به ياد نياورم
جز تيغ
خوب بخوابم با گلويی از خِس
دستم را لای پايم بگذرد
اين بهتر است
حس خوب نبودن
نيستن وقتی ساعتی بيايد و
بو، خاطره ايی نداشته باشد.
کفش هايم را در آورده ام برای امشب.
کابوس‌هایی که تو به من دادی
شعری از جهانبخش لورگی
این همه کابوس
از رواندازی باشد شاید که تو به من داده ای
با طرح قورباغه و گلهای نیلوفر
که هر شب در خوابهای من عروسی میکنند
با هم
با تار و تمبکی که آن سرش ناپیدا
و این سرش، استخوانهای سرم را می ترکاند تا صبح

بی بهانه خالی‌ام
شعری از یوسف سرخوش
نه بهانه لازم نيست
هيچ چيز ديگری هم
تو که نباشی دلم ميگيرد
می توانم خوب بنويسم
مثل تمام نوشته های گذشته
اما انتظار هميشه سخت بوده است.

کاش که اتفاق می‌افتد
شعری از فاطمه‌خواجه‌زاده
دقيقه به دقيقه
وقت‌هاي شسته رفته

سر مي‌خورد آسمان روي پله
پشت ميز كه سل گرفته
لحظه‌ها را استفراغ خون
چكه‌اي از جوهر
معجوني با اشك
چوبين قفسه سينه‌ام
و

چيزهايي از خاطره
كم رنگ
سي گاري از كنارم
دود و خماري روزهاي گذشته‌ام
چراغ قرمزي كه بي ناي
چشم‌هايم براي كوچه
چرخش صدا تا رو برگرداندن تو
چه گفتم كه ندانستم
چند رج نگاه را بافتم به شنيدنت
بگو شبيه نرمي پاهاي قصه‌گو
كه خواب را نوازش مي‌كند
آب و خوب!
پلك‌هاي روي ميز
چشم‌هاي كوچه
بگو چند زيبا را ديده‌اي
از درخت تر
از محبت له شده لاي انگشتان دو پري
تر
از دروغ زير باران
تر
از لبخند خدا
ترتر تر
پوشيده لمس مي‌كني!
تاريكي مي‌خندد
و لباس سفيد مرگ مي‌اندازد روي سرم انگار
زمان با پتكي
بگو برود من مي‌ترسم
هميشه پشت ميز
روي پله
توي كوچه
روي پاها

من هميشه ترسيده‌ام اتفاق بيافتد
كاش و آرزوهاي كوچكم
بعد يكي بخندد بگويد بگير
يك سبد سيب
احساس گناه بگويد سلام
بخندم
نزديك شوم يخ بزند روياهايم
از اين ترسيده‌ام
هميشه
افتاده نگاه تو كسي جز من
عاشقش شود
ترسيده‌ام
هميشه
دو لب كه زندگي مرا
بنويسد

آینه
شعری از مهسا حاتمی‌کیا
امتداد خط نگاه
من خیره بر آب.
انعکاس نگاهت
بر آینه قلب
می‌توان ما شد
نشکست
...و بی‌رنگی من
شعری از بدریه دستار
با تمامي دستاني خالي
و بوي سيبي كه نمي‌دانم چه رنگي داشت
به فراموشي دل سپردم
نگاه‌هاي چرندگان
خواب را از احساسم ربودند
و ته مانده‌ي آرامشم را به باد بخشيدند
نمي‌دانم كجاي حنجره
حرف را زمزمه كردم
كه مرا فرياد زدند آي سكوت
و اما من و سكوت
بيگانگاني‌كه سيم پيچ‌هاي قرمز و آبي آن مانند هم‌اند
زديم به هم پيوند
و آفريديم جرقه‌هايي از سال‌هايي كه گذشت
شبيه فردا هم بود
اما نمي‌دانستم كه آسمان من هميشه آبي بود
مي‌داني من رنگ آسمان را دوست دارم
و آن گاه كه پرنده‌ايي در آبي آسمان من
به نشانه‌ي بودن و خواستنن
پرهايش را زيباتر از آزادي به اوج مي‌كشاند
با تمام هستي خالي من
باز هم رنگ‌ها را به تو مي‌بخشم
و تو را به تمامي رنگ‌هاي من و تو
و تو را به هستي خالي بي رنگي من

ناقوس
شعری از بتول نادرپور
و تمام مي‌شود
روي ريل زمان
من.
و پاره پاره، عكس‌هاي عكاسي عمر
اعتراف مي‌كنم
كه روزي ناقوس حالا بيا،
براي من هم به صدا خواهد آمد
بين تصويرهاي مسخره
خودم را گم كرده‌ام
يك نشاني
لطفا!

جرجیس
شعری از نرگس اسدی
سرد است.
هوا سرد است.
و انسان آفریده شد و باران هم بارید.
چشمهایت گستاخی را از که آموخت؟
- فریادهای ممتد-
که بعد از آن همه تنها به دنیا می آیند؟
هوا گرم بود.آنجا دو،یک بود.باران هم می بارید.
دورنگی /نیرنگ!رنگ؟مار.
هوا سرد است.
به نام خداوند مهربان مهربان.
هوا نیست.کویر نیست.خاکستر آب نتوانست دیوارها را بپوشاند.
خاطرات ثبت شد.
- خط ممتد-
راستی کاغذ پریشانی را جا نمی گیرد.
دیگر همین!
"تمام".
واژه‌ها
شعری از محمدعلی شامحمدی
انگار دنیا را تمام کرده‌اند
و یکی روی نعش خودش چیز می‌نویسد.
کتابی که آخرش الکی نوشته
ادامه دارد
نه چیزی برای کشف کردن
و نه کسی
همین‌طور معمولی
مثلِ «همین واژه‌ها»

دروغ
شعری از طیبه رنجبر
نگاهي در كوچه‌هاي سنگين دروغ
تو را مي‌جويد
بيا و
كلوخ جاده‌‌هاي
هموار نگاهت را به ما بسپار
- اشكم
نه
خنده‌هاي كودكانه‌اي را براي
تسكين خطوط لوح دلم
مي‌خواهد
-غم هجران
تا به كي قشنگ باشد
بازاري ندارد
نگاهي كه از غم اشك مي‌سوزد
اين را هم مي‌دانم كه
پراكنده شده‌ام در
مرداب، مرداب دروغ
آوار تنهایی
شعری از نرگس زارع
يك نفر پشت ديوار سكوت
بر پرواز شر بسته‌اند
به ناكجا آباد مي‌انديشند
ابري از ترديد قلبش پوشانده
نيمه شب هراس بي كسي خوابش ربوده
آنگاه
دست نياز را با قطره يكي
برد تا بر دوست
نردبان آسمان را در نورديد
نور بر چشمان مهتاب تابيد
پر تنهايي را از پشت بست
و سپيده‌‌ دم عقاب خورشيد
او را برد
به سرزمين اميدها و ياسهاي سفيد
تنهایی
شعری از سهیلا جمالی
وقتي كه
من تنهاي تنهام
دركوچه باغ خاطره ها
قصه ي خواب قاصدك ها را
براي درختان سيب
سرودم
صداي آشناي عاشقي را
با همان ترانه هاي مهرباني
شنيدم
كه داد ميزد
اي عاشقان تنها نمانيد
كه تنهايي
همانند خزاني در بهار است
سفری بايد کرد
شعری از سهیلا جمالی
باز غمخانه ي دلم باراني است
گويي هواي پرواز
به سر دارد باز
باز ميخواهد بگويد
ساروانها را بايد ندا داد
كاروانها را آماده كرد
چمدانها را بست
و رفت
رفت به عالمي ديگر
عالمي كه در آن ايينه ها
بوي صداقت دارند
يا نه!
سايه ها طراوتي خوش دارند
و در آخر ميخواهد بگويد
سفري بايد كرد
سفري به عالم رويا ها
تا شايد رها شد
از اين همه واهمه ها

هیچ نظری موجود نیست: