+
شعری از محمد خواجهپور
شعری از محمد خواجهپور
زنی میان ماست
زنی که میخندد
و روبه رو به همه
چونان آبشاری
فرو ریخته از دیوار قرون.
سکوت میکنم
تفریق میشوم از دنیا :
از چشم و چادر سیاه
از شب
من از تاریکی نمیترسم
تمام ترس من این است تنها تاریک باشم
که شعر گفتهام
و
دروغهایی بافتهام
که در این زمستان گرمام کند
چون عشق
زنی که میخندد
و روبه رو به همه
چونان آبشاری
فرو ریخته از دیوار قرون.
سکوت میکنم
تفریق میشوم از دنیا :
از چشم و چادر سیاه
از شب
من از تاریکی نمیترسم
تمام ترس من این است تنها تاریک باشم
که شعر گفتهام
و
دروغهایی بافتهام
که در این زمستان گرمام کند
چون عشق
ترانهای از حبیبه بخشی
یادته یه روز بهت گفته بودم
توی دنیا هیچ کسی شکل تو نیست
یادته صداقتت نشون دادی
که توی دنیا هیچ کسی مثل تو نیست
یادته یه روز بهت گفته بودم
عاشقا به هم دیگه نمیرسن
اما تو خندیدی باز گفتی به من
آدما به هم دیگه رشوه میدن
گفته بودم گفتهها اما بدون
آدما یه روز میشن از هم جدا
میروم از سرنوشت روزگار
میرسم تا انتها پیش خدا
گفته بودم که یه شاعر میمیره
اما شعراش میمونه توی کتاب
گفته بودم که میای سراغ من
میریزی رو قبر یک شیشه گلاب
یادته خندیدی و گفتی به من
تو فقط دیوونهای، دیوونه بس
گفته بودم آره من دیوونهتم
عاشقی نه یه گناهِ، نه هوس
اما امروز که دیگه حبیبه نیست
توی زندگی تو حتی خیال
حالا آسمون دیگه غریبه نیست
میباره رو عکس تو بی حس و حال
یادته صداقتت نشون دادی
که توی دنیا هیچ کسی مثل تو نیست
یادته یه روز بهت گفته بودم
عاشقا به هم دیگه نمیرسن
اما تو خندیدی باز گفتی به من
آدما به هم دیگه رشوه میدن
گفته بودم گفتهها اما بدون
آدما یه روز میشن از هم جدا
میروم از سرنوشت روزگار
میرسم تا انتها پیش خدا
گفته بودم که یه شاعر میمیره
اما شعراش میمونه توی کتاب
گفته بودم که میای سراغ من
میریزی رو قبر یک شیشه گلاب
یادته خندیدی و گفتی به من
تو فقط دیوونهای، دیوونه بس
گفته بودم آره من دیوونهتم
عاشقی نه یه گناهِ، نه هوس
اما امروز که دیگه حبیبه نیست
توی زندگی تو حتی خیال
حالا آسمون دیگه غریبه نیست
میباره رو عکس تو بی حس و حال
روزنه سقف
شعری از سهیلا جمالی
و باز آسمان برقه اي بر چهره زد
ونگين پادشاهي اش
بر تاج خود
زرين نهاد
وباز
از روزنه ي سقف اتاق كوچكم
دانه دانه
نگيني باريد مثل قطرات روشن باران
اري در آن مهماني شب
كسي با چهره ي مهتابي
ندا داد كه
اي چشمك زنان ناز رويان
كم ناريد شمع مجلسي را؟
نگين ها تا سحر
گرد آمدند بر دور مهتاب
برقصيدند وتا صبح كل زدند انها
كه تا شايد مرا همراه خود
بالا برند وبرايم
بسازند پري از جنس پرواز
تا روم بر اوج آن دريا
مثل رقاصه اي بر آب
بنازم وبعد
وضوي روشني گيرم
ونگين پادشاهي اش
بر تاج خود
زرين نهاد
وباز
از روزنه ي سقف اتاق كوچكم
دانه دانه
نگيني باريد مثل قطرات روشن باران
اري در آن مهماني شب
كسي با چهره ي مهتابي
ندا داد كه
اي چشمك زنان ناز رويان
كم ناريد شمع مجلسي را؟
نگين ها تا سحر
گرد آمدند بر دور مهتاب
برقصيدند وتا صبح كل زدند انها
كه تا شايد مرا همراه خود
بالا برند وبرايم
بسازند پري از جنس پرواز
تا روم بر اوج آن دريا
مثل رقاصه اي بر آب
بنازم وبعد
وضوي روشني گيرم
یک رباعی از مصطفی کارگر
با گریهی کودکان فقط عشق کنید
با آبی آسمان فقط عشق کنید
در عرصهی رنگ رنگ دنیای عجیب
عرضم به حضورتان فقط عشق کنید
با آبی آسمان فقط عشق کنید
در عرصهی رنگ رنگ دنیای عجیب
عرضم به حضورتان فقط عشق کنید
سکوت
شعری از مرضیه قربانی
با خاموشی تو
خورشید بینور میشود
ستاره میمیرد
ژاله نمیخوابد
احساس میمیرد
و عشق پایان میگیرد
و تو
زمانی برای من خواهی بود
که من برای تو باشم
از تو بگویم
از تو بشنوم
با تو بگریم
و با تو از خزان خاموشی به بهار بیداری کوچ کنم.
2/2/85
خورشید بینور میشود
ستاره میمیرد
ژاله نمیخوابد
احساس میمیرد
و عشق پایان میگیرد
و تو
زمانی برای من خواهی بود
که من برای تو باشم
از تو بگویم
از تو بشنوم
با تو بگریم
و با تو از خزان خاموشی به بهار بیداری کوچ کنم.
2/2/85
روز هشتاد و سه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
واقعاً سلام نه مثل صفحههاي ديگر كه شده بود فقط عنوان صفحه. حالا ديگر انگار میخواهم واقعاً حرف بزنم. ذهنم از فضاي اينجا جدا شده و گرفتار دغدغه روزهاي آينده. اما حالا تنم هنوز خسته گشت ديروز است بعد از آنكه شب را ميان خواب و بيداري قدم زدم و تمام شد. روز هم از نه صبح تا پنج عصر سرچهار راه ايستاده بودم. فكر میكني توي اين هشت ساعت كه كمرت ميخواهد تا بخورد و پاهايت حال تكان خوردن نداردچه اتفاقي ميافتد.
كمتر كسي مثل من خدمت كرده يا توي پادگان هيچ كس نيست كه از اين ساعتها چيزي طلبيده باشد. فقط شايد شاعرها اين طور خدمت را مچل خود كنند. براي خودم ترانه خواندم و نوشتم، يك غزل كار كردم كه كمكم داشت راهي هزل ميشد اما تمامش كردم و تكه پارههايي از شعر كه بايد فرصتي باشد تا آنها را مرتب كنم. چشمهاي توي ماشين ها تنها چيز قابل ديدن سر آن چهارراه خستگي بود. و هي نگاه كردن به ساعت و شمردن ثانيهها. هوا سرد بود حتي ظهر هم دستكش را بيرون نياوردم. چقدر دلم براي خورشيد و چرت زدن در آن تنگ شده بود ولي گاهي ايستاده هم ميشود چرت زد يا شايد شعر هم گفت.
امروز هم میخواستم بخوابم ولي سروش جوان نگذاشت. خوب بود از آن مجلهها شده كه آدم را تا با برپايي مجبور نكند همين طور میخواني و ميخواني و اين شماره كه وسوسهLSD و ماري را در ذهنم روشن كرد. بماند رفتيم توي خطهاي قرمز.
امروز شنبه است. ديروز كه كامل گشت بودم و پنجشنبه هم كه روز خوبي بود جوري آخرش حرام شد با اين كه رفتيم گشت و با اين كه آن طرف گوشيها كسي نبود براي جواب سلام ها. پنجشنبه باران قشنگي داشت و حس اميدي كه تمام تنم را گرفته بود. میخواستم راه بروم و اين تنها كاري بود که در مرخصي كردم. ديگر مرودشت كوچك شده میخواهم جاي ديگري را كشف كنم.
روزهاي اينجا دارد تمام ميشود. ديگر كار خاصي نداريم و اين جور وقتهاست كه من نميتوانم كاري بكنم ديروز زير فشار آن همه گشت دو جزو قرآن خواندم و چند شعر كار كردم. اما امروز چه؟ فقط مجله خواندهام و ديگر هيچ. حتي خواب را هم از خودم دريغ كردهام. بخوابم كه چه بشود میخواهم از تمام ساعتها چيزي گرفته باشم. شايد به خاطر همين سر آمار قرآن میخوانم و يا امشب خوشحالم كه پاس آسايشگاه خواهم بود. چون فرصتي میشود براي خواندن و نوشتن تنها چيزي كه مرا سيراب ميكند و گرنه در اينجا حالا كه فشارها برداشته شده و سربازها خودشان شده اند، كارهايشان اعصابم را داغان ميكند. حالم را به هم میزند. دفترهاي خاطره بيمعني، شوخيهاي بي مزه، و خندههاي زوركي و حرفهايي كه در ذهن من ارزش بودن ندارد.
ولي خوب اينجا هستم ديگر چه ميشود كرد ديگر؟ كم كم ميرويم.
2:32 ظهر
واقعاً سلام نه مثل صفحههاي ديگر كه شده بود فقط عنوان صفحه. حالا ديگر انگار میخواهم واقعاً حرف بزنم. ذهنم از فضاي اينجا جدا شده و گرفتار دغدغه روزهاي آينده. اما حالا تنم هنوز خسته گشت ديروز است بعد از آنكه شب را ميان خواب و بيداري قدم زدم و تمام شد. روز هم از نه صبح تا پنج عصر سرچهار راه ايستاده بودم. فكر میكني توي اين هشت ساعت كه كمرت ميخواهد تا بخورد و پاهايت حال تكان خوردن نداردچه اتفاقي ميافتد.
كمتر كسي مثل من خدمت كرده يا توي پادگان هيچ كس نيست كه از اين ساعتها چيزي طلبيده باشد. فقط شايد شاعرها اين طور خدمت را مچل خود كنند. براي خودم ترانه خواندم و نوشتم، يك غزل كار كردم كه كمكم داشت راهي هزل ميشد اما تمامش كردم و تكه پارههايي از شعر كه بايد فرصتي باشد تا آنها را مرتب كنم. چشمهاي توي ماشين ها تنها چيز قابل ديدن سر آن چهارراه خستگي بود. و هي نگاه كردن به ساعت و شمردن ثانيهها. هوا سرد بود حتي ظهر هم دستكش را بيرون نياوردم. چقدر دلم براي خورشيد و چرت زدن در آن تنگ شده بود ولي گاهي ايستاده هم ميشود چرت زد يا شايد شعر هم گفت.
امروز هم میخواستم بخوابم ولي سروش جوان نگذاشت. خوب بود از آن مجلهها شده كه آدم را تا با برپايي مجبور نكند همين طور میخواني و ميخواني و اين شماره كه وسوسهLSD و ماري را در ذهنم روشن كرد. بماند رفتيم توي خطهاي قرمز.
امروز شنبه است. ديروز كه كامل گشت بودم و پنجشنبه هم كه روز خوبي بود جوري آخرش حرام شد با اين كه رفتيم گشت و با اين كه آن طرف گوشيها كسي نبود براي جواب سلام ها. پنجشنبه باران قشنگي داشت و حس اميدي كه تمام تنم را گرفته بود. میخواستم راه بروم و اين تنها كاري بود که در مرخصي كردم. ديگر مرودشت كوچك شده میخواهم جاي ديگري را كشف كنم.
روزهاي اينجا دارد تمام ميشود. ديگر كار خاصي نداريم و اين جور وقتهاست كه من نميتوانم كاري بكنم ديروز زير فشار آن همه گشت دو جزو قرآن خواندم و چند شعر كار كردم. اما امروز چه؟ فقط مجله خواندهام و ديگر هيچ. حتي خواب را هم از خودم دريغ كردهام. بخوابم كه چه بشود میخواهم از تمام ساعتها چيزي گرفته باشم. شايد به خاطر همين سر آمار قرآن میخوانم و يا امشب خوشحالم كه پاس آسايشگاه خواهم بود. چون فرصتي میشود براي خواندن و نوشتن تنها چيزي كه مرا سيراب ميكند و گرنه در اينجا حالا كه فشارها برداشته شده و سربازها خودشان شده اند، كارهايشان اعصابم را داغان ميكند. حالم را به هم میزند. دفترهاي خاطره بيمعني، شوخيهاي بي مزه، و خندههاي زوركي و حرفهايي كه در ذهن من ارزش بودن ندارد.
ولي خوب اينجا هستم ديگر چه ميشود كرد ديگر؟ كم كم ميرويم.
2:32 ظهر
۲ نظر:
salam mokh emaileto mikhastam age momkene
eshkali ke nadare????
my email: mokh_aleph@yahoo.com
ارسال یک نظر