۹/۲۶/۱۳۸۵

الف 301

مخمصه
داستانی از اسماعیل فقیهی
اولين چيزي كه ديدم نور مهتابي نيم سوخته‌اي بود كه توي نور كم گرگ و ميش هي قطع و وصل مي‌شد. فكر كنم عمدا اين كار رو كرده بودن تا اعصاب من خرد بشه. هنوز جاي ضربه پشت سرم خيلي درد مي‌كرد. جاي طناب‌هايي كه ديشب روي دستم بسته بودن خون دلمه شده بود.
من نمي‌دونم چرا از بچگي طالع من با مهتابي گره خورده. از وقتي كوچك بودم به جاي اين كه منو بزارن تو بغل نه نه‌م انداختن تو يه صندوق شيشه‌اي كه يه مهتابي مدام روشن بود.
همونجور كه خوابيده بودم يه كم خودمو چك كردم تا ببينم وضعيتم چطوره. بدنم بد نبود. چند جاي دردناك داشتم اما همه استخونام سالم بود و مي‌تونستم با دندون طنابا‌هارو باز كنم. منو انداخته بودن تو يه پاركينگ شخصي با سقف كوتاه كه يه پيكان هم به زور جا مي‌گرفت. از بوي روغن و بنزيني كه ميومد مشخص بود كه هميشه يه ماشين قراضه اينجا پارك بوده. سگ مصبا همه چي رو جمع كرده بودن تا نتونم بهشون آسيبي برسونم. تو اين فكر كه چطوري مي‌تونم از دستشون خلاص بشم اما فعلا اين مهتابي نيمسوز بود كه داشت ديوونم مي‌كرد.
هميشه همينطور بود. يعني از همون بچگي من از مهتابي نيمسوز متنفر بودم. يادمه همسايه روبروييمون يه مهتابي از اين كوچيك‌ها بالاي در خونه‌شون نصب شده بود كه هر چي من يادمه مثل تابلو‌هاي تبليغاتي مدام روشن خاموش مي‌شد. يه روز بالاخره تصميممو گرفتم يه روز ظهر تابستون كه همه جا خلوت خلوت بود رفتم جلو در خونشون. تيركمونمو در آوردم و خوب تمركز كردم رو مهتابيه. همين كه صداي جيرينگ مهتابي اومد يه نفر پشت گردنمو چسپيد.
- «اي پدرسگ خر! حالا مهتابي خونه مارو مي‌شكوني؟»
اون روز شد مصيبت اما من تلافيشو سرش درآوردم يعني زدم جفت چراغ‌هاي هالوژن ماشينش كه با اون نور سفيدش حالم رو به هم مي‌زد، رو ريختم پايين.
البته مهتابي‌ها هم هميشه با من لج بودن. غير ممكن بود كه توكوچه فوتبال بازي كنيم و من يه مهتابي نشكونم.
دوباره به مهتابي سقف پاركينگ نگاه كردم. يا در حقيقت اون منو نگاه مي‌كرد. از جام بلند شدم گوشم چسپوندم به در. فقط صداي چند تا پرنده‌ي تو باغ مي‌ومد كه تازه از خواب بيدار شده بودند. فهميدم كه حالا حالا ‌ها بايد صبر كنم و نقشه بريزم برا فرار.
بعد چند ساعت بود كه ديدم يكي از اونا داره از لاي در منو مي‌پاد. من هم طبق نقشه هنوز خودمو بي‌حال بي‌حال نشون دادم. آروم اومد بالاي سرم تا ببينه وضعيت چطوره؟ همين كه بالاي سرم رسيد مهتابي رو كه از جاش دراورده بودم و تا نصفه خوردش كرده بودم. هر قد كه زور داشتم مستقيم تو شكم اون يارو فشار دادم و پيچوندمش. از خوش شانسي من فقط يه زير پوش نازك تنش بود و اون مهتابي نصف شده با لبه‌هاي تيزش خوب كارشو ساخته بود. اول يه لحظه جا خورد اما بعد يه داد بلندي زد كه فهميدم صداش تا ته باغ رفته. مهتاب نصف شده كه هنوز تكه‌هاي گوشت و خون بهش چسپيده بودن رو پرت كردم يه گوشه و از پاركينگ زدم بيرونو دويدم به سمت درخروجي.
http://aleph.blogsky.com

روزنه سقف
شعری از سهیلا جمالی
و باز آسمان برقه‌ای بر چهره زد
و نگین پادشاهی اش
بر تاج خود
زرین نهاد
و باز
از روزنه ی سفف اتاق کوچکم
دانه دانه
نگینی بارید مثل قطره ی روشن باران
آری در آن مهمانی شب
کسی با چهره ی مهتابی ندا داد
که ای چشمک زنان ناز رویان
در این مهمانی کوچک
کم ندارید شمع مجلسی را؟
نگین ها تا سحر
گرد آمدند بر دور مهتاب
برقصیدند و تا صبح کل زدند آنها
که تا شاید مرا
بالا برند و بسازند برایم
پری از جنس پرواز
تا روم بر اوج دریا
مثال رقاصه ای بر آب
بنازم و بعد
وضوی روشنی گیرم


اتفاق
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
اتفاق می‌افتد
وقتی می‌افتی درون خطوط وسط خیابان
سیاهرگ‌های اکتیو
هزاران نگاه را دو به دو گره می زند
تو پاییز را نمی‌فهمی
سنگینی سایه برج را اما خوب
زمستان سیاهرگ‌ها را بریده
و كلاغ‌ها دايناسورهاي منقرض شده‌اند
گلبول‌های قرمز عشق را نمی فهمند
شبیه کودکی که ستاره‌ها را جفت می کشد
این خیال را که تنفس دهی
مصنوعی
گلبول‌های سفیدند که سفید عروسی را بر تن
و قلب را که حجله
تو را دید می زنند
مردمک‌های سیاه زنانه‌ام
چرخش
جریان خون
شوک
تنفس سلول‌های خسته‌ام
تو را اشتباه گرفته ام
و خودم
خطای دید نیست این رویا
تو را می بینم
با همان تکنولوژی بهتر دیدن
پر از شور
گاهی که می افتی درون خطوط وسط خیابان
این اتوبوس تو را تا خدا نمی برد
این گناه تو را تا کجا که
نمی برد
کف دستانت پر از دل تنگی‌های دست کشیده
خیس و تولد این خاطره
برای زنده شدن شعر
یک شوک!

جلسه 400 انجمن شاعران و نویسندگان گراش برگزار شد.
دهم آذرماه 1385، جشن چهارصدمين جلسه انجمن شاعران و نويسندگان گراش با بارش باران شاعرانه‌تر شد.
به گفته محمد خواجه‌پور دبير انجمن، فعاليت‌هاي شاعران و نويسندگان گراش از ارديبهشت 1377 در قالب انجمن شاعران و نويسندگان آغاز شد. اكنون پس از هشت سال فعاليت چهارصدمين جلسه هفتگي با حضور صادق رحماني، راشد انصاري، علي آموخته‌نژاد به عنوان ميهمان برگزار شد.در كنار شاعران گراشي كه بعد از مدت‌ها كنار هم جمع شده بودند عبدالرضا مفتوحي از انجمن لار و خانم‌ها هاشمي و حسيني از انجمن اوز از ديگر ميهمانان‌ اين مراسم بودند.
به گفته وي؛ در طي فعاليت انجمن تاكنون كتاب‌هاي «در ترنم باران» آثار اعضاي انجمن تا سال 79، «سلام گل سرخ» سروده مصطفي كارگر، «دل دريايي من» سروده جواد راهپيما منتشر شده است و مجموعه‌اي از داستان‌هاي نويسندگان گراش نيز در دست انتشار است. جلسات انجمن پنجشنبه‌هاي هر هفته در خانه فرهنگ گراش برگزار مي‌شود و همزمان با هر جلسه آثار اعضا انجمن در نشريه‌اي داخلي به نام «الف» منتشر و نقد مي‌شود.
در اين جلسه كتاب «سبزها قرمزها» آخرين كتاب صادق رحماني، شاعر و پژوهشگر گراشي، رونمايي و معرفي شد. اين كتاب شامل 100 رباعي نيمايي است. نقدها و يادداشت‌هايي از دكتر عليرضا فولادي، سيدعلي ميرافضلي، مرتضی اميري اسفندقه، شهرام ميرشكاك، سعيد يوسف‌نيا و محمد خواجه‌پور در پايان كتاب آمده است. در اين مجموعه شاعر به تجربه‌هايي نو در فرم و تخيل دست زده است. «سبزها قرمزها» با استقبال محافل شعري روبه‌رو شده است.
خواجه‌پور در پايان افزود: «تاكنون آثار شاعران و نويسندگان گراش به شكل وبلاگي منتشر شده است. در آينده نزديك در نظر داريم با انتشار آثار در يك سايت اينترنتي امكان ارتباط بهتر با مخاطبان در داخل و خارج كشور فراهم آيد.»

۲ نظر:

ناشناس گفت...

درود. من آرتین آراکل هستم. گاهی قلم بر کاغذ می رانم و تا به امروز عضو هیچ انجمنی نبودم. ولی امروز نیاز به مشارکت در انجمنی را دارم تا بتوانم کارهای بهتری ارائه کنم. اگر کمکم کنید ممنون خواهم شد.

نمونه کارهای من در وبلاگ رواقی
ravaghi.blogspot.com

با سپاس
آرتین

ناشناس گفت...

برای تماس می توانید با این آدرس تماس بگیرید
artin_news@yahoo.com

سپاس
آرتین