۷/۳۰/۱۳۸۴

الف 242

پرنده
شعری از سعید توکلی
حباب‌هايی کوچک
افکار پوچ يک مرداب
نگو اين همان جنگلی است
که شاخه هايش
مرا به پود های عنکبوت نمی رساند.
من پرنده نبوده ام
که يادم می آيد هر بار
خاک چه طعمی داشت
بارانِ زده بر آسفالت
شاخه‌های تيز مهربانی
که بی صدا مي‌برند از کتف
بال‌های کوچکت را

امروز يا دیروز
شعری از محمدامین نوبهار
آن روزها
وقتی کوه می‌رفتی
صداهای قشنگی می‌آمد
صدای نی چوپانی که درد دلش را می‌گفت
صدای پای آبی که قایقی کاغذی بر پشت حمل می‌کرد
صدای نعره‌ی خری که با عشق عرعر می‌کرد
و با عشق بار می‌برد
صدای بلبلی که برای کلاغ چه‌چه می‌زد
و صدای خروسی که با چشم‌بسته برای روباه می‌خواند
چه زیبا بود آن روزها
اما امروز چه
صدای بوق اتومبیل‌ها
که از بارکشی خسته‌اند
صدای X X ضبط اتومبیل‌های چند جوان
صدای گلوی گرفته‌ي دختر بچه‌ای
که از دود اتومبیل‌ها اعتراض می‌کند
صدای شاعری که دوست دارد
هوا را با تمام رنگ‌هایش تنفس کند
آواز بلبلی که دیگر نمی‌خواند
و صدای روزگاری که به ما می‌خندد
و آهنگ، صدا، نغمه و آواز روزگار ما
در این چند کلمه خلاصه نمی‌شود:
ایدز، اکستازی، دود و دانس و آسمانی بی‌رنگ و ...
21/7/84

سفر به خیر
شعری از شيوا حاتمي كيا
جواني رفت در پي سكوت
جواني خرد شد در كنار غرور
و من در اين ديار غربت
منتظرم منتظر يك صعود
ثانيه ها رفتند در كنار رود
لحظه ها گذشتند به همراه نور
سبد تجربه ام انبوه است
با هل هله هاي صبر و زهر سكوت
صدايم به در مي رسد ولي
كسي آشنا كو به قلب و روح
زمان رفت و من ماندم تنها
سفر بخير اي آشنا به دشت قبور


هفته بعد......... بحث ادبی
5/8/1384 ساعت چهار خانه فرهنگ گراش
حشو و ایجاز
(مروری به یک مقاله از عباس پژمان)


شوفاژ
داستانی از علي داوري‌فرد
بابا جوني من يه شوفاژ مي خوام برا تو اتاقم
پدرحسن‌ که‌از عرق آب مي‌شد با يک تندي خاصي گفت: شوفاژو ميخواي چيکار؟
_قدرت خدا رو ببين الان که همه سانترال و کازي زده اند پسر ما شوفاژ مي‌خواد واقعاً اين خورشيد خانم کار خودشو کرده از بس هوا گرم است پسر يکي يه‌دونه‌ي ما هم ديوانه شده است خانم بيا بچه تو بگير چقدر بهت گفتم نزار تا نره تو گرما گرما‌زده ميشه
ليلا خانم که حسابي از هواي گرم و حرف زد ن‌هاي شوهرش عصباني شده بود گفت: حالا تو چرا اينقدر نق مي‌زني بچه هم يه گهي خورد حالا تو انو نشنيده بگير يا بهش بگو برات مي‌خرم عزيزم و مثل هميشه نخر
حسن که شاهد حرف‌هاي پدر و مادرش بود گفت:من نمي‌دونم من يه شوفاژ مي‌خوام خونه‌ي اکبر اينا تو اتاق اکبر شوفاژ کار گذاشته اند
- غلط کرده ان اونا که کار گذاشته‌ان و تو هم که انو ميخواي
- چيکار به کار مردم داري نا سلا متي موسلموني ها
- اهه هه تو هم ما رو کشتي با اين مو سلموني آخه تو بگو تو اين گرماي خرما پزون کسي مي آد شوفاژ کار بزاره؟ آها
حسن که مي‌ديد پدر و مادرش مثل دوتا کفتار به جون هم افتاده اند وهي متلک حواله مي کنند وسط حرفشان پريد و با گريه گفت: شما ها منو دوس ندارين آخه خودتون گفتين اگه برا کلاس سوم قبول شدي هر چه گفتي برات مي خريم شما ها منو دوس ندارين
  
شب شده بود حسن خوابيده بود که پدرش آمد بالاي سرش چند بار دست به موهايش برد واورا نوازش کرد و بالاخره او را بوسيد بعد رو به همسرش کرد و گفت:تابستون که بياد ميرم چن تا شوفاژ براي اتاق ها مي‌خرم تا همه جا مثل اينجا گرم شود تا از سرما يخ نزنيم.
2/5/84
روز پنجاهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
امروز مي‌‌توانست روز خوبي باشد. من خودم باشم و با زبان حرف بزنم. حالا غمگينم می‌توانم اگر فرصت باشد آن قدر بنويسم كه دست‌هاي به درد نخورم بيافتد و سرم سوت بكشد. نه مثل حالا كه سرم دارد در اوج خستگي سوت می‌زند و آواز يك پرنده غمگين بي‌بال را مي‌خواند . چقدر دوست داشتم توي چشم هايم نگاه كند و مغلوبش شوم. چقدر دوست داشتم از من بپرسد چرا؟ گفته بودند اينجا چرا ندارد و من فكر مي‌كردم می‌شود گاهي استثناً قائل شد. با چشم‌ها خواست كه بپرسد چرا و بپرسد.
اگر كمی‌خودم نبودم و مي‌شدم مثل اين‌ها كه براي بدست آوردن هر چيز كوچكي خودشان را دور مي‌اندازند. حالا شيراز بودم. مسعود يك دعوت نامه آورده بود براي امروز دو بار به طاهري گفتم و فقط گفت نمي‌شود. يعني تمام و ديگر حرفي نيست و برو. می‌شد خود را زمين زد می‌شد برگشت و همين طور كه بغض داري گريه كرد مي‌شد و من گفتم بگذر و گذشتم. مي‌خواستم با چشم‌هايم حرف بزنم اما نگاه نكرد و حالا دل‌تنگم. صبح حس آن پنج‌شنبه مرخصي را داشتم. مي‌گفتم هر جوري هست مي‌رسم اما حالا دارم زباله اميدهايم را پيش تو خالي مي‌كنم. تكه‌هاي خردشده شاعر بودنم را كه خوشحالم هنوز پيش پاي خودم ريخته و دست ديگران نيست. كمی‌دروغ می‌گويم شايد . حاضر بودم بگويم اين كتاب من است و اين منم شاعري تنها به پيش ستاره‌هاي دوش تو، و اين منم تمناي خودم بودم و او از من حرفي نخواست.و من هم نتوانستم بگويم. گذشته‌ام زبانم را بسته بود. اينجا مرا خرد نكرده بود و مثل ميله اي زير فشار داشتم خم مي‌شدم. حالا كه با تو حرف می‌زنم مثل اينكه دوباره دارم راست می‌شوم. دليل‌هايي براي نرفتنم شكل مي‌گيرد. و اين كه شجيرات پرسيد: چه شد؟ و من گفتم طاهري گفت كلاس داري؟ راحتم مي‌كند. او پرسيد و اين دل خوشي كوچكي نيست براي بعدها. دوشنبه هاي ديگر مي‌آيد من ياد مي‌گيرم وقتي كه دارم خم مي‌شوم، خم شدنم را ببينند و فكر كنند به خاطر آن‌هاست و ندانند كه دوباره توي اين يادداشت سبز می‌شوم و مي‌دانم اينجاست زندگي من، لاي اين سطرها، اين كلمات كه خود واقعيت است ديگر و زندگي خواهد كرد فراتر از اين روزها شايد.
راحت شدم. باور مي‌كني؟ ديگر مهم نيست كه طاهري مرخصي ندهد. مهم نيست كه هر 9روز يكبار بايد بروم آشپزخانه. مهم نيست كه جاي تو خالي‌ست. يك شعر مي‌گويم مثل اين كه رفته باشم دستشويي راحت می‌شوم.و فكر مي‌كنم فردا شايد بچه‌ها بيايند بپرسند چرا نيامده‌ام و من با طاهري حرف بزنم( نه عاشقانه) آن طور كه مي‌گويد منطقي. فكر می‌كنم كه اين آموزشي هم تمام می‌شود و روز آخر يك قاب زيبا و كتابم مي‌دهم‌شان و خيال خواهند كرد اين پسر چقدر خر است. و من فكر مي‌كنم چقدر درست فكر مي‌كنند. متشكرم دايانا! قلبم آرام می‌زند و مي‌توانم براي امتحان فردا بخوانم. فقط نگران شعر ديروزي هستم كه نمی‌شود براي مسعود كه همين لحظه در60كيلومتر دورتر منتظر است بخوانم. متشكرم و معذرت مي‌خواهم دوست مهربانم، مسعود! 12:52
روز پنجاه و یک
سلام دايانا!
8/8/80 موسيقي قشنگي دارد مرا به ياد سال2000 و بازي ‌هاي با ارقام آن می‌اندازد. اين اعداد هميشه جوري بازيگوشي دارند كه آدم ها را گيچ می‌كند و آن‌ها را علاقه مند هر وقت گرفتار اين عددها می‌شوم اولش خوب است ولي بعد اعصابم خرد می‌شود. برايم بي معني می‌شوند. آخر8/8/80 بودن27/5/80 هيچ معني ندارد. اعداد يك سلسله هستند كه اينها چندان اهميتي ندارند. يك و دو مساوي هستند اين طوري فقط نقش‌هاي متفاوتي را ايفا می‌كنند. مثل آدم‌هاي خودمان آن كه يك هست بدون2781 خيلي بي معني هست. هر دو يك جايي از اين دنيا هستند.
8/8/80 هم روزي ست كه بايد بگذرد و من در آن هيچ خاطره سازي نكردم كه بگويم بعد، آخ چه روزي بود و دوباره طنين كه چه؟ توي سرم صدا می‌كند. يك پوچي خوشايند. امروز هم يك روز بود. كه جهت روزهاي مرا تغيير نداد. و اين هم خوب است هم بد.
فقط ديشب«چو» بود. گيج نشو، اين از آن رمزهاي خودم است كه هفتاد تا پيچ می‌خورد. بگذار اين يكي براي خودم بماند يا لااقل روزي با زبان برايت بگويم كه يعني چه و اين «چو» چقدر مهم است و چقدر است و دردسر داشتم و چقدر به تو ارتباط ندارد. راستي خيلي وقت است باران نيامده. بيايد شايد هواي دلم هم عوض شود. 4:41عصر
روز پنجاه و یک
سلام دايانا!
« تلاوت چند از آيت ا... مجيد» و همه با يك صداي زير خنديدند. صبح گاه شروع رسمی‌كار است. ساعت7، ما دو ساعت و نيم قبل بيدار شده‌ايم و اين ديگر نيمه راه ماست قبلش نظافت و نماز و آمار و دويدن گذشته است. چند دقيقه‌اي يعني حدود 20دقيقه منتظريم و بعد پادگان به ايست همه می‌ايستند. از جلو نظام و بعد خبردار. صبح‌گاه با تلاوت قرآن شروع می‌شود و اختلال هايي مثل امروز خيلي كم است. خنديدن در صبح گاه توهين بزرگ است و حتي تكان خوردن. اما با سرهاي ثابت گاهي كلماتي رد و بدل مي‌شود و دست‌ها حركت ريزي دارد.
فرمان صبح گاه تكراري ست. بعد از « دستور» و بخش جذاب آن برنامه غذايي كه اعلام می‌شود. «گروه مسلح به پرچم پيش/ فنگ» و گروه موزيك سرود ملي را می‌نوازد اين بخش تكه جذاب است. به خصوص اگر كبوتران صبح‌گاه بيايند و كنار پرچم بنشينند و خورشيد در ابتداي بالا آمدن آسمان را قرمز كرده باشد. تكبير و بعد هم سرود نيروي انتظامی‌و آخر سر نيايش و صبح‌گاه رسماً تمام است. وضع مرتب از الزامات صبح‌گاه است.گتر (کش پاچه شلوار) ،تكمه‌ها بسته، بند پوتين داخل كفش و برگ سينه بسته. آماده «فرمان رژه، نظر به راست، يگان به يگان ، هر يگان، به فاصله يك نفر، يگان يكم» در جا « قدم / رو» دام دام دام دومپ
6:53شب

۲ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام
آقاي توكلي اشعارتان خيلي زيباست قوه تخيل شما را تحسين مي كنم

ناشناس گفت...

شعر نوبهار خيلي خشكله به نظر خيلي خوب تونسته با چند كلمه گذشته رو به حالو اينده ربط بده
ايوول