شادباشها
جناب آقای محمدعلی شامحمدی و ...
آخه آدم چی بگه، باید مبارک باشه دیگه، سرنوشت خوبی را برای شما آرزومندیم.
مسعود غفوری
موفقیت تو در آزمون کارشناسی ارشد مایه سربلندی ما نیز است.
آخه آدم چی بگه، باید مبارک باشه دیگه، سرنوشت خوبی را برای شما آرزومندیم.
مسعود غفوری
موفقیت تو در آزمون کارشناسی ارشد مایه سربلندی ما نیز است.
بازمانده
داستانی از مسعود غفوری
«سلام. من دنبال كار ميگردم. ديپلم فني دارم و 6 سال هم سابقه كار. اينجا كاري واسه من پيدا ميشه؟»
سرم را از روي كتاب بلند ميكنم. مرد چهارشانه و قدبلندي است كه صاف ايستاده و وزن بدناش را روي هر دو پاياش انداخته. لباساش ساده و مرتب است، و وقت اصلاح كردن صورتاش را با تيغ بريده. دستهايش نيمهبسته و بيحركتاند. چيزي توي دستاش نيست؛ نه مدركي، و نه سابقه كاري.
«متأسفام. اينجا يه كارگاه تازه تأسيسه. الآن ما دو تا استادكار هم داريم. فكر نميكنم براي شما حداقل تا چند ماه آينده كاري داشته باشيم.»
دستاش را بغل ميكند و جاي زخم صورتاش را ميخاراند. نگاهاش را يك دور توي كارگاه ميچرخاند. يك لحظه دهاناش را باز ميكند، ولي مكث ميكند، و سرآخر ميگويد: «اون يه كارگر ساده است؟ كارشو خوب انجام نميده، مگه نه؟ من ميتونم جاي اون كار كنم.»
«ولي من هم يه كارمند سادهام.»
به من و بعد به جلد كتاب خيره ميشود و چهرهاش در هم ميرود. سنگيني بدناش را روي يك پا مياندازد، و يك دستاش را توي جيب ميكند.
«يعني بايد چند ماهي صبر كنم.»
«بله.»
چند لحظهاي مكث ميكند. بعد خودش را صاف ميكند و يك كارت از جيباش در ميآورد و ميگذارد روي ميز.
«خوب، پس... اين كارت ويزيت منه. اگه زودتر بهم احتياج داشتين بهم زنگ بزنين.»
كارت سادهاي است و روياش اسم خودش و اسم محل كارش نوشته شده. دو تا شماره روي كارت بوده، كه روي «شماره تلفن كارخانه» خط كشيده شده. يك دور ديگر توي كارگاه را نگاه ميكند؛ به زمين زير پاياش خيره ميشود؛ و دستي به زخماش ميبرد. سرآخر «خداحافظ»ي ميگويد و به طرف در ميرود.
«صبر كنيد آقا. اينو هم با خودتون ببرين.»
سريع برميگردد و با قدمهاي بلند به سمت ميز ميآيد.
«اين فرم رو پر كنين و با مداركتون بيارين. من فردا از اينجا ميرم.»
خيره نگاهم ميكند. ميگويد: «يعني من جاي شما ميشينم؟»
«بله.»
دهاناش را باز ميكند، ولي حرفي نميزند. دست ميكند روي ميز و فرم را برميدارد. با لبهاش بازي ميكند؛ آن را تا ميكند؛ و توي جيب شلوارش ميگذارد. نگاه ديگري به من مياندازد، و از در بيرون ميرود.
مسعود غفوري 5/6/84
سرم را از روي كتاب بلند ميكنم. مرد چهارشانه و قدبلندي است كه صاف ايستاده و وزن بدناش را روي هر دو پاياش انداخته. لباساش ساده و مرتب است، و وقت اصلاح كردن صورتاش را با تيغ بريده. دستهايش نيمهبسته و بيحركتاند. چيزي توي دستاش نيست؛ نه مدركي، و نه سابقه كاري.
«متأسفام. اينجا يه كارگاه تازه تأسيسه. الآن ما دو تا استادكار هم داريم. فكر نميكنم براي شما حداقل تا چند ماه آينده كاري داشته باشيم.»
دستاش را بغل ميكند و جاي زخم صورتاش را ميخاراند. نگاهاش را يك دور توي كارگاه ميچرخاند. يك لحظه دهاناش را باز ميكند، ولي مكث ميكند، و سرآخر ميگويد: «اون يه كارگر ساده است؟ كارشو خوب انجام نميده، مگه نه؟ من ميتونم جاي اون كار كنم.»
«ولي من هم يه كارمند سادهام.»
به من و بعد به جلد كتاب خيره ميشود و چهرهاش در هم ميرود. سنگيني بدناش را روي يك پا مياندازد، و يك دستاش را توي جيب ميكند.
«يعني بايد چند ماهي صبر كنم.»
«بله.»
چند لحظهاي مكث ميكند. بعد خودش را صاف ميكند و يك كارت از جيباش در ميآورد و ميگذارد روي ميز.
«خوب، پس... اين كارت ويزيت منه. اگه زودتر بهم احتياج داشتين بهم زنگ بزنين.»
كارت سادهاي است و روياش اسم خودش و اسم محل كارش نوشته شده. دو تا شماره روي كارت بوده، كه روي «شماره تلفن كارخانه» خط كشيده شده. يك دور ديگر توي كارگاه را نگاه ميكند؛ به زمين زير پاياش خيره ميشود؛ و دستي به زخماش ميبرد. سرآخر «خداحافظ»ي ميگويد و به طرف در ميرود.
«صبر كنيد آقا. اينو هم با خودتون ببرين.»
سريع برميگردد و با قدمهاي بلند به سمت ميز ميآيد.
«اين فرم رو پر كنين و با مداركتون بيارين. من فردا از اينجا ميرم.»
خيره نگاهم ميكند. ميگويد: «يعني من جاي شما ميشينم؟»
«بله.»
دهاناش را باز ميكند، ولي حرفي نميزند. دست ميكند روي ميز و فرم را برميدارد. با لبهاش بازي ميكند؛ آن را تا ميكند؛ و توي جيب شلوارش ميگذارد. نگاه ديگري به من مياندازد، و از در بيرون ميرود.
مسعود غفوري 5/6/84
دو نوشته از مهسا حاتمیکیا
زندگی
زندگي حقيقتي است گويا
آيا نمي شنوي؟
نمي بيني؟
لمس نمي كني؟
نمي بويي؟
آنگاه كه شنيدم ترانه پرنده اي را
آنگاه كه ديدم درخشش ستاره ها را
آنگاه كه حس كردم ترنم باران را
آنگاه كه بوييدم عطر گلها را
تنهایی
باز در خود شكستم
تنهايي بار ديگر با آغوش باز مرا به خود خواند
بيگانه با خود
آيا تنهايي جز اين است؟
زندگي حقيقتي است گويا
آيا نمي شنوي؟
نمي بيني؟
لمس نمي كني؟
نمي بويي؟
آنگاه كه شنيدم ترانه پرنده اي را
آنگاه كه ديدم درخشش ستاره ها را
آنگاه كه حس كردم ترنم باران را
آنگاه كه بوييدم عطر گلها را
تنهایی
باز در خود شكستم
تنهايي بار ديگر با آغوش باز مرا به خود خواند
بيگانه با خود
آيا تنهايي جز اين است؟
داد عشق
غزلی از طاهره ابراهیمی
تقدیم به منتظران زیباترین منتظر
غزلی از طاهره ابراهیمی
تقدیم به منتظران زیباترین منتظر
دیـدم به روی آیینه فریـــاد میزد
از عشقو از مستی خود او داد میزد
صد آسمان فریاد او را یکخزان بُرد
بر صبر خود او تیشهي فرهاد میزد
در وادی یکرنگی و عشـق و صفا، او
دیـدم که شور نیمـهي خرداد می زد
چون ابرهای بهمنی از اشـک تَر بود
چون حرف از پستی و از بیداد می زد
او آخـرین گل را ز بــاغ آلطـاهــا
با صــد فغان و گریه امـا داد میزد
عشقاشگرو بنهاده شیـدا در ره دل
او نام مهـدی را ز دل فریــاد میزد
از عشقو از مستی خود او داد میزد
صد آسمان فریاد او را یکخزان بُرد
بر صبر خود او تیشهي فرهاد میزد
در وادی یکرنگی و عشـق و صفا، او
دیـدم که شور نیمـهي خرداد می زد
چون ابرهای بهمنی از اشـک تَر بود
چون حرف از پستی و از بیداد می زد
او آخـرین گل را ز بــاغ آلطـاهــا
با صــد فغان و گریه امـا داد میزد
عشقاشگرو بنهاده شیـدا در ره دل
او نام مهـدی را ز دل فریــاد میزد
دوبیتیهای حاج درویش پورشمسی
. 1 .
ندانم کی میآیی ای نگارم
بیایی که ببینی حال زارم
بیا هجران تو بس سخت و مشکل
به راهت نازنین چشم انتظارم
2 .
چمن از دوریات رنگاش پریده
دل و دشت و دمن هوشش رمیده
خودت بهتر ز من دانی که هجرت
دلم خون میفشاند از دو دیده
3 .
بیا که هر چه کِشتم بیثمر شد
و گر کردی ثمر هم درد و سر شد
نمیدانم چه بختی داره درویش
ثِمار زندگی خون جگر شد
4 .
فراق ول برایم سخت و دشوار
خدا تا کی روم با دل کلنجار
گهی لالاییاش گویم، و گویم
شود روزی ببینی قامت یار
5 .
شب مهتاب و قرص ماه دلبر
خجل مه شد ز رخسار پریور
ندارد مثل و مانندی به عالم
نه هم زر میشود با او برابر
6 .
دلم چون صخرههای تنگ آبه
ولی بر دیدنات در پیچ و تابه
بیا نرمش نما این قلب سنگم
محبت کن، بیا جــان، که ثوابه
ندانم کی میآیی ای نگارم
بیایی که ببینی حال زارم
بیا هجران تو بس سخت و مشکل
به راهت نازنین چشم انتظارم
2 .
چمن از دوریات رنگاش پریده
دل و دشت و دمن هوشش رمیده
خودت بهتر ز من دانی که هجرت
دلم خون میفشاند از دو دیده
3 .
بیا که هر چه کِشتم بیثمر شد
و گر کردی ثمر هم درد و سر شد
نمیدانم چه بختی داره درویش
ثِمار زندگی خون جگر شد
4 .
فراق ول برایم سخت و دشوار
خدا تا کی روم با دل کلنجار
گهی لالاییاش گویم، و گویم
شود روزی ببینی قامت یار
5 .
شب مهتاب و قرص ماه دلبر
خجل مه شد ز رخسار پریور
ندارد مثل و مانندی به عالم
نه هم زر میشود با او برابر
6 .
دلم چون صخرههای تنگ آبه
ولی بر دیدنات در پیچ و تابه
بیا نرمش نما این قلب سنگم
محبت کن، بیا جــان، که ثوابه
غزلی از جواد راهپیما
کاش بودی و به سر سودای دل پر میکشید
روی پــای خستگیها زخــم دیگر میکشيد
کاش آن شــب در کنارم مثل گل وا میشدی
باغبان از فرط شــادی ناله از سر میکشید
بادبان فکرم از اندیشـــههای مــن گسست
ناخدای دلشکســـتن خط بر آخر میکشید
در قفس ماندم ولی دریا فراموشم نشد
موج چون شمشیر وحشی رسم پیکر میکشید
مُهر بر لب میزنم اما سکوت از من مخواه
آخر امشب آسمان هم ابر پرپر میکشید
خواستم دیوانهی زنجیر گیسویت شوم
دیـــدم آن نامهربـان از پشت خنجــر میکشید
جواد راهپیما 2001/5/2
روی پــای خستگیها زخــم دیگر میکشيد
کاش آن شــب در کنارم مثل گل وا میشدی
باغبان از فرط شــادی ناله از سر میکشید
بادبان فکرم از اندیشـــههای مــن گسست
ناخدای دلشکســـتن خط بر آخر میکشید
در قفس ماندم ولی دریا فراموشم نشد
موج چون شمشیر وحشی رسم پیکر میکشید
مُهر بر لب میزنم اما سکوت از من مخواه
آخر امشب آسمان هم ابر پرپر میکشید
خواستم دیوانهی زنجیر گیسویت شوم
دیـــدم آن نامهربـان از پشت خنجــر میکشید
جواد راهپیما 2001/5/2
روز چهل و سه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا
ميخواهم بنويسم خيلي. اما نميخواهم تكراري باشد. از باخت ديشب كه زياد مهم نبود از اينكه امروز صبح هم گشت بودم و زياد مهم نبود. از اين كه كلاسهاي عقيدتي شروع شده و از آن بايد برايت بگويم. از اين كه فوتبال گلفنی درون پادگان شروع شده و زياد حال نميدهد. شايد به خاطر شعارهايش بروم. از اين كه ترانه گراشي دوباره آمده توي ذهنم از اين كه باز دارد چهارشنبه ميآيد از اين كه با جارو و مهرم توي پادگان تابلو شدهام از اين كه دارم فلسفهام را تبليغ ميكنم از اين كه نميدانم وقت كم دارم يا حوصلهام سر میرود. از اين كه ديروز شلوارم را دوختم از اين كه ستوده رفته مرخصي از اين كه طاهري آخر حوصلهاش سر رفت و باز تهديد كرده بازداشت يا اضافه خدمت. از اين كه گفتهام سرباز خوبي باشم و هستم از اين كه به تو فكر ميكنم ونميكنم. توي جارو كردن بهترين وقت است كاري كه شايد به ظاهر زنانه باشد. از اين كه هيچ چيز مهم نيست.
ميخواهم اين يك صفحه هم تمام شود و امروز هم با تو حرف زده باشم. حوصله داشتم همين طور چرت و پرت رديف ميكردم سه صفحه، چهار صفحه و حالايي كه تو داري اينها را ميخواني حوصلهات سر ميرود و دلت ميخواهد پارهاشان كني. گرافيكش عالي ميشود. سر كلاس برگشته ام به فضاي دانشگاه آن خطخطي كردنها. اسم تو را مينويسم و حسي را جستجو ميكنم كه دنبالش هستم. چيست را نميدانم. 5:16
ميخواهم بنويسم خيلي. اما نميخواهم تكراري باشد. از باخت ديشب كه زياد مهم نبود از اينكه امروز صبح هم گشت بودم و زياد مهم نبود. از اين كه كلاسهاي عقيدتي شروع شده و از آن بايد برايت بگويم. از اين كه فوتبال گلفنی درون پادگان شروع شده و زياد حال نميدهد. شايد به خاطر شعارهايش بروم. از اين كه ترانه گراشي دوباره آمده توي ذهنم از اين كه باز دارد چهارشنبه ميآيد از اين كه با جارو و مهرم توي پادگان تابلو شدهام از اين كه دارم فلسفهام را تبليغ ميكنم از اين كه نميدانم وقت كم دارم يا حوصلهام سر میرود. از اين كه ديروز شلوارم را دوختم از اين كه ستوده رفته مرخصي از اين كه طاهري آخر حوصلهاش سر رفت و باز تهديد كرده بازداشت يا اضافه خدمت. از اين كه گفتهام سرباز خوبي باشم و هستم از اين كه به تو فكر ميكنم ونميكنم. توي جارو كردن بهترين وقت است كاري كه شايد به ظاهر زنانه باشد. از اين كه هيچ چيز مهم نيست.
ميخواهم اين يك صفحه هم تمام شود و امروز هم با تو حرف زده باشم. حوصله داشتم همين طور چرت و پرت رديف ميكردم سه صفحه، چهار صفحه و حالايي كه تو داري اينها را ميخواني حوصلهات سر ميرود و دلت ميخواهد پارهاشان كني. گرافيكش عالي ميشود. سر كلاس برگشته ام به فضاي دانشگاه آن خطخطي كردنها. اسم تو را مينويسم و حسي را جستجو ميكنم كه دنبالش هستم. چيست را نميدانم. 5:16
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر