۳/۲۱/۱۳۸۵

الف 275

آن یکی که نبود
داستانی از محمد خواجه‌پور
«یکی بود و یکی نبود» آن یکی که نبود یک روز خواست به خیابان برود. لباس‌اش بود اما خودش نبود به خاطر همین لباس‌اش که نمی‌توانست به خیابان برود و تازه گواهی‌نامه رانندگی هم نداشت و توی کمد بود. ولی کمد در نداشت و قفل داشت و قفل آویزان بود از حلقه کمد و کلید نداشت کلید شاید قبلاً توی دم سوییچی بوده ولی دم سوییچی افتاده بود توی جیب لباس مردی که نبود و می‌خواست به خیابان برود.
این چند سطر که گذشت آن یکی که بود به خیابان رفت و شده بود آن یکی که نبود لباس مال آن یکی که نبود اولی بود و آن یکی که حالا نبود توی جیب‌اش کلیدی نباید باشد چون توی این داستان فقط همین یک لباس بود که گواهی‌نامه نداشت تا جایی برود تازه اگر به این هم توجه نمی‌کرد صاحبش کسی بود یا بهتر است بگویم کسی نبود که آن یکی بود که نبود. آن یکی که حالا نبود وقتی که بود به آن یکی که نبود فکر می‌کرد که اگر بود چه کار می‌کرد برای او؛ نیمرو درست می‌کرد که در آن تخم‌مرغی نبود چون برای آن یکی که نبود تنها چیزهایی که نبود، بود. دو تایی می‌نشستند و آن یکی که حالا نبود رویی که بود را می‌خورد و آن یکی که از اول نبود رویی که نبود. یا چون خودش لباس نداشت لباس‌های آن یکی که نبود را می‌شست. لباس چون بود باید کثیف می‌شد ولی چون مال آن یکی که نبود، بود نباید کثیف می‌شد به خاطر همین آن یکی که آن اول بود لباس‌های آن یکی که نبود را با آبی که نبود می‌شست آبی که نبود از لوله‌هایی که بود می‌آمد و لوله‌هایی که در آن آب نبود چیز دیگری هم نبود. به خاطر همین توی خانه کنتور نبود ولی اول هر ماه قبض آب بود و حالا آن یکی که حالا نبود رفته بود پول آبی را که نبود بدهد.
نویسنده‌ای که فکر می‌کرد باید باشد دلتنگ آن که بود و نبود شده بود و نشسته بود که به نه ویسد.

قلم عسلی
داستانی از عبدالحسین درویشی
قلم را ناي نبود، پاهام رو صفحه تلوتلو مي‌اومد.خون زيادي ازش رفته و حالشم خيلي بد بود. منم از اين مي‌سوختم كه خودم زخميش كرده بودم. آخه ديروز سر جلسه با تيك تيك ساعت جواب‌ها يادم مي‌رفت و حرف‌‌هاي جملات هم صف مي‌كشيدند و تك‌تك به‌هم نيش‌نيش مي‌خنديدند.اونم تو اين ميون بهم مي‌گفت: نترس، نترس، منو حركت بدي يادت مياد. بالاخره تسليم شدم و از جلسه زدم بيرون، بهم گفت:چرا؟!، چرا؟!. از كوره در رفتم و زدمش زمين، زمين هم در اين حركت، مرا آخ گفت. اونم كه مي دونست هنوز غم از دست دادن عسلم مرا نيش مي زند و چون طاقت ديدن ناراحتي مرا نداشت، خودش را ضربه فني كرده بود. اي كاش نزده بودم، اي كاش. خيلي دوستش داشتم، چون آخرين و بهترين هديه عسلم قبل رفتنش بود. خيلي زيبا بود، دلش به رنگ آبي به رنگ چشماي عسلم، لباسش به رنگ عسلي، اخلاقش هم عسلي و شيرين بود. برام خيلي ارزشمند بود چون عشقم بهم گفته بود: هميشه همراه خودت داشته باش و با اون هم چون من رفتار كن و باهاش مهربون باش،كمكت مي‌كنه. اينو كه يادم مي آمد، درونم را بيشتر غم مي‌گرفت.با وضعي كه داشت و زجري كه مي كشيد مي فهميدم كه كار از كار گذشته و تلاش‌هايم هم جوابي به همراه ندارد. ثانيه‌هاي معكوس براي جدايي شروع به شمردن كرده بود، تو این صحنه، لحظه شوم از دستت دادن عسل زندگيم جلو چشمام رژه مي رفتند. با آخرين نفس‌هاش بهم مي‌گفت آخرين و بهترين جملات را باهام بنويس. سخت شکسته شدم و نوشتم: منو ببخش اي مهربون، خودت بهتر مي دوني كه خيلي از سوالها بي جواب مونده که بايد بدم. نرو... . ناگهان از حال رفت و چشمش هم مسدود شد، به خودم لرزيدم. تنفس و شك نيز اثر نداشت، اميدم را در بازگشتش از دست داده بودم كه سرفه كرد و كمي جلو دهنش باز شد و برگشت. دوباره نوشتم: تو هم مثل عسل مي‌خواي اين جوري تركم كني مگه بهت نگفت باهام بمون و هيچ جا نرو، نميشه نري، نرو ... . مي‌خواستم بهش بگم كه اگه رفتي بيش عسل بهش بگو كه هميشه دوستت دارم،تا دوستت را نوشتم ديگه ننوشت و حرف نمي‌زد دوباره از حال رفت وچشماش هم بسته شد،ديگر نه شُك، نه تنفس، هيچ كدام جواب نداد و سر دوستت...، مرا ترك گفت .

با من بمان
ترانه‌ای از حبیبه بخشی
هنوزم عاشق دریام توی این دریای حیرونی
هنوز هم می‌ره باز احساس با اون حس پریشونی
نگاهم آبی آبی ست به رنگ آبی دریا
نگاهم رو اگه بردم دلیلش رو تو می‌دونی
گناهم چیست بگو آیا فقط دوس داشتن کافی‌س
و یا بودن کنارِ هم بگو با من تو می‌مونی
هنوزم عاشق دریام با اون ماهی قرمز رنگ
هنوزم بسته‌ام با تو سَرِ عشق عهد و پیمونی
هنوزم مونده تا تو یه روزی باز برگردی
چرا که خستم از این همه احساس پنهونی
بیا امشب، بیا مهمون شعرهای نابم شو
هنوزم شعر می‌گم من با اون حس غزلخونی

دیوونه‌ی تو
شعری از مریم صادق‌فرد
کاشکی من اون اشکی بودم، که می‌شینه روی گونه‌ت
یا اون کبوتری که، پر می‌زنه از روی شونه‌ت
کاشکی ساحلی بودم من، پر از موجای غمگین
تا همیشه یادت بمونه، یکی هست عاشق و دیوونه‌ت

دلتنگی‌هایم اما با تو...
شعری از مرضیه قربانی
دیوانه‌ام،
از خاموشی‌ات
که دوباره
آن را مهمان چشم‌هایم کرده‌ای
چشم‌هایم امشب
به پیشواز طلوعی دیگر می‌روند
خورشید را نمی‌گویم
طلوع زیبای خوشبختی را می‌گویم
ستاره با همان خموشی‌اش
چشمکی برای امید می‌زند
اما
اما، تو ....
حرفی بزن
تا آفتاب لبخند گرم‌اش را دوباره
با همان صداقت
به تو هدیه کند
و بوسه‌ی مهربانی‌اش را
به گونه‌هایت
از فردا بگو...
ساعتی درنگ کن
باشد!
از فردایی نزدیک
از روزی که
پرستوی امید با نفس‌های مهرآمیز
می‌نشیند به تماشای سحر
از روزی که
نگاه من و تو
می‌نشیند به تماشای بهاری دیگر
و آب‌های زلال و روانش
که
" آب آیینه عشق گذران است"
قلب‌های را باید
از بذر امید پر کرد
تا بروید گل خوشبختی باز
از فراسوی افق‌های سپید

روز هشتاد و شش سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
حالا كه به پايان دوره نزديك می‌شويم. موقعيتم توي پادگان دارد تثبيت مي‌شود. جوري فردا قول مرخصي از ستوده گرفته‌ام. با همه سربازهاي پادگان آشنا شدم. زندگي ام را دوباره ريختم دوباره شروع كردم همان چيزها و باز شاخ در آوردند پس چرا آمدي خدمت؟ گفت بيا و آمدم. آن ها هم حضور مرا حذف كردند و خودشان شدند مثل همه ما با همه علايق و شوخي‌هايي كه همه دارند. انگار ديگر رفتارهايشان لخت شده بود و من احساس می‌كردم انگار مرا پاك كرده بودند و اين جوري بهتر بود با اين خاطره‌هايم و شعرهايم بهت زده‌شان كردم و بعد نشستم و فقط نگاه كردم.
حتي حالا دارد خنده ام می‌گيرد. قرار شده گراش بروم خواستگاري حتي زير آب يكي را هم زده‌ام كه حتي توي اين سطرها رويم نمي‌شود اسمش را بگويم. آن كه می‌خواستم بگويم « خيابان‌هاي اين شهر چقدر بي پدر و مادر هستند». به مسعود بگويم از خنده روده بر مي‌شود مثل حالاي من كه هيچ كس نيست با او بخندم وگرنه از خنده من آسايشگاه، آسايش نداشت.
دفتر را كه ديدند همه سرگروهبان ها مي‌خواستند بدانند چه عكسي از آن‌ها در اين واژه‌ها شكل گرفته. جوري انگار از سحر كلمات می‌ترسيدند.اما حالا انگار بايد نامش باشد تا يادداشت هايم كامل شود. انگار براي زنده بودن اين نوشته ها لازم است بگويم كه همه چقدر جلو گروهان مصنوعي هستند. هماني كه از اول می‌دانستم. « حالا بگوييد منصوري آدم بدي‌ست» كسي كه حتي پشت بلندگوي صبح گاه هم در حال متلك پراني به همه است. آدمی‌كه انگار آن قدر با سربازهاي وظيفه بوده كه خود را جزيي از آن ها مي‌داند. نماد قانون سوم نيوتن.
كريدي، زودتر از همه خودماني شد. با آن رژه و آزاد باش هندي و گروهان كنترل از راه دورش كه وقت من گفتن حيواني تمام عيار است. خاطره اش توي ذهن گروهان خواهد ماند. بچه اهواز مثل شجيرات كه ثابتتر از بقيه بوده ، جدي و متين و يك نظامی‌خوب.
جوكار و جهان گيري از فرمانده‌هان گروه هستند . از ابتدا دور از دست و حالا نزديك و آخرين راه حل ولي نه به خوبي و ثبات طاهري. ديگر سرگروهبان‌ها را خوب نديده‌ام تنها از دور نظاره كرده‌ام كه گاهي زير ماسك خود هستند و دارند سر و صدا می‌كنند. و حالا ديگر دوست دارند تصوير خود را اصلاح كنند روي آخرين عكس خود كه در ذهن سربازها می‌ماند عكس يك دوست دوست داشتني بكوبند.
و آخري ستوده كه می‌ماند براي يك فرصت ديگر حالا خيلي دير است و جوري هم می‌خواهم بخوابم. هر چند خوابم نمي‌آيد ولي خنده‌ام می‌گيرد، خواستگاري در گراش!
10:44 شب

هیچ نظری موجود نیست: