۴/۰۹/۱۳۸۵

الف 278

شعرهای کوتاه صادق رحمانی
خیامی (2)
لاستیک دو چرخه روی یک خوشه‌ی تاک
پیراهن کوچه
بوی خیام گرفت
شعر (1)
یک سرو بلند از درون این بیت
آمد بیرون
اکنون آنجاست.... آنجا لبِ رود


روزی روزگاری خط
شعری از فرزانه نادرپور
صداي سوت قطار
ابرهاي پف پفي
باد باران نديده
ساكي كه بايد حمل مي شد روزي
يك گل سرخ هم ضميمه اش
اينجا
ته خط
زن فانوس به دستي مردها را جار مي‌زند هي
خال مي فروشد
خال لب
سيب هاي سرخ هر از چند گاهي
گاز مي زنند با كرم
روزي مي گفت:
خطها را دوست ندارم
موازي فقر
متوالي فقر
نقطه
فقر
اينجا
ته خط
مردي فانوسش را گم كرده
شايد هم عاشق شده
نبش دو راهيِ برگشت
دخترك كبريت فروش فال مي فروشد
راست‌اش را بگو
آن زنِ خال فروشِ ته خط
تو را ياد كدامين گناهت مي اندازد؟

چشم
شعری از محمد خواجه‌پور
نگاه کنی
هیچ نیست
دست تو خالی‌ست
گذشته لذت نوشیدن
تشنگی باقی‌ست
نگاه کنی
هیچ کس نیست
تویی و تو
تمام شهر را قدم بزنی
آشنایی نیست
نگاه کنی
باد را که می‌گذرد
شب را
دود را نفس بکشی
شهر را که سیگار بزرگی ست.
نگاه کنی
خیابان‌ها نورباران است
برای دلخوشی تو
شمعی، چشمکی، ستاره‌ای هم نیست
نگاه کنی
دست بکشی
روی بودن اشیا
و درک کنی
ببینی بودن‌ات به جز خیالی نیست
بگویی :
«خیالی نیست»
29/3/85

افسانه اسفندیار
محمد امین نوبهار
اسفندیار پس از گذشتن از هفت خوان و شکست دادن تورانیان اکنون پیروز و شاد، نزد پدرش «گشتاسب» می‌رفت. گشتاسب به خاطر این پیروزی جشنی بزرگ برپا کرد و همه به شادی و خوشحالی پرداختند. اسفندیار امیدوار بود که بتواند پس از این پیروزی که باعث محبوبیت او در میان مردم شده بود بتواند با «ادورا» دختر پادشاه یکی از سرزمین‌های دور که سال‌ها در خواب انتظار معشوق‌ خود را می‌کشید ازدواج کند. او از ترس این که کس دیگری پیش از او ادورا را نجات دهد، پس از جشن سلطنتی گشتاسب، سوار بر سمند زیبایش که از پدر هدیه گرفته بود شد و با سرعت هر چه تمام‌تر به طرف سرزمین خیالی‌اش تاخت و پس از گذشتن از بادهای سوزان و سرمای سخت و کشنده‌ی مغولستان و دامنه‌های رشته کوه‌های هیمالیا به دیوار بزرگ چین رسید، هنوز به دروازه‌ی بزرگ دیوار نرسیده بود که تایر سمت راست جلوی سمند هشتاد و دواش به وسیله یک سرنیزه فلزی میان آن رشته کوه پنجر شد.
به طرف صندوق عقب ماشین رفت تا لاستیک نو رو برداره اما همین که صندوق عقب ماشین را باز کرد چشماش حسرت زده ماند. پس تصمیم گرفت با سفارت کشورش توی چین تماس بگیره. دستش را توی جیب جلو لباس زره مانندش کرد. موبایل هفتاد و شش دهش را بیرون آورد. با انگشت شست‌اش کلید رمز و وارد کرد، موبایل فعال شد. اما موبایلی که که توی بدترین لحظات زندگی‌ات آنتن نده این همه دنگ و فنگ و تعریف نمی‌خواد. تصمیم گرفت که با پای پیاده میون این همه کوه و دره توی این گرمای سخت و طاقت‌فرسای تابستان به سوی دروازه‌ی بزرگ و زیبای چین، دروازه‌ای که هزاران سرباز دلاور از آن دفاع می‌کنند، حرکت کند. حدود یک کیلومتر «چهارصد، پانصد متر» کمتر حرکت کرده بود که دید یک تاکسی بین‌‌شهری دورنگ غارغارکنان از پشت سرش می‌آد. دستش رو تکون داد و آن چنان فریاد زد «دربست» که چهار تایر ماشین بیرون آمد. حالا دیگه اسفندیار قصه‌ی ما یه همسفر داشت، یه همسفر که سوختش سیگار بود، هر پنج دقیقه به سیگار آتیش می‌زد.
حدود یک کیلومتر دیگه از نوع اون یک کیلومتر قبلی رو طی کرده بودند که به یه دکون تنها وسط برّبیابون رسید. با خرده پولی که داشت یه آب معدنی کوچک خرید. «همه دم دماوند بنوش»
بالاخره به هر جون کندنی بود خودشو به دروازه بزرگ رویاهاش رسوند. اما اون دروازه‌ای که توی رویاها هزاران هزار سرباز از اون دفاع می‌کردن شده بود دروازه‌ای که از یه میلیارد و سیصد و هشتاد میلیون آدم پشت‌اش، یه دلاور، یه خمار، یه بدبخت، یه معتاد رنگ پریده دفاع می‌کرد.
ادامه دارد ...

بی‌خیال
شعری از مرضیه قربانی
آرام
از انتهای خیابان
روبروی این همه تصویر ناشناس
زیر شرشر باران
سر به زیر
می‌گذرم
دستی دراز
در طلب عشق‌های پوچ
یادم می‌آید که او
بی تفاوت بود
لحظه‌ای نگاهش را
از من می‌ربود
عمری دویده‌ام
در پیاپی جاده‌های بی‌کران
دنبال آشنایی ناشناس
تصویرم را می‌نگرم
یک چهره‌ی لاغر
در میان قاب آیینه
یک رنج جان خراش
یک درد بی‌درمان
از پس مردنم
جسد عشقم
برای تو

روز نود و دو سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
گريه كردند، مثل توي فيلم‌ها و بعد دست تكان دادند يعني خداحافظ. و ديگر خيلي چيزهاي ديگر كه مي‌شود از آن تصويرهايي رويايي ساخت. وقتي كه سربازها در آغوش هم بر پيوندهاي تازه كه بريده مي‌شد، گريه می‌كردند. وقتي سرگروهبان‌ها در آخرين ثانيه‌ها حلاليت مي‌طلبيدند. وقتي كه توي ثانيه‌هاي آخر دفترهاي خاطره پر مي‌شد.
هر كسي افتاده يك جايي تقسيم خيلي مسخره بود. تصادف و شانس محض و هر كسي سعي مي‌كرد با حدس و دروغي جاي بهتري براي خود پيدا كند.نصف لاري‌هاي گروهان افتادند نورآباد حميد و عابدين هم بودند. بچه‌هاي خوب گروهان ، هر جا كه باشند موفقند. كار خودشان را مي‌كنند اما علي ايماني گريه می‌كرد براي او بايد سخت باشد. نمی‌دانم شايد من هم بايد گريه می‌كردم.
و بين بچه هاي انديمشك با آن همه همبستگي جدا شدن كار سختي بود. چندتايي گريه می‌كردند. اتوبوس‌شان كه بيايد خيلي گريه می‌كنند. اما ماشين ما اولين اتوبوس بود سوار شديم و بعد از اشك و خداحافظي و دست تكان دادن راهي شيراز شديم.
حالا شيراز هستيم يكي از دعاهايم باز مستجاب شد. اولين سئوال: چه كسي كامپيوتر بلد است؟ .«من» بيش از حد بلند و پر از شوق گفتم. انگار تمام آرزوهاي دو سال را توي اين جواب ريخته باشم. اما خوب قطعي نيست. جاده‌ها هيچ وقت تمام نمي‌شود. به انتهاي يكي كه برسي تازه اول يك راه تازه است. آموزشي با تمام دغدغه‌ها، تنبيه‌ها، دعواها، و غصه‌ها و دلتنگي‌ها و دوستي‌ها و خاطره ها و آدم‌ها و ها و ها و ها گذشت. حالا بايد دوباره سوار ماشين آينده شد. تا حالا كه خيلي خوش شانس بوده‌ام انگار خدا بغلم كرده باشد. 7:47 شب شيراز


با بهترین آروزها و آرزوی بهترین زندگی
سرکار خانم بهرمند
تبریک بی دریغ ما را برای آغاز فصل تازه زندگی خود پذیرا باشید.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام به آقاي كار گر كجاييد شما
احسان محمدي

ناشناس گفت...

ديگه شعرها تموم شدند ديگه داستانها تموم شدند
يه فصل تازه را بايد آغاز كرد
پيش....
پيش..
فصل تازه
احسان محمدي