۳/۰۷/۱۳۸۴

الف 221

بودن در شش ثانیه
داستانی از محمد خواجه‌پور
به: او که نمی‌خواهد دیگر خدا باشد.
می‌توانم این‌طوری تمام‌اش کنم، که یک روز مُرد. يا به آنجاها هم نرسد پیر بشود تا روی تخت بیمارستان، نیمکت یک پارک يا هر جایی که آدم پیر می‌شود، داستان را رها کنم. بعد سرنوشت همه آدم‌ها همان مردن است. با درد و بی‌درداش زیاد فرقی ندارد.
البته قبل از پیر شدن هم می‌توان سر و ته‌اش را هم آورد. تصادفی بشود. سرطان يا کمی افتخارآمیز‌تر شهادتی چیزی. زیاد خوشم نمی‌آید به مردن برسد می‌شود از چیزهای بهتر گفت این که شاید دکتر بشود و آدم‌ها را خوب کند (نه با این ترکیب خوب کردن مشکل دارم. دکترها آدم را خوب نمی‌کنند آدم را زنده نگه می‌دارند. خوب يک چیز دیگر است) می‌تواند مهندس باشد مهندس بیوتکنولوژی مهندس سازه‌های متحرک. می‌تواند یک رییس‌جمهور باشد که از ترس زن‌اش تنهای توی ملاقات‌های خصوصی با رییس‌جمهورهای دیگر سیگار می‌کشد.
ولی بیشتر آدم‌ها معمولی هستند. با چربی‌های اضافی که همراه‌شان است. چند تا بچه شاید فقط یکی. پسر؟ نه دختر. این‌طوری خیلی معمولی‌تر است یک عکس روی دیوار يا میز کار که آن‌ها را در کنار غروب دریا نشان می‌دهد. می‌تواند عکس واقعی باشد می‌تواند آن را توی یک عکاسی با درهای شیشه‌ای گرفته باشد. زن هر روز غذا می‌پزد. چرا یک زن نباشد. می‌تواند یک زن باشد. یک مرد معمولی‌تر است. یک مرد با کت و شلوار، توی خانه با زیر‌شلواری راه‌راه. روزنامه صبح را می‌خواند. شام می‌خورد و شب می‌خوابد.
شاید اصلاً نخواهد ازدواج کند. یکبار عاشق بشود پول نداشته باشد و دختر موردعلاقه‌اش دل‌اش نخواهد تنها با یک دلخوشی خالی به نام عشق زندگی کند. بعد می‌شود خیلی درباره این لحظه‌های رخوتناک چیز گفت. عشق باکام شاید بهتر است. به هم رسیدن، دویدن توی طبیعت، با هم به سینما رفتن و دور از چشم‌های هیز، بوسیدن. این صحنه‌ها فضا را چندش‌آور می‌کند بگذار سیگارش را بکشد و روی موتورسیکلت هی خیابان‌های شلوغ و خلوت را دور بزند. مثل یک مرد تنها حتی بی‌شب، توی ظهر داغ خیابان، اگر دلت به حالش سوخت دیگر ماشین دارد این می‌تواند ابعاد تازه‌ای به ماجرا بدهد. سفر، تصادف و کلی اتفاق که هیچ وقت برای یک آدم بی‌ماشین نمی‌افتد.
دانشگاه هم بد نیست حتی مدرسه بهتر است. شیطنت‌های توی مدرسه. خاطراتی که مثل استفراغ بیرون می‌ریزد. تخته سیاه و يا وایت‌برد. CD های توی کیف. نامه‌هایی برای هیچ‌کس. تمرین‌های حل نشده ساعت ریاضی، خواب‌های نیمه‌تمام ظهر یکشنبه و چهارشنبه.
اصلاً کودک‌ها راحت‌ترند. ساده، خالی و پاک مثل همین هیچی ‌که ‌روبه‌رو است مرد به همه تمام این‌ها فکر کرد. در شش‌ ثانیه‌
مرد گفت: می‌دانی من یک نویسنده‌ام می‌دانم زنده بودن و زندگی کردن خیلی سخته چرا باید یکی را بسازیم که بعد دنبال این باشیم که چی سرش میاد.
-: آره خیلی سخته
-: زندگی دیگه؟
-: نه زایمان رو می‌گم.
مرد همین‌طور که به کاغذ سفیدی که روی تخت افتاده بود خیره مانده بود ته خودکار را برد توی دماغ‌اش دلش می‌خواست آنقدر در اعماق خودش فرو برود که بداند آن ته چه خبر است.
زن به خودکار لبخند زد
مرد گفت:
باشد امشب هم نمی‌نویسم.

شاید تو همان مرد هستی شاید من همان مرد باشم شاید پدرم بوده. آدم‌ها آخر یک روز به این نتیجه می‌رسند دیگر زندگی کردن بس است. بعد سیگاری روشن می‌کنند تا نمایی که در آن بازی دارند شروع بشود و تمام بشود.

زن لباس‌اش را ‌پوشیده است و به خانه رفته. مرد سوار آژانس شده و به خانه می‌رود. خیلی وقت است در خانه هیچ‌کس نیست که انتظار کسی را بکشد. تلویزیون خاموش است و همه رفته‌اند.
بهار 1384

همین حوالی
شعر از بتول نادرپور
انگار گرفته است
برای کسی از این حوالی دلم
پس حالا که می‌خواهم بگریم
قبول می‌کنی بهانه‌ام شوی
نمی‌دانم دلیل نیامدن‌ات
اشک!
اتفاقی است که به آن
اجازه افتادن نداده‌ایم
يا این که
انتظار
همان گناهی است
که ما مرتکب شده‌ایم.
30/2/84

انتظار
شعری از نسرین رضایی
مهربانم
صبوری تا کی
گل‌های سفید باغ
نثار قدمت
زودتر بیا
دلم چون ابر بهاری
بی‌طاقت شد
بیا
و در نگاهت
غرقم کن
تا در سیلاب اشک غوطه‌ور نشده‌ام

امتحان
داستانی از علی داوری‌فرد
جوشانده‌ي قهوه کار خودش را کرده بود و نمی‌گذاشت سارا احساس خواب‌آلودگی کند. و این باعث شده بود که سارا با خیال راحت به مطالعه درس ریاضی که همیشه در آن مشکل داشت بپردازد. سارا این بار تصمیم داشت که برای اولین‌بار در طول تحصیلات متوسطه‌اش در درس ریاضی نمره بالاتر از پانزده بگیرد و این باعث شده بود علارغم سخت و مشکل بودن درس بیشتر تلاش کند.
اما باز هم مانع جدیدی بر سر راهش قرار گرفته بود و آن هم وقت یک روزه‌ای بود که برای امتحان ریاضی گذاشته بودند که این هم با راهنمایی دوستش زهرا حل شد که آن هم استفاده از جوشانده قهوه و مطالعه درس تا صبح بود.
سارا برای لحظه‌ای دست از مطالعه برداشت و به فکر فرو رفت که وقتی نتیجه‌ها اعلام شد اگر نمره‌اش بالاتر از پانزده بود چه برای زهرا ببرد که این خوش‌خدمتی‌اش تا حدودی جبران شود.
سارا با عجله سرش را از روی برگه برداشت. یکی از مراقب‌های جلسه بود که می‌گفت وقت تمام است و برگه را بدهید. سارا به برگه‌اش نگاه کرد دید غیر از اسم خودش چیز دیگری ننوشته است و این یعنی نمره صفر و تجدیدی در آن درس
بله: جوشانده قهوه کار خودش را کرده بود.
12/2/84

روز بيست و نه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
فقط می‌خواهم برايت بنويسم. همين، نه هيچ چيز ديگر که اين ثانيه ها هم به قتل برسد و از روي نعش آن‌ها يک کم به تو نزديک‌تر شوم. اينجا همه در هواي خانه تنفس می‌کنند. من هم، شايد کمی‌کمتر. تماشاگران‌هاي مسعود را تمام کردم کمی‌در سيل خبرهاي جهان بودم و خودم را توي جهان احساس کردم. مثل تو و همه‌ي آدم‌ها. توي دنيا وقتي نفهمی‌چه خبر است احساس گرسنگي می‌کني. اطلاعات هم شده خوراک ما. يکي از ضروريات زندگي مثل آب مثل هوا همين طور که اينجا گاهي آب قطع می‌شود. گاهي اطلاعات هم قطع می‌شود و اين براي من سخت تر از بقيه است. سخت بود تماشاگران را از دست اين آدم‌هاي گرسنه حفظ کرد. توي شب و هر گوشه خلوت می‌خواندمش که سالم بماند. اسمش را می‌گذارند خساست و خودخواهي و راست می‌گويند. زجر می‌کشم وقتي روزنامه را هشت لا می‌کند روزنامه‌اي که من با هزار بدبختي مثل معتادهاي به دنبال مواد، گير آورده‌ام. همان اعتياد است در شکل ديگرش. حالا توي خماري هستم که آخر هفته بشود . و شماره جديد برسد با يک هفته تاخير اما باز هم می‌رسد. مثل ترياک ناخالص است. اما خوب آدم را می‌سازد که.
7:17شب
روز سي
سلام دايانا!
خوبم و منتظرم. فردا چهارشنبه است، بچه‌ها می‌آيند نمی‌دانم چرا اين طوري شده‌ام. هميشه منتظري بدبخت بوده‌ام، حالا هم وقتي می‌گفتند ساعت سه می‌آيند از دو و نيم دم در بودم. حالا هم از فردا صبح قبل از صبح گاه گوش به بلندگو خواهم بود. چيزهاي خوب منتظر است. حرف‌هاي قشنگ، چيزهاي داغ و حرف‌هاي قديمي. اما فقط اين نيست. قضيه مرخصي جدي‌تر شده است. و می‌داني يعني چه؟ يعني اينجا هيچ کس آرامش ندارد. ذهن‌ها دارد هي برنامه می‌ريزد. کجا سوار می‌شوند چقدر در راهند کي می‌رسند. هنوز هيچ کس از برگشتن نمی‌گويد. يک ساعت شيراز هفت ساعت و بعد خانه. کاش پنج‌شنبه گراش باشم . چه می‌شود؟! به خانه محتاجم داري می‌بيني خودکارم دارد تمام می‌شود، پول هم.
نمازهاي قضاي سال 77 را تمام کرده‌ام و بايد دوباره يادداشت کنم. و چيزهايي که توي دفتر نوشته‌ام می‌خواهي بداني؟ کرم صورت، ريش‌تراش، بوگيرپا، نان و پنير سوزاندن سر پوتين و آنچه ننوشته‌ام چون فراموش نمی‌شود. ديدن فيلم در خانه سعيد، گرفتن پيتزا از محمدعلي براي شرط‌بندي و از اسمال به خاطر ماشين خريدن، تايپ اين نوشته‌ها براي الف و فراتر از اين‌ها صحبت کردن با تو.
2:36ظهر

۳ نظر:

ناشناس گفت...

ba salam man abdulhusain darvishio hastam
mirce

ناشناس گفت...

سلام
نگفتین اینجا هم واسه ی کاندیداتوری ثبت نام می کنید!!!!!!!!!!
خوبه ما هم خودمونو معرفی کنیم
بگذریم
واسه چی دعوا راه انداختین؟
آقای....ناراحت نشید دو سه هفته است دارم همه ی الف رو میخونم شعر یا غیر شعر/هر چند انگار دیگه از غزل هم خبری نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! راستش انصافا خوب ....می نویسید البته به جز
....
ودیگه اینکه جاهای زیادی واسه شعر خوندن هست ولی اگه غزل هم نزنید حتما به اینجا سر خواهم زد
پاینده باشید
خواننده

ناشناس گفت...

dastane boodan dar shesh sanye qashang bood,kheili..

anaar