۲/۰۹/۱۳۸۴

الف 217

شش مرد کثیف و یک زن نجس
شعری از اسماعیل فقیهی
شنبه تو را سر مي‌برد
خون
هفت بار خون
لبريز مي‌شود تا ته اين هفت روز
رد پايش پيداست در كوچه‌هايی بی رگ و تنگ و تاريك
تا غروب بعد
تا يك‌شنبه طولانی
خسته زرد
يكشنبه‌يي كه تكه تكه مي‌كند كلمات كريه كتاب كثيفت را
سلاخي مي‌كند نگاهت را با دو نيزه‌ي كند
دو شنبه در چشمانت فرو مي‌رود -دو گودال پر از خون و تفكر-
تو را بيرون مي‌ريزد
كشان كشان
طناب بر گردن
تو را مي‌كشد بر دار زمان
بر سه شنبه
سه بار
سه باران سمي
سيلي سرخي است
بر سر و روي سُم‌هاي ساکن در گل
كه تواني نيست برساند صاحب عقلْ پوسيده‌اش را
به چهار شنبه
به چهار چوپان
كه به نواي ني سگي عر عر عربده سر مي‌دهند
بر بي چند و چون خدايشان
كه در چاهي بيش نيست
به چهل قهقرا كه در آخرينش پنج شنبه بود
پنج شنبه به زيبايي پير پسری اخته
كه نه ذهني بيش از ريش و پشم و
نه پر پروازي كه او را بكشاند به آدينه
در جمعه‌ات براي اين دختر نجس
از تو به جز استخواني غذاي كلاغي
بيش نمانده
كه سر كشيدن هر روزه‌ي شيرازه‌ات برايش روياييست خوش
و زمزمه مي‌كند اين جملات مقدس را بي تكان هيچ لبي
«من هفت بار در هفت جمعه سياه تو را در خواب ديده‌ام
كه مي‌نوشيدي به سلامتي آن شش مرد كثيف
و اين دختر نجس
كه با شمشيري بر دست، شنبه‌را كشان‌كشان به‌مسلخ مي‌كشانيد
پس حذر كن
از شنبه‌يي كه تو را سر مي‌برد و غروب جمعه‌اي كه آن را مي‌نوشد»
جدایی
ترانه‌ای از سمیه اعتماد
چه‌جور می‌خوای‌ببخشمت، من که‌دیگه نمی‌تونم
اشکامو جاری کردی تو،‌دیگه برات نمی‌خونم
رو به خدا می‌شینم و واسه خودم زار می‌زنم
با ناله‌ها و گریه‌هام واسه تو گیتار می‌زنم
می‌خوام برم یه جایی که هیچ‌کسی پیدام نکنه
باید یه جایی گم بشم هیچکی هویدام نکنه
قبول بکن به خاطرم کاری نکردی به خدا
دیگه نمونده چاره‌ای، باید بشیم از هم جدا
اگه یه روز مثل قدیم بخوای که عاشقم بشی
باید هزار تا کار کنی،‌شاید که لایقم بشی
قبول دارم بدون تو، زندگی معنی نداره
نگو که اینا یعنی چی؟ جدایی یعنی نداره
کدئین برای سرطان
شعری از فوزیه ثابت
کدئین می‌خواهم
باز هم دلتنگم
استخوانم ترکید
سرطان است سفر
قد ژرفای قناتی پر آب
بغض پهنا دارد
به بلندای قلات و اورست
آه من جا دارد
آنفولانزا دارد
اشتباه1
شعری از مصطفی کارگر
اسیر بود
حرف می‌زد از ورای هرچه تعقل
و شعر می‌خواند:
«غدار بالدار... حوض خشک... سقف فیروزه‌ای
در عصر آهن و چوب و پشمک
چقدر جای تو خالی‌ست پکوتر!

1. با خاطرات کسی که شعر می‌خواند و کبوتر را برعکس به پرواز در آورد و ناخودآگاه واژه‌ای دیگر تلفظ کرد.
تنها
شعری از فهیمه بهره‌مند
دلی دارم که ســودایی ندارد
ز درد عاشــقی نــایی ندارد
همی گفتم که فریادی بر آرم
دیدم تنها شـدم جایی ندارد
فهیمه بهره‌مند
جایزه محتشم
بخش نهم سفرنامه کاشان مصطفی کارگر
مقصد بعدی مزار محتشم بود . داشتیم به جایی قدم می‌گذاشتیم که حدود چهارصدسال است هرکس دلش بوی شعر آیینی می‌دهد، خواسته يا ناخواسته به یاد آنجا می‌افتد. مزار کسی که ترکیب‌بندش سال‌های سال مجلس عزاداری حضرت مولا را آذین بسته است. جداً عجب سروده‌است!
با دیدن کتیبه‌اش انگار باید به سینه بزنی. حتی اگر غیر از ماه محرم ببینی به یاد دهه می‌افتی و دست و سینه‌ات برای خودشان دم می‌گیرند و شور می‌زنند. همین یک ترکیب بند بدان پایه رسیده است که اگر شاعر غیر از آن، دیگر سروده‌ای نداشت، کافی بود تا محتشم، محتشم بشود. و چقدر روی ادبیات و شعرهای آیندگان خود تاثیر گذاشته است. اینجا مجالی نیست، وگرنه با بررسی شعر، عوامل موفقیت بی‌نظیر آن بیشتر معلوم می‌شد. هرچه باشد یکی از بیت‌ها يا مصرع‌های آن را، حضرت امیرالمومنین در خواب بر زبان محتشم جاری کرده اتست. پس جای تعجبی ندارد که...
آرامگاه محتشم در کوچه‌های تنگ و پر پیچ و خم یکی از محله‌های کاشان قرار دارد. اکثر شاعران – چه آقایان و چه خانم‌ها- برای این بازدید آمدند. اما نکته جالب توجه، کوچه‌های گلی بود که همه را از ناحیه کفش و شلوار دچار ناراحتی می‌کرد. حتی یک قسمت از راه که چندان هم نزدیک نبود، به علت وجود گل و لای غلیظ در اثر بارش برف و باران، مجبور شدیم از خرابه‌ای در کنار کوچه گذر کنیم. بعضی‌ها خیلی به شخصیت‌شان برخورده بود. حتی آن‌ها که اهل کلاس بازی و این حرف‌ها نبودند، خودشان را جزو آن دسته به حساب می‌آوردند.
کوچه‌های محله پاقلعه خودمان را در نظر بیاورید که از هیچ حرکت هندسی پیروی نمی‌کنند و کوچه‌ها هر لحظه به یک سو می‌پیچیند، تا بتوانید تصور کنید محتشم در چه نوع جایی دفن است. البته شیب کوچه‌های پاقلعه را نداشتند. بچه‌های خود کاشان می‌گفتند : شهرداری عمداً این محله را قدیمی و با حال و هوای سنتی نگه داشته است. خلاصه رسیدیم. ادامه دارد...
روز بيست و ششم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
صحنه‌اي که يک‌بار ببيني از ذهن پاک می‌شود. اما صحنه هايي است که يکبار که می‌بيني بارها وبارها توي ذهنت مرور می‌شود. بدون جزئيات ولي با همان زيبايي و تاثير گذاري. تخت جمشيد که گشت بوديم يک صحنه خيلي قشنگ ديدم هنوز توي ذهنم است. تصويري بود که نمی‌شود با واژه ها بيانش کرد. زمين خاکي بود ماشين‌ها رديف ايستاده بودند. هر ماشين که می‌رفت دنده عقب می‌گرفت گرد و خاک عجيبي بلند می‌شد که فضا را جوري وهم آلود می‌کرد. در جاده هم ماشين‌ها مثل هميشه بودند با چراغ هاي روشن و نور بالا. تک وتوک آدم ها هم رد می‌شدند و جالب سايه آدم ها بود. يک زن و يک مرد که عاشقانه قدم می‌ زدند و سايه بْعددار آن ها از نور ماشين بر گرد و خاک گيج هوا ، حجم می‌گرفت مثل فيلم هاي گانگستري بود. سايه هاي سه بعدي چيزي تازه.
کنار کابين تلفن نشسته‌ام کابين زنگ می‌زند.از آن زنگ هاي متوالي و بي وقفه يک نفر از دور دور می‌دود و توي کابين می‌پرد. صداي تلفن يکباره خفه می‌شود.زنگ‌ها هنور توي سرم طنين دارد. پوست آشغال آرام از دست رها می‌شود. توي هوا تاب می‌خورد و آرام در سياهي سطل بزرگ آشغال گم می‌شود. احساس می‌کنم ته سطل آشغال هستم و آشغال آرام کنارم می‌افتد. و تکان می‌خورد و خاموش می‌شود. اين دو صحنه هميشه مسخم می‌کند. توي فيلم ماتريکس بود و اينجا هر روز تکرار می‌شود. عجب فيلمی‌ست.
5:29غروب
روز بیست و ششم
جادوي فوتبال دايانا!
آدم ها خيره به صفحه، تا حالا انحناي صفحه تلويزيون را ديده‌اي آن قوس جام مانند. حالا تلويزيون مسطح شده. اما ده ها چشم سياه و سفيد خيره به يک جام سياه و سفيد.حالا پاس می‌ده ، هيچ کس تکان نمی‌خورد. صداي نفس ها هم نمی‌آيد. تنها گاهي همه از ته حلق از ته دل می‌گويند:هه.. و افسوس می‌پاشد توي هوا. تنها تلويزيون پادگان توي خوابگاه سرباز قديمی‌هاست. آن ها روي تخت ها لم داده‌اند و خيره‌اند مثل سربازهايي که از ميان درهاي گشوده و از پشت شيشه رنگ کرده و جايي که رنگ آن افتاده از پشت توی شيشه جادو شده‌اند. توپ می‌چرخد و سرها ثابت است تنها يک زاويه کوچک براي ديدن کمی‌تکان بخوري اين نظم ناخودآگاه چيده شده بهم می‌خورد و عناصر جادو شده به صدا در می‌آيد . يک گل زده اند و20 دقيقه که ما ساکن ايستاده‌ايم هيچ اتفاقي نمی‌افتد. من اينجا چه می‌کنم؟ قرار بود جادو زده نشوم. اما مگر می‌شود من هم(6:03 ) مثل بقيه مبتذل، جادو شده و فريب خورده. چشم‌ها می‌خواهد توپ را ببلعد. هم می‌خواهي زمان برود و از اين شيشه کثيف و انحناي اعصاب خردکن تلويزيون راحت شوی. هم می‌خواهي زمان آهسته بشود. توپ ديوانه شود و برود توي گل، اسير تور بشود و تو نعره بزني. اما سوت می‌زند داور و همه پخش می‌شوند. برويد سر محل نظافت. ايران1-تايلند0تمام شد.
7:15شب

۷ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
چرا کدئین را اینطوری نوشتید آقای خواجه پور؟

سطر دوم هم بوده"باز هم دلتنگم
و به جای قلات نوشتید کلات .
ممنونم که اینهمه غلط نوشتید
ضمنا شعر آقای فقیهی بوی بدی میداد
بدرود

ناشناس گفت...

دقت کردین اینجا هیچ فرقی با الف نداره تمام کسانی که الف به دستشون میرسه به اینجا سر میزنن.
مشکل چیه؟

سعید

Gerash گفت...

اشکال به خاطر مواج بودن خط ارتباطی است و ربطی به من ندارد. هرچند که به نظر من کلات صحیح‌تر از قلات است.
درباهر شعر آقای فقیهی هم معمولاً این طوری است به خودی خود اشکالی ندارد هرچند کمی به نظر این بار کمی زیادة‌روی داشت.

رحمانی گفت...

مثل اینکه من دیر اومدم.من هم می خواستم بگم کثیف ترین شعری که تا به حال شنیدم همین شعر غیر بهداشتی آقای فقیهی بود.

رحمانی گفت...

در ضمن الف به من یکی نمیرسه.واسه همین هر هفته سر میزنم.حالا چه با کامنت چه بی کامنت.

رحمانی گفت...

از یابنده ی یکعدد گوشی موبایل نوکیا 2600 تقاضا میشه با این شماره تماس بگیره.در ضمن مشتلق هم یادتون نره!2222276

Gerash گفت...

من نفهميدم چرا بعضی‌ها اینجا دارن دنبال موبايل‌شون می‌گردند.