ذوزنقه
شعری از محمد خواجهپور
شعری از محمد خواجهپور
خیال کسی از رو به رو
من سخت دارم گفتن این که واقعیت دوستات نیست
و گفتن چیزی
گفتن این واقعیت که من دوستات دارم سخت نیست
شک کردن به
این گفتن سخت دوستات دارم من که واقعیت نیست
غرق شدن در
سختات نیست دوست گفتن این که من واقعیت دارم
دروغ بودن
واقعیت نیست این که دوست من سخت گفتنات دارم
تمام کردن با
گفتن واقعیت این که سخت دوست دارم @من نیست
دیدن این که
جایایستادن ما معنیها را عوضمیکند و ما را چقدر
من و کلمهها
جایی هستیم که در دنیا ایستادهایم
بیا
تکان بخوریم و برقصیم
با
اضلاع نامتقارن
و
پوزخند
6/1/84
من سخت دارم گفتن این که واقعیت دوستات نیست
و گفتن چیزی
گفتن این واقعیت که من دوستات دارم سخت نیست
شک کردن به
این گفتن سخت دوستات دارم من که واقعیت نیست
غرق شدن در
سختات نیست دوست گفتن این که من واقعیت دارم
دروغ بودن
واقعیت نیست این که دوست من سخت گفتنات دارم
تمام کردن با
گفتن واقعیت این که سخت دوست دارم @من نیست
دیدن این که
جایایستادن ما معنیها را عوضمیکند و ما را چقدر
من و کلمهها
جایی هستیم که در دنیا ایستادهایم
بیا
تکان بخوریم و برقصیم
با
اضلاع نامتقارن
و
پوزخند
6/1/84
آسمانی
داستانی از فاطمه نجفی
روزهای نکبتباری بود. هر لحظه آن روزها عذاب بود. غم و غصه از در و دیوار میبارید. زندگیمان مثل لباسهای چهلتکه شده بود که هر لحظه منتظر کنده شدن یکی از تکههایش بودیم اگر یک روز بدون حادثهای تمام میشد از تعقیب آن روز تا صبح منگ بودیم. بهار بود اما ما درگیر زندگی بودیم. گذشت زمان و آمدن روزها و فصلها تنها چیزهایی بودند که ما با آنها عجین شده بودیم. و هر ثانیه یک طوری آنها را داشتیم دک میکردیم. در خانه آپارتمانی مستاجر بودیم. ساده و بیآلایش، تنها ویژگی بارزی که خانه داشت حمام بود که از نظر وسعت به تمام خانه فخر میفروخت. حمام دو پنجره مربعی شکل کوچک داشت. بهار و تابستان در حکم کولر خانه بود. یک روز از همان روزها، صدای یک زنبور رحشی توی خانه پیچید. پنجرهها را باز کردیم تا زنبور را بیرون کنیم اما بیرون نمیرفت، انگار با صدایش میخواست علامتی بدهد. بعد از چند دقیقه صدای زنبورهای بیشتری شنیده میشد با تعجب زیاد شروع به تعقیب صدا کردیم. پنجرهها را بستیم اما نمیدانستیم این صدا از کجاست. بالاخره وقتی در حمام را باز کردیم با ناباوری زیاد یک دسته زنبور وحشی را دیدیم که از پنجرههای حمام وارد خانه شده بودند. با ترس زیاد در حمام را بستیم تا شاید خودشان بیرون بروند بعد از چند دقیقه که دوباره وارد حمام شدیم تمام زنبورهای وحشی روی آینه حمام جمع شده بودند مثل این که سالها بود آنها را میشناختیم. انگار به دهان همهمان قفلی زده بودند هیچکس از بیرون کردن آنها حرفی نمیزد. هر روز صبح چند ساعتی به تماشایشان مینشستیم. زنبورهای کارگر سپیدهدم بیرون میرفتند. ملکه ابهتی خاص داشت. همیشه اطرافش پر زنبور بود. از نظر جثه از بقیه زنبورها بزرگتر بود. برایمان عادی شده بود. کاری به کارمان نداشتند. از نیش زدن و سر و صدا هم هیچوقت خبری نبود. سر ساعت چهار هر کجا بودند بر میگشتند وقتی همهشان جمع میشدند مثل یک گوله سیاه میشدند. بعد از چند وقتی نان عسل بزرگی درست کردند. نصف آن را خوردند و نصف دیگرش را برای ما باقی گذاشتند و رفتند. چقدر نان عسل شیرین بود. شیرینترین چیزی که تا به حال خورده بودم. با رفتن آنها زندگیمان دگرگون شده بود. مثل قصه لمس طلایی. به قول مادرم خیر و خوشی از در و دیوار میبارید. کار هر سالشان شده بود. بهار که میشد میآمدند. اما یک روز بهاری وقتی که آمدند روزی بود که مهمان داشتیم. وقتی مهمانمان صدای زنبورها را شنید تعجب کرد. وقتی برای او جریان را تعریف کردیم بیمقدمه وارد حمام شد. اما یکی از زنبورها او را نیش زد. آنقدر عصبی شده بود که هیچکس نمیتوانست خود را کنترل کند ما تا به خودمان بیاییم دیدیم که با حشرهکش بیشتر زنبورهای وحشی را بیهوش کرده، مشغول شستم حمام و ریختن آنها توی چاه فاضلاب بود. یک عده خیلی کمی از آنها فرار کرده بودند. صدای وزوزشان تا خانه میآمد. چقدر غمانگیز بود. دلمان برای مهمانهای آسمانیمان تنگ شده بود. انگار مهمان ناخواندهمان آمده بود تا مهمانهای آسمانی ما را بیرون کند. از آن روز به بعد چند سال بهار بهجز پنجره حمام تمام پنجرهها را باز میکردیم تا شاید برگردند. اما هیچگاه بر نگشتند.
وفا نداری
ترانهای از سمیه اعتماد
نه دیگه باهات میمونم، نه دیگه برات میخونم
قدر عشقو ندونستی، اما من که خوب میدونم
میدونستم بیوفایی، قدر عشقو نمیدونی
اما موندم به امیدی، که تو هم پیشم بمونی
من میخواستم با تو باشم اما تو با هام نموندی
من نگات میکردم اما، تو نگامو نمیخوندی
با نگام بهت میگفتم: که بمون پیشم عزیزم
اما رفتی تا بشینم، واسه دوریت اشک بریزم
خیلی بیرحمی، میدونی؟ به خدا وفا نداری
دیگه رفتی از دل من، توی قلبم جا نداری
قدر عشقو ندونستی، اما من که خوب میدونم
میدونستم بیوفایی، قدر عشقو نمیدونی
اما موندم به امیدی، که تو هم پیشم بمونی
من میخواستم با تو باشم اما تو با هام نموندی
من نگات میکردم اما، تو نگامو نمیخوندی
با نگام بهت میگفتم: که بمون پیشم عزیزم
اما رفتی تا بشینم، واسه دوریت اشک بریزم
خیلی بیرحمی، میدونی؟ به خدا وفا نداری
دیگه رفتی از دل من، توی قلبم جا نداری
بخش نهم جایزه محتشم
سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
اسامي كه اعلام ميشد، افراد ميآمدند و هديهي خود را ميگرفتند ولي شعرخواني نداشتند. دو نكتهي جالب اين بود كه نسبت شاعران برگزيده و قابل تقدير كاشاني به مهمانان و مدعوين كل كشور، واقعاً زياد بود به طوري كه همه بالاتفاق روي اين حرف اذعان داشتند و داوري را جانبدارانه معرفي ميكردند. نكتهي دوم اينكه هدايا اصلاً قابل توجه و شايد بتوان گفت در حد و اندازههاي يك جشنواره نبود. يك جلد كتاب دربارهي محتشم كاشاني، تاليف جابر عناصري، مهمان همين مراسم، مهمترين جزء كل هدايا بود. اما نبايد غافل بود كه هم اولين دورهي اين جايزه بود در شهر كاشان و شاعران و هنرمندان آييني نبايد انتظارات مادي (در حد ديگر جشنوارههاي صرفاً ادبي) داشته باشند.
با پخش مجدد تيزر جشنواره (كه قبلاً آن را نماهنگ معرفي كرده بودند) ساعت يك ظهر بخش اول مراسم پايان يافت.
در طبقه دوم دانشگاه نماز ظهر و عصر را به فرادي خوانديم. خيلي جاي يك نماز جماعت خالي بود. مثل همان وقتهايي كه با بچههاي مجمع ـ با هر تعدادي، حتي سه نفر ـ جماعت ميخوانيم. متاسفانه اين همه هزينه ميشود ولي باز هم خصوصيت ادبي مراسم بيشتر نمود پيدا ميكند تا هدف. البته خيليها فقط به ديد هنري و ادبي نگاه ميكنند.
به همراه ديگر شاعران سوار اتوبوس شديم و رفتيم قسمت سلف سرويس دانشگاه. جاي خوبي بود. بزرگ و ساده و در عين حال آرامبخش و تزيينشده با چند گلدان. توي صف ايستاديم و غذا گرفتيم. برنج و مرغ بود. اينجا ژتون نميگرفتند. انگار حساب و كنترل از دستشان در رفته باشد. حتي بعضيها سر ميز ناهار كه با هم صحبت ميكردند، چنين استنباط ميكردم كه با شركت در مراسم متوجه شدهاند توي دانشگاه نيز از مهمانان پذيرايي ميشود، آمده بودند. هواي توي سالن خوب بود. اما بيرون، هواي سردي به سر و صورتمان ميخورد. نفس كشيدن هم بازي شده بود. چون بازدم در هواي سرد ـ خودتان كه ميدانيد ـ برخي ژستها براي آدم تداعي ميكند كه تا حدودي از آن منع ميشود. اما خيليها با فكر خامشان تصور ميكنند ژستي شاعرانه دارد. هواي آزاد، با وجودي كه دماي هوا زير صفر بود، اما آزاردهنده نبود. با آقايان خالقي و حساس و صمدي و صفادل و يكي دو نفر ديگر مباحثي ادبي پيش كشيديم و ساعتي را دور هم گذرانديم. بيرون و داخل سالن. توي جمع و مسافرت، انسان آرزوهايي ميكند كه اگر آن را پيگيري كند، موفقيتها به او روي خوش نشان ميدهند. مثلاً همين جمع. موضوعاتي كه مطرح ميشود، متوجه ميشوي كجاي كار ايستادهاي. چقدر از راه را رفتهاي و چقدر مانده براي رفتن. ادامه دارد...
با پخش مجدد تيزر جشنواره (كه قبلاً آن را نماهنگ معرفي كرده بودند) ساعت يك ظهر بخش اول مراسم پايان يافت.
در طبقه دوم دانشگاه نماز ظهر و عصر را به فرادي خوانديم. خيلي جاي يك نماز جماعت خالي بود. مثل همان وقتهايي كه با بچههاي مجمع ـ با هر تعدادي، حتي سه نفر ـ جماعت ميخوانيم. متاسفانه اين همه هزينه ميشود ولي باز هم خصوصيت ادبي مراسم بيشتر نمود پيدا ميكند تا هدف. البته خيليها فقط به ديد هنري و ادبي نگاه ميكنند.
به همراه ديگر شاعران سوار اتوبوس شديم و رفتيم قسمت سلف سرويس دانشگاه. جاي خوبي بود. بزرگ و ساده و در عين حال آرامبخش و تزيينشده با چند گلدان. توي صف ايستاديم و غذا گرفتيم. برنج و مرغ بود. اينجا ژتون نميگرفتند. انگار حساب و كنترل از دستشان در رفته باشد. حتي بعضيها سر ميز ناهار كه با هم صحبت ميكردند، چنين استنباط ميكردم كه با شركت در مراسم متوجه شدهاند توي دانشگاه نيز از مهمانان پذيرايي ميشود، آمده بودند. هواي توي سالن خوب بود. اما بيرون، هواي سردي به سر و صورتمان ميخورد. نفس كشيدن هم بازي شده بود. چون بازدم در هواي سرد ـ خودتان كه ميدانيد ـ برخي ژستها براي آدم تداعي ميكند كه تا حدودي از آن منع ميشود. اما خيليها با فكر خامشان تصور ميكنند ژستي شاعرانه دارد. هواي آزاد، با وجودي كه دماي هوا زير صفر بود، اما آزاردهنده نبود. با آقايان خالقي و حساس و صمدي و صفادل و يكي دو نفر ديگر مباحثي ادبي پيش كشيديم و ساعتي را دور هم گذرانديم. بيرون و داخل سالن. توي جمع و مسافرت، انسان آرزوهايي ميكند كه اگر آن را پيگيري كند، موفقيتها به او روي خوش نشان ميدهند. مثلاً همين جمع. موضوعاتي كه مطرح ميشود، متوجه ميشوي كجاي كار ايستادهاي. چقدر از راه را رفتهاي و چقدر مانده براي رفتن. ادامه دارد...
روز بيست و پنجم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
تک زدهاند.سراغ کيفم که رفتم چند چيز عوض شده بودند. پول هم که فکر میکردم 10هزار تومان باشد، 3هزار تومان بود. من احتمال 90% میدهم تکزده باشند. کيفم قفل ندارد راستي يک بيسکويت هم نبود. ديگر نمیدانم چه کم شده. با توجه به اوضاع تعريف شده در قبل از خدمت، آسايشگاه امني داريم. کمتر خبر سرقت داده میشود. البته اگر چيزي گم شود بدبختيست و همه تنبيه خواهند شد. چون معلوم است که چقدر کم احتمال دارد پيدا شود. من هم زياد به آدم ها بدبين نيستم. هر چند به يک نفر ظنين هستم اما بي خيال ارزش اين حرف ها را ندارد. تازه اصلاً مطمئن هم نيستم. با توجه به شرايط استراتژيک موجودبرنامه اقتصاد بسته اعمال خواهد شد و هزينه کاهش خواهد يافت به خصوص که امروز صبح هم 1000تومان را به باد دادم. دستمال کاغذي، پنير خامه اي وتن ماهي، هيچ کدام ضرورت نداشت اماخوب شده ديگر. بوفه تعطيل خواهد شد و روزنامه هم کمتر خواهم خريد. اما براي تامين بودجه به انتظار کمک خارجي و ملاقاتي میمانم و در مرحله آخر استقراض داخلي و جمع آوري اندک پول سرگردان است. اما خوب موقتاً سيستم اقتصاد بسته اعمال خواهد شد. موجودي 3000 تومان براي حداقل يک هفته. به من بدبخت بيچاره کمک کنيد محتاج عشقم نه ببخشيد يک چيز ديگر. ببخش پياز داغش زياد شد. اوضاع چندان هم خراب نيست.
4:01عصر
دايانا سلام!
از امروز کلاس ها شروع شد. هنوز نمیشود قضاوت کرد چه طور است. اما کمیشبيه بقيه کلاسها کلاهها را از سر در میآوريم.روي زمين مینشينيم در هم و دفترها روي پا چيزي شبيه طلبه هاو بعد جزوه نويسي ست فقط. همان جزوه هاي با غلط هاي نگارشي اعصاب خرد کن و نويسندگاني که هي میگويند:”بعد از سرباز چي بود؟”و من که میخواهم سوت بکشم. معلومات استادها يا همان سرباز قديمیها تا اينجا جوري نبوده که مرا جذب کند ولي خوب گاهي خاطره هايي از طاهري ست که میچسبد. لااقل سر کلاس ها دويدن نداريم. راحت تريم ولي بچه ها قدر نمیدانند. هي حرف میزنند و حرف میزنند ومن میگويم خفه شو، توي دلم البته.سرعت جزوه نويسي بچه ها کم است. اگر سوژه خوبي جور شود میشود داستان يا شعري هم نوشت. کم کم فرصت اين کارها بيشتر میشود ولي حرفي براي گفتن نيست4:19اسمم را از توي بلند گو گفتند. تلفن،راشد بود. حتماً خيلي پشت تلفن جان کنده سلام و عليکي و حال و احوال بد نيست روحيه آدم عوض میشود. خصوصاً پنج شنبه ست و بچه ها کم کم دارند میروند انجمن . هفته چهارم است. شايد افتخاري رفتم و عصر پنج شنبه خواندم به همراه تخمه يعني حال کامل ولي خوابم هم میايد. ديشب نگهبان پادگان بودم. سرما را با تخمک گذراندم. گذشت ، میگذرد.
4:22عصر
تک زدهاند.سراغ کيفم که رفتم چند چيز عوض شده بودند. پول هم که فکر میکردم 10هزار تومان باشد، 3هزار تومان بود. من احتمال 90% میدهم تکزده باشند. کيفم قفل ندارد راستي يک بيسکويت هم نبود. ديگر نمیدانم چه کم شده. با توجه به اوضاع تعريف شده در قبل از خدمت، آسايشگاه امني داريم. کمتر خبر سرقت داده میشود. البته اگر چيزي گم شود بدبختيست و همه تنبيه خواهند شد. چون معلوم است که چقدر کم احتمال دارد پيدا شود. من هم زياد به آدم ها بدبين نيستم. هر چند به يک نفر ظنين هستم اما بي خيال ارزش اين حرف ها را ندارد. تازه اصلاً مطمئن هم نيستم. با توجه به شرايط استراتژيک موجودبرنامه اقتصاد بسته اعمال خواهد شد و هزينه کاهش خواهد يافت به خصوص که امروز صبح هم 1000تومان را به باد دادم. دستمال کاغذي، پنير خامه اي وتن ماهي، هيچ کدام ضرورت نداشت اماخوب شده ديگر. بوفه تعطيل خواهد شد و روزنامه هم کمتر خواهم خريد. اما براي تامين بودجه به انتظار کمک خارجي و ملاقاتي میمانم و در مرحله آخر استقراض داخلي و جمع آوري اندک پول سرگردان است. اما خوب موقتاً سيستم اقتصاد بسته اعمال خواهد شد. موجودي 3000 تومان براي حداقل يک هفته. به من بدبخت بيچاره کمک کنيد محتاج عشقم نه ببخشيد يک چيز ديگر. ببخش پياز داغش زياد شد. اوضاع چندان هم خراب نيست.
4:01عصر
دايانا سلام!
از امروز کلاس ها شروع شد. هنوز نمیشود قضاوت کرد چه طور است. اما کمیشبيه بقيه کلاسها کلاهها را از سر در میآوريم.روي زمين مینشينيم در هم و دفترها روي پا چيزي شبيه طلبه هاو بعد جزوه نويسي ست فقط. همان جزوه هاي با غلط هاي نگارشي اعصاب خرد کن و نويسندگاني که هي میگويند:”بعد از سرباز چي بود؟”و من که میخواهم سوت بکشم. معلومات استادها يا همان سرباز قديمیها تا اينجا جوري نبوده که مرا جذب کند ولي خوب گاهي خاطره هايي از طاهري ست که میچسبد. لااقل سر کلاس ها دويدن نداريم. راحت تريم ولي بچه ها قدر نمیدانند. هي حرف میزنند و حرف میزنند ومن میگويم خفه شو، توي دلم البته.سرعت جزوه نويسي بچه ها کم است. اگر سوژه خوبي جور شود میشود داستان يا شعري هم نوشت. کم کم فرصت اين کارها بيشتر میشود ولي حرفي براي گفتن نيست4:19اسمم را از توي بلند گو گفتند. تلفن،راشد بود. حتماً خيلي پشت تلفن جان کنده سلام و عليکي و حال و احوال بد نيست روحيه آدم عوض میشود. خصوصاً پنج شنبه ست و بچه ها کم کم دارند میروند انجمن . هفته چهارم است. شايد افتخاري رفتم و عصر پنج شنبه خواندم به همراه تخمه يعني حال کامل ولي خوابم هم میايد. ديشب نگهبان پادگان بودم. سرما را با تخمک گذراندم. گذشت ، میگذرد.
4:22عصر
۶ نظر:
سلام
تا حالا از سر بازی روزها خسته می شدیم حالا سفر نامه ی کاشان .
همینطور بگذره همه ی وبلاگ میشه سفر نامه نویسی این پر چونگی تمومی که نداره هیچ تازه مسری هم هست
خانم اعتماد از ترانه تون خوشم اومد با اینکه معمولا از ترانه خوشم نمی آد
اول سلام- دوم اینکه باید برم یک ذره بین بخرم تا بتونم مطالب رو بخونم آخه ما ها به مدد عینک زنده ایم- سوم اینکه هم سفرنامه ی کاشان چیز خوبیه و هم سربازی روزها(شاید بهترین قسمت الف هیمنه)- فکر می کنم خیلی باید بی ذوق باشیم اگه این دو مورد رو خسته کننده بمانیم-پایدار باشید
سلام
به نظر من هرمافرودیسته
دوباره خواهشمندم با مشخصات پیام بگذارید.
دوم این که سربازی روزها یا سفرنامهها جای اثار را تنگ نکرده است و تنها به جای مطالب گرفته شده از اینترنت که در وبلاگ قرار نمیگیرد چاپ میشود
آخر این کسی مجبور به خواندن آنها نیست که بی خیالاش بشوید
یکم مطالب ریزه و شعری که اول نوشته شده بود جالب بود!
واسه ما که چون همیشه بگذرد.دوست محترم اولی!یه چیزی رو به یاد داشته باش همیشه ..هیچوقت زندگی رو سخت نگیر اگر چه زندگی ترا سخت بگیرد...میتونی چشماتو ببندی و سفرنامه و خاطرات رو نبینی و به جاش ترانه های شهرام شب پره رو گوش بدی!
ارسال یک نظر